#سرگذشت_زینت_به_قلم_زهرا_ح
قسمت ١١
سرگذشت زینت
لایک کردی دوستم؟ بی زحمت یه کامنتم بذار خستگیم در بیاد 😘
هی با خودم میگفتم خدایا چه شکلیه این خواستگارم .....؟ خدا کنه خوش بر و رو باشه روی فریبا کم شه که اینقدر پز عباس رو نده جلوی من،عزیزم عزیزم نکنه.
اون روز با استرس زیادی گذشت....عصر بود که سرو کله ی فریبا و عباس هم پیدا شد.... بابامم که از صبح نرفته بود سرکار.... ولی مامانم داداشمو از ظهر فرستاده بود بیرون چون اعتقادش به این بود مراسم خواستگاری جای بزرگتراست.. کم کم داشت غروب میشد و همه مشغول آماده شدن بودیم که زنگو زدن..خواستگارا بودن... میخواستن بعد از شام بیان ولی مامانم برای شام دعوتشون کرده بود...
استرس گرفتم... پرده ی توری پنجره ی اتاق رو آروم زدم کنار... مامانمو دیدم با عجله رفت درو براشون باز کنه... بعدشم با روی خوش باهاشون احوال پرسی کرد و تعارف کرد بیان تو... اول یه خانم چادری سن بالا اومد داخل.... بعد یه خانم جوون تر که اونم چادر مشکی سرش بود.... بعدشم یه آقایی که بهش میخورد چهل سالش باشه.... قد بلند و لاغر با یه کت و شلوار سورمه ای... با موهایی که به صورت غیر طبیعی مشکی بود و معلوم بود که رنگ شده.... جلوی سرش مو نداشت فقط چند تار مو بود که همونا رو بلند کرده بود و کج شونه کرده بود.. با خنده داشت با مادرم احوال پرسی میکرد که دیدم دندون های آسیاب دو طرفش ریخته و فقط چندتا دندون جلو رو داره.. همین باعث شده بود لپاش رفته بود تو و صورتش چال افتاده بود...هی منتظر بودم پشت سرشون دوماد بیاد... هی منتظر شدم... ولی نه، خبری نشد..با خودم گفتم شاید اینبار دوماد رو با خودشون نیاوردن.
تو اتاق منتظر موندم تا مامانم صدام بزنه.... نیم ساعتی از اومدنشون گذشته بود که مامانم اومد تو اتاق و گفت:آماده باش زینت، صدات زدم چایی رو بیار... مواظب باش دستت نلرزه چایی بریزه تو سینی آبرومون بره ها... بگن دختره دست و پا چلفتیه برن پشت سرشونم نگاه نکنن.... گفتم چشم مامان.. فقط یه چیزی... اینا چرا دومادو با خودشون نیاوردن...؟ مامانم گفت :نیاوردن؟ یعنی تو مرد به این بزرگی رو ندیدی...؟ گفتم نه... والا یکی بود که اونم قیافش به دومادا نمیخورد... مامانم گفت :مادر جان اون خوده دوماده... گفتم:چی...؟! اون دوماده...؟! مامانم گفت :آره... چشه....؟! مرد به این خوبی.... پس میخواستی از این پسرهای تازه به دوران رسیده بیاد خواستگاریت که اصلا بلد نیستن زن یعنی چی... زندگی چجوری اداره میشه...؟! نه مادر جان.... خیلی هم مرد خوبیه.
مامانم اینو گفتو دوباره برگشت کنار مهمونا
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#سرگذشت_زینت_به_قلم_زهرا_ح
قسمت ١٢
سرگذشت زینت
لایک و کامنت یادت نره عزیزم 😘🙏🏻
مامانم اینو گفتو دوباره برگشت کنار مهمونا ... خیلی حالم گرفته شد.... فکرشم نمیکردم خواستگارم این شکلی باشه.... ولی باید چکار میکردم....؟ منی که تا این سن حتی یه خواستگار هم نداشتم... حالا اگه این رو هم رد میکردم حتما دیگه میموندم تو خونه ی بابام تا موهام عین دندونام سفید شه... از طرفی، وقتی مامانم تاییدش میکرد پس حتما خوب بود دیگه.. میموند ظاهرش که اصلا چنگی به دل نمیزد.... ولی آخه کِی ظاهر مهم بود که حالا باشه... اخلاق مهمه که اونم همه تعریف اخلاقش رو میکنن.... آره زینت.. بله رو بهش بگو و خیال خودتو راحت کن... نشسته بودم با خودم از این فکرا میکردم که مامانم صدام زد :زینت جان..... زینت خانم.... چایی بیار مادر..
سریع یه سینی چایی ریختمو چادرم گلدار سفیدمو سرم کردم و سینی به دست رفتم کنار مهمونا... من که وارد شدم خانم مسنی که همراه شون بود کیل کشید و گفت :به به... هزار ماشالله... هزار الله اکبر... چه هیکلی... چه بر و رویی... به به چقدر عروس خانم قشنگه.... خوبی مادر...؟ منم لبخندی زدمو چادرمو کشیدم جلوتر و ازش تشکر کردم ... بعدشم اول چایی رو گرفتم جلوی همون خانم مسن... بعد خانم جوون... و بعدش هم آقای داماد... بعد از اون عباس اومد جلو و سینی رو از من گرفت تا به خانواده ی خودمون چایی تعارف کنه و از من خواست بشینم... فریبا هم که کم کم داشت سنگین میشد و نشسته بود یه گوشه و چادرشو کشیده بود رو شکمش تا کمتر دیده بشه.... خانم مسن رو به من ادامه داد... من مادر آقا رسول هستم دختر گلم... پس دوماد اسمش رسول بود... اینو که گفت رسول خندید... با خندیدنش دندونای نامرتبش خودنمایی کردن... وای که اصلا دوست نداشتم اون چهره رو.... بعدشم اون خانم جوون رو نشون داد و گفت :اینم همسر آقا رسول هست.... چشمام چهار تا شد... چی...؟! همسر آقا رسول... نگاهی به مادرم انداختم.... چهرهی مادرم ولی عادی بود... تعجبی تو نگاهش نمیدیدم... همینطور بابام... ولی عباس هم با شنیدن این حرف حسابی جا خورده بود.... مادر رسول که دید من خیلی متعجب نگاش میکنم گفت :راستش دختر گلم... این آقا رسول ما تقریبا پونزده سالی هست که ازدواج کرده ولی بچه دار نشدن... حالا هم با رضایت خانمش میخواد دوباره ازدواج کنه.. ما فکر کردیم مادرت اینارو بهت گفته دخترم... مادرم همون موقع گفت :ععععع. بله بله... گفتم بهش حاج خانم..... گفتم که قراره زن دوم آقا رسول بشه.... زن اولش که ماشالله اینقدر خانم و همه چی تمومه.. زینت هم میاد میشن عین دوتا خواهر
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#سرگذشت_زینت_به_قلم_زهرا_ح
قسمت ١٣
سرگذشت زینت
با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘
مامانم گفت :زن اولش که ماشالله اینقدر خانم و همه چی تمومه.. زینت هم میاد میشن عین دوتا خواهر برای هم.... اینارو گفته بودم به زینت... اونم با این قضیه مشکلی نداره...
داشت از سرم دود بلند میشد... چرا مامانم میگفت به من گفته در حالی که روحمم از این قضیه خبر نداشت....؟ زن اول رسول هم که ساکت و بی زبون ولی با قیافه ای تو هم نشسته بود نه حرفی میزد نه کاری میکرد... معلوم بود قلبا راضی به این ازدواج نیست و از روی اجبار اومده خونمون....
اگه قبل از اینکه بفهمم رسول زن داره، راضی به ازدواج باهاش بودم،حالا دیگه یک درصد هم امکان نداشت به ازدواج باهاش رضایت بدم.... اون لحظه چیزی نگفتم.... مامانا شروع کردن به صحبت باهم... زیر چشمی نگاهی به زن رسول انداختم.... عین مجسمه نشسته بود... تو دلم گفتم این دیگه چقدر بی عرضهست.... چرا برای حفظ زندگیش تلاش نمیکنه...شوهرش داره زن میگیره نشسته هیچی نمیگه... دوباره به رسول نگاه کردم... چقدر ازش بدم میومد...
یه کم که بزرگترا باهم حرف زدن، مامان رسول بهم گفت :خب عروس خانم کی عاقدو خبر کنیم...؟ لبخندی زدمو گفتم :فکرامو بکنم خبرتون میدیدم.... تو دلم گفتم بشینید تا من بهتون بله بگم.... مگه مخم تاب برداشته.. مگه من چند سالمه که بخوام با هوو زندگی کنم....؟ بابام که این وسط انگار هیچکاره بود... ریش و قیچی رو داده بود دست مادرم.... مادرم سریع گفت :فکر کردن نداره که مادر جان.... بعدشم به مادر رسول گفت :جوابمون مثبته حاج خانم جوابمون مثبته... یهو نگاهم افتاد به عباس.... که پاشد به سرعت رفت سمت در اتاق.... درو به غیض باز کرد و رفت تو حیاط و بعدشم دوباره درو محکم پشت سرش کوبید.... همه با تعجب به هم نگاه کردن.... مادر رسول گفت :این چرا اینجوری کرد.... از چیزی ناراحته....؟مامانم سریع سر و همشو آورد و گفت :نه... نه... این دوماد ما از صبح یه کم سردرد داره.. فکر کنم سردرد کلافهش کرده.... مامان رسول سکوت کرد.. جو یه کم سنگین شد... انگار از حرکت عباس بدشون اومده بود..دیگه مثل یه ساعت قبل بگو و بخند نمیکردن.. چند دقیقه ای نشستن بعدش سریع سفره ی شامو انداختیم و غذارو کشیدیم... مامانم چند نوع غذا درست کرده بود تو پذیرایی هیچی کم نذاشته بود... نیم ساعت بعد از شام مادر رسول عزم رفتن کرد... به مامان من گفت :حاج خانم فکراتونو بکنید بهمون خبر بدید.. اینو گفتن و از جاشون بلند شدن.. از اینکه داشتن میرفتن خیلی خوشحال بودم
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#سرگذشت_زینت_به_قلم_زهرا_ح
قسمت ١۴
سرگذشت زینت
لایک و کامنت یادت نره عزیزم 🤗😘
از اینکه داشتن میرفتن خیلی خوشحال بودم..... زن رسول هم خوشحال به نظر میرسد، شاید علتش این بود که به توافق خاصی نرسیده بودیم .... وقت خداحافظی مادر و پدرم تا دم در همراهیشون کردن.... وقتی که درو بستن و برگشتن... مادرم شروع کرد به داد و بیداد سر من... که آره تو فراریشون دادی... همینو میخواستی...؟ چرا بله رو ندادی..؟ خواستگار از این بهتره از کجا میخوای گیر بیاری....؟ بابام حرفی نمیزد... منم نشسته بودم سرم پایین بودو گوش میدادم....مامانم هی سرزنشم میکرد که یهو عباس وارد اتاق شد.... ناراحت بود و خون خونشو میشست.... رو به مامانم گفت :حاج خانم مگه شما زینت رو از سر راه اوردین...؟ مگه این دختر، بچه ی شما نیست...؟ چرا دوست دارین اینجوری از شرش خلاص بشین....؟چه بدیی در حق شما کرده که میخوایید باهاش اینکارو بکنید؟ هیچ وقت عباس رو انقدر ناراحت و عصبانی ندیده بودم....
مامانم مونده بود چی بگه... گفت :نه پسرم... آخه میدونی...؟ خواستگارش خوب بود....چرا باید لگد به بختش بزنه آخه....؟ وقتی عباس دید نه... مرغ مامان من یه پا داره بحث رو ادامه نداد و از در زد بیرون.. فریبا عین مرغ سرکنده داشت پشت سرش بالا و پایین میپرید که نره... ولی عباس بی توجه بهش رفت... مادرم گفت :چرا اینجوری کرد...؟ چرا کاسه داغ تر از آش شد..اصلا به اون چه...؟ فریبا گفت :بده به فکر تونه... بده صلاحتون رو میخواد... تند تند لباساشو پوشید که دنبال عباس بره که بابام گفت :کجا زن حامله این وقت شب...؟ بشین سرجات... فریبا گفت :آخه بابا.. بابام گفت :آخه نداره... بچه که نیست گم شه... گفتم بشین سرجات بگو چشم.. فریبا دیگه حرفی نزد و نشست یه گوشه.... جو خونمون بدجور بهم ریخته بود.... هر کی نشسته بود یه گوشه و هیچی نمیگفت... یهو بابام با یه جمله آب پاکی رو ریخت رو دست همه و رو به مامانم گفت :بهشون بگو آخر هفته با عاقد بیان...جوابمون مثبته... بابام که اینو گفت ما همه سرامونو گرفتیم بالا و به بابام نگاه کردیم... لبخند رضایت رو روی لبای مامانم میدیدم.... فریبا که کلا خنثي بود... بازم خدا پدر عباس رو بیامرزه که با اینکه غریبه بود یه اعتراضی کرده بود... کوهی از غم اومد تو دلم.. وقتی بابام حرفی میزد یعنی جای هیچ اعتراضی نبود.. یعنی همه باید سرمونو میانداختیم پایین و فقط میگفتیم چشم
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#سرگذشت_زینت_به_قلم_زهرا_ح
قسمت ١۵
سرگذشت زینت
لایک و کامنت یادت نره عزیزم 😘
روزهای خیلی بدی بود... یادمه روز و شب کارم گریه بود.... پدر و مادرم چشمشون مردی رو گرفته بود که بیست سال از من بزرگتر بود و تازه زن هم داشت.... فقط و فقط چون کارمند شهرداری بود... اون روزا اگه یکی کارمند بود یعنی دیگه خیلی خوب بود.... با سر بهش دختر میدادن....خیلی زود به خانواده ی رسول پیام دادن و گفتن که بیان برای عقد.... عباس که با بابا مامانم سرسنگین بود نمیومد خونمون...تنها کسی بود که دلم میخواست بهش بگم به دادم برس.. ولی چجوری آخه...؟ تصمیم گرفتم تا قبل اینکه منو به عقد رسول در بیارن از خونه فرار کنم.... ولی آخه کجا میرفتم...؟ به کی پناه میبردم...؟ ترسیدم.... از اینکه اگه فرار کنم شب ها رو کجا بگذرونم... از تنها بیرون از خونه موندن ترسیدم.. چندباری با مادرم حرف زدم که بابامو راضی کنه که بهشون جواب رد بدیم ولی فایده نداشت... چون مادرم خودش موافق این ازدواج بود....
دستم به جایی بند نبود... خودمو به دست تقدیر سپردم ... گفتم هر چه بادا باد.... زن رسول میشم.. شاید اصلا مرد خیلی خوبی باشه.... شاید واقعا زنش مهربون باشه و برام عین یه خواهر بشه.... شاید تو خونش خوشبخت بشم.... به خودم گفتم :غصه نخور زینت... خدای تو هم بزرگه.... توکل کن به خودش..
خیلی زود روز عقد من و رسول رسید.... یه چادر سفید سرم انداختن و منو نشوندن کنار رسول.... نه آرایشگاه رفتم نه خریدی داشتم نه بزن و برقصی... هیچیه هیچی.... خشک و خالی.... بهانه شونم این بود که رسول قبلا یه ازدواج داشته و یه بار دوماد شده... زشته حالا دالام دیمبول را بندازیم براش... هیچکی نگفت خب رسول یه بار دوماد شده... منکه قبلا عروس نشده بودم... شاید منم آرزوی پوشیدن لباس عروس رو به دل داشته باشم.... دریغ از حتی یه نفر که به فکر منم باشه.... اون روز من به عقد رسول دراومدم و همون موقع هم منو با خودشون بردن خونه....زنش هم همه جا همراهمون بود..
رسول خودش خونه داشت... یه خونه ی دو طبقه ی بزرگ... زن اولش که اسمش ایران بود و همون هووی من میشد رو طبقه ی اول نشونده بود.... جهاز منم برده بودن طبقه ی دوم چیده بودن... جهاز که چه عرض کنم... چهارتا تیکه از لوازم ضروری و اولیه ی زندگی.... مامانم اصلا برای دادن جهاز خودشو تو زحمت ننداخته بود.... حتی یه سری از وسایلم رو همسایه ها داده بودن و یخورده رو هم مامانم از آشپزخونه ی خودش بهم داده بود.. من اصلا حرفی نزدم و اعتراض نکردم... چون مامانم زیاد اعتقادی به دادن جهاز خوب نداشت.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
👇تقویم نجومی سه شنبه👇
✴️ سه شنبه👈 8 آذر / قوس 1401
👈4 جمادی الاول 1444 👈29 نوامبر 2022
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است :
✅شکار و دام گذاری.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅صلح دادن افراد.
✅خرید و فروش.
✅و خواستگاره و عقد ازدواج خوب است.
👶زایمان :مناسب زایمان و نوزاد شایسته باشد.
🤕 بیمار: امروز زود خوب شود.
🚖سفر:مسافرت خوف حادثه دارد و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🔭 احکام نجوم.
🌓امروز قمر در برج دلو است و برای امور زیر نیک است:
✳️ختنه کودک.
✳️درختکاری.
✳️کندن چاه و کانال و آبراه و تونل.
✳️انتقال به خانه نو.
✳️امور مشارکتی و شراکت کردن.
✳️امور کشاورزی و زراعی.
✳️تعمیرات خانه.
✳️خرید خانه و املاک.
✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✳️ و عهد و پیمان گرفتن از رقیب خوب است.
💑مباشرت امشب:
مباشرت امشب : برای صحت بدن خوب است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات،#اصلاح_مو(سروصورت)در این روز از ماه قمری ،باعث غم و اندوه می شود.
💉💉حجامت:
خون دادن فصد و زالو. انداختن#خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، باعث درد در سر می شود.
✂️ ناخن گرفتن.
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید بر هلاکت خود بترسد.
👕👚 دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر آن را تکمیل کنند)
✅ استخاره:
وقت استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴تعبیر خواب.
خوابی که دیده شود طبق آیه ی 5 سوره مبارکه " مائده "است.
الیوم احل لکم الطیبات ...
و چنین استفاده میشود که منفعتی به خواب بیننده برسد و به شکلی خوشحال شود. و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد.
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منابع ما👇
تقویم همسران
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از یــا ضــامــن آهــو
1_1577623848.mp3
1.78M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
🎧 با نوای استاد فرهمند
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨