eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
414 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۵١ کاور پست شبیه آقا ابراهیم انتخاب شده برای عزیزانی که توی دایرکت خواسته بودن عکس مشابه بذارم تا تصوری از چهره ی آقا ابراهیم داشته باشن🙏🏻 لایک و کامنت یادت نره دوستم 🥰 سهیل گفت:من روز اول خواستم بگم ولی بابام مخالفت کرد.. من مخالف ازدواج با شما نیستم ولی اگه ما ازدواج کنیم شاید هیچ وقت نتونیم بچه ای داشته باشیم....حتی شاید نتونیم توی همه ی عمرمون رابطه ی زناشویی داشته باشیم.... ساکت بودم ولی از شدت عصبانیت داغ کرده بودم.... اصلا نمیدونستم باید چی بگم...فقط خدارو شکر کردم قبل از گفتن به خانوداه ام این موضوع رو متوجه شده بودم... چون آخر همون هفته میخواستم برم روستا و قضیه ی ازدواجم رو به خانواده ام بگم... همونجا از ماشین پیاده شدم... خم شدم و طوری که سهیل رو ببینم گفتم :ممنون از شما که حقیقت رو بهم گفتین... قطعا نمیتونم با همچین شرایطی کنار بیام و اگه بعد از عقد هم متوجه میشدم جدا میشدم.... ولی ممنونم از شما که با صداقتتون جلوی این اتفاقات بد رو گرفتید.... همونجا از سهیل خداحافظی کردم و رفتم سمت پیاده رو و شروع کردم به راه رفتن... تنها جایی که دلم نمیخواست برم کارخونه بود... اصلا دوست نداشتم چشمم به مدیر بیفته... از همونجا پیاده قدم زدم به سمت خونه... سهیل هم ماشینش رو روشن کرد و رفت.... حال خیلی بدی داشتم... احساس شکست می‌کردم... احساس می‌کردم با احساساتم بازی شده... و همرو از چشم مدیر میدیدم.. اون روز یه مسیر طولانی رو قدم زدم تا رسیدم به خونه.... وقتی رسیدم بدون اینکه لباس بیرونم رو دربیارم یه بالش برداشتم و دراز کشیدم... بیشتر عصبانی بودم تا اینکه بخوام ناراحت باشم... ولی بازم خدارو شکر که کار از این جلوتر نرفته بود... از سهیل ممنون بودم که حقیقت رو بهم گفته بود... اینقدر از این فکرا کردم تا همونجا خوابم برد... وقتی بیدار شدم شب بود... از جام بلند شدم و آبی به صورتم زدم.... حرفهای سهیل هنوز داشت تو ذهنم مرور میشد... یه لحظه فراموش نمیکردم چه اتفاقی افتاده... لباسامو عوض کردم و یه لباس راحت پوشیدم... دوتا تخم‌مرغ نیمرو کردم و نشستم شام خوردم.... دلم خیلی گرفته بود... باخودم گفتم منکه تصمیم داشتم فردا برم روستا... برای گفتن خبر ازدواجم... حالا هم که اتفاقی نیفتاده میرم بدون اینکه حرفی بزنم... حداقل حال و هوایی عوض میکنم.. فرداش صبح زود سوار ماشین خطی شدم و رفتم سمت روستا..توی راه به همه ی روزهایی فکر میکردم که با ابراهیم، هر روز این مسیر رو میرفتیم و برمیگشتیم.. انگار زندگی هر چی ساده تر بود قشنگتر بود کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ۵٢ لایک کردن و کامنت گذاشتن شما موجب دلگرمی منه 🥰😘 انگار زندگی هر چی ساده تر بود قشنگتر بود.... ابراهیم اینهمه وقت منو برده بود و آورده بود بدون اینکه حتی یه دروغ ازش شنیده باشم... اونوقت مدیر با اون چهره ی مهربون، همچین دروغ بزرگی بهم گفته بود... چون گفته بود نمیدونه علت طلاق چیه و انداخته بود گردن قدر نشناسی سحر... در حالی که خیلی خوب میدونست علت طلاق مريضی پسر خودش بود.... میخواست منو هم وارد این منجلاب کنه... این شد که صبح زود حرکت کردم به سمت روستا...هر چی دلم پرمیکشید برای دیدن مش صفر و حاج خانم، هیچ دلتنگی برای خانواده ام نداشتم .... بخاطر همین اولین جایی که رفتم خونه ی مش صفر بود.... با دیدنشون اشک تو چشمام جمع شد... اونها هم خیلی هیجان زده شدن... بعدش حاج خانم رو محکم توی آغوشم رفتم.... اصلا دلم نمیخواست از آغوشش بیام بیرون.... بعد از یکی دو ساعت نشستن کنارشون، مش صفر گفت :نمیدونی امسال چه میوه های عالی داده باغت.... همه بدون لکه و تمیز.... پاشو... پاشو ببرمت ببینی.... با مش صفر و حاج خانم رفتیم سمت باغ....باغ تمیز تر و سرحال تر از قبل بود... واقعا ممنون مش صفر بودم... شب رو خونه ی مش صفر موندم فرداش که جمعه بود تصمیم داشتم برم روستای پدریم... صبح بعد از اینکه صبحانه رو کنار مش صفر و خانمش خوردم عزم رفتن کردم... رفتم تو حیاط دیدم یکی میکوبه به در... بعدش صدا زد :مش صفر.... مش صفر.... صدای ابراهیم بود... دلم براش تنگ شده بود... رفتم سمت صدا و درو براش باز کردم... ابراهیم با دیدن من جا خورد و گفت : زینت خانم..؟ کی اومدین بسلامتی؟ گفتم دیروز اومدم...از اینورا....؟ گفت :امروز نوبت آب باغ ماست... اومدم به مش صفر بگم بیاد آبو به باغ ما هدایت کنه.... چقدر دلم واسه دیدن این صحنه ها و حال و هوای باغ و آبیاری تنگ شده بود... دوست داشتم برم کلبه ی چوبی.... اونجا محل جمع شدن کشاورزا و میرآب بود.... با خودم گفتم حالا فرصت هست برای رفتن به روستای پدریم.... با مش صفر و ابراهیم رفتم سمت کلبه.... آقایون مشغول هدایت آب بودن.... منم نشستم کنار جوی آب.... جورابا و کفشامو در آوردم و پاهامو گذاشتم تو آب زلال و خنک رود.... انگار آب رودخونه روحم رو جلا میداد... بعد از اتفاق تلخی که برام افتاده بود رسیدن به همچین آرامشی خیلی نیازم بود... یک ساعتی اونجا نشستم...خواستم از جام بلند شم که احساس کردم یکی داره میاد سمتم... برگشتم پشت... ابراهیم بود.... اونم اومد کنارم نشست و مثل من پاهاشو گذاشت توی آب... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ۵٣ با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 🥰😘 اونم اومد کنارم نشست و مثل من پاهاشو گذاشت توی آب... بعدشم لبخندی بهم زد و گفت :دیگه دارم پیر میشم.... قبلا آبیاری باغ خسته ام نمی‌کرد... ولی حالا بعد از یکی دوساعت کار و تلاش باید کمی بشینم.... در جوابش منم با لبخند گفتم :شکست نفسی میکنی؟ کاشکی همه ی پیرها عین شما بودن.... ابراهیم گفت : چطور؟ گفتم :تو به این سرحالی و خوبی... چته که میگی پیر شدی..؟ ابراهیم گفت :من اگه سرحال و خوب بودم که تو به من جواب رد نمیدادی.... وقتی اینو گفت :قلبم لرزید.... اشک تو چشمام جمع شد.... گفتم :تروخدا اینجوری نگو... من بخاطر خودت اینکارو کردم... تو پسری و حق داری با یه دختر ازدواج کنی نه با من که یه زن بیوه هستم... ابراهيم گفت :این چرندیات چیه.... باید ببینی دلم کجا خوشه....که من دلم با تو خوشه... تو این چند سال هر کسی رو خانواده ام بهم نشون دادن نتونستم قبول کنم.... انگار تا وقتی تو مجرد بودی منم یه امیدی ته دلم بود.... این آخرا دیگه مادرم خیلی سر یه دختری پافشاری کرد که حتما به خواستگاریش برم.... ولی من زیر بار نرفتم.... اصلا نمیتونم به دختر دیگه ای فکر کنم... مادرمم میگه سنت دیگه خیلی داره میره بالا....بعدش با لحن آرومی صدام زد :زینت.... سرمو گرفتم بالا و نگاش کردم... ادامه داد:زینت اجازه بده خودم یه عمر نوکریتو بکنم.... بخدا نمی‌ذارم به کارت  لطمه بخوره اصلا خودمم میام شهر خونه میگیریم... که منم از شر هر روز توی مسیر بودن راحت بشم.... گفتم :هنوز میری مگه کارتو... گفت آره بابا... حالا دیگه واسه خودم اوسا شدم.... میخوام اگه خدا بخواد مغازه ی مستقل بزنم.... گفتم چه عالی... خدارو شکر که تونستی توی کارت موفق باشی... ابراهیم گفت :خب... نظرت چیه...گفتم ابراهیم اگه من بهت بله بگم و خانواده ت این وسط راضی نباشن چی..؟ من اصلا طاقت شنیدن متلک و کنایه ندارما.... ابراهیم گفت :اون با من... اینقدر سنم بالا رفته که مادرم از خدا شه من فقط بگم زن میخوام... هر کی باشه برام آستین بالا میزنن....  گفتم :چند روزی به من فرصت بده... بهت خبر میدم... گفت چجوری...؟ گفتم :حالا که میرم روستای پدریم بهشون سری میزنم و بعدشم میرم شهر... فردا شنبه ست باید سرکار باشم.... ولی آخر هفته‌ی دیگه دوباره میام روستا... راستش محیط کار توی کارخونه و زندگی شهری برام خسته کننده شده... دلم میگیره... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ۵۴ لایک کردن و کامنت گذاشتن شما موجب دلگرمی ماست 😘 عکس از فالوورای عزیزم 😍 راستش محیط کار توی کارخونه و زندگی شهری برام خسته کننده شده... دلم میگیره... دیگه بهش نگفتم قضیه ی خواستگاری مدیر از من برای پسر مریضش رو.. و علت اینکه از شهر و کارخونه زده شدم همین موضوع هست.... چون اتفاقی بین من و سهیل نیافتاده بود که نیاز باشه حتما ابراهیم بدونه.... ابراهیم قبول کرد که یک هفته فکرامو بکنم.. واقعیت این بود که منم از ابراهیم خوشم میومد ولی تنها مشکلم پسر بودن ابراهیم و بیوه بودن خودم بود...با خودم میگفتم بعدها حسرت این موضوع رو نداشته باشه.... اصلا اولین بار هم که بهش جواب رد داده بودم فقط به همین دلیل بود.... ولی حالا که میدیدم با گذشت اینهمه سال هنوزم به امید من وایستاده.. این کارش خبر از یه عشق پاک و واقعی میداد....قرار شد به ابراهیم خبر بدم... از جام بلند شدم خداحافظی کردیم خواستم راه بیفتم سمت روستا که ابراهیم داد زد :کجا پیاده...؟ صبر کن با ماشین بریم.... ابراهیم منو با ماشین رسوند روستای پدریم... اول رفتم خونه ی مادر شوهرم.... طفلک افتاده شده بود و توی رختخواب خوابیده بود.. ایران رو دیدم... بعد از مدت ها میدیدمش....صورتش پیر شده بود و داشت شکسته میشد.... دلم براش سوخت... گذشته رو ریختم دور و گرفتمش تو بغلم.... احوال پرسی کردیم.... ایران گفت که مادر رسول سکته کرده و چند وقته تو رختخواب خوابیده... بچه هاش میان نوبتی نگه ش میدارن .. منم که هر روز کنارشم.... رفتم نزدیک تر...صداش زدم مامان جان.... مادر رسول چشماشو باز کرد و منو دید... لبخندی زد و گفت :زینت... خوبی؟ خوش اومدی.... تشکری کردم و گفتم که ان شاء الله هر چه زودتر حالش کاملا خوب بشه... یکی دو ساعتی کنارشون بودم... تو اين مدت ابراهیم دوتا کوچه پایین تر، تو ماشین نشسته بود... نمیخواستم ایران ما دوتا رو باهم ببینه... چون هنوز هیچ چیز قطعی نبود... از اونجا که خداحافظی کردم سوار ماشین شدم و رفتم خونه ی پدریم.... آخرین جایی که میرفتم سر بزنم... چقدر ازشون دلسرد بودم که حتی پام نمی‌کشید برم سمت خونه شون... یادمه اون موقع فریبا و عباس چهارتا بچه داشتن... داداش هامم هر کدوم چندتا بچه داشتن... هیچ داداشم مجردی نداشتم همه ازدواج کرده بودن... اون روز هم که جمعه بود... رفتم دیدم حیاط بابام اینا شلوغه... درو باز کردم... نوه های بابام مشغول بازی بودن و کلی سر و صدا راه انداخته بودن... همه ی داداشام با زن و بچه هاشون بودن... ولی فریبا نبود.... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ۵۵ لایک و کامنت یادت نره دوستم 😘 همه ی داداشام با زن و بچه هاشون بودن... ولی فریبا نبود.... بچه ها که منو دیدن دویدن سمتم... و شروع کردن به خوشحالی... عمه اومده... عمه زینت اومده.... بعدشم بابا و مامانم و داداش هام و خانم هاشون همه اومدن توی حیاط... با همشون دست و روبوسی کردم و تو همون حیاط نشستم کنارشون.... یک ساعتی دور هم بودیم.... بعدش از جام بلند شدم خداحافظی کنم که بابا و مامانم گفتن کجا...؟ بعد از اینهمه مدت اومدی حالا میخوای نیومده بری؟ ناهارو بمون همینجا... دیگه دیدم اگه بیام ناراحت میشن.. از طرفی ابراهیم تو ماشین منتظرم بود تا باهم برگردیم باغ... به بابام اینا گفتم پس من برم یه دقه به مادر رسول یه سر بزنم و بیام.... بدو بدو رفتم کوچه پشتی پیش ابراهیم... گفتم ابراهیم خانواده‌ ام اصرار دارن برای ناهار بمونم.... شما برگرد... من خودم عصر پیاده برمیگردم باغ.... ابراهیم ناچارا باشه ای گفت ماشینو روشن کرد و رفت.... اونروز ناهار خونه ی بابام اینا موندم عصر فریبا و عباس و چهارتا بچه هاشون هم اومدن..... دیگه جا برای سوزن انداختن نبود.... وقتی عباس رو دیدم حسابی موهاش سفید شده بود.... یاد دوران نوجوونیم افتادم....چه روزهایی که تو کوچه ها چشم می‌چرخوندم بلکه ببینمش.... آخرش هم بین اینهمه دختر تو روستا اومدن دست گذاشتن رو خواهر من.... منی که عاشق عباس بودم شاهد ازدواج عشقم با خواهرم شدم ... البته حالا دیگه از اون عشق خبری نبود.... سال ها از اون روزها می‌گذشت....نه من دختر چهارده ساله ی قدیم بودم ... نه عباس جوون سر کوچه.... بچه هاش حسابی از سر و کولش بالا میرفتن.... اگه منم به موقع ازدواج میکردم و ازدواجم موفق بود حالا باید چهار پنج تا بچه می‌داشتم چون دو سال بزرگتر از فریبا بودم .... ولی خب.... سرنوشت من هم اینطور رقم خورده بود.... از بچه های بابا مامانم همه صاحب خونواده شده بودن الا من.....اون روز رو بعد از مدت ها با خانواده ام گذروندم.... دم دمای غروب بود که باهاشون خداحافظی کردم و به سمت باغ راه افتام.... یکی دو کوچه ای از خونه ی بابام اینا دور شده بودم که دیدم یه ماشین پشت سرم میاد.... اومد و کنارم متوقف شد... وای خدای من ابراهیم بود... بهش گفته بودم بره حالا اینجا چکار می‌کرد...؟ با خوشحالی سوار ماشینش شدم و سلام کردم... پرسیدم :نرفته بودی خونه....؟ گفت :چرا... رفتم ناهار خوردم یک ساعت پیش دلم طاقت نیاورد اینهمه راه رو پیاده بیای... اومدم دنبالت... ازش تشکر کردم و رفتیم باغ.... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.💐✨ 🖤🕊
✴️ پنجشنبه 👈17 آذر /قوس 1401 👈 13 جمادی الاول 1444👈8 دسامبر 2022 🕋 مناسبت های دینی و اسلامی . 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🏴شهادت حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله علیها دختر گرامی رسول خدا صلی الله علیه و آله و حلقه اتصال رسالت و ولایت (11 هجری قمری )روایت اول. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🎇 امور دینی و اسلامی . ⛔️صدقه اول صبح برا رفع اثر نحوست مطلوب است. 🤒 مریض امروز زود خوب می شود . 👶 زایمان خوب نیست. 🚘 مسافرت :خوب نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 💑مباشرت امروز: مباشرت هنگام زوال مستحب و فرزند حاصل از آن عاقل و سیاستمدار و آقا و بزرگوار خواهد شد.ان شاءالله. 🔭احکام نجوم . 🌗 امروز قمر در برج جوزا و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️آغاز تحصیل و کارهای تعلیماتی. ✳️آغاز نوشتن کتاب مقاله و پایان نامه. ✳️جامه مشکی به تن کردن. ✳️خرید رفتن. ✳️خط نوشتن. ✳️و شکار و دام و صید نیک است. 💑حکم مباشرت امشب : امشب (شبِ جمعه ) ،امید است فرزند پس از فضیلت نماز عشاء از ابدال و یاران امام زمان علیه السلام گردد.ان شاءالله. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری ، خوب نیست. 💉حجامت فصد خون دادن. یا و فصد سلامتی در پی دارد. 🙄 تعبیر خواب: خوابی که (شب جمعه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 14سوره مبارکه "ابراهیم علیه السلام " است. و لنسکننکم الارض من بعد هم ذالک لمن خاف... و مفهوم آن این است که کسی دوست یا دشمن خواب بیننده باشد به او برسد و چیزی همانند آن.ان شاءالله و شما مطلب خود را دراین مضامین قیاس کنید . 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد . ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1577623848.mp3
1.78M
💬 قرائت دعای "عهــــد" 🎧 با نوای استاد فرهمند هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
تاپای_جان_بارهبری: در دولت رئیسی داره به مرز بیست میلیون تومان میرسه ... چقد بی انصاف هستید خوش بینانه گفتم بی انصاف اینا حرفای اصلاح طلبهای منافق هست که این روزا از آبی که خودشون گل آلود کردن ماهی می گیرن! یعنی شماها نمی دونید چرا کشور وارد این فاز جدید گرانی دلار و سکه و بعد هم بالارفتن برخی قیمتها شد؟! فاجعه هست اگر یک فعال مجازی نداند پشت صحنه این اتفاقات چه می گذرد! ▫️درست در روزهایی که قیمتها به نقطه ثبات رسیده بود ▫️قیمت دلار در محدوده ۲۷ هزارتومان مهارشده بود ▫️روابط تجاری با کشورهای همسایه به اوج خود رسیده بود ▫️نفت نقدی می فروختیم ▫️دست دولت برای اجرای افزایش حقوقها باز شده بوده ▫️آرامش به فضای کسب و کار برگشته بود کارخانه ها براه افتادند ▫️تولید افزایش یافت ▫️صادراتمان رونق گرفت وووووو توطئه بزرگی را رقم زدند! گفتیم فتنه! اما الان معلوم شد جنگ جهانی بود! خودشان اعتراف می کنند که همه اهرمها را بسیچ کردند! فضا را نا امن کردند و این دولت مظلوم چه فشاری را تحمل کرد خدا می داند و بس چقدر بی معرفت و بی انصاف باشیم که دولت رئیسی را مقصر وضع موجود بدانیم! این چه ظلم بزرگی هست که مرتکب میشویم! رئیسی جانش را به خطر انداخت رفتن به سنندجی که بارها گفتند سقوط کرده  در نظر امنیتی های دنیا یک  دیوانگی محض است جایی که تجزیه طلبها از هر کوچه و پس کوچه و پشت بام خانه و بلندی می توانستند او را هدف قرار دهند! اما اما اما رئیسی رفت تا دنیا بداند در نا امن کردن ایران شکست خوردند و ایران آرام است خدا شاهد است که گفتن برخی حرفها حق الناس است! انتشارشان خیانت است هر دلی را که بیجهت نگران کنیم مرتکب معصیت شدیم هر امیدی را که بی جهت نا امید کنیم خیانت کردیم اگر به انتقاد باشد بنده حقیر به اندازه همه مجازی ها حرف انتقادی دارم اما همه را نگه داشتم تا کشور به آرامش برسد الان وقت زدن دولت رئیسی نیست که همه دارند می زنند! از خواص بهتر سراغ دارید؟ سکوتشان یعنی زدن دولت! * اصلاح طلبی که منتقد بود به یکباره برانداز شد! * براندازها وارد فاز جنگ مسلحانه شدند * هسته های خفته منافقین در کشور فعال شده اند * دشمن علنا اعلام کرد که مشغول مسلح کردن معترضین است * ملای بی بصیرت خیانتکار زاهدان عملا مردم را رودرروی نظام قرار داد! * این فضای وهم آلود مجازی هم که معلوم نمی شود کی دوست است و چه کسی دشمن! مثل موریانه و خوره به جان امید مردم افتاده اند! به چه زبانی بگویم که عده ای دارند شبانه روز جان می دهند در سکوت خبری تا مردم آرامش داشته باشند! همه دنبال شهید شدن امنیتی ها هستند تا از آمارشان بفهمند چقدر هزینه دادیم! اما خدا می داند که خیلی از هزینه های حافظان امنیت از کشته شدنشان بالاتر  است انصاف داشته باشید جوانمردی کنید صبور باشید این کشور در آستانه یک پیروزی بزرگ در آخرالزمان است خرابش نکنید و یک حرف مهم که باید گفته شود حکایت این دولت حکایت شهید آرمان علی وردی است هرکسی از راه میرسد با هرچه دم دستش دارد می زند! امروز دشمن در خانه است! شهادت آن سرباز راهور نیروی انتظامی را دیدید!؟؟؟ گناهش چه بود؟ شما با دشمنی روبرو هستید که بین مردم سنگر گرفته! هر لحظه ممکن است کنار یک نیروی امنیتی سبز شود و یک تیر شلیک کند اوضاع برای سربازان حافظ امنیت در هر لباسی که باشند اینگونه هست یاعلی مدد