eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
413 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 چشم به درد نخور ! 🔻 چشماش مجروح شد و منتقلش کردند تهـران ؛ محسن بعد از معاینه دکتر پرسید: آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه؟ میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟ دکتر پرسید: براچی این سوال رو می پرسی پسر جون؟ محسن گفت: چشمی که برا امام‌حسین(ع) گریه نکنه بدرد من نمی‌خوره .... هدیه به روح مطهر شهید
📨 🔴شهید مدافع‌حرم حسین هریری 📀راوے: مادر شهید 🦋حسین خیلی به اسمش افتخار می‌کرد و همیشه به خاطر اسمش از ما تشکر می‌کرد. او خیلی زرنگ بود. ابتدا رشته‌ی ریاضی فیزیک می‌خواند اما بعد تغییر رشته داد و رشته حقوق خواند. بازرس قطار شهری بود. هم کار می‌کرد و هم درس می‌خواند. یک روز به او گفتم: «از بازرسی هنوز هم ناراحتی؟». گفت: «گرچه در اتاقِ دربسته هستم اما نگاه به نامحرم از مانیتورها اذیّتم می‌کند». 🦋یکی از دوستانش تعریف می‌کرد و می‌گفت: «یک روز به سبب مسئولیت بازرسی‌اش، سه تا خانمِ کم‌حجاب از او سؤال می‌پرسیدند. ما از دور نگاهش می‌کردیم. تمامِ مدت حسین سرش پایین بود. سرش را بالا نیاورد و نگاه نکرد. یکی از آن خانم‌ها به او گفت: «حالا چرا به ما نگاه نمی‌کنی؟ سرت را بالا نمی‌آوری!». حسین جواب داد: «شما به نگاهِ من چه‌‌‌کار دارید؟ سؤالتان را بپرسید و جوابتان را بگیرید». هدیه به روح مطهر شهید
راهـیـست‌راھِ‌؏ــشق‌کھ‌ هـیـچش‌ڪنارھ‌نـیـست آنجا‌جُز‌آنکھ‌جآن‌سپارند چـآرھ‌نـیـست🕊⛓!- شهيد_مصطفي_بدرالدين هدیه به روح مطهر شهید
خاطره‌اےجالب‌ از 🕊 📌داشتيم ميرفتيم كربلا ! با حجت ته اتوبوس نشسته بوديم ! كلى گپ زديم ! خیلی باهاش شوخی میکردیم تو کربلا همیشه از ما جدا میشد تنهایی میرفت حرم ..... برامون سوال شده بود . 📌آخر ازش پرسیدم چرا همش جدا میشی تنهایی میری؟؟ وسط حرفاش يه دفعه گفت من خيلى دوست دارم شهيد بشم ! از دهنش پريد گفت من شهيد ميشمااا ! 📌من و امير حسينم بهش گفتيم داداش تو شيويدم نميشى چه برسه شهيد ! حلالمون كن حجت چقدر اون شب تو اتوبوس وقتى خواب بودى با دستمال كاغذى كرديم تو گوشت اصلا ناراحت نمیشد 😊 دقیقا محرم سال بعد روز تاسوعا مثل اربابش هر دو دستو سرشو فدای عمه جانما زینب کرد، شهید شد حاجتشو اون سال تو کربلا گرفته بود خوب خبر داشت سال دیگه شهید میشه شد علمدار حلب💔 به نقل از اقا محسن همسفر کربلا شهید اصغری شهادت تاسوعای 94 ....
●بچه اولمون قزوين به دنيا اومد. ماه های آخر بارداری رفته بودم قزوين، تا پدر، مادرم مواظبم باشن. در مورد اسم بچه قبلاً با هم حرفامونو زده بوديم. عباس دلش میخواست بچه اولش دختر باشه. ●ميگفت: "دختر دولت و رحمت واسه خونه آدم مياره..." قبل به دنیا اومدن بچه، بهم گفته بود: "دنبال يه اسم واسه بچه مون گرد که مذهبي باشه و تک از کتابی که همون وقتا ميخوندم پيدا کردم: سلما ●تو کتاب نوشته بود، سلما اسم قاتل يزيد بوده. دختری زيبا که يزيد (لعنة الله عليه) عاشقش ميشه. اونم زهر ميريزه تو جامش. ●بهش گفتم که چه اسمی روانتخاب کردم. دليلشم براش گفتم. خوشش اومد. گفت: "پس اسم دخترمون ميشه، سلما گفتم: اگه پسر بود...؟ ●گفت: نه ، دختره. گفتم: حالا اگه پسر بوووود؟؟؟ گفت: حسين…اگه پسر بود اسمشو میذاریم حسین. بچه که دنيا اومد. دزفول بود. ●بابام تلفنی خبرش کرد. اولش نگفته بود که بچه دختره ، گمون میکرد ناراحت میشه. وقته بهش گفت، همونجا پای تلفن سجده شکر کرده بود. واسه ديدن من و بچه اومد قزوين. ●از خوشحالی اينکه بچه دار شده بود. از همون دم در بيمارستان به پرستارا و خدمتکارا پول داده بود. يه سبد بزرگ گلايل و يه گردنبند قيمتی هم واسم خریده بود. دخترم سلما دختر زيبايی بود. پوست لطيف و چشای خوشگلی داشت. عباس يه کاغذ درآورد و روش نوشت: "لطفاً مرا نبوسيد..."خودشم اونقده ديوونش بود که دلش نميومد بوسش کنه. ✍به روایت همسربزرگوار شهید
وصیت_شهید_اسماعیل_آقاپور «خدایا ! تو می ‏دانی که هدف ما شهادت نیست؛ بلکه پیروزی در راه توست. خدایا! تو شاهدی که آگاهانه و برای جهاد در راه تو به جبهه‏ ی جنگ می‏ روم، اگر شهید شدم، به آرزویم رسیده‏ ام. خدایا! تو را شکر می‏ کنم که این نعمت الهی را به این انسان ذلیل عطا فرمودی. ای امام! ای کسی که قلب ‏های ما را تسخیر کردی و اگر تو نبودی، در این سرزمین انقلابی رخ نمی ‏داد. اماما! اینک که ضربه ‏ها از هر طرف به سوی تو نشانه رفته است و تو به یاری خدا هم ‏چون کوه استوار ایستاده‏ ای و مسئولیّت سنگین [رهبری] را به دوش گرفته‏ ای، مطمئن باش که ما یار و یاور تو هستیم و از اسلام و قرآن دفاع خواهیم کرد. مادرم ! اگر در کنار جنازه‏ ی من قرار گرفتی، بگو این افتخار و سعادت است که نصیبم شده است تا چنین فرزندی را روانه‏ ی جهاد نمایم. بگو: مگر فرزند من عزیزتر از علی اصغر (ع) و علی ‏اکبر (ع) امام حسین علیه ‏السلام است که جان خود را در راه اسلام فدا کردند. مادرم! در مرگ من زاری نکن و از امام‏ خمینی درس بگیر که در شهادت فرزندش اشک نریخت؛ چون می ‏دانست رضای خداوند در آن است . خواهر عزیزم! سلام. حجاب، عفّت و پاکدامنی را سرلوحه ‏ی زندگی‏ ات قرار بده و زینب گونه پیام شهیدان را به گوش جهانیان برسان . برادران عزیزم! پیوسته در راه اعتلای اسلام و فرامین امام‏ خمینی از جان و دل بکوشید و راه شهیدان را پیش بگیرید . ملّت ایران! از شما می ‏خواهم که با اطاعت از امام که فقط برای خدا و مستضعفان جهان علیه مستکبران ، رسالت خود را انجام می ‏دهد؛ یاری دهنده ‏ی اسلام باشید و وحدت و همبستگی خود را حفظ کنید...» شادی ارواح طیبه شهدا کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان بی تو در همه شهر غریبم پارت ششم🌺🌺 اول با تعجب نگاهش کردم و بعد یهو عصبانی شدم ولی با لحنی که به زور کنترل میکردم که عصبانیتمو نشون نده گفتم : فقط این نیست ... ما با هم تفاوت فرهنگ هم داریم، رضا من با عرشیا خوشبخت نمیشم، زندگیمون برای هر دومون عذاب آور میشه ابروهاشو بالا داد و چینی به پیشونی انداخت و گفت : اینا رو به عمو هم گفتی؟ - آره گفتم ولی نمیدونم چرا همچنان اصرار داره؟ البته بهش حق میدم که نخواد کارشو از دست بده اما به چه قیمتی؟ به قیمت سیاه شدن زندگی دخترش؟ بعد نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم : اصلا از همین گروکشیشون باید متوجه شده باشی که چقدر بی منطق هستند ، که نگه داشتن پدرم سرکار مشروط به جواب مثبت منه ، با اینکه به پدرم حق میدم ولی ازش تعجب میکنم ... آخه کی راضی میشه؟؟؟ رضا صاف نشست و دستاشو دور فرمون حلقه کرد و گفت : از عمو دلگیر نباش، عمو نمیخواد همیشه آبدارچی بمونه و دلش میخواد یه سمتی داشته باشه - منظورت چیه؟ دوباره به طرفم چرخید و گفت : آقای هجار بهش گفته اگه عروسی دختر تو با پسر من سر بگیره، عمو رو معاون خودش تو شرکت معرفی میکنه ... خب به طبع حقوقش هم بیشتر میشه ابروهاشو بالا انداخت و ادامه داد : پیشنهاد وسوسه برانگیزیه، منم جای عمو بودم بدم نمیومد یه لحظه واسه زندگی حقارت بارمون بغضم گرفت، نفس عمیق کشیدم که بغضمو پس بزنم ولی موفق نبودم، اشک تو چشام حلقه زد و گفتم : جای من چی؟؟؟ میتونی خودتو جای من بذاری؟ به وضوح دستپاچه شدنشو دیدم، با لکنت گفت : خب ... خ خوب میدونی؟ اه سارا گریه نکن، بابا چیزی نشده که، چاقو بیخ گلوت نذاشتن که میتونی قبول نکنی دیگه اشکام راه گرفته بود و از چشمهام سرازیر میشد، گفتم : بعد بابام اخراج شد کی تو این سن به بابام کار میده؟ اونم با یه همچین سابقه درخشانی! از رو داشبورد جعبه دستمال کاغذی رو طرفم گرفت که یه برگ از دستمالها رو کشیدم بیرون، جعبه رو سر جاش گذاشت و گفت : اصلا خودم همه حقوقمو دربست میدم به عمو،خوبه؟؟؟ چشم غره رفتم و گفتم : بچه گول میزنی رضا؟ - نه ، من هر کاری میکنم تا تو رو اینجوری اشک ریزون و ناراحت نبینم ... اصلا مگه نگفتی در حقم برادری کن؟ مگه برادر میذاره خواهرش با کسی که دلش راضی نیست ازدواج کنه؟ باور کن حاضرم همه حقوقمو بدم به عمو ولی خیال تو آسوده باشه بینیمو بالا کشیدم و دستمو به حالت معلولیت چرخوندم و گفتم : مگه خودم اینجوری ام که تو حقوقتو بدی به ما؟ خودم میرم سر کار چشمهاشو طلبکارانه درشت کرد و گفت : دیگه چی؟ - دیگه هیچی... تو داری برای آینده ت پس انداز میکنی ، برای ازدواج خودت پول لازم داری - فعلا گور ندارم تا کفن داشته باشم، درثانی... بابا به فکرم هست - رضا خواهش میکنم به شعورم توهین نکن، مگه تو همیشه نمیگفتی کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
رمان بی تو در همه شهر غریبم پارت هفتم🌺🌺 نمیگفتی دوست داری رو پای خودت بایستی؟ مگه نمیگفتی وقتی با پول خودم خانواده تشکیل بدم زندگی برام لذت بخش تره و قدر زندگیمو میدونم؟ - بله، همه اینا درست اما الان دختر عموم ازم تقاضای کمک کرده - یه جور دیگه کمک کن - همین فعلا ازم بر میاد - یه کار دیگه هم ازت بر میاد - مثلا؟ - مثلا بیای با بابام صحبت کنی و راضیش کنی من برم سر کار - جان؟ رومو برگردوندم و گفتم : همین که شنیدی - همینمون مونده - پس چی که همینمون مونده، من دو راه بیشتر ندارم، یا جواب مثبت بدم یا برم سر کار که اگه بابا بیکار شد حداقل قسط خونه رو بتونیم پرداخت کنیم - فکر کار کردن رو از سرت بیرون کن - رضا لطفا - همین که گفتم - خواهش میکنم، جون من کلافه گفت : ای بابا عاجزانه گفتم : تروخدا رضا دستشو تو هوا تکون داد و گفت : باشه ، باشه فردا پس فردا با عمو حرف میزنم - فردا، پس فردا دیره، همین امشب - فردا پس فردا - رضا اذیت نکن دیگه، امشب صحبت کن که منم راحت تر جوابمو به بابا بگم - سارا امشب شرایط ندارم - ببخشید ؟ مگه میخوای چیکار کنی؟ - باید فکر کنم از کجا شروع کنم؟ چی بگم؟ چطور بگم که عمو راضی شه - فکر کردن نمیخواد که آرنجشو به شیشه ماشین تکیه داد و گفت : حالا سرکار خانم کار پیدا کنید، بعد من با عمو صحبت کنم - کار پیدا میشه، تو اول صحبت کن بابا رو راضی کن سرشو به سمت داشبورد بالا گرفت و از زیر چشم به داشبورد نگاه کرد و گفت : اصلا هفت هشت تا کار تو داشبورد هست، درشو باز کن هر کدومو دوست داری بردار وقتی دید چپ چپ نگاهش میکنم گفت : چرا اینجوری نگاه میکنی؟ بردار دیگه ... دختر خوب! مگه به این راحتی کار پیدا میشه؟ - آسونی و سختی و هر چی که هست، جوینده یابنده س با هر دو دستش فرمون رو گرفت و هوفی نفسشو بیرون داد که پرسیدم : امشب صحبت میکنی؟ صورتشو سمتم برگردوند و درمونده پرسید : شام چی دارین؟ خوشحال گفتم : مرغ قیافه شو جمع کرد و گفت : بگو عوق با پشت دست زدم تو شکمش و گفتم : خیلی ناشکری خودشو جمع کرد و گفت : اگه با عمو حرف زدم! توبیخی گفتم : عه! رضا ماشینو روشن کرد و خیابون رو دور زد، گفتم : حالا چجوری میخوای راضیش کنی؟ دنده رو عوض کرد و گفت : همین دیگه، بهت میگم صبر کن گوش نمیدی که، باید فکر کنم. پشت چراغ قرمز نگه داشت . هر دو در سکوت غرق در افکار خودمون بودیم، با نزدیک شدن به خونه گفتم : الان برنامه ت چیه؟ - تو رو میرسونم میرم خونه که هم دوش بگیرم هم به مامان اینا بگم شام در جوار شماییم، بعد مثلا سر زده میام خونه شما خنده م گرفت، خیلی خوب فیلم بازی میکرد ولی اینبار به نفع من. فکری کرد و گفت : شامت پنج نفر رو سیر میکنه؟ - میخوای با عمو اینا بیای؟ کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
رمان بی تو در همه شهر غریبم پارت هشتم🌺🌺🌺 شیطنت آمیز نگاهم کرد و گفت : تو دوست داری تنها بیام؟ مشتی حواله بازوش کردم و گفتم : نخیر، به حال من که فرقی نمیکنه، چه دو پیمونه برنج چه پنج تا... واسه این گفتم که اگه برنجمو زیاد کنم بابا به سرزده اومدنتون مشکوک میشه با قیافه در هم بازوشو مالید و با اخم نگاهم کرد و گفت : دومین بار بود که امروز منو زدی ها... همیشه از جای دیگه دلت پره سر این و اون خالی میکنی؟ خنده مو پنهون کردم و حق به جانب گفتم : این و اون؟ تو این و اونی؟ لبخندی به پهنای صورت زد و قیافه شو شبیه لورل کرد و گفت : یعنی من برات خاصم؟ با چشمهای ریز در سکوت نگاهش کردم ولی اون نگاهم نمیکرد، بعد از یک دقیقه که گذشت گفت : خیلی خوب بابا اونجوری نگاه نکن... میتونم رفتم خونه به مامان اینا بگم با سارا کار دارم بعد بهت زنگ بزنم بگم میام، تو هم تعارف کنی بگی با عمو و زن عمو بیا همه اینا رو تند تند گفت و در پایان نفس گرفت که دیگه نتونستم خنده مو نگه دارم و بلند بلند خندیدم . محبت آمیز نگاهم کرد و گفت : دلم میخواد همیشه همینجوری بخندی در برابر این حرفش هیچ جمله ای نتونستم بگم، فقط گفتم : ممنون اون شب بلاخره راحت خوابیدم، طبق نقشه رضا پیش رفتیم و من عمو اینا رو دعوت کردم، صدقه سر انتظار تماس رضا خونه مرتب و تمیز بود و تنها کار من درست کردن سالاد و دم کردن برنج بود که وقتی ازم نگرفت . رضا دلیل اومدنش به خونمون رو شرکت پدر یکی از دوستهاش عنوان کرد و گفت که پدر دوستش مدیر بازرگانی میخوان و منم با افتخار گفتم دختر عموم لیسانس مدیریت بازرگانی داره و حالا اومده به من بگه که این لقمه چرب و چیلی رو از دست ندم . اولش بابا مخالفت کرد ولی وقتی رضا گفت خاطر دوستم برام عزیزه و دلش میخواد برای اون و پدرش کاری انجام بده و اینکه چقدر ازش مطمئنه و اتفاقا هم پدر دوستش دنبال یه خانمی بوده که شرایط منو داشته باشه که خدایی نکرده به محیط پاک! اونجا آلوده به جلف بازی خانمهای رنگ و وارنگ امروزی نشه، بابا قبول کرد . جالب اینجا بود در خلال صحبتهای رضا ، عمو همش میپرسید " کدوم دوستت؟ - افشین؟ - حسام؟ - حسینو میگی؟ - بهادره؟ " و جوابهای رضا فقط این بود " نه... شما نمیشناسیدش " و وقتی بابا گفت حالا از کی باید کارشو شروع کنه؟ من و رضا یه لحظه به هم خیره شدیم، فکر اینجاشو نکرده بودیم، اما رضا سریع گفت : فعلا که تعمیرات دارن و شرکت رو برای یه مدت تعطیل کردن ، فکر میکنم دو سه ماهی طول بکشه.... من پقی خندیدم که رضا گلابی رو به سمتم پرتاب کرد و گفت : دختره ی روانی بعد از رفتن عمو اینا به بابا جواب منفیمو دادم و اون هم بدون حرف فقط سر تکون داد چقدر آرامش تو زندگی خوبه کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
رمان بی تو درهمه شهر غریبم پارت نهم🌸🌸 دو هفته گذشته بود و طبق قراری که فردای اون روز با رضا هماهنگ کرده بودیم، هر روز صبح بعد از رفتن بابا رضا برام روزنامه میخرید و میاورد و چون به اندازه کافی هم راهش دور و هم به جهت منتظر خروج بابا کمی معطل میشد زنگ رو میزد و روزنامه رو داخل راهرو جلوی در ورودی میذاشت و میرفت... من هم تا ساعت شروع کار شرکتها دور آگهی های مورد نظر رو خط میکشیدم و از شروع ساعت کاریشون تماس میگرفتم ... خیلی از این آگهی ها یا دور بودند یا حقوقشون کافی نبود یا حس خوبی به اون شرکت و آدمهاش نداشتم. هر چی بیشتر میگشتم کمتر پیدا میکردم، دیگه داشتم نا امید میشدم، تصمیم گرفتم کمی از منطقه مورد نظرم فاصله بگیرم و مناطق دیگه رو هم مد نظر قرار بدم، بابا هم هر روز گرفته تر از روز قبل به خونه میومد و این منو نگران میکرد، گاهی زود میومد و گاهی هم تا ده شب شرکت بود، وقتی دلیل این نامنظمی تایم کاریشو میپرسیدم میگفت " هجار جایی کار داشت رفت " ، یا اینکه " امشب جلسه مهم داشتن ، من باید میبودم پذیرایی میکردم " و من بابت فکر اشتباهم خودمو سرزنش میکردم که چرا در مورد آقای هجار کم لطفی کردم ؟ و او اینقدرها هم بی منطق نبود که به خاطر یه جواب منفی پدر رو از کار اخراج کنه. اون روز بعد از زنگ زدن به چند شرکت و آدرس گرفتن ازشون به کارهای خونه رسیدگی کردم تا موقع برگشتن کاری نداشته باشم، مسیرها خیلی دور بود و من باید با سه تا اتوبوس یا تاکسی خودمو میرسوندم، میدونستم وقتی برگردم دیگه توانی ازم باقی نمیمونه . شعله اجاق گاز رو خاموش کردم و خواستم به اتاقم برم تا آماده ی رفتن بشم که صدای چرخش کلید توجهمو جلب کرد... باز هم بابا زود اومد. سلام دادم و گفتم : جدیدا آقای هجار خیلی زود به زود شرکت رو تعطیل میکنه ها بابا بی حال روی مبل افتاد و فقط گفت : میشه یه لیوان آب خنک بهم بدی؟ سریع سمت آشپزخونه دویدم و یه لیوان آب آوردم و دست بابا دادم اما انگار همچنان تشنه بود، پرسیدم : برات خاک شیر درست کنم بابا؟ فقط سر تکون داد و منم بعد از چند دقیقه با یه پارچ شربت خاک شیر کنارش نشستم و گفتم : حالتون خوب نیست؟ همونطور که دکمه های پیراهنشو باز میکرد گفت : خوبم دخترم، فکر کنم گرما زده شدم - شرکت مگه کولر نداره دستپاچه گفت : خراب شده گوشه لبهامو به سمت پایین کشیدم و گفتم : با نمایندگیش تماس میگرفتید کلافه گفت : دلیل بازخواستت چیه؟ ناراحتی که زود اومدم خونه؟ - نه بابا جونم... این چه حرفیه؟ نگران خودتونم که فردا هم تو گرما میخواین تو اون شرکت کار کنید؟ کولر آبی نیست که بگید خودتون یه دستی بهش میکشید درستش میکنید... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨