eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
413 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 تماس برقرارشد و صدای شاد روهام به گوشم رسید _سلام بر فرزندیاغی خانواده ادیب!! _میبندی یا خودم ببندمش؟؟ _بلا به دور !خیر سرت دختریا ،این چه وضع حرف زدنه عزیزم.یکم لطیفتر باش. _وقتی میگی یاغی بایدهمینجور جوابتو بدم دیگه .تو وجدان نداری روهام ؟تو انسان نیستی؟تو عاطفه نداری؟ _یا ایزد منان!!! باز چی شده منو به توپ بستی؟؟ _تو شرم نمیکنی باعث میشی یه بانوی زیبا بخاطر توئه بی لیاقت گریه کنه؟ با خنده به خانم جون که بهم اخم کرده بود نگاه کردم و گوش به حرف روهام سپردم _هاااااا !!چی میگی واسه خودت ؟منظورت کدوم دختره؟ _یه بانوی خوشگل ناناز که الان کنار من نشسته و از بی معرفتی شما داره اشک میریزه! صدای خانم جون بلندشد _ورپریده چرا پسرمو اذیت میکنی _عه خانم جون حالا شدم ورپریده و این نامرد شد پسرت؟! روهام که صدای خانم جون رو شنیده بود گفت _الهی من فدای اون بانوی دلبر بشم که دلم براش یه ریزه شده .روهام قربونت بره الان میام دستبوس بانو! خندیدم و گفتم _خودشیرین .اومدی واسه دستبوس ،واسه خواهر دسته گلت هم سرراه پفک بخر _چشم.ازخانجون بپرس چیزی نمیخواد واسش بخرم؟ _باشه اگه لازم بود پیامک میزنم بهت _باشه عزیزم.فعلا خداحافظ رو به خانم جون کردم _خانجونم شازده ات داره میاد ! چیزی لازم داری بگم روهام سرراه بخره؟ درحالی که باشنیدن خبر امدن روهام شادشده بود با ذوقی که درصدایش پیدا بود گفت _نه عزیزم .من پاشم برم واسه شام فسنجون بزارم ،بچم خیلی فسنجون دوست داره. _آی آی من دارم حسودی میکنما.خانجون من قرمه سبزی میخواااام .چرا انقدر پسرتو دوس داری؟ _شیطونی نکن من هردوتون رو دوست دارم .هردو غذادرست میکنم! _الهی قربون دل مهربونتون بشم.شوخی کردم خانجون .همون فسنجون بزارید.تا شما برید تو آشپزخونه منم اومدم کمکتون _کمک نمیخوام مادر .تو هرکاری دوست داری انجام بده عزیزم خانم جون به آشپزخانه رفت و من روی تخت دراز کشیدم و به آینده نامعلومم اندیشیدم. یک ساعتی گذشته بود که سر و کله روهام پیدا شد.با سر و صدا وارد حیاط شد و گفت _سلااااااام خانجووونم .تاج سرم مهمون نمیخوای؟ _یه وقت به من سلام نکنیا _چشم سلام نمیکنم هرهر به حرف بی مزه اش خندید.خانم جون ملاقه به دست جلو پنجره آشپزخونه ایستاد و گفت: _سلام به روی ماهت مادر .میدونی چندوقته چشمم به این دره تا بیای و خونه رو بزاری رو سرت _هرچی بگی حق داری خانجون .گردن من از مو نازکتر _واسه من زبون نریز بچه بدو بیا اینجا یکم بغلت کنم دلم اروم بگیره با اتمام حرفش دوباره اشکهایش جاری شد.روهام سرش رو پایین انداخت و گفت: _من روسیام خانجون .الهی من فدای چشمای خوشگلت بشم ،به قرآن من ارزش این اشکها رو ندارم .غلط اضافه کردم چشم از این به بعد زودتر میام روهام با عجله به سمت خونه رفت و من اشکم که بی اختیار روی گونه ام ریخته بود را پاک کردم و به مهربونی خانم جون فکرکردم. &ادامه دارد... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 خانم جون جزء مادرانی است که اگر هرروز فرزندش را نبیند اشک میریزد.گاهی فکرمیکنم با این همه احساسی که او به فرزندانش دارد چرا مادرم شبیه او نیست. چرا برای مادرم ما در اولویت های چندم قرارداریم و عشقش به نقاشی در اولویت اول و اگر بخواهم منصفانه تر نظر بدهم پدرم در اولویت دوم او قراردارد ولی جایگاه من و روهام کاملا مشخص نیست گاهی خود را در اولویت های دوم و سوم میبینم و گاهی در آخر. دلم میخواهد من از لحاظ رفتاری شبیه خانم جون باشم، کسی که به فرزندانش و فرزندان انها بی منت عشق میورزد و در تلاش است برای آرامش کل خانواده و نه صرفا خودش. با صدای بحث روهام و خانم جون از خیالات خارج شدم _خانجون کی واسم آستین بالا میزنی.سوده جون که همش دنبال آرزوهای خودشه من به امون دشمن رها کرده _خجالت بکش کسی به مامانش میگه سوده جون؟درثانی هرموقع عاقل شدی واست آستین بالا میزنم. _دست شما درد نکنه یعنی من الان بی عقلم _ای بگی نگی یه نموره شیرین میزنی جانم _خاااانجون با صدای بلند خندیدم و گفتم _فقط ،خانجون تو رو خوب شناخته و لاغیر .تامام! با اتمام حرفم برایش زبان درازی کردم و شکلک درآوردم . روهام که حرصش گرفته بود با عجله وارد حیاط شد و گفت _جرات داری واستا تا حالیت کنم _مگه دیوونم . روهام به سمتم دوید و من جیغ زنان دور حوض چرخیدم و این آغازی شد تا ساعتها باهم داخل حیاط بدویم و با آب حوض یکدیگر را خیس کنیم و به یاد دوران کودکی آتش بسوزانیم. شب، بعد از نماز مغرب ،توی حیاط روی تخت چوبی نشستیم و شام را با شوخی و خنده خوردیم و ساعت ها خاطرات گذشته را مرور کردیم و خندیدیم. روهام خمیازه کشان گفت: _من فردا صبح زود باید برم سر قرار کاری .خانجون با اجازه من برم بخوابم _برو عزیزم .داخل اتاق به یاد قدیما برات رختخواب پهن کردم _الهی من فداتون بشم که انقدر مهربونید _خدانکنه برو عزیزم بخواب . روهام گونه خانجون رو بوسید و از روی تخت بلند شد. لپم را کشید و گفت _شبت بخیر خواهرکوچولو _شب بخیر بابا بزرگ روهام به سمت اتاق رفت خانجون از روی تخت بلندشد و گفت: _گلکم تو خوابت نمیاد؟ _چرا خانجون الان میرم.راستی خانجون فردا جایی دعوتیم _کجا به سلامتی!؟ _زهرا دوستم زنگ زد گفت فردا میخوان واسه داداشش آش پشت پا بپزن گفت من و شما هم بریم _منظورت خواهر آقا کیان دیگه _بله خانجون . _باشه عزیزم فردا هرموقع خواستی بری بگو آماده بشم .راستش از وقتی دیدمش مهرش عجیب به دلم افتاده خیلی آقاست .خداحفظش کنه واسه هممون با صورتی گلگون شده از خجالت گفتم _الهی آمین. خانم جون به داخل خانه رفت . سر به آسمان بلند کردم _خدا، خودت میدونی که افسار دلم دست خودم نبود که دل بستم به بهترین بنده ات.میدونم من لیاقتش رو ندارم ولی لطفا اینبار با دلم راه بیا.دل دادم بهش ،واسم حفظش کن .خدایا از خطر حفظش کن.عاشقتم ادامه دارد... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با صدای اذان که از مناره های مسجد محل به گوش میرسید ،از خواب بیدارشدم. عجیب دلم خواب میخواست، بر شیطان لعنتی فرستادم و به سمت حیاط رفتم. لب حوض نشستم ،تصویر ماه روی حوض افتاده بود با دست مشتی آب برداشتم و با لبخند به تصویر ماه که در برابر چشمانم مواج شده بود نگاه کردم،وضو گرفتم به داخل اتاق برگشتم . چادرنمازم را به سرکردم و به نماز ایستادم. لبریز از حس آرامش کمی قرآن خواندم و از خدا خواستم تا کیان از این سفر به سلامت برگردد. جانمازم را جمع کردم و روی تخت دراز کشیدم و به امروز که قراربود به خانه اقای شمس بروم فکر کردم. کم کم به خواب افتادم با صدای حرف زدن روهام با خانم جون از خواب بیدارشدم. دستی به بلوز شلوار عروسکی ام کشیدم و از روی تخت بلند شدم و به انها ملحق شدم. خانم جون مشغول چایی ریختن بود روهام پشتش به من بود مشغول لقمه گرفتن. تا دستش را به سمت دهانش برد از پشت سر لقمه را گرفتم و در دهان گذاشتم. _به به عجب لقمه شیرینی بوددستت درد نکنه!.سلام بر داداش مهربونم .سلام خانجونم _سلام بر آبجی کوچیکه.نوش جونت. خانم جون لبخند زد _سلام گلکم .بشین واست چایی بیارم _چشم روی صندلی مقابل روهام نشستم .نگاهی به صورتم کرد _کوچولو چرا صورتتو نشستی میخوای باهم بریم من بشورم واست اره عمو خندیدم _اره عمو بغلم کن ببر صورتمو بشور دستانم را از دو طرف بازکردم به نشانه بغل کردن. روهام نمکدان را به سمتم پرت کرد و گفت _ با این لباس خواب و موهای ژولیده الحق که شبیه بچه هایی، ولی کور خوندی که من ببرم صورتتو بشورم .خرس گنده پاشو ببینم اشتهامو کور کردی!! برایش زبان درازی کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. دقایقی بعد به آشپزخانه برگشتم و دوباره نشستم. روهام رو به خانم جون گفت _دستت دردنکنه خانجون خیلی چسبید.با اجازه من برم شرکت . _نوش جونت پسرم .برو به سلامت. روهام دماغم رو کشید ،گونه ام رو بوسید و گفت _خداحافظ آبجی خوشگله _مراقب خودت باش عزیزم _ای به چشم .شما هم همینطور بعد صرف صبحانه به اتاقم رفتم تا برای رفتن به خونه پدری کیان آماده شوم. استرس داشتم، با دقت به مانتوهایم نگاه کردم.ازبین مانتو های بلندم یک مانتو مشکی عبایی برداشتم که سرآستین هایش یک قسمت سفید داشت و کل آستین با مرواریدهای زیبا سنگ دوزی شده بود. یک شلوار سفید و روسری بزرگ سفید برداشتم که برای دیدار با خانواده کیان بسیار شیک و مناسب بود. دلم میخواست به چشمانشان جذاب به نظر بیایم. به ساعت گوشی نگاهی انداختم ،ساعت ده شده بود و من هنوز آماده نشده بودم. با عجله لباس پوشیدم ،کمی آرایش کردم ،کیف و کفش مشکی ام را برداشتم و خانم جون را صدا زدم _خانجونم آماده اید بریم؟؟ _آره عزیزم تو برو تو ماشین من الان میام عزیزم. دقایقی بعد خانم جون سوار ماشین شد و گفت: _عزیزم یه جا نگهدار ،گل بخریم _چشم خانجون جلو اولین گل فروشی تو مسیر ایستادم یک دسته گل با رز های رنگارنگ خریدم و دوباره به سمت خانه پدری کیان به راه افتادم یک ساعت بعد ماشین را جلوی یک خانه ویلایی نگه داشتم . گل را از صندلی عقب برداشتم و با خانم جون به سمت خانه رفتیم و زنگ آیفون را زدم. ادامه دارد... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 کمی نگذشت که صدای شاد زهرا به گوش رسید _سلام بفرمایید داخل خیلی خوش اومدید _سلام عزیزم وارد حیاط شدیم ,به اطراف نگاه انداختم حیاطی بزرگ ،که پر از درختهای سربه فلک کشیده بود ،زیبایی منحصر به فردی داشت. از جلو درب ورودی تا در ورودی عمارت بوته های گل رز و یاس خودنمایی میکرد . یک قسمت از راهرو، دالان زیبایی توسط گل های یاس درست شده بود که باید از زیر آن رد میشدی و می رسیدی به حوض بزرگی وسط حیاط که لبه های آن پر بود از گل های شمعدانی در رنگ های مختلف و آبشار کوچکی که در وسط آن خودنمایی میکرد و بعد ازآن ،عمارت قدیمی ولی زیبایی قرارداشت که از دو طرف پله داشت تا وارد خانه شوی و دوطرف هر پله گلدانهای شمعدانی خود نمایی میکرد.. هرچه در توصیف آن خانه و زیبایی ها و آرامش آن بگویم کم است ،چرا که انجا بیشتر شبیه یک تکه از بهشت بود تا عمارت خانواده شمس.!!! چنان غرق زیبایی های اطرافم شده بودم که حواسم به زهرا که به سمتم می آمد ،نبود . با صدای زهرا چشم از زیبایی ها گرفتم و به او چشم دوختم _سلام حاج خانم .خیلی خوش اومدید بفرمایید _سلام دخترم خوبی عزیزم ؟ممنونم مزاحم شدیم _این چه حرفیه شما مراحمید خیلی خیلی خوش اومدید. گل ها را به سمت زهرا گرفتم و گفتم: _سلام زهرا جون .خوبی ؟قابلت رو نداره زهرا گل ها را گرفت : _سلام عزیزم .خیلی خوش اومدی .چرا زحمت کشیدین .خودتون گلید _ممنون عزیزم .ناقابله _قربونت برم .بفرمایید داخل با خانم جون و زهرا به سمت خونه رفتیم. چندخانم روی تختی چوپی زیر درخت نشسته و مشغول پاک کردن سبزی بودند. یکی دونفر هم گوشه ای دیگر کنار دیگ بزرگی که روی اجاق گاز بود ،ایستاده بودند. زهرا رو به انهایی که سبزی پاک میکردند کردوگفت: _معرفی میکنم دوستم روژان جون و مادر بزرگ مهربونشون .این خانمهای مهربون هم خاله های عزیزمن هستند.خاله زهرا خاله زهره خاله فاطمه بعد از احوالپرسی، با زهرا به سمت دوخانم دیگر رفتیم ،که دوباره زهرا گفت : _این دوخوشگل خانم عمه های من هستند .عمه فروغ و عمه مهدخت. دست مرا گرفت و گفت: _این خوشگل خانم هم دوست من و مهمون ویژه داداش کیانم ،روژان جون هستند و ایشون هم مادربزرگ روژان جون هستند. وقتی زهرا مرا به عنوان مهمان ویژه کیان معرفی کرد، متوجه نگاه پر تمسخر فروغ خانم شدم و از خجالت لب گزیدم و به اجبار با عمه های زهرا احوالپرسی کردیم و به سمت داخل عمارت رفتیم . پا روی پله اول گذاشته بودم که خاله ثریا از خانه خارج شد و گفت: _به به ببین کی اومده .سلام حاج خانوم خیلی خوش اومدید _سلام ثریا خانم خوبید .جای آقا کیان خالی نباشه .ببخشید که مزاحم شدیم _سلامت باشید .این چه حرفیه .خدا میدونه چقدر خوش حال شدم تشریف آوردید.بفرمایید داخل. خاله ثریا مرا به آغوش کشید و گفت: _سلام دختر .خوبی عزیزم.خیلی خوش اومدی .ماشاءالله چقدر خوشگلی عزیزم .زهرا از صبح منتظر اومدنته .بیا داخل عزیزم. همگی باهم به داخل خانه رفتیم.دکوراسیون داخلی ترکیبی از دکوراسیون کلاسیک و مدرن بود. زیبایی انجا نشان دهنده خوش سلیقه بودن خاله ثریا بود. زهرا ما را به سمت پذیرایی راهنمایی کرد و خودش به آشپزخانه رفت . روی مبل کنار خانم جون نشستم .خاله ثریا روی مبل رو به رویی من نشست و گفت: _روژان جون خوبی عزیزم .هنوز درست تموم نشده دخترم ؟ _ممنونم خاله جون ،نه هنوز یک سال دیگه مونده تا درسم تموم بشه _به سلامتی عزیزم . اگه راحت نیستی میتونی بری تو اتاق زهرا لباستو عوض کنی ،تا موقع نهار هیچ مردی اجازه نداره بیاد خونه.راحت باش عزیزم _ممنونم من راحتم زهرا با لیوان های شربت به سمتمان آمد و بعد از تعارف کردن شربت کنارم نشست خاله با خانم جون مشغول صحبت شد... ادامه دارد کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 زهرا دستم را گرفت و گفت : _بیا بریم تو اتاقم کمی باهم صحبتای دخترونه کنیم .تا یک ساعت دیگه دخترای فامیل میان، وقت نمیشه صحبت کنیم _باشه عزیزم بریم. باهم از روی مبل بلند برخواستیم تا به اتاق زهرا برویم که خاله ثریا گفت: _زهرا جان ببین بیرون کسی چیزی لازم نداره؟ _چشم مامان جون . زهرا رو به من کرد و گفت: _تا تو بری تو اتاقم، منم اومدم.طبقه بالا سمت چپ _باشه برو زهرا به حیاط رفت و من هم با آرامش پله ها را بالا رفتم . سمت چپ دوتا اتاق قرارداشت ،نمیدانستم کدام اتاق زهراست . در اتاق اول را باز کرده و وارد شدم. چشمم افتاد به قاب عکس بزرگی از کیان که روبه روی در قرارداشت. در اتاق بوی عطرهمیشگی او پیچیده بود و من با تمام وجود عطرش را نفس کشیدم تا روزهایی که دلتنگشم با یادآوری بوی عطرش به آرامش برسم . به دور تا دور اتاقش نگاهی انداختم ،دکوراسیون اتاقش سفید و سیاه بود. یک دیوار، کاملا مشکی بود . با گچ سفید رویش شعری را خوشنویسی کرده بود هرچه دقت کردم نتوانستم شعر را بخوانم . پایین نوشته هم امضا زده بود و نوشته بود کیان! چشمم به دیوار مقابلش خورد سفید رنگ بود و روی آن پر بود از قاب عکس های کوچک و بزرگ خوشنویسی، زیر همه انها امضا و اسم کیان خودنمایی میکرد. میخواستم به سمت پنجره اتاقش بروم تا به بیرون نگاهی بیاندازم که چشمم به یک برگه خوشنویسی افتاد که روی میزتحریرش قرارداشت‌. بی اراده به سمتش رفتم و شعر را خواندم ای در دل من میل و تمنا همه تو وندر سـر من مایه سودا همه تو هرچنـــــد به روزگار در می‌نگرم امروز هـمه تویی و فردا همه تو زیر شعر دوباره امضا زده بود و تاریخ و ساعت نوشته بود وقتی به تاریخ و زمانش دقت کردم ،متوجه شدم این شعر را بعد آخرین دیدارمان نوشته است.از خوشی اینکه ممکن است مخاطب این شعر من باشم دلم بی قراری اش را آغاز کرد . اشک روی گونه ام جاری شد .بیشتر از قبل دلتنگش شدم به قاب عکسش زل زدم و گفتم _من دیگه تحمل این عشق یک طرفه رو ندارم کیان.کاش بودی تا همین الان بهت میگفتم که چقدر عاشقتم و دوریت داره منو به جنون میرسونه .کاش تو هم عاشقم بودی .کاش واقعا مخاطب این شعر من می بودم _من عشق رو تو چشمای داداشم دیدم با شنیدن صدای زهرا با ترس و دلهره به سمتش برگشتم.سریع اشکهایم را پاک کردم ،با خجالت و سربه زیر گفتم _ببخشید حواسم نبود اومدی. _بله میدونم حواستون پیش داداش بنده بود گونه هایم سریع رنگ عوض کرد . دلم میخواست از خجالت زمین دهان بازکند و مرا درخود فرو ببرد آبرویم رفته بود و دست دلم برای زهرا بازشده بود. زهرا خندید و گفت: _حالا چرا انقدر رنگ به رنگ میشی دختر خوب‌. _من..... راستش من..... _نمیخواد عشقتو انکار کنی من خیلی وقته برق عشق رو علاوه بر چشم تو ،توی چشم کیان هم دیدم.تا قبل رفتنش امید داشتم که عشق تو باعث بشه که قید رفتن رو بزنه ولی نشد. به سمت میز تحریر رفت و کاغذ خوشنویسی را برداشت ،درحالی که بغض کرده بود گفت: _همیشه وقتی شعری رو مینوشت به من نشون میداد .اون روزی که این شعر رو مینوشت من تو اتاقش بودم .بهم گفت وسایلش رو بزارم تو ساکش و برای این سفر طولانی آماده اش کنم. بهش گفتم _داداشی نمیشه نری خندیدوگفت عزیزم چندبار در موردش حرف بزنیم.من نمیتونم از اعتقادم بگذرم _از عشقت چی ؟از اون میتونی بگذری انگار خشکش زده بود باور نمیکرد پیش من رسوا شده باشه. دست از نوشتن برداشت و با چشمانی مبهوت به من نگاه میکرد.یکهو دست و پاش رو گم کرد و نگاهش از نگاهم فراری شد &ادامه دارد... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با دستپاچگی گفت _منظورت چیه؟عشق من حضرت زینب س هستش و برای دفاع از ایشون از جونمم دست میکشم _میخوای انکار کنی عاشق روژان هستی؟ _فکرکنم سرت به جایی خورده عزیزم.این حرفا چیه میزنی؟ _کیان تو چشمام نگاه کن و بگو که به روژان حسی نداری و اون شعر رو برای اون ننوشتی؟ _اشتباه میکنی عزیزدلم _مگه نمیگی اشتباه میکنم پس تو چشام زل بزن و بگو اشتباه میکنم چرا به دستات نگاه میکنی ! اول میخواست دوباره انکار کنه ولی نتونست تو چشمم نگاه کنه و بهم دروغ بگه چون کلا آدمی نبود که اهل دروغگویی باشه ،تو چشمم زل زد و گفت _آره حق باتوئه ،نمیدونم کی ولی وقتی به خودم اومدم که دلم براش سریده بود و نمیتونستم کاریش کنم. _داداش تو رو جون روژان... تا به جون تو قسمش دادم به سمتم اومد و انگشتش رو گذاشت رو لبم و گفت: _حالا که فهمیدی داداشت دلش رو باخته.حالا که فهمیدی عاشقش شدم خواهش میکنم منو به جون کسی که دوسش دارم قسم نده ،پاهام رو برای رفتن سست نکن زهرا‌.من به خودش اعتراف نکردم تا تو دوراهی نمونم ،تو هم منو نزار تو دوراهی همینجوری دلم گیر زمین شده میدونم تا وقتی دلم گیره شهید نمیشم ولی دست خودم نیست تو اذیتم نکن.باشه خواهری اشک ریختم و گفتم _باشه داداش ولی قول بده سالم برگردی بغلم کرد و گفت: _قبل تو به یکی دیگه هم قول دادم برگردم .پس مطمئن باش اول کاری نمیزنم زیرقولم که ازم ناامید بشه دیگر توان شنیدن نداشتم .حس از پاهایم رفته بود . اشکهایم روی گونه ام جاری شد.تلو تلو خوران عقب رفتم و روی زمین نشستم. زهرا که حالم رو دید اومد سمتم و گفت _روژان منو بببین .کیان بخاطر تو هم که شده برمیگرده.من ازت ممنونم که شدی عشق داداشم.میدونم اگه بفهمه من بهت از احساسش گفتم سرم رو بیخ تا بیخ میبره تا درس عبرتی بشم واسه فضولای محل!! انقدر بامزه حرفش را گفت که از شوک حرفهای کیان درآمدم و به خنده افتادم. مرا به آغوش کشید و گفت _قربونت برم که با همین خنده های درب و داغونت داداش منو بدبخت کردی با خنده کمی هلش دادم و گفتم: _خیلی رو داری به خدا. اشکهای هردویمان را پاک کرد و گفت : _بیا بریم تو حیاط دخترای فامیل هم اومدن بالاخره باید با خانواده همسرت آشنا بشی یانه؟ با خجالت صدایش زدم و گفتم: _زهرااااا.تو رو خدا اینجوری حرف نزن اگه کسی بشنوه چی میگه اخه. _باشه بابا نزن منو.مطمئنم کیان ندیده تو چقدر جیغجیغو و زبون درازی وگرنه عمرا عاشقت میشد!! تا خواستم بزنمش فرارکرد و من هم به دنبالش راهی شدم . صدای جیغ و دادمان باعث شد خاله ثریا بیاد تو خانه و بگوید: _چی شده زهرا چرا جیغ میزنی؟باز چیکارکردی آتیش پاره ؟ زهرا برایم چشم و ابرو آمد و گفت: _تقصیر من نیست بخدا تقصیر این عر... سریع دست روی دهانش گذاشتم و گفتم : _چیزی نیست خاله جون .من و زهرا باهم شوخی میکردیم خاله خندید در حالی که میگفت :از دست شما جوونا از خانه خارج شد. زهرا هلم داد و گفت: _بترکی روژان داشتم خفه میشدم .نمیشد مامانم میفهمید شما قراره عروس گلش بشی هان _زهرا عزیزم دلت که نمیخواد موهای خوشگلتو بکنم دستی به موهاش کشید و گفت: _عجب زنداداش خشنی دارم من _زهرااااا _ببخشید دیگه نمیگم.حالا موافقی بریم بیرون _اگه قول بدی آبروم رو نبری حتما _شصت درصد اصلا شک نکن! خندیدم و گفتم: _از دست تو باهم وارد حیاط شدیم... ادامه دارد... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 از اینکه میدیدم عشقی که به کیان دارم دوطرفه است حس عجیبی در وجودم غلیان پیدا کرده بود.درحالی که لبخند جزء لاینفک صورتم شده بود همراه با زهرا به سمت خانمها و دخترانی که زیر درخت نشسته بودند رفتم. همه نگاهها به سمت ما برگشته بود .خاله ثریا گفت‌ _بیا عزیزم پیش من بشین رو به زهرا کرد و گفت: _زهرا جان برو واسه روژان جون شربت بیار تو این هوای گرم میچسبه _چشم .پس تا شما زحمت معارفه رو بکشید من برگشتم برای من چشمکی زد و به داخل ساختمان برگشت. خاله ثریا رو به دخترانی که تازه به جمع اضافه شده بودند کرد و گفت: _خب دخترا این روژان خانم مهمون ویژه من هستند. بعد از معرفی من به دختری که چهره بسیار با نمکی داشت و کمی تپل بود کرد و گفت : _ایشون مرجان خانم هستند دختر خواهرم زهره است . دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم _خوشبختم مرجان جون _منم همینطور عزیزم خاله به دو دختر دیگرکه با غرور خاصی نشسته بودند اشاره کرد و گفت : _این گل دخترا هم سیمین جون و سوسن جون هستند دخترای خواهرشوهرم فروغ جون دستم را به سمت سوسن که چهره کاملا شرقی داشت دراز کردم و گفتم : _خوشبختم سوسن جون _همینطور سپس دستم را به سمت سیمین که نگاهش اصلا دوستانه نبود ،درازکردم و گفتم: _خوشبختم _همینطور تا خاله دهان باز کرد دو دختر دیگر را معرفی کند یکی از انها سریع گفت _واااای خاله چقدر مهمونتون ناز و تو دل بروئه .من که عاشق خودش و حجابش شدم. خاله به رویم لبخند زد و زهرا که تازه به جمع ما اضافه شده بود گفت: _مهمون ویژه خان داداشم زیادی ملوس و تو دل بروئه .طفلک د.... سریع پریدم وسط حرفش و گفتم _شما لطف دارید به من . یپس چشم غره ای به زهرا رفتم و نگاهم را توی جمع چرخاندم .همه مشکوک به من نگاه میکردند زهرا که دید بخاطر حرفش زیادی معذب شدم رو به همان دو دختر کرد و گفت: _این دو تا خوشگل خانم هم دوقلوهای افسانه ای خاله زهرا هستند یسنا جون و حسنا جون با لبخند با هردو دست دادم و خوش و بش کردم . خانم جون که تا ان لحظه ساکت نشسته بود و به حرفهای بقیه گوش میداد رو به من کرد و گفت: _روژان عزیزم من یادم رفت به روهام بگم ظهر نیستیم خونه برو بهش زنگ بزن بچم نره پشت در بمونه _چشم به گل پسرتون خبر میدم در حالی که گوشی را به دست گرفته بودم به جمع گفتم _با اجازه اتون و از جمع فاصله گرفتم تا با روهام تماس بگیرم . زمانی که من مشغول حرف زدن با روهام بودم ،هرکسی مشغول به کاری شد. بعد از تماس به سمت زهرا رفتم گفتم: _زهرا جان من چیکار کنم _بیا بریم اول دیگ رو هم بزنیم و حاجتمون رو از خدا بخواییم با صدای صلواتی که بلند شد به سمتخاله ثریا و خانم جون نگاه کردم که کنار دیگ ایستاده بودند و رشته های آش را داخل دیگ می ریختند . _باشه بریم باهم به سمت خاله ثریا رفتیم کم کم دختر ها هم به جمع اضافه شدند.زهرا با خوشحالی گفت : _مامان خانم بزار روژان هم آش رو هم بزنه یه درخواست بزرگ از خدا داره _بیا دخترم ان شاء الله حاجت روا بشی در حالی که با چشمانم برای زهرا خط و نشان میکشیدم ملاقه را از خاله گرفتم و چشمانم را بستم .دلم میخواست اول برای امام زمانم دعا کنم و بعد برای سلامتی کیان. در حال صلوات فرستادن بودم که سیمین با تمسخر گفت: _موقع دعا کردن مواظب باشید خواستتون بزرگتر از ظرفیتتون نباشه.از قدیم گفتن لقمه رو اندازه دهنتون بردارید مگه نه مرجان جون یک لحظه احساس کردم سیمین خبر دارد که من قبلا چقدر بدحجاب بودم و یا اینکه من باهمه بدی هایم عاشق کیانی شده ام که به زلالی آب است .دستم لرزید لب گزیدم تا اشکم نریزد زهرا که متوجه دگرگون شدن حالم شده بود با عصبانیت و متلک گونه گفت: _از الان داری به خودت یادآوری میکنی سیمین جان ؟چون همه ما میدونیم چی از خدا بخوایم که اندازه ظرفیتمون باشه. از اینکه باعث ناراحتی شده بودم غمگین بودم دعا کردم و بعد از دادن ملاقه به خاله ثریا لبخند کمرنگ کمتری زدم و از جمع دور شدم. &ادامه دارد... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 یک لحظه احساس کردم سیمین خبر دارد که من قبلا چقدر بدحجاب بودم و یا اینکه من باهمه بدی هایم عاشق کیانی شده ام که به زلالی آب است . دستم لرزید لب گزیدم تا اشکم نریزد زهرا که متوجه دگرگون شدن حالم شده بود با عصبانیت و متلک گونه گفت: _از الان داری به خودت یادآوری میکنی سیمین جان ؟چون همه ما میدونیم چی از خدا بخوایم که اندازه ظرفیتمون باشه. از اینکه باعث ناراحتی شده بودم غمگین بودم دعا کردم و بعد از دادن ملاقه به خاله ثریا لبخند کمرنگ کمتری زدم و از جمع دور شدم. روی صندلی نشستم کمی که گذشت زهرا هم پیشم نشست و گفت: _روژان جون ناراحت نشو .سیمین کلا اخلاقش اینجوریه میخوام یه چیزی بگم نمیدونم گفتنش درسته یانه. راستش سیمین دوسالی از کیان کوچیکتره .بچه که بودن بابا همیشه میگفت سیمین عروس خودمه .سیمین هم با همین باور بزرگ شد . سیمین هجده سالش که بود واسش خواستگار اومد .بابا به کیان اصرارداشت که اجازه بدن پا پیش بزارن ولی کیان میگفت من سنی ندارم که بخوام ازدواج کنم .سیمین هم بخاطر کیان خواستگارش رو رد کرد و از اون به بعد به بهانه های مختلف خواستگاراش رو رد میکرد به امید اینکه کیان بره خواستگاریش. از این طرف هم کیان در برابر اصرارهای بابا همش بهونه میاورد و از بابا میخواست به عمه بگه که کیان سیمین رو مثل خواهرش میدونه و اگه خواستگار خوب داره ازدواج کنه و آخرش هم وقتی دید کسی به عمه نمیگه خودش رفت سراغ سیمین . بهش گفت نه تنها قصد ازدواج نداره بلکه اصلا نمیتونه به اون به چشم همسر آینده اش نگاه کنه. سیمین هم درجواب حرف های کیان گفته بود که چون دوسش داره پس منتظرش می مونه تا وقتی که به اون علاقه پیدا کنه .کیان هم وقتی دید هرچی میگی فایده نداره .کلا بی خیالش شد و تو خونه هم اتمام حجت کرد که دیگه کسی در مورد ازدواج اون و سیمین حرف نزنند و هرموقع خودش خواست ازدواج کنه به همه میگه . واسه همینه که سیمین هردختری رو که از خودش بهتره میبینه سعی میکنه تحقیرش کنه .الان از حس حسادتشه که اینجوری بهت گفت جون من از حرفش ناراحت نشو _مهم نیست .زهرا جون فکرکنم بهتره من برم نگاهی به سیمین که با اخم به من نگاه میکرد انداختم و ادامه دادم _اومدنم اشتباه بود .نمیخواستم باعث ناراحتی کسی بشم. _اصلا حرفشم نزن .کجا بری من و تو باید بریم آش بدیم به همسایه ها تا برای اومدن داداش کیانم دعای خیر کنند. مگه میزارم بری .اصلا کی میخواد جواب داداش کیانمو بده .مهم تیست بقیه چی میگن مهم اینه داداشم واسه اولین بار عاشق شده گونه هایم رنگ گرفت و با خجالت با ناخنهایم بازی کردم زهرا دستم راگرفت وگفت _پاشو عزیزم بریم آش ها رو پخش کنیم . _باشه بریم بدون توجه به نگاههای مملوء از غرور فروغ و اخم های سیمین همراه با زهرا کاسه های آشی که خاله ثریا روی میز میگذاشت را تزیین میکردم و در دل دعا میکردم کیان به سلامت از این سفر پر از خطر برگردد . صدای زنگ گوشی به گوش می رسید اول توجهی نکردم ولی بعد با صدای ذوق زده زهرا به او نگاه کردم در حالی که چشمانش از خوشحالی همچون چلچراغ میدرخشید به من چشم دوخت... ادامه دارد... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
.🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 زهرا: _سلام داداش جونم.الهی من قربونت بشم کیان پشت خط بود و قلب من عجیب میتپید و هرلحظه احساس میکردم ممکن است از درون سینه ام بیرون بیاید و مرا رسوا کند. همه ی هوش و حواسم را به حرفهای زهرا دادم _اره عزیزم همه خوبن .خاله ها و عمه ها هم اینجا هستند . نه عزیزم مامان رفته به همسایه ها آش پشت و پای شما رو بده .قربونت بشم من .اتفاقا مهمون ویژه شما هم اینجاست نمیدانم کیان پشت خط چه گفت که زهرا به من نگاه کرد و زد زیر خنده . با تصور اینکه کیان متوجه منظور زهرا شده گونه هایم از شرم رنگ گرفت .دوباره حواسم را دادم به زهرا -من فدای تو و ایکس جان بشم و دوباره زد زیر خنده نمیدانم کیان درجواب زهرا چه گفت که زهرا به من چشمکی زد و گفت -اتفاقا روژان جون با تو کار داره .با من امری نداری عزیزم.مواظب خودت باش .چند لحظه گوشی با چشمانی گرد شده به زهرا که گوشی را به سمتم گرفته بود ، نگاه کردم و لب زدم -به خدا می کشمت زهرا هم نامردی کرد و بلند گفت -روژان جون خان داداشم منتظره مگه کارشون نداشتی با دستی لرزان گوشی را گرفتم -سلام -سلام خوبید -ممنونم شما خوبید؟ -الان واقعاخوبم از این اشاره غیر مستقیمش قلب بی جنبه ام بی قرارتر شد -الو روژان خانم هستید؟ به خودم آمدم دستم را روی قلبم گذاشتم و با بغضی که نمیدانم از کجا بر گلویم چنبره زده بود گفتم _هستم . -زهرا میگفت با من کاری دارید من در خدمتم با عصبانیت به زهرا نگاه کردم و با من من ادامه دادم -راستش..راستش من کاری باهاتون نداشتم زهرا دروغ گفت صدای خنده کیان ،باعث شد لبخند به لب بیاورم و با حرفش اشک به چشمم دوید -شاید اونم میدونسته که من نیاز دارم قبل قطع شدن ارتباطم صدای کسی رو که تو زندگیم قدم گذاشته رو بشنوم تا یادم بمونه به کسی قول دادم سالم برگردم .میدونید اون کیه درسته؟ اشکم روی گونه ام جاری شد و با صدایی لرزان گفتم -نمیدونم . -پس ممکنه من اشتباه کرده باشم و چنین قولی به کسی نداده باشم . دستپاچه شدم و با گریه گفتم -به من قول دادید. -اگه من بفهمم شما خانمها چرا تا تقی به توقی میخوره گریه میکنید عالی میشه.روژان خانم من باید برم الان ممکنه تماسم قطع بشه میشه گریه نکنید و به حرفهام گوش بدید؟ اشک هایم را پاک کردم -ببخشید دیگه گریه نمیکنم بفرمایید -میخواستم بگم اولا دیگه دوست ندارم هیچ وقت گریه کنید دوما حتما به تحقیقتون در مورد امام زمان عج ادامه بدید و حتی اگه ممکنه تو کلاس های سه شنبه های مهدوی شرکت کنید .باشه؟ -چشم -چشمتون بی گناه .روژان خانم تا حالا مشهد رفتید؟ -وقتی خیلی کوچیک بودم رفتم -پس اگه من برگشتم و شما به حرفم گوش داده بودید پاداشتون یک سفر به مشهد با صدای بلند و با تعجب داد زدم -دونفره! خندید -من دیگه باید برم روژان خانم به همه سلام برسونید.مواظب خودتون باشید.امری نداریدبا من؟ -شما هم مواظب خودتون باشید _چشم.به مامانم بگید شب تماس میگیرم قولتون یادتون نره -چشم . قولم یادم نمیره _چشمتون بی گناه .خدانگهدار تا چشمم به دیگران افتاد متوجه نگاههای متعجب انها علی الخصوص نگاه عصبانی فروغ و دخترش سیمین شدم . با خجالت گوشی را به زهرا دادم و به سمت خانم جون رفتم... &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 کنار خانجون نشستم که دستم را گرفت _مجنون چی میگفت که هی سرخ و سفید میشدی جان مادر از طرز نگاه بازجویی خانم جون زدم زیر خنده _خانجونم بازجویی میکنی؟ _باز جویی بمونه واسه خونه.ببین چقدر واسه خودت دشمن درست کردی _وا خانجون من چیکار به اینا دارم اخه _یه نگاه بنداز متوجه میشی نگاهی به سمت خاله های زهرا انداختم.هرسه با لبخند خاصی نگاه میکردند حتی دخترخاله های زهرا هم پچ پچ میکردن و میخندیدند . به سمت دیگه نگاه کردم .مهدخت خانم مشغول گذاشتن کاسه های آش تو سینی بود ولی فروغ خانم در حالی که اخم کرده بود زهرا را مخاطب قرارداد _زهرا جان حداقل اول گوشی رو می دادی من با کیان صحبت میکردم نا سلامتی من مثل مامان دومش می مونم _مامان دومش!!! _ان شاءالله وقتی برگرده و اگه سیمین جان موافقت کنه دومادم میشه .از قدیم گفتن مادرزن مثل مادر آدم می مونه زهرا با چشمانی گرد شده به فروغ خانم و سیمین که لبخند بر لب داشت،نگاه کرد _چشم عمه جان تماس گرفت بهش میگم باهاتون تماس بگیره.باور الان هم من مقصرنبودم .کیان خودش خواست از اومدن مهمونش تشکر کنه در دل خدا خدا کردم فروغ خانم متوجه کلکی که زهرا به من و کیان زده بود نشده باشد وگرنه الان حتما آبروی من و زهرا را باهم میبرد. با آمدن خاله ثریا بحث تمام شد و زهرا با هیجان از تماس کیان برای خاله صحبت کرد و به او گفت که کیان دوباره شب تماس میگیرد. خاله که خیالش راحت شده بود روبه زهرا کرد _زهرا جان برو سفره رو پهن کن . _چشم مامان خانم.روژان جان بیا بریم با زهرا به داخل خانه رفتیم وقتی دیدم تو دید نگاه دیگران نیستیم از دست زهرا نیشگونی گرفتم _بترکی زهرا که منو تو عمل انجام شده قرارمیدی . -آی دستم بترکی دیوونه معلوم هست چته؟ _آبروم جلو فامیلاتون رفت .الان معلوم نیست با خودشون چه فکری در مورد من و استاد کردند.حالا با چه رویی تو صورتشون نگاه کنم _من میخواستم دل دوتا عاشق رو که از دوری هم تنگ شده بازکنم .خوب بود خواهرشوهربازی در میاوردم _زهراااا تو روخدا بیشتر از این آبروریزی نکن الان اگه مامانت بیاد تو خونه و بشنوه من چه خاکی به سرم بریزم.همینجوری فروغ خانم تاکید کرد که سیمین تو زندگی داداشته و الان بامن دشمن شده .به نظرم بهتره دیگه از این حرفا نزنی بغض کرده ادامه دادم _ان شاء الله آقای شمس و سیمین هم باهم خوشبخت میشن . آقای شمس به من لطف دارند ولی بهتره خیالپردازی نکنی چون چیزی که تو ذهن تو میگذره غیر ممکنه _روژان منو دیوونه نکنا خوبه بهت گفتم کیان قبل رفتنش چی گفته _زهرا خواهش میکنم ادامه نده ممنونم.از اول هم اشتباه بود که من نتوانستم ادامه بدهم درحالی که اشک میریختم به سمت اتاق زهراراه افتادم ادامه دارد... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا