eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
415 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ جالب تشکر شهید مدافع حرم از کودک ۳ ساله ای که سر مزارش گل میذاره😍☺️ سلام بطور اتفاقی داشتم این صحنه که کودکم گل سر مزارها میگذاشت رو فیلمبرداری میکردم که دیدم یچیزی گفت اولش متوجه نشدم ، بعد که ازش که پرسیدم چی گفتی؟ گفت میگه دستت درد نکنه😢 پرسیدم کی بود؟! چی گفت؟! گفت مهربون بود،از تو زمین گفت دستت دردنکنه برام گل گذاشتی😔😭 و چهره اش معلومه، به محض اینکه از کنار مزار بلند میشه با خجالت و خنده تعریف میکنه🌹 به راستی که شهدا زنده هستند و نزد خدا روزی میگیرند ...💔🌷 〰️〰️〰️〰️〰️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ٣١ سرگذشت زینت با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 🥰 مش صفر گفت :نه دخترم... ندادی هم حلالتون باشه...از آقا رسول بیش از اینها به من رسیده.... گفتم :مش صفر اومدم باغ رو از شما تحویل بگیریم... میخوام از این به بعد خودم به باغ رسیدگی کنم.... مش صفر گفت :خیلی هم عالی دخترم....هر وقت هر جا هم نتونستی یا سؤالی داشتی من بیش‌تر وقتم رو توی همون کلبه ی چوبی هستم بیا همونجا من کمکت میکنم.... بعدشم کلید باغ رو بهم داد و خودش خداحافظی کرد و رفت.... مش صفر که رفت در باغ رو بستم و توی باغ دوری زدم... تصمیم داشتم سرویس طلایی که رسول برام خریده بود رو بفروشم و نزدیک باغ خونه ای اجاره کنم و همونجا زندگی کنم.... تو طول روز هم به باغ رسیدگی کنم.... همین فکرارو از ذهنم می‌گذشت که انتهای باغ دو تا اتاق دیدم که در واقع انباری بود... رفتم جلوتر و در انباری هارو باز کردم.... توشون پر از لوازم باغداری بود.. با دیدن انباری ها کنار هم جرقه ای تو ذهنم به وجود اومد... با خودم فکر کردم اگه بتونم برای وسایل توی انباری جایی پیدا کنم این دوتا اتاق مکان خوبی هست برای زندگی.. چرا دیگه برم خونه اجاره کنم؟ همین دوتا اتاق رو تمیز میکنم و وسایلم رو میارم توش.... آره... فکر خوبی بود... سریع دست به کار شدم... رفتم از مش صفر چند متر نایلون گرفتم و ازش خواستم اگه میتونه بیاد یه مقدار کمکم کنه .... با کمک مش صفر و با استفاده از چوبهایی که کنار دیوار باغ، رو هم رو هم چیده شده بود یه چهار چوب ساختیم و نایلون رو کشیدیم روی چارچوب... و تقریبا یه اتاقک ساختم.. وسایلی که توی اتاق ها بود رو آوردیم گذاشتم تو اتاقکی که با نایلون ساخته بودیم.. دوتا اتاق ها خالی شد ولی بسیار کثیف بودن... وسایل رو که جابجا میکردیم یه جاروهم بینشون دیده بودم.... جارو رو برداشتم و اتاق هارو جارو زدم.... توی هر دو تا اتاق جای پنجره رو توی دیوار درآورده بودن ولی پنجره ای نذاشته بودن.. اون قسمت ها رو هم نایلون زدیم .... و مش صفر کمکم کرد با کمک کاه و  گل، دیوارا رو کاه گل کردیم.از اون دوتا انباری کثیف، دوتا اتاق خیلی تمیز درآوردیم.. خیلی خوشحال بودم... اون دوتا اتاق برام اندازه ی یه دنیا ارزش داشتن.. دیگه هوا کم کم رو به تاریکی میرفت.. مش صفر گفت :دخترم صلاح نمیدونم این وقت از غروب راه بیفتی سمت روستاتون کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ٣٢ سرگذشت زینت لایک و کامنت یادت نره عزیزم 😘 مش صفر گفت :امشب رو بیا بریم خونه ی ما... حاج خانم یه غذای ساده ای گذاشته... دور هم میخوریم و صبح آقا ابراهيم وانت دار رو خبر میکنم دوتایی باهم برید روستای خودتون، اثاثیه ت رو بار وانت کن و بیار اینجا... دیدم پیشنهاد خوبیه... با مش صفر رفتیم خونشون... خونه ی مش صفر هم از کاه گل بود... یه خونه ی ساده ولی بسیار گرم و صمیمی.... حاج خانم هم مثل مش صفر خمیده و سالخورده بود... بچه ها همشون ازدواج کرده بودن و هر کدوم سر زندگی خودشون بودن... حاج خانم اونشب برامون کالجوش درست کرد... یکی از خوشمزه ترین کالجوش هایی بود که توی همه ی عمرم خورده بودم... اونشب منو حاج خانم تو یکی از اتاق ها خوابیدیم و مش صفر تو یه اتاق دیگه.... چقدر خونشون حس خوبی بهم داد... چقدر اونجا احساس امنیت و آرامش داشتم.... اونشب یه خواب راحتی رو توی خونه ی مش صفر رفتم... حاج خانم صبح، زودتر از همه بیدار شد و سماور رو روشن کرد... تا چای دم بکشه من و مش صفر هم بیدار شدیم... حاج خانم خیلی مهربون بود.. مهری که به من داشت عین مهر مادری بود... نمیدونم شاید بسکه مهر و محبتی از جانب مادرم ندیده بودم حالا اینقدر جذب حاج خانم شده بودم.... در کنار مش صفر و حاج خانمش صبونه خوردیم... نون با شیر محلی که مش صفر نیم ساعت پیش از گوسفندا دوشیده بود... خوشمزه ترین صبحونه ی عمرم بود... بعداز صبونه خیلی بابت همه چیز ازشون تشکر کردم و به حاج خانم کمک کردم تا سفره رو جمع کنیم.. مش صفر هم خیلی زود رفت دنبال آقا ابراهيم وانت دار... طولی نکشید که دوتایی باهم اومدن...سوار وانت آقا ابراهيم شدم... مش صفر سفارش کرد اونجا بهم کمک کنه تا اثاثیه رو بذاریم داخل وانت.... آقا ابراهيم هم به مش صفر گفت که خیالش راحت باشه و راه افتادیم سمت روستای ما.. خیلی زود رسیدیم.. تند تند مشغول جمع کردن وسایل شدم.. چیز زیادی نداشتم.... بعد از جمع کردن وسایل از آقا ابراهيم خواستم تا وسایل رو میبره پشت وانت بذاره منم برم خداحافظی کنم... با ایران که قهر بودم و حتی یک کلمه هم صحبت نمی کردم.... خدارو شکر اونموقع که رفتم هم خونه نبود... ولی رفتم خونه ی مادر شوهرم،بهش گفتم مادرجان با من کاری نداری؟ چند روزی میرم خونه یکی از فامیلامون.....نمیخواستم حقیقت رو بدونه... مادر شوهرم بنده خدا بعد از فوت رسول قرص خواب می‌خورد و اکثر اوقات خواب بود... رفتم جلو دستشو گرفتم صورتشو بوسیدم و باهاش خداحافظی کردم... با خوردن قرص ها گیج میشد و زیاد متوجه اطرافش نبود کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ٣٣ سرگذشت زینت با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘 مادرشوهرم که با خوردن قرص ها گیج میشد و زیاد متوجه اطرافش نبود.... رفتم سراغ وسایلم و جمع شون کردم و با کمک آقا ابراهيم گذاشتیمشون پشت وانت... چیز زیادی نداشتم واسه همین خیلی زود تموم شد.... دوباره سوار وانت آقا ابراهيم شدیم تا حرکت کنیم به سمت روستا... دلم پیش پدر و مادرم بود... دلم می‌خواست برم باهاشون خداحافظی کنم ولی اینقدر ازشون دلگیر بودم که هرکاری میکردم نمیتونستم برم پیششون... مخصوصا اینکه سرراه از جلوی در بابام اینا رد می‌شدیم.... آخرش نرفتم... ولی رفتم خونه ی داییم که نزدیک خونه ی بابام اینا بود.... داییم مرد سالخورده ای بود که صورت شکسته ای داشت... لاغر بود و قد بلند.... وقتی رسیدم جلوی خونشون به آقا ابراهيم گفتم ماشینو نگه دار... میخوام با دایی م خداحافظی کنم... آقا ابراهيم ماشینو نگه داشت... پیاده شدم و رفتم درشون رو زدم... داییم اخلاقش کاملا برخلاف مامانم بود... مهربون بود و هوای بچه هاشو داشت....حتی وقتی مجرد بودم هوای مارو هم بیشتر از بابا مامان خودم داشت... درو که زدم صدای دایی مو شنیدم که گفت کیه؟ گفتم دایی جان زینت هستم... داییم گفت :جانم دایی جان... اومدم دایی... اومدم... انگار داییم از شنیدن صدام خوشحال شده بود... چون سرعت قدم هاش رو بیشتر کردو سریع اومد درو برام باز کرد... با دیدن دایی م نتونستم جلوی اشکامو بگیرم... خودمو انداختم بغل داییم و های های گریه کردم... دلم از عالم و آدم گرفته بود... داییم هم چشماش خیس شده بود.. آروم زد پشتمو گفت :تو نمیگی داییت دلش برات تنگ میشه.... چرا یه سر به ما نمیزنی بابا جان... بیا تو... بیا دم در واینستا.... گفتم نه دایی جان.. اومدم برای خداحافظی... داییم گفت برای خداحافظی.... کجا بسلامتی...؟ گفتم چندتا روستا اونورتر یه خونه اجاره کردم میرم اونجا... اینجا دیگه جایی برای من نیست.. دایی م گفت :مادرت خبر داره..؟ گفتم نه دایی.. خیلی بهشون گفتم تو اون خونه در عذابم.. ولی کسی کاری برام نکرد.. دیگه خودم دست به کار شدم و این تصمیم رو گرفتم... داییم سری تکون داد و گفت :بیش از این هم از خواهرم انتظار نمی‌رفت... خوب میشناسمش.... با ایران نتونستی کنار بیای..؟ گفتم نه دایی... هر کاری کردم نشد.... داییم گفت از رسول چیزی بهت نرسید؟ گفتم خونشو میگی دایی؟ داییم گفت :"خونش... حقوقش.. بالاخره تو زن عقدیش بودی... بین تو و ایران هیچ فرقی نبود.... هر چی به اون برسه به تو هم میرسه.. وقتی داییم اینو گفت. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ٣۴ سرگذشت زینت عکس از جنگل فندقلو، اردبیل (۶ شهریور ١۴٠١) دوستانی که پیج رو فالو نکردن و داستان هارو میخونن، به زودی پیج رو قفل میکنم، گفتم بهتون بگم که بعدا پشت در موندین دلخوری پیش نیاد 😘 وقتی داییم اینو گفت تازه شصتم خبردار شد که من از حقوق رسول سهم میبرم... تا قبل اینکه داییم اینو بهم بگه بخاطر سن کمی که داشتم و اینکه چشم و گوشم خیلی بسته بود تو اینجور چیزا اطلاعاتی نداشتم..... ایران هم دیده بود من چیزی سرم نمیشه از فرصت سواستفاده کرده بود و کل حقوق رسول رو به جیب زده بود... باید توی اولین فرصت میرفتم و حقم رو ازش میخواستم ... زیاد چشمم دنبال خونه نبود چون باغ از رسول بهم رسیده بود... ولی برای گذرون زندگیم و سیر کردن شکمم به حقوق رسول خیلی نیاز داشتم.. تصمیم گرفتم اول اثاثیه‌م رو ببرم بچینم بعدش برم سراغ ایران.... مشغول صحبت با دایی‌م بودم که زندایی‌م هم اومد... بعد از اینکه چند دقیقه ای باهاشون همونجا دم در صحبت کردم ازشون خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین آقا ابراهيم شدم و رفتیم سمت باغ... مدت کوتاهی توی مسیر بودیم و زود رسیدیم.. وقتی رسیدیم به کمک آقا ابراهيم سریع وسایل رو بردیم داخل... مبلغ جزئی پس انداز داشتم... یه مقدار ازش برداشتم و به عنوان کرايه ی راه دادم به آقا ابراهيم... اونم خداحافظی کرد و رفت... منم کمکم شروع کردم به چیدن وسایلم.... تو یک ساعت کارام تموم شد...خوشحال بودم از اینکه از شر غرغر های ایران راحت شدم.... و قراره از این به بعد تو اون باغ و برای خودم زندگی کنم.... یه کم تنهایی زندگی کردن برام سخت بود.. مخصوصا اینکه شبا باغ به طرز وحشتناکی تاریک میشد.... شبهای اول خیلی وحشت میکردم... با کوچکترین صدایی از جام می‌پریدم و گوشامو تیز میکردم... ولی بعدا متوجه میشدم صدای افتادن یه میوه یا شاخه ی خشک از  درخت بوده.. یا مثلا گربه رد شده.... چند وقتی که گذشت کم کم به تنهایی زندگی کردن عادت کردم... باید میرفتم سراغ ایران.. غصه ام گرفته بود... نمیدونستم حالا چه برخوردی قراره باهام بکنه... مخصوصا وقتی اثاث کشی میکردم، خونه نبود و متوجه نشده بود دارم وسایلم رو از اون خونه میبرم... حتما وقتی برگشته بود دیده بود من نیستم خیلی جاخورده بود.. شاید هم خیلی خوشحال شده بود... نمیدونم... ولی به هر حال باید میرفتم دنبال حقوقم. یه روز صبح زود از خونه راه افتادم به سمت روستایی که ایران و مادر شوهرم توش زندگی میکردن..بعد از یک ساعت راه رفتن، رسیدم در خونش... استرس گرفته بودم... نکنه حالا بهم حمله کنه و گیس و گیس کشی راه بندازه.. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ٣۵ سرگذشت زینت با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘 استرس گرفته بودم... نکنه حالا بهم حمله کنه و گیس و گیس کشی راه بندازه... بگه کدوم حق و حقوق.... چندبار تا دم در رفتم ولی دودل بودم... با خودم گفتم اول برم مزار کنار رسول.... یه کم باهاش حرف بزنم باهاش درد و دل کنم... شاید اینجوری دلم آروم شد... مسیرمو به سمت مزار تغییر دادم .. رفتم سر قبر رسول... چقدر دلتنگش بودم... حتی فکرش رو هم نمیکردم روزی از نبود رسول انقدر ناراحت بشم و نبودنش انقدر زندگی من رو زیر و رو کنه... اون روز کلی با رسول حرف زدم... کلی گریه کردم... و کلی از این سرنوشت بدم پیش خدا و رسول گلایه کردم.... یه کم که سبک شدم تصمیم گرفتم برگردم... از جام بلند شدم لباسمو میتکوندم خاکش بریزه که دستی از پشت اومد روی شونه‌‌م....برگشتم پشتم رو نگاه کردم... وای خدای من... ایران بود... از کجا میدونست من اینجام...؟ اینجا چکار داشت...؟ گفتم :سلام. ایران هم سلام کرد و گفت :حالا دیگه میای تا در خونت و نمیای تو.... جا خوردم... ایران از کجا میدونست؟ گفتم :من... گفت آره داشتم از دور نگات میکردم... کجا گذاشتی رفتی بی خبر... اینو که گفت دیگه منتظر جواب نموندو رفت سمت مزار رسول... اونم بیچاره تر از  من نشست به گریه.. اونم رسول رو صدا میزد و می‌گفت :چرا منو تنها گذاشتی. از وقتی رفتی از عالم و آدم دارم نیش و طعنه و کنایه می‌شنوم.. دلم اون لحظه براش سوخت... مطمئنن اونم الان حال و روز خوبی نداشت... ولی وقتی یاد اذیت های که بهم کرده بود میفتادم ازش دلسرد میشدم... ایران همینجور زار میزد و با چادرش اشک ها و دماغشو پاک می‌کرد... بعد وسط گریه هاش رو به من گفت :من به تو خیلی بد کردم زینت...شب عروسیت اونقدر با رسول دعوا کردمو اونقدر رفتم رو اعصابش که وقتی میاد بالا با تو برخورد خوبی نداشته باشه.. چون میدونستم، میشناختمش اگه یکی اعصابش رو خط خطی میکرد تا چند ساعت به همه میتوپید و با همه دعوا میکرد..اینو که گفت تازه فهمیدم رسول چرا شب عروسیمون اینقدر عصبی بود و خیلی خشن اومد کارشو کرد و رفت....وگرنه شب های دیگه رسول آدم بدی به نظر نمیرسید.. مهربون بود... فقط مواقعی که ایران اذیتش می‌کرد اونم تا چند ساعت عصبی میشد.. ایران همینجور که گریه میکرد و زار میزد گفت :هر روز میرفتم پیش ممدلی دعانویس، دعا میگرفتم بین تو و رسول جدایی بیفته... دیگه نمیدونستم خدا طوری جدایی میندازه که منم از وجود رسول بی نصیب بشم..خدا چوب کارمو بهم زده...خدا از کارهای من غضبش اومده و اینجوری جواب بدی هامو داده کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزهای قمر در عقرب آذرماه ماه قمر در عقرب در روز دو شنبه 28آذرماه شروع شده ودروز چهار شنبه 30 آذر ماه پایان می یابد