🌸خواهر عزیزم👇👇👇👇
هرگاه خواستے از حجاب خارج شوے و لباس اجنبے را بپوشے به یاد آور ڪه اشک امام زمانت را جارے میڪنے به
خون هاے پاڪے ڪه ریخته شد براے حفظ این وصیت خیانت میڪنی🥀
به یاد آر ڪه غرب را در تهاجم
فرهنگے اش یارے میڪنے و فساد را منتشر میڪنے و توجه جوانے ڪه صبح و شب سعے ڪرده نگاهش را حفظ ڪند جلب میڪنے🥀
به یاد آر حجابے ڪه بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمے حفظ ڪند تغییر میدهے ...
تو هم شامل آبرویے
بعد از همه این ها اگر توجه نڪردے (متنبه نشدی)
هویت شیعه را از خودت بردار (اسم خودتو شیعه نزار)🥀
🌹شهید علاءحسن نجمه
🥀یاد شهدا با صلوات
#خاطرات_شهدا
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر محمد هست🥰✋
*روایتـِــ عاشقـے*🌙
*🌷شهید محمد استحکامے جهرمی*
تاریخ تولد: ۱۴ / ۴ / ۱۳۶۲
تاریخ شهادت: ۲۷ / ۷ / ۱۳۹۴
محل تولد: فارس، جهرم
محل شهادت: سوریه
*🌷راوی← محمد با همسرش طاهره زندگی عاشقانهای داشتند🪄 از لحظه خواستگاری و سر به زیری بیش از حد محمد🌙تا دورانی که در نخلستانهای جهرم عکسهای دونفره میگرفتند🍃محمد نام همسرش را "عاشقانه من" سیو کرده بود🌙دو فرزند از او به یادگار مانده🖇️محمد حتی حبوبات داخل کابینت آشپزخانه را هم حساب میکرد و خمس مالش را میپرداخت🌙ایشان داوطلبانه به سوریه رفت🕊️روز 8 محرم بود که دلتنگی و بیقراری طاهره بیشتر میشود🥀چند روزی از محمدش بیخبر بود🥀همسرشهید← با پدر محمد تماس گرفتم📞 اما خیلی با من حرف نزد، نگران شدم🥀 دوباره تماس گرفتم📞 دیدم صدای گریه میآید🥀تا گفتم آقاجون از محمد خبری شده؟ گفت: محمد دیگر تمام شد»🥀خیلی گریه و بیتابی میکردم🥀همه جا با محمدم اما بعضی جاها مثل حرم شاهچراغ دلتنگی برای محمد بیشتر میشود.🥀با هم به حرم شاهچراغ (ع) میرفتیم.🕌هر وقت دلم برای محمد تنگ میشود🥀با گوشی محمد شماره خودم را میگیرم📞 یا به گوشی محمد زنگ میزنم و میگویم محمد تو رفتی و عاشقانهات را تنها گذاشتی🥀ایشان وصیت کرده بود با لباس رزم و شهادت دفنش کنند که همینطور شد.»💫او به دست تکفیری های تروریست به شهادت رسید🕊️و در عصر تاسوعا🏴 در جهرم به خاک سپرده شد*🕊️🕋
*شهید محمد استحکامی جهرمی*
*شادی روحش صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
10.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مادر شهید: تو سرباز امام زمان شدی پسرم
🔹️ شهید مدافع وطن معین قدمیاری جوان 18 ساله از مرزبانان غیور فراجا شانزدهم آذرماه 1401 در مرز زابل بر اثر درگیری با اشرار مسلح به شهادت رسید
✅ *ماموریت ویژه ی*
یکی از مدافعان حرم برای شناسایی پیکر مطهر *شهید_محسنحججی*
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بعد از شهادت این شهید بزرگوار تا مدتها ، پیکر مطهرش توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد حزب الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند.
■ بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.
به من گفتند: "میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟"
● می دانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند.
اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود.
قبول کردم خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف مقرداعش.
※※※※
توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید.
■ پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"
میخکوب شدم از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. 😱😭😩
رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن *اربا_اربا شده* . این بدن قطعه قطعه شده!"
● بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم.
داد زدم:
*پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه؟! کو دست هاش*؟!"😡😭😬
حاج سعید حرفهایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه میکرد.
داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده."
دوباره فریاد زدم: "کجای شریعت_محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!"
داعشی به زبان آمد. گفت: " *تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردهام، و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!*"😥😭😭
هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر."
اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا."
■ نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست فریب مان بدهد.
توی دلم متوسل شدم به *"حضرت زهرا علیها السلام"*
گفتم:
*بی بی جان خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.*😭😫
■ یکهو چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد.
خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😞
بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزب الله.
از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.
وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند.
دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی جسمی و هم روحی.
واقعا به استراحت نیاز داشتم
فرداش حرکت کردم سمت دمشق همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝😍
به دمشق که رسیدم، رفتم حرم *بی بی حضرت_زینب علیهاالسلام* وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها اومد پیشم و گفت: "پدر و همسر شهید حججی اومدهان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم."
من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود.
پدر محسن می دانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن خبر آوردی"
■ نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم.
😴😥 😨
بگویم یک پیکر اربا_اربا را تحویل دادهاند؟! بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند؟😭
گفتم: "حاجآقا، پیکرمحسن مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش."
گفت: "قسمت میدم به بیبی که بگو."
التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭
دستش رو انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برام آوردی، راضی ام."
● وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاجآقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا کرده ان."😭
هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"💔🤲
راوی: یکی از رزمندگان مدافع حرم
#نثار_روح_پاک_شهدا_صلوات
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
رمان بی تو درخمه شهر غریبم
پارت سی و یکم🌸🌸🌸
و حالا دو ساعتی بود که شیفت رو تحویل داده بود و من از کلافگی دست بر سینه قلاب کرده بودم و راهروی بیمارستان رو قدم میزدم که صدای زنگ موبایلم منو متوقف کرد، آرش بود که عصبانی علت غیبت منو میپرسید که بهش گفتم چه اتفاقی افتاده و او هم اجازه داد تا بهبود حال بابا تو بیمارستان بمونم و آدرس بیمارستان رو ازم گرفت.
عمو با کیسه ای در دست بهم نزدیک شد و اون رو به طرفم گرفت و گفت : برات اینا رو آوردم که گرسنه نمونی
تنها چیزی که احساس نمیکردم گرسنگی بود، با این حال کیسه رو ازش گرفتم و تشکر کردم، زن عمو باز هم منو شرمنده کرده بود و چند لقمه نان و پنیر و کره برام درست کرده بود و فرستاده بود، عمو هم برام آبمیوه خریده بود .
ساعت ملاقات شده بود و بیمارستان شلوغ و مملو از جمعیت بود ، گروهی با سبد گل و کمپوت، گروهی با پاکت های بزرگ آبمیوه، گروهی با جعبه شیرینی و... در رفت و آمد بودند و من حسادت میکردم بهشون ... چرا که وضعیت بیمارشون مشخص بود و بلاتکلیف نبودند. عمو مقابل صورتم دست تکان داد که به خودم آمدم و به طرفش برگشتم که دو نفر دیگه رو هم در کنارش دیدم ... چقدر آشنا بودند ... چشام گرد شد و فکرمو به زبون آوردم " اینا اینجا چیکار میکنن؟ " که هر دو اول به هم بعد به عمو و من نگاه کردند که عمو گفت : اومدن حال محمود رو بپرسن دیگه
سعید زودتر از من سلام کرد و جوابشو دادم بعد به طرف آرش چرخیدم و بعد از سلام گفتم : چرا زحمت کشیدید؟ لطف کردید تشریف آوردید
آرش با همون اخمهای همیشگیش گفت : خواهش میکنم وظیفه بود
- نه اختیار دارید، محبت کردید، تو شرکت کار زیاد بود و شما لطف کردید تا اینجا تشریف آوردید
با آوردن اسم شرکت عمو رو کرد به سعید و آرش و گفت : عه؟! پس شما دوست رضا هستید؟ من پدرشم
آرش تند و با تعجب سرشو به طرفم چرخوند که من گفتم : بله عمو، ایشون ( با دستم آرش رو نشون دادم) آقای آرش سپاسی دوست پسر عموی منه
اینجوری خواستم نسبت ها رو بهش بفهمونم ... عمو دستی به چونه ش کشید و گفت : جالبه ، من هیچوقت اسم ایشون رو نشنیده بودم
سعید که دید اوضاع خرابه گفت : حالا حال پدرتون چطوره؟
منم استقبال کردم و گفتم : تغییری نکرده، منم از صبح نتونستم برم بپرسم چون دکتر هنوز نیومده و پرستار هم یه کمی بی حوصله س
چشمم افتاد به آرش که دیدم با چشمهای ریز شده و موشکافانه منو نگاه میکنه ، زیر لب جوری که عمو متوجه نشه گفتم : توضیح میدم خدمتتون
سعید که خنده ش گرفته بود گفت : من میرم بپرسم ببینم حال پدرتون چطوره؟
سریع گفتم : شما چرا؟ خودم میپرسم
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
رمان بی تو درهمه شهر غریبم
پارت سی و دوم🌸🌸🌸
در حالی که به سمت ایستگاه پرستاری میرفت گفت : نه ... بذار اگه قراره تندی کنن به من بگن
ولی ایستگاه پرستاری خالی بود، سعید ایستاده بود و روی پیشخون با سر انگشتانش ضرب گرفته بود که یه پرستار اومد رد شد و سعید پرسید : ببخشید خانم، چطور میتونم از حال بیمارم خبر بگیرم
- بیمارتون کجان؟
- سی سی یو
- دکتر رفته داخل، الان میان از خودش بپرسید
جلوی در شیشه ای به انتظار دکتر ایستاده بودیم، بعد از گذشت بیست دقیقه دکتر بیرون اومد و گفت مریضتون به هوش اومده اما آریتمی نا منظمی داره، بگید ببینم عصبانی شده بود؟
همه نگاه ها به من بود که گفتم : نه به هیچ وجه
- استرس، فشار روحی، چیز مشابه این چی؟
- یه کمی فشار کاری
- به هر حال کوچکترین ناراحتی در ایشون میتونه ایست قلبی رو به همراه داشته باشه، بطن چپ قلبشون زیاد از حد بزرگ شده و هیجان اصلا براشون خوب نیست
با چیزی که شنیدم دیگه تو پاهام هیچ حسی نداشتم، زانوهام خم شد ولی قبل از اینکه بیفتم دست عمو و سعید بود که منو نگه داشته بود.
بابا چهار روز بیمارستان بستری بود و من در این چهار روز به شرکت نرفتم، سعید و آرش هم یکبار دیگه، وقتی که بابا رو به بخش منتقل کرده بودند اومدند و حقوقم رو هم همونجا بهم دادند، هر چند که باید میرفتم حسابداری و رسید امضا میکردم اما آرش لطف کرد و این کار رو به بعد از حضورم تو شرکت موکول کرد ، من هم حقوقمو در بست در اختیار عمو گذاشتم، عمو کلی اصرار کرد که پیشم باشه و بعدا از محمود میگیرم و... اما من کلی خواهش و التماس کردم که قبول کنه تا بیشتر از این بدهکارش نشیم، عمو هم موقع تصویه حساب مقداری پول روی حقوقم گذاشت و بابا رو از بیمارستان مرخص کردیم.
و من اصلا یاد طلبکار بابا نبودم که قرار بود امروز برای گرفتن طلبش بیاد
بابا روی تخت داراز کشید و من ملحفه ای روش کشیدم، هر چند که خودش به این امر راضی نبود و میگفت به اندازه کافی توی بیمارستان تو این وضع بوده اما با اصرار من و عمو غرغر کنان مجبور به این کار شد.
عمو احمد هم با گفتن " من برم دنبال نسیم " رفت. نسیم زن عموم بود و چون رویا و شوهرش سر کار میرفتن از دختر رویا نگهداری میکرد و نتونست بیاد بیمارستان و حالا که بابا مرخص شده بود برای جبران گفته بود شام درست میکنه و میاره. خونه رو گردگیری کردم و به بابا گفتم میرم یه دوش بگیرم که زنگ در رو زدند ... به ساعت نگاه کردم و در دل " چه زود " ی گفتم و آیفون رو جواب دادم : بله؟
- اومدم پولمو بگیرم
وای، خدای من ... به کل اینو فراموش کردم، فقط آروم گفتم : الان میام خدمتتون
مانتومو تنم کردم و شال و موبالمو برداشتم و همونطور که به طرف در میرفتم و شالمو سرم مینداختم در جواب " کی بود؟ " بابا فقط سکوت کردم.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
رمان بی تو در همه شهر غریبم
پارت سی و سوم🌸🌸🌸
با پاهایی لرزان پله ها رو پایین رفتم و با مردی حدود پنجاه و چند ساله با هیکلی درشت روبرو شدم، سلام کردم که به جای جواب گفت : الوعده وفا
با خجالت گفتم : بله الوعده وفا ولی مشکلی پیش اومد و پولی رو که برای شما کنار گذاشته بودم خرج بیمارستان کردم...
یهو با فریاد و لحن جاهلی گفت : خیال کردی میتونید با این ننه من غریبم بازیها منو سر بدوونید؟
در حالی که با دستش سر تا پامو نشون میداد گفت : منو باش به حرف یه الف بچه خام شدم ... الان میرم حکم جلب میارم
و راه افتاد، اینقدر تند میرفت که مجبور شدم تقریبا تند قدم بردارم، گوشه پیرهنشو گرفتم که دستمو پس زد و ناچار گفتم : من که نگفتم پولتونو نمیدم آقا ... صبر کنید! یه لحظه ... آقا؟
و با صدای بلند و عصبی گفتم : یه لحظه صبر کنید خب... شما که نذاشتیذ من بقیه حرفمو بزنم
ایستاد و به طرفم برگشت و گفت : ها؟ چیه؟ بازم مهلت میخوای؟
- نه
- پس چی؟
- صبر کنید با جایی تماس بگیرم اگه حرف از مهلت زدم اونوقت شما برو حکم جلب بگیر
دست به سینه به موبایلم نگاه کرد و گفت : بفرما، تماس بگیر، خداشاهده دلم میخواد بازم منو بپیچونید
خدا خدا میکردم که شماره شون هنوز تو گوشیم باشه، بلاخره پیدا کردم و زدم رو صفحه و گوشی رو به گوشم چسبوندم، خیلی بوق خورد و قطع شد، دوباره و سه باره گرفتم تا صدای سعید تو گوشم پیچید : بله؟
- سلام آقای رجبی، حق جو هستم
- بله بفرمایید
- آقای سپاسی خودشون نیستن؟
با صدای آرومی گفت : باباش اینجا بود، مفصل دعوا کردند، نمیتونه صحبت کنه
بعد بلند گفت : اگه امری هست بنده در خدمتم، بفرمایید
دل رو به دریا زدمو گفتم : راستش به یک و نیم میلیون پول احتیاج دارم، از حقوق ماه بعدم کم کنید، قول میدم یه روز هم غیبت نداشته باشم
- الان؟
- بله همین الان
- این پول رو برای بیمارستان میخواهید؟
- نه، راستش کار دیگه ای برام پیش اومده
- آخه خانم حق جو...
که صدای عصبی آرش تو گوشی پیچید : بله؟
دستپاچه گفتم : سلام
سعید هم تند تند از اونور توضیح میداد که آرش بهش گفت : تو برو بیرون
صدای بسته شدن در اتاق که شنیده شد گفت : پول رو برای چی میخوای؟ هان؟
- راستش ... شرمنده م بخدا ...
صدای فریادش گوشمو کر کرد : فقط بگو برای چی میخوای؟
تند و سریع مثل یه نوار ضبط شده گفتم : طلبکار بابام حکم جلبشو گرفته، بابا تازه مرخص شده، این هیجانات براش سمه، خواهش میکنم کمکم کنید
- مگه تو به من کمک کردی؟
- آقای سپاسی خواهش میکنم، الان وقت گروکشی نیست ... قول میدم ...
فقط فریاد زد : جواب منو بده، مگه تو کمکم کردی؟
بغضم گرفت و کوتاه گفتم : نه
- پس از منم انتظار نداشته باش
بغضم ترکید، نمیتونستم حرف بزنم، سکوتمو که دید، لحنشو آروم کرد و گفت :
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
رمان بی تو در همه شهر غریبم
پارت سی و چهارم🌸🌸🌸
مگه اینکه همین الان جوابمو بدی
با گریه گفتم : چی بگم؟
- کمکم میکنی؟
با حرص و گریه گفتم : چاره ی دیگه ای ندارم
انگار که به گوشهاش شک کرده باشه گفت : حاضری یه مدت سوری زن من باشی؟
- مجبورم
- خوبه، آدرس رو اس ام اس کن ، میدم پیک شرکت بیاره ... فردا هم اول وقت تو شرکت باشید، دیگه مرخصی ندارید.
نیم ساعت بعد پیک موتوری پول رو آورد و من سفته ها رو پس گرفتم و پول رو تحویل دادم. دلم اما آروم و قرار نداشت و مدام حرف آرش تو سرم میپیچید " یه مدت با من ازدواج کن، بعد بگو من عیب و ایراد دارم و طلاق بگیر " و حالا من قبول کرده بودم.
بعد از چند روز پا به شرکت گذاشتم، خانم صدر با دیدنم از جا بلند شد و بعد از سلام و خوش آمد گویی حال بابا رو پرسید که کوتاه گفتم " خوبه " ... با تعجب پرسید : پس چرا اینقدر قیافه ت تو همه؟
تلخ خندیدم و گفتم : چیزی نیست واسه خستگی های این چند روزه س
- خب این دو روز آخر هفته رو هم نمیومدی ... خونه استراحت میکردی
با دست اتاق آرش رو نشون دادم و با صدای آرومی گفتم : چه عرض کنم؟ آقا فرمودند مرخصی تموم شد
دستشو تو هوا تکون داد و صورتشو کج کرد و گفت : نیومده ، به حنجره ت فشار نیار
از طرز حرف زدنش خنده م گرفت ولی فقط سر تکون دادم و گفتم : بهتر ... حالا این چند روز چه خبر بود؟
روی صندلیش نشست و با شیطنت گفت : خبر کاری میخوای یا خبر جانبی؟
کلافه گفتم : کاری
از کشوی میزش یه دسته کاغذ بیرون کشید و گفت : فعلا همیناس ... البته خیلیاشو آقای رجبی انجام داده
کاغذها رو گرفتم و داشتم سمت اتاقم میرفتم که گفت : راستی ... یه سر برو حسابداری
همونطور که پشتم بهش بود دستمو به نشونه ی باشه بالا بردم و در اتاق رو باز کردم و وارد شدم.
به شدت مشغول کار بودم که زنگ تلفن داخلی به صدا در اومد، آرش بود که کوتاه گفت :اگه کاری ندارید یه لحظه تشریف بیارید
و قطع کرد. به گوشی نگاه کردم و گفتم : اصلا گذاشتی من حرف بزنم؟ چرا کار ندارم؟ اتفاقا خیلی هم کار دارم
و گوشی رو روی دستگاه کوبیدم و به ادامه کارم مشغول شدم. نمیدونم چقدر گذشته بود که دوباره تلفن به صدا در اومد، اینبار هم آرش بود که پرسید : پس چرا نیومدی؟
اوهو چه پسرخاله! سنگین جواب دادم : شما فرمودید اگه کاری نداری ! که متاسفانه مشغولم
کمی مکث کرد بعد پرسید : چقدر از کارتون مونده؟
برگه ها رو زیر و رو کردم و گفتم : تقریبا بیست، سی صفحه
- میشه بذاریشون برای بعد؟
- چشم، الان میام خدمتتون
حالا شد، خب از همون اول میگفتی لطفا بیا ، میومدم دیگه .
چند تقه به در زدم و بدون اینکه منتظر اجازه بمونم، وارد شدم و مقابلش ایستادم، دست از کار کشید و از تو کمد کیفشو در آورد و دسته چکشو بیرون کشید و در حالی که کیفشو داخل کمد میذاشت گفت
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨