eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
414 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
مادری بود بنام ننه‌علی آلونکی ساخته بود در بهشت‌زهرا بر قبر فرزند شهیدش شب و روز اونجا زندگی میکرد، قرآن میخوند سنگ قبر پسرش بالش‌ش بود و همونجا هم چشم از دنیا می‌بندد و کنار فرزندش خاک میشود این داستان یک است خدا کند که در روز قیامت شرمنده این مادر نشویم... 🖤🖤
نامشان در دنیا شهید است و در آخرت شفیع... 🖤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 زیبا با تحسین نگاهم میکرد ولی مهسا در حالی که اخم کرده بود گفت: _خیلی دوست دارم ببینم چی باعث این همه تغییر شده .خودتو بقچه پیچ کردی برای چی و شاید بهتره بگم برای کی؟ در برابر حرفهایش سکوت کردم و بعد از حساب کردن لباس ها از فروشگاه خارج شدیم . به زیبا چشمکی زدم و رو به مهسا گفتم: _قهرنکن خوشگله.آرش ببینه پشیمون میشه ها خندید و گفت: _قهرنیستم واسه خودت میگم.اخه عزیز من این چه تیپیه واسه خودت درست کردی!!! نگاهی دوباره به تیپم کردم و گفتم: _مهسا ببین چقدر خوشگله .اونقدر که حیفم اومد مانتو قبلیم رو بپوشم و همین رو پوشیدم. اره خب با این کتونی های طوسی این تیپ نمیاد.اگه بیای بریم یه کفش سفید ساده هم بگیرم عالیه _هرکاری دوست داری کن فقط بگو تو اون سر وامونده ات چی میگذره _ببین من تا حالا با مانتوهای کوتاه پوشیدن میخواستم خاص باشم ولی الان دلم میخواد با حجاب خاص باشم.نپرس چرا ,چون خودمم نمیتونم بفهمم چرا _روژان عاشق شدی ؟نکنه واسه جلب توجه اون اینکاررو میکنی _عشق چی ؟خیالت راحت عاشق نشدم.بیاین بریم کفش بخرم به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم وقتی که این پوشش را انتخاب کردم فقط دلم میخواست توجه کیان شمس را به خودم ببینم.عاشقش نبودم ولی حس خوبی نسبت بهش داشتم .میدانستم که من جایی در زندگی او نخواهم داشت ولی نمیتوانستم منکر احساسم شوم. بعد از اینکه چنددست مانتو شلوار و کیف و کفش دیگه هم خریدم به سمت ماشین رفتیم که زیبا گفت: _بچه من دیگه دارم میمیرم از خستگی بیاین بریم اون کافی شاپ یه چیزی بخوریم _بریم مهمون من .امروز خیلی خسته اتون کردم بعد از گذاشتن خرید ها داخل ماشین به سمت کافی شاپ آن طرف خیابان رفتیم. طبق معموا هرسه بستنی شکلاتی سفارش دادیم. در حالی که ذهنم درگیر کیان شمس بود زیبابه شانه ام زد وگفت: _زیاد فکرنکن یا خودش میاد یا نامه اش _دیوونه. مهسا که در حال چک کردن گوشیش بود گفت : _بچه ها روزبه امشب تو خونه اش جشن گرفته.میاید بریم؟فقط بچه های کلاس هستند زیبا: _اره .خیلی وقت مهمونی نرفتم .من میام .روژان توهم میای دیگه؟ با یادآوری قولم به کیان گفتم: _نه .نمیام .خوش بگذره بهتونمهسا پوزخندی زد و گفت: _نمیخوای بگی چت شده که انقدر تغییر کردی ؟ _چیزیم نشده .فقط دیگه دلم نمیخواد بیام به این مهمونی ها.میشه دیگه انقدر به من گیر ندید؟ _نه نمیشه.معلوم نیست خانوم عاشق کی شده که از این رو به اون رو شده .دوروز دیگه حتما از اینکه با ما دوست هستی هم خجالت میکشی. مهسا بدون اینکه بگذارد من جوابی بدهم کیفش را برداشت و رفت .زیبا هم به دنبالش رفت تا صدایش بزند. من اما نشستم و فکرکردم . فکرکردم به خدا و امام زمان عج و کیان شمس.وقتی به خودم آمدم که زیبا تماس گرفت و بعد از کلی عذرخواهی گفت مجبور شده با مهسا برود. بعد از پرداخت پول بستنی ها به سمت خانه به راه افتادم ادامه دارد... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 وقتی به خانه رسیدم با روهام رو به رو شدم که مشغول حرف زدن با تلفن بود و از شواهد پیدا بود که پشت خط دوست دخترش مینا است. با دست به نشانه خاک برسرت دستی تکان دادم و از پله ها بالارفتم. در حال مرتب کردن خریدهایم بودم که روهام بدون در زدن وارد اتاق شد و گفت: _سلامت رو نشنیدم جغله _احیانا ,مامان خانم بهت یاد نداده وارد جایی میشی دربزنی؟ _من هرموقع دلم بخواد درمیزنم _پس منم هرموقع دلم بخواد سلام میکنم! _زبون دراز.میبینم که کلی خرید کردی _فکرنکنم اندازه ای که تو واسه دوست دخترات خرید میکنی ,خرید کرده باشم. _حسود کوچولو میخوای واسه تو هم خرید کنم؟ _از شما به ما خیلی رسیده,دستت دردنکنه.حالا بفرمایید امری داشتید؟ _روژان جونم _نه!!!! _بزار حرف بزنم بعد بگو نه _میدونم دیگه هرموقع میشم روژان جونت یعنی بعدش باید واست کاری انجام بدم!! _چقدر تو باهوشی ,کاملا مشخصه به خودم رفتی. _بلا به دور خدانکنه.بچه پررو _روژان ,جون روهام کمکم کن .فقط تو میتونی کمکم کنی _باشه بابا قسم نخور.بگو چه کمکی از دست من برمیاد؟ _تینا رو یادته؟ _همون دختر جیغ جیغوئه؟ _بینگو آفرین!دقیقا همون.چندوقته خیلی سیریش شده و زنگ میزنه میخوام از دستش راحت بشم. _خب من چیکارکنم؟ _فردا عصر بیا باهم بریم کافی شاپ به اونم میگم بیاد بهش میگم با تو نامزد کردم _یعنی اون نمیدونه من خواهرتم؟ _نه نمیدونه.خودت میدونی من تا کسی رو واقعی نخوام اطلاعاتی بهش نمیدم _باشه میام .روهام تو خسته نشدی؟ _از چی؟ _از همین کارا دیگه؟دوست شدن با دخترای دیگه !!!جدای از اینکه تو با احساساتشون بازی میکنی, اینو که میدونی اونا ناموس کسی دیگه هستند.دوست داری من برم با یکی مثل تو دوست بشم؟ _معلومه که نه.میدونم تو اهل چنین کارایی نیستی که اگه بودی خودم گردن تو و اون پسر رو شکسته بودم!! _چطوریه نوبت من که میشه ,این کارهابده ولی واسه تو ایرادی نداره !!!پس داداش اون دخترا هم باید گردن تو رو بشکنن مگه نه؟ _بیا از منبرت پایین ابجی کوچیکه .نمیخوای کمک کنی خب بگو این حرفا چیه میزنی؟ _من کمکت می کنم ولی تو هم به حرفام فکر کن . _باشه فکرمیکنم.راستی نگفتی رفتی بازارچی خریدی؟؟؟ تمام خریدهایم را به روهام نشان دادم و او با لبخند از من بخاطر انتخاب آنها تعریف کرد و سپس با بوسیدن سرم از اتاق خارج شد. ادامه دارد... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 بعد از زدن چند ضربه و با شنیدن بفرمایید کیان وارد دفترش شدم. _سلام استاد _سلام .بفرمایید بشینید روی دورترین مبل نسبت به میز کیان نشستم و به او نگاه کردم . مثل همیشه مرتب بود یک اسپرت طوسی با پیراهنی آبی آسمانی پوشیده بود که او را از همیشه جذابتر نشان میداد.با شنیدن صدایش از آنالیز او دست برداشتم و گفتم: _ببخشید استادچی فرمودید؟ در حالی که لبخند کمرنگی بر لبانش نقش بسته بود گفت: _عرض کردم خدمتتون حالا میگید چه اتفاقی افتاده؟ _خب راستش یه شبهه ای ذهنم رو اونقدر درگیر کرده که آرامش ندارم _واون شبهه چیه؟ _استاد وجود امامی که حضور نداره چه سودی داره؟ _کی گفته حضور ندارند؟ _مگه نمیگید غایبه پس حضور نداره دیگه واسه همین هم شما منتظر ظهورش هستید _نه دیگه .ظهور با حضور فرق داره _متوجه نمیشم چه فرقی داره؟ _ببینید امام بین ما زندگی میکنند .ممکنه من تو خیابون با ایشون برخوردداشته باشم .ممکنه ایشون به خیلیا سلام کرده باشند .ممکنه با بعضی ها همسایه باشند.این یعنی امام حضور داره ولی _ولی چی استاد؟ _ولی اینکه ما ایشون رو نمیشناسیم و وقتی این شناخت به دست میاد که ایشون ظهور کنند یعنی خودشون رو نشون بدهند و بفرمایند من امامتون هستم.تا اینجا سوالی ندارید؟ _نه استاد متوجه شدم _و اما قسمت اول سوالتون فایده وجود امام .من واستون یکی از فوایدش رو میگم شما بعد برو تحقیق کن و فواید دیگه اش رو پیدا کن. _چشم بفرمایید _یه مثال میزنم واستون. تو همه میدانهای نبرد.همه تلاش سربازان کشور ها معطوف این امرِکه پرچم کشورشون همیشه در اهتزاز باشه و دشمن اون رو پایین نیاره و از طرف دیگه تلاش میکنند تا پرچم کشور دشمن رو پایین بیارند.میدونید چرا؟ _حتما بخاطر تعصبشون به پرچم کشورشون. _این شاید کوچکترین دلیلش باشه.مهمترین دلیلش اینه که بالا بودن اون پرچم بالاست چون مایه دلگرمی سربازان و تلاش بیشتر اونا میشه.تا وقتی اون پرچم بالاست همه امید دارن به پیروزی ولی وقتی پایین بیاد دیگه امیدی وجود نداره.حتی تو جنگ هم تا وقتی فرمانده ای وجود داره حتی اگه تو میدون نبرد نباشه و پشت جبهه باشه به نیروها امید میده که یه فرمانده پشت سرشون هواشون رو داره . اعتقاد بچه شیعه ها به وجود امام زنده ,هرچند ایشون رو نبینند اما خودشون رو تنها نمیدونند. اثر روانی این اعتقاد در روشن نگهداشتن چراغ امید در دلها و وادار کردن شیعه ها به خودسازی و آمادگی برای یک قیام جهانی هستش. میبینید وجود امام باعث میشه ما هم دلگرمی داشته باشیم و هم امیدوار باشیم به آینده و زندگی در یک جامعه بدون ظلم و ستم.جواب سوالتون رو گرفتید _بله کاملا. _خب خدا روشکر.خانم ادیب دفعه بعد که دچار شبهاتی شدید که بی قرارتون کرد قبل اینکه اینقدر آشفته بشید تحقیق کنید .تو گوگل سرچ کنید تو سایت های معتبر دنبالش بگردید. احساس کردم از اینکه من انقدر مزاحمش میشم خسته شده .برای همین با ناراحتی گفتم: _چشم .دیگه مزاحم شما نمیشم _خانم ادیب .منظورم این نبود که شما مزاحمید .اتفاقا من خوش حال میشم جواب شبهاتتون رو بدم ولی امروز که با این وضع آشفته دیدمتون نگرانتون شدم.اگر وقتی رانندگی میکردید بخاطر بی قراری و هراسونیتون تصادف میکردید چی؟من همیشه در خدمت هستم و هرموقع سوالی داشتید تماس بگیرید پاسخ میدم و اگر احیانا مثل امروز سرکلاس بودم تو سایتهای معتبر دنبال جوابتون بگردید منم بعد کلاسم تماس میگیرم. حسی نابی از دلنگرانی کیان به وجودم سرازیر شد وباعث شد لبخند بر لب بیاورم و نتوانم لبخندم را جمع کنم .با همان حس خوب گفتم: _چشم.اجازه هست من برم؟ _چشمتون بی گناه.اجازه ماهم دست شماست . _ممنونم و خداحافظ _خواهش میکنم .خدانگهدارتون. کیان مرا تا دم در راهنمایی کرد با حال خوب از دفترش خارج شدم و به سمت خانه رفتم ادامه دارد... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 هنوز در حیاط را باز نکرده بودم که دستی مردانه روی شانه ام نشست . ترسیده بودم و تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید این بود که با کیفم به او بزنم. با شتاب کیف را به فرد پشت سرم زدم که دستش برداشته شد و صدای آخش بلند شد. با شتاب به سمتش برگشتم که با روهام روبه رو شدم که دستش روی دماغش بود و خون از دستش سرازیرشد با وحشت به او نگاه کردم: _وااای داره خون میاد _دختره وحشی جنبه شوخی نداریا ببین با دماغ خوشگلم چیکار کردی؟ _طلبکار هستی؟من علم و غیب داشتم تو مثل جن پشت سرم ظاهر شدی و دستت رو گذاشتی رو شونم.فکرکردم مزاحمه و سزای مزاحمم همینه _خیلی رو داری به خدا.باز کن این در رو همه وضعم پر خون شد _باشه بابا غر نزن.سرتو بگیر بالا خون قطع بشه .بیا بریم داخل در حیاط را باز کردم و به همراه روهام به داخل خانه رفتیم . روهام به سمت سرویس بهداشتی رفت . من هم با عجله به اتاقش رفتم و لباس تمیز برایش آوردم. روهام لباسش را عوض کرد و به آشپزخاته آمد برایش یک لیوان شربت درست کردم و روی میز مقابلش گذاشتم و خودم هم کنارش نشستم. شربت را خورد : _یادت که نرفته قول داده بودی عصر بیای باهم بریم کافی شاپ _نه یادم نرفته فقط بگو ساعت چند حاضر باشم _ساعت شش خوبه . _باشه پس من برم تو اتاقم . به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم . به کیان و حرفهایش فکر کردم . هرروز که بیشتر با او برخورد میکردم بیشتر شیفته میشدم و بیشتر دلم میخواست او را ببینم. این روزها همه فکر و ذهنم را او به خود مشغول کرده بود. برای اولین بار به پسری دل داده بودم . پسری که زمین تا آسمان با من ,خانواده و اعتقاداتم تفاوت داشت. پسری که روز اول سوژه خنده و تمسخر من و دوستانم قرارگرفته بود. آن روزها فکرنمیکردم روزی شیفته او شوم. نمیدانم کیان شمس برایم جذاب بود ,که اعتقاداتش هم مرا جذب کرد و یا برعکس اعتقادات جذابش مرا به سمت او سوق داد , هرچه بود باعث شد از روژانی که این سالها ساخته بودم دور شوم و تبدیل شوم به شخصی که دیگر مثل سابق نیست. نمیدانم کی خوابم برد, وقتی از خواب بیدار شدم که صدای اذان ظهر به گوش میرسید. به سمت سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم . درحال آماده شدن برای نماز بودم که با صدای مادرم که مرا صدا میزد از اتاق خارج شدم و به سمت پذیرایی رفتم. روی مبل نشسته بود و گوشی بی سیم تلفن در دستش بود و به فکر فرو رفته بود. نزدیکش شدم : _سلام مامان جان. کارم داشتید؟ نگاهی به چادر نمازم کرد و گفت: _سلام .میخواستم بگم عصر آماده باش باهم بریم مهمونی خونه هیلدا !! _مامان جان من نمیتونم بیام .خودتون میدونید که از این مهمونی ها که همه دارند فخر فروشی میکنند و از خواستگارهای پولدار دختراشون و یا خودشیفتگی پسراشون حرف میزنند .بدم میاد. درضمن من به روهام قول دادم عصر باهاش برم بیرون. _خوبه خوبه .نمیخواد الکی بهونه بیاری!حتما باید بیای بریم . پسر هیلدا از فرانسه برگشته واسه همین تو باید بیای بریم!!! قبل از اینکه هیلدا جشن بگیره برای اومدن فرزاد ,تو باید باهاش آشنا بشی.پسره همه چیز تمومه ,متخصص اطفال هستش . تو باید کاری کنی که جز تو به کسی نگاه نکنه. با شنیدن حرفهای مادرم عصبانی شدم : _ماااامااان .معلوم هست چی میگید ؟؟!پولدارِ که پولداره به من چه ؟چرا باید انقدر خودمو حقیر کنم که آقا رو به سمت خودم بکشم؟مامان خانم من دخترتم ,چطوری میتونی واسه آینده من بدون رضایت من نقشه بکشی؟؟ _من مادرتم و خوشبختیت رو میخوام .کاش به جای اینکه این همه به نمازت اهمیت بدی یکم هم به مادرت اهمیت میدادی.من هیچ بهونه ای رو قبول نمیکنم عصر اماده میشی تا بریم.برو از الان به فکر لباس و مدل موهات باش.برو منم برم بفکر لباسم باشم _مامان.اصلا گوش میدی من چی میگم؟ _نمیخوام گوش بدم ,برو ببینم وقتمو نگیر در حالی که آماده باریدن بودم به سمت اتاقم رفتم ادامه دارد... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 باورم نمیشد که مادرم بخواهد بدون در نظر گرفتن آینده من چنین تصمیمی بگیرید . خودم که بدون شک نمیتوانستم حریف تصمیم مادرم شوم. با روهام تماس گرفتم تا او مرا از این مخمصه نجات دهد. بعد از خوردن چندبوق تماس برقرار شد . در حالی که سعی میکردم بغض نکنم ,گفتم: _سلام داداشی _سلام عزیزم .خوبی؟ _اره خوبم.کی میای خونه؟ _روژان چیزی شده ؟چرا صدات اینجوریه؟ _داداشی لطفا بیا خونه حرف میزنیم _باشه عزیزم الان راه میفتم تا نیم ساعت دیگه خونه ام. _باشه مواظب خودت باش.خداحافظ در حالی که دلم گرفته بود به نماز ایستادم تا کمی از هم صحبتی با خالقم آرامش پیدا کنم. بعد نماز روی تخت دراز کشیدم و به مراسم عصر فکر کردم . با صدای روهام که صدایم میزد از فکر خارج شدم . روهام وارد اتاقم شد _خواهرکوچیکه چی شده عزیزم؟ _سلام داداشی .بیا بشین تا واست توضیح بدم. روی تختم نشست _حالا بگو چی شده؟ _هیچی مامان عصر میخواد منو ببره مهمونی خونه هیلدا خانم _اگه میخوای بری ایرادی نداره من قرارم رو میزارم واسه یه روز دیگه با گریه گفتم: _داداشی مامان منو کرده عروسک خیمه شب بازیش.پسر هیلداخانم از فرانسه برگشته.مامان هم گیر داده باید بیای واسش خودنمایی کنی و اونو جذب خودت کنی . _چییییی؟یعنی چی اونو جذب خودت کنی _داداش من نمیخوام عصر برم به اون مهمونی. تو رو خدا برو با مامان حرف بزن .تو رو جون من!!!! _نگران نباش من میرم الان باهاش حرف میزنم. _مرسی داداش روهام از اتاقم خارج شد و من پشت در ایستادم تا بهتر بتوانم صدایشان را بشنوم. صدای عصبانی روهام به گوشم رسید _مامان یعنی چی که اون لیاقت روژان رو داره؟مامان جان اصلا از کجا معلوم این دونفر از هم خوششون بیاد؟مامان روژان دخترتونه!!!چرا با آینده اش بازی میکنید؟ _من بفکر آینده اونم.روهام تو حق نداری دخالت کنی فهمیدی؟ _چرا من حق ندارم؟مامان جان فکرکنم باید یادآوری کنم اون موقع ای که شما دنبال کارهای گالری و سفرهای خارجه ات بودی من مواظبش بودم .پس من حق دارم دخالت کنم .مامان خانم عصر روژان بامن میاد بیرون تمام. با صدای شنیدن صدای بسته شدن در خانه به سمت پنجره رفتم و به بیرون نگاهی انداختم . روهام با عصبانیت سوار ماشین شد و از خانه خارج شد. در حالی که اشک میریختم روی تخت دراز کشیدم و خدا خدا میکردم که خدا کمکم کند تا به آن مجلس نروم . ادامه دارد... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 بر خلاف انتظارم حرفهای روهام تاثیری روی مادر نداشت و من مجبور شدم به مهمانی بروم . ساعتهای پنج عصر بود که با صدای مادرم بلند شدم و از داخل کمد مانتو عبایی جدیدی که خریده بودم را برداشتم و پوشیدم. روسری را مدل لبنانی بستم و آرایش کمی کردم تا صورتم از بی روحی در بیاید. درآینه نگاهی به خودم انداختم از همیشه باحجابتر بودم و این باعث خوشحالی ام بود . کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم . تا پایم را به سالن گذاشتم با اخم مادرم مواجه شدم . نگاهی به من کرد و با عصبانیت فریاد زد _روژان این چیه پوشیدی ؟این چه وضعته!!برو لباستو عوض کن .من نمیفهمم چرا خودتو انقدر پوشوندی؟ _مامان من به اصرار شما دارم میام .پس اگه ناراحتید میتونم بمونم خونه و نیام.مامان از این به بعد این پوشش منه .لطفا به انتخابم احترام بگذارید _ روژان برو لباستو عوض کن منو عصبانی نکن!! _مامان جان خودتون میدونید همیشه احترامتون رو نگه داشتم و رو حرفتون حرفی نزدم ولی شرمنده اتونم, مامان من پوششم رو تغییر نمیدم. _بعدا باید در مورد این تیپ مسخره ات حرف بزنیم .فعلا بیا بریم به اندازه کافی دیرمون شده. بالاخره به مهمانی خاله هیلدا رسیدیم. مقابل خانه ویلاییشان که بسیار زیبا و مجلل بود نگه داشتم. ماشین را پارک کرده و به همراه مادر به داخل رفتیم. وقتی وارد شدیم همه میهمانان رسیده بودند و نگاه ها به سمت ما بود . دچار استرس شده بودم برای اولین بار با ظاهری متفاوت در میان جمع حاضر شده بودم. خاله هیلدا به سمتم آمد _سلام روژان جانم خوبی عزیزم؟ _سلام خاله جون .ممنونم شما خوبید؟ _قربونت برم عزیزم.میتونی بری بالا لباسات رو عوض کنی. _ممنونم خاله جون, من همینجوری راحتم!! _واااا.مطمئنی؟؟؟حالا چرا این همه خودتو پوشوندی؟؟ _بله من راحتم .سلیقه آدمها تغییر میکنه دیگه خاله جون هیلدا خانم در حالی که ما رو به سمت مهموناش میبردلبخندی زد و گفت: _عزیزم دختر باید زیبایی هاش توچشم باشه نه اینکه خودشو بپوشونه لبخندی زدم و چیزی نگفتم. به جمع که رسیدیم مادرم به سمت خانمها رفت و با همه احوالپرسی کرد و من هم مجبور شدم با تک تک انها دست بدهم و روبوسی کنم . خاله هیلدا مرا کنار خودش نشاند _روژان جون چه خبرا عزیزم؟دیگه به ما سری نمیزنی؟بی معرفت شدی خاله _ببخشید خاله جون مشغول درس و دانشگاه هستم . یکی از خانمها رو به مادرم کرد و لبانش جنبید _ با این تیپی که روژان جون زده ,الان هرکسی باهم ببینتون فکر میکنه تو دخترشی و روژان مامانت.عزیزم هیچ تناسبی باهم ندارید نه به تو با این خوشگلی و لباسهای فاخر ,نه به روژان جون با اون لباس شبیه راهبه ها!!! با گفتن این حرف صدای خنده همه بالا رفت . مادرم با عصبانیت به من نگاه کرد. مشخص بود از اینکه من باعث شدم این حرفها را بشنود ناراحت است. ناراحت سرم را پایین انداختم دوست نداشتم بخاطر سلیقه من مادرم عذاب بکشد. دلم میخواست مثل همیشه حاضر جواب باشم و جواب دندان شکنی به او بدهم تا دهانم را باز کردم که حرفی بزنم با صدای مرد جوانی که میگفت: _سلام بر بانوان زیبا روی مجلس دهانم را بستم و به پشت سرم نگاهی انداختم . پسری حدودا سی ساله با ست لباس ورزشی و عینکی افتابی گران قیمت که روی موهایش خودنمایی میکرد ,صاحب صدا بود. هیلدا جون از کنارم بلند شد و به سمت او رفت _دوستان ,فرزاد عزیزم بعد سالها به ایران برگشته بعد روبه فرزاد کرد _ بیا تا دوستانم رو بهت معرفی کنم البته چندتاشون رو میشناسی در حالی که دستش را دور بازوی فرزاد حلقه کرده بود به سمت میهمانان رفت و همه را معرفی کرد وقتی به مقابل من و مادرم رسیدند فرزاد گفت: _بزارید من خودم حدس بزنم. نگاهی به مادرم کرد و ادامه داد: _احیانا شما خاله سوده نیستید؟ مادرم تبسمی کرد _سلام عزیزم.درست حدس زدی! فکر نمیکردم بعد این همه سال بشناسی. _خاله جون به قول ایرونیا بزنم به تخته شما تغییر زیادی نکردی البته از گذشته خیلی زیباتر شدید.خاله جون رمز جوان موندنتون چیه؟ مادرم خندید _هنوزم مثل گذشته ها شیرین زبونی عزیزم. فرزاد در حالی که میخندید به من نگاهی انداخت _سلام بانوی جوان. _سلام اقا فرزاد ,به کشورتون خوش اومدید. _ممنون عزیزم.مامان جان ایشون رو معرفی نمیکنی؟ خاله هیلدا در حالی که لبخند میزد گفت: _ایشون روژان جون هستند چطوری یادت نمیاد ؟دختر خاله سوده است _واقعا!!!!روژان خودمونه _بله عزیزم فرزادبه من نگاهی کرد و گفت: _چطوری روژان جون ؟ _ممنونم خوبم. ادامه دارد. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 خاله هیلدا مبلی که تا دقایقی پیش ,من و خاله روی آن نشسته بودیم را به فرزاد نشان داد _بیا اینجا کنار روژان جون بشین .شما جوونها باهم اختلاط کنید فرزاد روی مبل کنار من نشست .همه سعیم را میکردم که با او فاصله داشته باشم . وقتی همه مشغول پذیرایی از خودشون شدن ,فرزاد بشقابی برداشت درونش میوه گذاشت و به سمتم گرفت. با اینکه اشتهایی به خوردن نداشتم و دلم میخواست هرلحظه از ان میمهانی کذایی بروم ,بشقاب را گرفتم _ممنونم _روژان جون تو همیشه اینجوری لباس میپوشی؟ _چطور؟ _من این نوع پوشش رو تو خانم هایی که از لبنان اومده بودند به دانشگاهمون برای تحصیل دیدم.برام جالبه که شما هم چنین پوششی دارید _منم به تازگی از این نوع پوشش خوش اومده و انتخابش کردم. _پوشش بدی نیست ولی خب برازنده شما هم نیست؟ شما یک خانم زیبا رویی که اگه بیشتر آرایش کنی و زیبایی های ظاهریت رو پنهون نکنی آرزوی خیلی از پسرها میشی که دوست دارند باهات دوست بشن. _ولی من نمیخوام آرزوی کسی بشم .اهل دوستی با هیچکس هم نیستم _پس نظام حاکم بر جامعه افکار پوسیده و قدیمیش رو به خورد تو داده در حالی که عصبانی شده بودم گفتم .من یک ایرانی ام و ربطی به نظام کشورم نداره .یک زن ایرانی از اینکه بازیچه چند پسر غرب زده متنفره. _منظورت به من که نیست _دقیقا منظورم خودتو و امثالهم هست که دختر رو شبیه کالا میبینید . با اتمام حرفم سریع ایستادم رو به خاله و مادرم کردم _ببخشید من یادم اومد با روهام باید جایی برم منتظرمه. خاله جون مهمونی خوبی بودبا اجازه اتون. قبل از اینکه فرصت بدهم کسی حرفی بزند نگاهی عصبانی به فرزاد کردم و از ویلا خارج شدم. با رهام تماس گرفتم مدتی که گذشت تماس برقرارشد _الو روهام _سلام عزیزم _سلام .میتونی بیای دنبالم _اره عزیزم .کجایی؟ _جلو خونه خاله هیلدا _باشه عزیزم بمون الان میام _ممنونم.منتظر می مونم .فعلا بیست دقیقه ای منتظر شدم تا اینکه بالاخره ماشین روهام را از دور دیدم ,نزدیکم توقف کرد و شیشه ماشین را داد پایین _ببخشید خانم شما بامن تماس گرفته بودید سوار شدم _بی مزه .بله جنابعالی منو یک ساعته علاف کردی _آبجی کوچیکه این چه تیپیه زدی ؟ _روهام جون من تو دیگه گیر نده .از عصر به صدنفر جواب پس دادم.چرا انقدر عجیبه که من خودم برای پوششم تصمیم بگیرم.ای بابا.من از این که انگشت نما باشم خسته شدم از اینکه راحت نتونم تو خیابون قدم بزنم چون صدنفر مزاحمم میشن خسته شدم .داداشی تو دیگه به انتخابم احترام بگذار _باشه بابا چرا میزنی عزیزم. روهام با دستش دماغم رو کشید : _ببین چه بغضی هم میکنه.غمت نباشه خوشگله خودم هرکی گیر داد بهت رو میشونم سر جاش _ممنونم که درکم میکنی .بگو ببینم چه خبر از تینا _هیچی بابا .دیوونه کرده منو.از صبح ده بار زنگ زده. _برنامه رو که کنسل نکردی؟ _قبل اینکه زنگ بزنی میخواستم بپیچونم ولی با تماس تو بی خیال شدم.حاضری بریم _اره .حداقل دق و دلی مهمونی رو سر اون خالی میکنم. _پس پیش به سوی شکست غول تینا هردو بلند خندیدم و به سمت کافی شاپ به راه افتادیم. &ادامه دارد https://chat.whatsapp.com/CuyERwUI6AaH9ZI7jUiBdD