۲ مزار برای یک مرد جنگی
🔹همسر شهید ابوالفضل عباسی خاطرهای را از وی بازگو میکند: « یک روز که میخواست سرکار برود بچه همسایه را دیده بود که چون دوچرخهسواری بلد نبوده زمین خورده است. آمد خانه لباسش را عوض کرد و پی بچه همسایه رفت. خوب که دوچرخهسواری به او یاد داد برگشت خانه لباس فرمش را پوشید و به محل کارش رفت». شهید عباسی آن قدر خودش را مقید به کمک دیگران میدانست که در هفته ۲ بار به بچهها زبان انگلیسی یاد میداد. بعد از درس هم، بیرون میرفتند و فوتبال بازی میکردند.
🔹نزدیک ظهر شهید عباسی هنگام وضو گرفتن خمپارهای در کنارش منفجر میشود. بدن ابوالفضل ۲ تکه شد، همرزمانش تکههای جدا شده را جمع کردند و در همان کنار جاده آبادان - ماهشهربه خاک سپردند و باقی پیکر او را به تهران فرستادند.
#معرفی_شهید
#شهید_دفاع_مقدس
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
✅ #شهیدانه
ساده و دوست داشتنی🌱
مهربان بود. به همه برادر و خواهرهایش احترام می گذاشت. خیلی هوای من و پدرش را داشت. وقتی از بیرون به خانه می آمدم، سریع بلند می شد و دائم دست و صورت من را می بوسید. آنقدر دور و بر من می گشت که دخترها می گفتند اینقدر خودت را برای مادر لوس نکن!
ساده بود و دوست داشتنی...
🇮🇷شادی روح مطهر شهدا صلوات🇮🇷
#شهید_امنیت
#سید_روح_الله_عجمیان
#سـلام_بر_شـــهدا
#سلام_بر_مردان_بی_ادعا
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم
🦋🦋🦋
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت151
#اسپاکو
منظورت چيه؟
-واضح نبود؟!
پوزخندي زدم.
-براي من نه! حالام برو كنار ميخوايم بريم.
بازوم رو كشيد. چنان محكم اين كار و كرد كه پرت شدم توي بغلش.
-مثل يه دختر خوب از مهموني لذت ببر؛ تموم شد خودم ميفرستم بريد ... صحيح و سالم!
-حتماً باكره!
-چي؟!
”لعنتي“ اي زير لب گفتم.
هيچي!
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت152
#اسپاکو
پس حرف گوش كن باش و دردسر درست نكن!
كمي خم شد.
-خوش بگذره.
سمت ديگه ي سالن رفت. عصبي روي مبل كنار هاوير نشستم.
مي ترسيدم تنهاش بذارم و توي اين اوضاع كار دست خودش بده.
از اولم اومدنم اشتباه بود. ثانيه ها برام به كندي مي گذشت. هاوير بلند شد.
-كجا؟
-ميرم برقصم.
-ببين هاوير، كار دستمون نده لطفاً!
-چه بدعنق شدي امشب اسپاكو!
صداي موسيقي خارجي بلند شد. دختر پسرها همه ريختن وسط.
💗کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت153
#اسپاکو
ويهان بطري توي دستش رو تكون داد و يكهو درش رو باز كرد.
ماده ي داخلش با فشار بيرون جهيد. صداي جيغ و هورا بلند شد. شادي اومد سمتمون.
-پاشيد ببينم ... مگه براي نشستن اومدين؟ يالا بياين وسط ببينم.
به ناچار همراه شادي وسط رفتيم. نگاه سنگين ويهان رو احساس مي كردم.
هاوير رفت وسط و با شادي شروع به رقصيدن كرد. ويهان اومد سمتم.
-نميخواي خوش بگذروني؟
پوزخندي زدم.
-فعلاً كه دور، دور شماست!
سرش رو آورد نزديك و نگاهش رو به نگاهم دوخت.
چشمهات از هميشه وسوسه كننده تر شده! به ابروهاي پاچه بزيت مياد!
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت154
#اسپاکو
چشمكي زد و سمت ديگه اي رفت. عصبي گوشه ي لبم رو به دندون گرفتم. هاوير داشت با مردي
مي رقصيد.
حدس زدم بايد گرشا باشه. ديگه داشت حوصله ام سر مي رفت.
ويهان گوشه ي سالن داشت پيپ مي كشيد. سمتش رفتم.
بوي تلخي به دماغم خورد كه تهش يه شيريني ملس داشت. رو به روش دست به كمر ايستادم.
گوشه ي ابروي سمت چپش بالا رفت و نگاهي به سرتا پام انداخت دود پيپش رو فوت كرد بيرون
قدمي اومد جلوتر
قدمي جلوتر اومد.
حالا فاصلمون قد يه كف دست بود. يكي از دستهاش رو داخل جيب شلوارش
كرد و خونسرد گفت:
-چرا مثل مرغ پركنده همش ناآرومي؟؟ از مهموني لذت ببر! اصلاً مي توني ...
سرش رو كمي پايين آورد و كنار گوشم لب زد:
حتي مي توني يه پارتنر براي خودت جور كني و تا آخر شب از مهموني لذت ببري!
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت155
#اسپاکو
كمي سرم رو سمتش چرخوندم. حالا لبهامون كامل رو به روي هم قرار داشت.
اونقدر نزديك كه اگه كسي ما رو مي ديد فكر مي كرد داريم معاشقه مي كنيم!
-ميخوام هر چي زودتر از اين مهموني مزخرف برم، واضحه؟
گوشه ي لبش كمي بالا رفت.
تنه اي بهش زدم و ازش فاصله گرفتم. روي مبل گوشه ي سالن كه از هر جائي خلوت تر بودمنم بهت گفتم از مهموني لذت ببر زنبور ماده!
نشستم.
حتي حوصله ي ماسك روي صورتم رو هم نداشتم. يك ساعتي مي گذشت كه ويهان اومد سمتم و
خيلي جدي گفت:
-مي توني بري!
بلند شدم.
چي گفتي؟
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت156
#اسپاکو
شنيدي ... من وقت دوباره تكرار كردنش رو ندارم!
ابروئي بالا انداختم. اين چطور نظرش عوض شد؟ سمت هاوير رفتم.
-خوشگذروني بسه؛ پاشو بريم.
بدون خداحافظي از كسي همراه هاوير از سالن خارج شديم. مردي اومد سمتمون.
-همراهيتون مي كنم.
-خودمون راه رو بلديم.
سوار ماشين شديم. نگاهم به ويهان افتاد كه روي پله هاي ساختمون ايستاده بود. دنده عقب اومدمگفتم همراهيتون مي كنم!
و با سرعت از حياط خارج شدم.
تو تاريك روشن كوچه نگاهم به يه ون مشكي افتاد. بايد ميدونستم اينجا چه خبره! ماشين و داخل
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت157
#اسپاکو
كوچه ي كناري كشيدم.
-چيكار مي كني؟
-هيسس ... بمون تو ماشين، ميام.
از ماشين پياده شدم و كفشهام رو درآوردم تا صدا ايجاد نكنه. آروم به سر كوچه برگشتم.
ون سمت خونه ي ويهان رفت. از تاريكي كوچه استفاده كردم و سريع پشت سر ون وارد حياط
شدم و پشت چمن هاي بلند توي حياط پناه گرفتم.
دو مرد از ون پياده شدن.
-دخترها آماده ان؟
صداي گرشا اومد.
-آره، فعلاً 15 تا هستن.
ويهان: ببريدشون خليج فارس تا ما هم راه بيوفتيم.
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗