📝 #تلنگر | #خلاف_قانون‼️
🌱حاج حسین میخواست بره فاو، ماشین رو برداشت و رفت. ساعتی بعد دیدم پیاده داره برمیگرده! گفتم: چی شده؟ چرا نرفتی؟ ماشینت کو؟ حاجی گفت: داشتم رانندگی میکردم که اطلاعیه ای از رادیو پخش شد؛ مثل اینکه....
🌱....مثل اینکه مراجع تقلید فرمودند؛ رعایت نکردن قوانین راهنمایی و رانندگی حرامه، منم یک دستم قطع شده و رانندگی کردنم خلاف قانونه!! تا این حکم شرعی رو شنیدم ماشین رو زدم کنار جاده و برگشتم یه راننده پیدا کنم که منو ببره فاو....
🌺شهید حاج حسین خرازی
هدیه به روح مطهر شهید #صلوات
#شهدا #دفاع_مقدس #مدافعان_حرم #مدافعان_امنیت #کلام_شهدا #خاطرات #عکس
🍃داداشش میگفت: یبار به نیابت از بابک رفتیم #مشهد. موقع برگشت به خودم میگفتم یادش بخیر #بابک هروقت میرفت زیارت یه چیزی با خودش برام میاورد😔
🌼رسیدیم خونه، شب #خواب دیدم بابک با یه ساک🛍 بزرگ داره میاد. وقتی رسید یه کتاب بهم داد و گفت اینو برای تو آوردم. تشکر کردم و گذاشتمش رو میز کنار دستم📚
🍃صبح که بیدار شدم دیدم #همون_کتاب روی همون میزه‼️با تعجب کتاب رو برداشتم دیدم روش نوشته ارتباط باخدا، به مادرم گفتم این کتاب از کجا اومده؟ گفت مال #بابکمه
گذاشتمش دم دست..💔
#شهید_بابک_نوری 🌷
#شهید_مدافع_حرم
#شادی_روح_پاکش_صلوات
🥀🕊 🥀🕊
💜
رو به سوریه کرد و گفت:
بیا عروسڪهایم مالِ تو
حالا داداشم رو پس میدی..؟!
آخه خیلی دلتنگشم..^^ ):
خواهر #شهیداحمدمحمدمشلب
#یادش_با_صلوات
🥀🕊 🥀🕊
🌷به ناصر گفتم شما با این سن کمت می خوای بری جبهه ومملکت رو نجات بدی؟
گفت: من میرم ومملکتم رانجات میدم ....سال های اول جبهه می روم و سال های آخر هم شهید میشم.
🌷گفتم: اگه شهید بشی من چه کار کنم؟
گفت:اگه جواهرات بسیار غیمتی به شمابدن وبعد بخوان پس بگیرن شما بهشون تحویل نمی دی؟
🌷گفتم:بله تحویل میدم.گفت:حالامنم امانتم حالا فکر کن می خوای به صاحبش تحویل بدی،مامان راضی باش به رضای خدا.
✍راوی دوست شهید
"ﺷﻬﻴﺪﻧﺎﺻﺮ ﻭﺭامینی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌹 شهـــید مهدی باکری:
ایثار، یعنی ندیدن و به حساب نیاوردن خود. این، اولین موضعگیری شهید است.
هدیه به روح مطهر شهید #صلوات
#شهدا #دفاع_مقدس #مدافعان_حرم #مدافعان_امنیت #کلام_شهدا #خاطرات #عکس
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت281
#اسپاکو
آماده شو بريم.
دوباره همون مانتو رو پوشيدم و سوار ماشين شديم. بالاخره رسيديم دماوند.
همين كه ماشين وارد حياط ويلا شد خاله همراه آشو اومدن سمتمون.
-شماها خوبين؟
-نگران نباش مامان، خوبيم.
آشو: آقابزرگ منتظر شماست.
وارد خونه شديم.
-بيا اينجا.
نگاهي به اطراف انداختم ببينم منظورش با كيه؟
با توام، بيا اينجا.
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت282
#اسپاکو
سمتش رفتم و رو به روش ايستادم.
-سر به هوايي تو داشت جون نوه هام رو به خطر مي انداخت! اينطور بي فكر بخواي پيش بري
ديگه اينجا جائي نداري، فهميدي؟
چيزي خواستم به فرانك بگم كه پيرمرد گفت:
-تا تموم شدن شام كسي سر ميز صحبت نمي كنه! آراد، اين پسرا كجا موندن؟
-گفتن تو راه هستن، بايد الانا بيان.
صداي زنگ آيفون بلند شد و بعد از چند دقيقه صداي در سالن اومد.
با شنيدن صداي رسائي كه سلام كرد احساس كردم خونه دور سرم چرخيد.
مات به دو مرد رو به روم چشم دوختم. اينجا چه خبر بود؟! اين دو تا اينجا چيكار مي كردن؟ آشو
اومد جلو.
به به، ببين كي اومده!
رو صندلي نيم خيز شدم. انگار به پاهام وزنه ي سنگيني وصل كرده باشن. آشو دستش رو جلوم
💗
💗💗کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت283
#اسپاکو
گرفت.
-به عمارت ما خوش اومدي دخترعمه!
دستم و توي دستش گذاشتم.
-ممنون.
ويهان روي همون صندلي كه پيرمرد نذاشت بشينم نشست.
-سلام به همه.
آشو: اينم برادر بزرگ و نوه ي ارشد و عزيز آقا جونم.
پيرمرد: آشووو!
آشو دستهاش رو بالا آورد.
-چشم، چشم!
روي صندلي رو به روم نشست و چشمك آرومي زد. اشتهام كور شده بود.
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت284
#اسپاکو
كلي سؤال توي سرم بود كه نميدونستم از كي بپرسم. ويهان توي اون روستا و خونه ي خان چيكار
مي كرد؟
تمام اين مدت اشتباه فكر مي كردم؛ اينكه ويهان پسر بزرگ خان هست.
با صداي فرانك به خودم اومدم.
-اسپاكو، خوبي؟
سرم و بالا آوردم. پيرمرد سر ميز نبود. نگاهم لحظه اي با نگاه ويهان گره خورد.
سريع نگاهم رو از نگاهش گرفتم و با صداي تحليل رفته اي گفتم:
-خوبم.
-چيزي نخوردي!
از سر ميز بلند شدم.
ميل ندارم.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت285
#اسپاکو
آشو: خوب دخترا، امشب نوبت كدومتونه تا ببازيد؟
فرانگيز: داداشي خوب شما بلدي، بعدش شما و داداش ويهان يكي بشيد ديگه واويلا
هنوز تو شوك اين دو تا برادر بودم و اينكه اين همه مدت بازيچه ي دستشون بودم!
با صداي آشو سر بلند كردم. با فاصله ي كمي كنارم ايستاده بود.
-به چي فكر مي كني؟
-تو از اول ميدونستي من فاميلتم؟
-من، نه؛ براي فوت عمه كه اومديم فهميدم.
-براي فوت مامان؟!!
-آره، تو حالت خوب نبود متوجه نشدي.
حتمًااون برادر خونسردت از اول ميدونسته!
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗