✅ماجرای واقعیه یک 《ساحر》 توبه ڪار
🔻روزی یڪی اومد پیشم و گفت فلانی رو سحر و طلسم ڪن، منم جنهایی از شیاطین ڪه ھمیشه میفرستادم رو سراغ اون فرد مورد نظر فرستادم.
ڪمی گذشت، برگشتن! گفتن اون شخصی ڪه مارو فرستادی دنبالش اصلا پیداش نمیڪنیم و حتی نمیتونیم ببینیمش!
ازشون پرسیدم چطور چنین چیزی ممڪنه؟
گفتن: صداش رو میشنویم وقتی حرف میزنه ولی نمیتونیم ببینیمش، یا اگه بتونیم خیلی از دور قابل دیدنه ڪه چیزی معلوم نیست و وقتی بهش نزدیڪ بشیم جلوی چشمامون تیرہ و تار میشه و چیزی مشخص نمیشه!
⚪️وقتی این ماموریتم شڪست خورد، چند جن قوی تر از نوع مَرَدَہ = جن مارِد ، فرستادم سراغش! چون 《جنهای مارد》 میتونن چیزایی ببینن ڪه شیاطین عادی قادر به دیدنشون نیستن…
اونا رفتن سراغش و اون شخص مومن رو دیدن!
ولی اونا ھم میتونستن از مسافت ۱۰متری یا ۵متری ببیننش و اگه جلو میرفتن قادر به دیدنش نبودن!
پیشم برگشتن و گفتن: نمیتونستیم از این نزدیڪتر بریم چون دور و برش یه حرارتی داشت اگه نزدیڪتر میرفتیم قطعا نابود میشدیم!
این جنها بهم گفتن: ما پی بردیم ڪه فلان شخص مجهز به اذڪار صبح و شامگاہ است یا آیات قرآنی رو تلاوت ڪردہ ڪه ازش مواظبت میڪنه.( آیت الڪرسی و سوره های قُل و … )
⚪️وقتی جنهای مارد ھم نتونستن ڪاری انجام بدن، جنهای عفریت رو فرستادم ڪه از 《جنهای مارد》 به مراتب قوی ترن.
رفتن سراغ مومن مجهز به اذڪار، ولی بازم اونا ھم برگشتن… چرا!؟
بهم گفتن:وقتی رسیدیم اونجا، ملائڪی رو دیدیم ڪه ازش محافظت میڪنن و ما ھم جایی ڪی ملائڪه حضور داشته باشه نمیتونیم به اونجا پا بزاریم.
✔️پایان سخنان ساحر توبه ڪار👇
🔹ستایش خدایی را ڪه نعمت اذڪار رو بر مسلمین عطا فرمود، با این اذڪار ھر شیطانی در ھر پست و مقامی خوار و ذلیل است به اذن اللہ.
🌹پس ای برادرم و ای خواھرم ھرجا ڪه حضور داشتی اذڪارت را بخوان، زیرا ھم عبادت است و ھم حفاظت🌷
👇👇👇گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
🔮 آیا میدانید بیت المقدس اصلی کجاست؟؟
🔷🔷🔷🔹🔹🔹🔷🔷
🔷یعقوب بن جعفر میگوید:
مردی راهب نزد امام کاظم سلام الله علیه آمد و گفت: که من در دین خود محکم بودم و نگذاشتم در روی زمین مردی از نصاری را که علم او به علم من برسد و به تحقیق شنیدم، مردی در سندان هند میباشد که هر وقت بخواهد در یک شبانه روز به بیت المقدس میرود و بعد به منزل خود در زمین بر میگردد.
🔷راهب گفت:«او آن اسمی را آموخته است که آصف – وزیر سلیمان – به آن آگاهی یافت و بوسیله آن، تختی که در شهر سبا بود را آورد و حق تعالی آن را در کتاب شما و کتابهای ما ذکر فرمود.»
روانه شدم تا به سندان هند رسیدم.و پس از مشقت فراوان آن مرد را در دیری داخل کوه دیدم که ایستاده است. او به آسمان نگاه میکرد و میگریست و به زمین نگاه میکرد و گریه میکرد و به کوهها نظر میکرد و میگریست.
🔷پس من از روی تعجب و حیرت، به مرد هندی گفتم: سبحان الله! چقدر مثل تو در این زمانه کم است.» مرد هندی گفت: «به خدا قسم، من نیستم مگر حسنه ای از حسنات مردی (حضرت موسی بن جعفر ) هستم که او را واگذاشتی و به اینجا آمدی.»
🔷به او گفتم: «به من خبر داده اند که نزد تو اسمی است از اسمهای خدای تعالی که به وسیله آن اسم، در یک شب به بیت المقدس میروی و بر میگردی.» گفت: «آیا بیت المقدس را میشناسی؟!» گفتم: «من بیت المقدسی را نمیشناسم مگر بیت المقدسی که در شام است.» گفت: «نه آن بیت المقدس منظور نیست 👈بلکه منظور آن خانه ای است که مقدس و پاکیزه شده میباشد و آن بیت آل محمد علیهم السلام است.»👉 گفتم: آنطور که من شنیده ام تا به امروز بیت المقدس در شام است.»
🔷مرد هندی گفت: «آن محرابهای پیغمبران است و آنجا را👈 حظیره المحرایب👉 میگفتند یعنی محوطه ای که محرابهای پیغمبران در آنجا است، تا آنکه زمان فتره آمد یعنی آن زمانی که ما بین محمد و عیسی (ع) بود و بلا به اهل شرک نزدیک شد و نقمت ها و عذابها در خانه های شیاطین آمد و سخنان آهسته در خانه های شیاطین بلند و آشکار شد و بدعتها و شبهه های باطل در مجالس علمای اهل گمراهی و ضلالت بوجود آمد، 👈پس نامها را از جاهایی به جاهای دیگر نقل کردند و نامها را به نامهای دیگری تغییر دادند👉
📚 کافى ، ج 1، ص 481
📚بحارالانوار، ج 48، ص 92
🔷🔹 حدیث کوتاه گردیده است
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
♥️♥️💠💠♥️♥️💠💠♥️♥️💠💠♥️♥️
🍀 داستان کوتاه🍀
پدر هیچ وقت جلوی چشم ما گریه نمی کرد گاهی شبها اما از پسِ روزهایی که زیاد کار کرده بود قبل از آن که به رختخواب برود دور از چشم همه ، حتی مادرم می رفت سراغ چمدان توی انباری پیراهن پولکی سبز رنگ همیشگی را بیرون می کشید طوری در آغوش می گرفت که گویی شانه هایی هنوز توی آن استوار است گویی صاحبش هنوز توی آن نفس می کشد دردش را می فهمد و قفسه ی سینه اش برای غم ها و دلتنگی هایش بالا پایین می شود آنقدر که محکم آن پیراهن را به سینه اش می چسباند من هم اغلب دزدکی نگاه می کردم که مرد خانه مان چگونه در آغوش یک پیراهنِ خالیِ کهنه اشک می ریزد
یک بار لای در مرا دید پیش خود نشاند و پیراهن را دستم داد گفت بو بکش بوی خاصی نمی داد اما به روی خودم نیاورد
آن را از دستم گرفت و داخل چمدان گذاشت عکسی را بیرون کشید ، بوسید و نشانم داد پسری توی حوض ، آب تنی می کرد و پیر زن مهربانی توی لباس سبز رنگ پولکی لبِ یک حوض که دورتا دورش پر بود از گلهای شمعدانی حوله به دست ، با لبخندی ملیح نشسته بود
گریه امانش را برید گفت:می خواستم عطر تنش لابلای گلبرگ گل های روی پیراهنش لانه کند
گفت می خواستم چمدان را که باز کردم تمام انباری بوی مادرم را بگیرد
فردای آن شب قُلکم را شکستم و با تمام پولش برای مادرم چند پیراهن گلدار خریدم تا هر روزِ خدا یک لباس گل گلی به تن کند
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
💜💜💠💠💜💜💠💠💜💜💠💠
°❀°❔°❀°❔°❀°❔°❀°
#اهل_بیت_علیهم_السلام
❀°✍️پسر خاله کارشکن
💠نضربن حارث بن کلده، پسر خاله پیامبر اسلام (ص) بود، ولی شدیداً با اسلام مخالفت می کرد، و در مورد گسترش اسلام، کارشکنی می نمود از جمله کارشکنی های او اینکه: به عنوان تجارت به سوی «حیره» و «ایران» مسافرت می نمود و در آنجا اخبار و افسانه های پهلوانان ایران، مانند رستم و افراسیاب و... را که در صفحه ها نوشته شده بود، می خرید و به مکّه می آورد و آنها را می خواند و به مردم مکّه می گفت: «محمد (ص ) نیکو گفتارتر از من نیست، من نیز از اخبار گذشتگان می گویم».
در ردّ این کارشکن مخالف، آیاتی، از جمله آیه 6 سوره لقمان نازل شد:
«و من الناس من یشتری لهو الحدیث لیضل عن سبیل اللّه بغیر علم و یتخذها هزواً اولئک لهم عذاب مهین».
ترجمه :
«و بعضی از مردم سخنان باطل و بیهوده را خریداری می کنند تا مردم را از روی جهل گمراه سازند، و آیات الهی را به مسخره گیرند، برای آنها عذاب خوار کننده ای است».
،خير الدين الزركلى (م 1396)، الأعلام ، بيروت، دار العلم للملايين، ط الثامنة، 1989.ُّ
°❀°❔°❀°❔°❀°❔°❀°
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
📚داستان کوتاه📚
⚡️تو نیکی می کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز⚡️
در قابوس نامه عنصرالمعالی داستانی است که :
متوکل خلیفه عباسی غلامی به نام فتح داشت و به او انواع فنون آموخته بود. روزی که شنا می آموخت, فتح دور از چشم مربیان خود در دجله مشغول شنا شد که آب طغیان کرد و او را با خود برد.
متوکل وقتی خبر را شنید بسیار غمگین شد و اعلام کرد تا او را نیابید غذا نخواهم خورد، شناگران ماهر جستجو آغاز کردند ولی اثری از او نیافتند پس از یک هفته ملاحی او را زنده در یکی از شکاف های کنار دجله به سلامت یافت.
ملاح فتح را گرفت و پیش خلیفه آورد. خلیفه بسیار خوشحال شد و دستور داد غذا آماده کنند زیرا می پنداشت که فتح هفت شبانه روز غذا نخورده است.
فتح گفت: یا امیرالمومنین من سیرم. متوکل گفت : مگر از آب دجله سیری؟ فتح گفت: نه من این هفت روز گرسنه نبودم که هر روز نانی بر طبقی نهاده ،بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی و بگرفتمی و زندگانی من از آن نان بود و بر هر نانی نبشته بود: "محمد بن الحسین الاسکاف"
متوکل فرمود که:در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله می افکند کیست؟
روز دیگر مردی بیامد و گفت: منم.
متوکل گفت:به چه نشان ؟ مرد گفت: بدان نشان که نام من بر روی هر نانی نبشته بود : محمدبن الحسین الاسکاف.
خلیفه گفت این نشان درست آمد اما چند گاهیست تو نان در دجله می افکنی ؟
گفت: یک سال است. گفت: غرض تو از این چه بوده است؟
گفت: شنیده بودم که نیکی کن و به رود انداز که روزی بر دهد. به دست من نیکی دیگر نبود آنچه توانستم کردم.
متوکل گفت: آن چه شنیدی کردی و بدانچه کردی ثمرت یافتی . وی را بر در بغداد دهی داد و مرد بر سر مِلک رفت و محتشم گشت.
جالب اینکه عنصرالمعالی در پایان داستان اضافه می کند در سفری که به حج مشرف شدم فرزندزادگان این مرد را دیدم.....
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
📚📖📚📖📚📖📚📖📚
#داستانک
#ضرب_المثل
در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود. وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند. یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت. هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد. کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر؟ خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند.
روزها و سالها بدین منوال گذشت تا اینکه روزی قرعه فال به نام خود خیاط افتاد و خیاط هم مرد. یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت. از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟»
همسایه به او گفت:
«خیاط هم در کوزه افتاد.»
و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره حرف می زده، می گویند:
« #خیاط_درکوزه_افتاد»
#ضرب_المثل
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
#داستان_واقعی
#معجزه_امام_هادی_ع
#داستان _آموزنده_ازامام_هادی(ع)
#شكستگی_نگین_انگشتر
مرحوم شیخ طوسی و برخی دیگر از بزرگان رضوان اللّه علیهم به نقل از كافور خادم حكایت نمایند: منزل و محلّ مسكونی حضرت ابوالحسن ، امام هادی علیه السلام در نزدیكی بازارچه ای بود كه صنعت گران مختلفی در آن كار می كردند، یكی از آن ها شخصی به نام یونس نقّاش بود كه كارش انگشترسازی و نقش و نگار آن بود، او از دوستان حضرت بود و بعضی اوقات خدمت حضرت می آمد. روزی باعجله و شتاب نزد امام علیه السلام وارد شد و پس از سلام اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! من تمام اموال و نیز خانواده ام را به شما می سپارم . حضرت به او فرمود: چه خبر شده است ؟ یونس گفت : من باید از این دیار فرار كنم . حضرت در حالتی كه تبسّمی بر لب داشت ، فرمود: برای چه ؟
مگر چه پیش آمدی رُخ داده است ؟! ه وزیر خلیفه - موسی بن بغا - نگین انگشتری را تحویل من داد تا برایش حكّاكی و نقّاشی كنم و آن نگین از قیمت بسیار بالائی برخوردار بود، كه در هنگام كار شكست و دو نیم شد و فردا موعد تحویل آن است ؛ و می دانم كه موسی یا حُكم هزار شلاّق و یا حكم قتل مرا صادر می كند. امام هادی علیه السلام فرمود: آرام باش و به منزل خود بازگرد، تا فردا فرج و گشایشی خواهد بود. یونس طبق فرمان حضرت به منزل خویش بازگشت و تا فردای آن روز بسیار ناراحت و غمگین بود كه چه خواهد شد؟ و تمام بدنش می لرزید و هراسناك بود از این كه چنانچه نگین از او بخواهند چه بگوید؟ در همین احوال ، ناگهان ، مأ موری آمد و نگین را درخواست كرد و اظهار داشت : بیا نزد موسی برویم كه كار مهمّی دارد. یونس نقّاش با ترس و وحشت عجیبی برخاست و همراه ماءمور نزد موسی بن بغا رفت . از نزد موسی برگشت ، خندان و خوشحال بود و به محضر مبارك امام هادی علیه السلام وارد شد و اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! هنگامی كه نزد موسی رفتم ، گفت : نگینی را كه گرفته ای ، خواسته بودم كه برای یكی از همسرانم انگشتری مناسب بسازی ؛ ولی اكنون آن ها نزاعشان شده است . اگر بتوانی آن نگین را دو نیم كنی ، كه برای هر یك از همسرانم نگینی درست شود، تو را از نعمت و هدایای فراوانی برخوردار می سازیم . امام هادی صلوات اللّه علیه تا این خبر را شنید، دست مباركش را به سمت آسمان بلند نمود و به درگاه باری تعالی اظهار داشت : خداوندا! تو را شكر و سپاس می گویم ، كه ما - اهل بیت رسالت - را از شكرگزاران حقیقی خود قرار داده ای . و سپس به یونس فرمود: تو به موسی چه گفتی ؟ یونس اظهار داشت : جواب دادم كه باید مهلت بدهی و صبر كنی تا چاره ای بیندیشم . امام هادی علیه السلام به او فرمود: خوب گفتی و روش خوبی را مطرح كردی .
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
#داستان_آموزنده 📝
مردی، دیروقت، خسته از سرکار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود:
- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتما". چه سوالی؟
- بابا، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول می گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد:
- این به تو ربطی ندارد. چرا چنین سوالی می کنی؟
- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هرساعت کار، چقدر پول می گیرید؟
- اگر باید بدانی خوب می گویم، 20هزار تومان.
پسر کوچک؛ در حالی که سرش پایین بود؛ آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت:
- می شود لطفا" 10 هزار تومان به من قرض بدهید؟
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت:
- اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو، فکر کن و ببین که چرا این قدر خودخواه هستی. من هر روز، سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.
پسر کوچک ، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد:
- چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟
بعد از حدود یک ساعت، مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعا" چیزی بوده که او برای خریدش به 10 هزار تومان نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد:
- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم.
- فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 هزار تومانی که خواسته بودی...
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد:
- متشکرم بابا!
بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی شد و غرولند کنان گفت:
- با اینکه خودت پول داشتی، چرا باز هم پول خواستی؟
پسر کوچولو پاسخ داد:
- برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 هزار تومان دارم.!!!
آیا می توانم یک ساعت از #کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟؟؟
دوست دارم با شما، شام بخورم...
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
🍃⇨﷽
🌷حکایت
❄️⇦ در شهر مقدس قم منزلی بود که دائما توسط اشخاص نامرئی سنگباران می شد و صاحب منزل به هیچ وجه نتوانسته بود از این کار جلوگیری کند،حتی به شهربانی رجوع کرده و چند پلیس مسلح به همراه خود آورده بود که مسیر سنگ باران را شناسایی کنند اما در همان ابتداء ورود ، اولین سنگ ها به سر پلیس ها اصابت کرده و آن ها فرار نمودند.
❄️⇦ یکی از مریدان عارف بزرگ، مرحوم آقای شیخ جعفر مجتهدی _رضوان الله علیه_ به نام میرزا ابوالفضل نقل می کند: نزد مرحوم آقای شیخ جعفر مجتهدی رفتم و ماجرا را برای ایشان تعریف کردم. ایشان نیز تاملی نموده و آن گاه فرمودند: این سنگ باران توسط اجنه صورت می گیرد،شما به آن محل بروید و با صدای بلند به آنها بگویید: جعفر می گوید سنگ نزنید!
❄️⇦ بنده هم به آن خانه رفته و به محض این که آن پیغام را با صدای بلند گفتم، سنگباران قطع شد! مدتی پس از این واقعه مرحوم آقا از قم به مشهد مقدس مهاجرت کردند و در همان موقع مجددا خانه ای دیگر سنگباران می شد.
با خود گفتم اکنون که آقا تشریف ندارند، خودم به آن جا می روم و می گویم: میرزا ابوالفضل میگوید سنگ نزنید.
❄️⇦ هنگامی که به آن محل رفتم با صدای بلند گفتم: میرزا ابوالفضل می گوید سنگ نزنید!
هنوز کلامم تمام نشده بود که اولین سنگ به سرم اصابت کرده و فرار کردم. در آن موقع فهمیدم که میرزا ابوالفضل با جعفر خیلی فرق دارد .
📗 لاله ای از ملکوت ص۲۴۱
💟← « بہ ما بپیونید » →💟
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
💙💙💠💠💙💙💠💠💙💙💠💠💙💙
🔘 داستان کوتاه
روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم.
درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر میخواهی، میتوانی تمام سیبهای درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول به دست آوری.
آن وقت پسر تمام سیبهای درخت را چید و برای فروش برد.
هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت میخواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم.
درخت گفت: شاخههای درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانهای بساز.
و آن پسر تمام شاخههای درخت را قطع کرد. آن وقت درخت شاد و خوشحال بود.
پسر بعد از چند سال، بدبختتر از همیشه برگشت و گفت:
میدانی؟ من از همسر و خانهام خسته شدهام و میخواهم از آنها دور شوم، اما وسیلهای برای مسافرت ندارم.
درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو.
پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود.
شما چطور؟ آیا حاضرید دوستانتان را شاد کنید؟ آیا حاضرید برای شاد کردن دیگران بها بپردازید؟ آیا پرداخت این بها حد و مرزی دارد
آیا شما حاضرید به خاطر خوشبختی و شادی کسی حتی جان خود را فدا کنید. منظور این نیست که باید این کار را بکنید. منظور از این پرسش فقط یک چیز بود، آیا کسی را بیقید و شرط دوست دارید؟ چند نفر؟
عیب جامعه این است که همه میخواهند فرد مهمی باشند ولی هیچکس نمیخواهد انسان مفیدی باشد.
درختان میوه خود را نمیخورند،
ابرها باران را نمیبلعند،
رودها آب خود را نمیخورند،
چیزی که بزرگان دارند، همیشه به نفع دیگران است.
بزرگی میگوید: همه آنچه که جمع کردم بر باد رفت و همه آنچه که بخشیدم، مال من ماند. آنچه که بخشیدم هنوز با من است و آنچه که جمع کردم از دست رفت.
در واقع انسان جز آنچه که با دیگران تقسیم میکند، چیزی ندارد. عشق، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق، عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد. هر چه بیشتر بدست میآوری، هرچه کمتر میبخشی، کمتر داری
💙💙💠💠💙💙💠گل نرگس:
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆