فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡حاضر جواب نباشید💡
💠 مرحوم آیت الله فاطمی نیا (ره)
نعم الامیر آقا جونم فدات:
به برکت صلوات خاصّه، آتش خاموش شد!
از مرحوم حاج سید حمزه موسوی تبریزی نقل شده که ایشان مریض شدند و من به عیادت شان رفتم و یک کتیبه که صلوات حضرت رضا علیه السلام را بر آن نوشته بود برای ایشان به عنوان هدیه بردم. وقتی باز کردند این جریان را نقل نمودند که:
«من معمولا قبل از اذان صبح به حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام مشرف می شدم و وقتی بر می گشتم هنوز آفتاب طلوع نکرده بود و اهل خانه را ا برای نماز بیدار می کردم. روزی خواستم از حرم مطهر بیرون بیایم، به یاد مدفونین در یکی از قبرستان های تبریز افتادم. برگشتم و یک صلوات خاصه حضرت رضا علیه السلام را برای آنان خواندم و به منزل برگشتم. تا اهل خانه را بیدار کردم، همسرم سراسیمه بیدار شد و گفت: کجا بودید، گفتم: حرم مطهر مشرف بودم. گفت: چه کردید؟ جریان را گفتم. گفت: خواب دیدم که وارد آن قبرستان در تبریز شدم و دیدم از قبرها آتش بیرون می آید، شما آمدید و آتش فرو نشست!»
منبع:
ما سمعت ممن رأیت(آنچه شنیدهام از آنان که دیدهام)، سیدمجتبی بحرینی، مشهد: آفتاب عالمتاب ، ۱۳۹۲، ص 624 و 625.
به پیشگاه رئوف ترین امام، صلوات فاطمی هدیه بفرمائید.
. 👇تقویم نجومی جمعه👇
👇👇👇کانال عمومی 👇👇👇
(تقویم همسران)
✴️ جمعه 👈8 مهر /میزان 1401
👈3 ربیع الاول 1444👈30 سپتامبر 2022
@taghvimehamsaran
🏛مناسبت های دینی و اسلامی.
🔥آتشباران کعبه توسط حُصین بن نُمیر فرمانده لشکر یزید بن معاویه علیهمااللعنه.(64 هجری)
🎇 امور دینی و اسلامی.
📛امروز:ساعت 7:36 صبح قمر از برج عقرب خارج می شود. سزاوار است پس از خروج تا یکروز از امور اساسی اجتناب گردد.
📛امروز برای امور زیر مناسب نیست:
📛مسافرت.
📛امور ازدواجی.
📛خرید رفتن.
📛شرکت و امور مشارکتی.
📛و دیدارها خوب نیست.
👶 زایمان مناسب و نوزاد روزیش گشاده باشد.
🚘سفر: مسافرت همراه صدقه باشد.
💑مباشرت امروز:
مباشرت کمی پس از فضیلت نماز عصر استحباب ویژه ای دارد و فرزند آن ساعت دانشمندی مشهور شود.ان شاءالله.
💠کانال ما را در موضوع حرز و ادعیه همراه حرز دستنویس با قیمت مناسب دنبال بفرمایید.👇
@Herz_adiye_hamrah
🔭 احکام و اختیارات نجومی:
🌗 امروز قمر در برج عقرب است و برای امور زیر نیک است:
✳️خرید باغ و زمین زراعی.
✳️جراحی چشم.
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️درختکاری.
✳️ابیاری.
✳️انواع حفاری ها.
✳️بذر افشانی
✳️استعمال دارو.
✳️مرهم گذاشتن بر زخم و دمل.
✳️و کشیدن دندان نیک است.
✳️ شما میتوانید باجستجوی کلمه" تقویم همسران"در تلگرام و ایتا به ما بپیوندید و تقویم هر روز را دریافت نمایید.
📛ولی امور اساسی و زیر بنایی خوب نیست.
💑مباشرت امشب:
(شب شنبه)روایتی مبنی بر کراهت یا استحباب وارد نشده است.
🔲 این مطالب تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است اختیارات بیشتر را در تقویم بخوانید.
@taghvimehamsaran
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات،#اصلاح_مو(سر و صورت) ،باعث طول عمر می شود.
@taghvimehamsaran
💉حجامت.
خون دادن فصد و زالو انداختن...
#خون_دادن یا #حجامت ، زالو انداختن موجب ضعف مغز می شود.
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود.
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
😴😴 تعبیر خواب.
تعبیر خوابی که شب " شنبه " دیده شود طبق ایه ی 4 سوره مبارکه "نساء" است.
واتوا النساء صدقاتهن نحله...
و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده یا ازدواج کند یا مال زیادی و یا هدیه ای به او برسد. ان شاءالله.و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز جمعه
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منابع مطالب
تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
سلام دوستان
مهمون امروزمون حاج رحیم هست🥰✋
*بازگشتـــ تنها شهید باقیمانده از خانطومان*🕊️
*🌷شهید حاج رحیم کابلی*
تاریخ تولد: ۱۱ / ۷ / ۱۳۴۲
تاریخ شهادت: ۱۷ / ۲ / ۱۳۹۵
محل تولد: بهشهر مازندران
محل شهادت: سوریه ،خانطومان
*🌷همسرش← آقا رحیم، با اینکه بازنشسته شده بود اما داوطلبانه به سوریه رفت🌙همرزمش میگفت او روزها را در سوریه روزه میگرفت💫نگرانی اول ایشان بیحرمتی به ولایت بود🥀و تاکید میکرد که ولایت را تنها نگذارید و دل ایشان را به درد نیاورید🥀و از مسئله دیگری که عذاب میکشید، بدحجابی بود🥀و میگفت به پدر و مادرها بگویید که حواسشان به حجاب فرزندانشان باشد🌙ایشان با اصابت تیر به قلب و پهلو🥀و تیر خلاصی به سرش آسمانی شد🕊️بعد از شهادتش دخترم حال بدی داشت🥀دو هفته گریه میکرد و میگفت دوست دارم بابا به خوابم بیاید و بگوید چطور شهید شده🌙عاقبت پدرش را در خواب دید و نحوه شهادتش را گفت:💫که تیر به قلبم و به پهلویم خورد که درد داشت.🥀در خواب خیلی گریه میکرد که پهلوی من اینطور درد داشت پس حضرت زهرا(س) چه کشید.🥀دخترم در خواب گفته بود بابا چرا روی پیکرت خاک ریخت؟🍁و حاجی هم پاسخ میدهد که خمپاره زدند💥گرد و غبارش بلند شد و خاکی شدم.💫دخترم با این خواب آرام شد و به این واقعیت رسیدیم که شهدا زندهاند🌙حاج رحیم از بین ۱۳ شهید مازندرانی که در خانطومان شهید شده بودند🕊️تنها شهیدی بود که پیکرش پیدا نشد🥀و سرانجام پس از ۶ سال در ماه محرم🏴به همراه پیکر شهید عبدالله اسکندری🌙و چند شهید دیگر پیدا و شناسایی شد💫و به وطن آمد*🕊️🕋
*شهید حاج رحیم کابلی*
*شادی روحش صلوات*💙🌷
*zeynab_roos313*
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #شش
صدف انگار داشت با خودش حرف میزد:
- ولی من از هوای ابری بدم میآد. دلم میگیره. اصلا انگار اونور آب همه دلشون گرفته. انقد که هوا همش ابریه.
شیدا به حرفهای صدف پوزخند زد.
صدف لب باریکش را گزید و بعد از چندلحظه گفت:
- اگه اون لعنتیا از دانشگاه اخراجم نمیکردن، الان توی مملکت خودم یه کسی شده بودم.
شیدا که داشت با بیتفاوتی به صدف گوش میداد، لبخندی زد که دندانهای ردیف و سپیدش را به رخ کشید
و گردنش را کج کرد:
- عزیزم! تو و امثال تو توی این مملکت به هیچجا نمیرسین. حداقل تا وقتی اینا سر کارن. همون بهتر که اومدی کانادا. اونا قدر تو رو بیشتر میفهمن.
صدف با چشمان پر از اشکش به شیدا نگاه میکرد. شیدا از جایش بلند شد و کنار صدف روی تخت نشست.
دستان صدف را گرفت
و خیلی جدی به چشمانش نگاه کرد:
- اگه دوست داری توی همین ایران به یه جایی برسی، باید کمک کنی تا کار این حکومت رو تموم کنیم. اون وقت ایرانم میشه اروپا.
صدای بیتهای پایانی آهنگ، میدویدند میان جملات شیدا:
Figures dancing gracefully
(...عکسها و نقشها به زیبایی حرکت میکنند)
Across my memory
(همه اینها را به یاد میآورم...)
صدف با حالتی نامطمئن و صدایی لرزان پرسید:
- مطمئنی میشه؟
- اگه ما بخوایم میشه. این دفعه کارشون تمومه.
صدف انگار باور نکرده بود. ترس در چشمانش موج میزد.
آهنگ دوباره از اول شروع شد:
Dancing bears, Painted wings
(خرسهای رقصان، بالهای رنگی)
Things I almost remember
(همه آن چیزی است که به یاد میآورم...)
شیدا خواست حالش را عوض کند:
- نگفتی این آهنگ مال چه فیلمیه؟
صدف به زور لبخند کج و کولهای زد:
- یه فیلمه درباره انقلاب روسیه...
شیدا ضربهای آرام سر شانه صدف زد:
- یادت باشه بعدا دانلودش کنی با هم ببینیم.
و ناخودآگاه همراه آهنگ خواند:
Figures dancing gracefully
(...عکسها و نقشها به زیبایی حرکت میکنند)
Across my memory
(همه اینها را به یاد میآورم...)
عباس هدفون را از روی گوشش برداشت و زیر لب غرید:
- از این دوتا چیزی درنمیآد.
- شنیدم چی گفتی!
عباس دستپاچه شد. حسین بود. به منمن افتاد:
- حاجی منظورم اینه که...
- میدونم. فعلا میلاد اونجا باشه کافیه. تو پاشو بیا اداره، کارت دارم. الانم کمبود نیرو داریم، باید در مصرفتون صرفهجویی کنم.
عباس که از ماندن در اتاق خسته شده بود، از جا جهید و کتش را برداشت:
-الساعه میآم.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #هفت
***
امید دستش را زیر چانه زد و گفت:
- من هرچی فکر میکنم، بین این دوتا و یه تیم ترور ارتباطی کشف نمیکنم.
عباس سر تکان داد و حرف امید را تایید کرد:
- راست میگه حاجی. مخصوصا صدف اصلا بهش نمیآد مفهومی به اسم عملیات تروریستی به گوشش خورده باشه!
حسین با یک لبخند ملیح فقط نگاهشان میکرد. بعد، به صابری نگاه کرد و سر تکان داد که یعنی بگو!
صابری نگاهی به برگههای مقابلش انداخت:
- حتما آقایون اخبار رو بررسی کردن. این طور که داره از رسانههای این طرف و اون طرف بوش میآد، جامعه ایران شدیدا داره به سمت دوقطبی شدن میره و جامعه تقسیم شده به موافق و مخالفان دولت. طوری که همه مسائل، حتی فرهنگی و اقتصادی هم داره سیاسی میشه و سریع دوتا حزب مقابل هم میایستن.
امید که داشت روی کاغذ سپید مقابلش بیهدف خط میکشید،
به صندلی تکیه زد و گفت:
- خب این که چیز جدیدی نبوده. همیشه قبل انتخابات اینطوری میشه.
صابری سرش را تکان داد و تلخندی مهمان لبهایش کرد:
-بله، اما بعیده گزارشهای اخیر رو نخونده باشید. خود شما فکر کنم بیشتر از من در جریان طرح عملیات «سیاه» باشید، الان چندسالی هست سازمان سی.آی.اِی داره علیه ایران اجرا میکنه. اگه یادتون باشه، بعد اولش توی زمینه اقتصادی بود و جریانات بورس و کاهش قیمت نفت که باعث تورم توی سال هشتاد و هفت شد... و بعد هستهایش هم مسائل مربوط به ویروس استاکسنت و ماجراهایی که توی صنعت هستهای پیش اومد... خب بعد سومش چندماهی هست داره اجرا میشه و نباید ازش غافل شد.
خطکشیهای بیهدف امید داشت اعصاب عباس را به هم میریخت.
خودکار را از دست امید بیرون کشید و روی صندلی جابهجا شد:
- اگه اشتباه نکنم باید بعد سوم باید فرهنگی باشه درسته؟
صابری سر تکان داد:
- بله دقیقا. همین چندماه پیش بود که شبکه بی.بی.سی فارسی کارش رو شروع کرد و دولت انگلستان هم کلی براش خرج کرد، اونم توی شرایطی که رشد اقتصادیش منفی بوده و توی بحران قرار داره. این یعنی تاسیس یه قرارگاه رسانهای برای تولید محتوا علیه نظام.
درضمن، طبق گزارشهایی که اخیرا بهمون رسیده، الان با موج ورود افراد ایرانیالاصل از کشورهای اروپایی و امریکا مواجهیم. آدمایی که اکثرا ارتباطشون با سرویسهای جاسوسی معاند هم تایید شده و مشخصه که با یه برنامه از پیش تعیینشده، دارن وارد ایران میشن. از قشر خاصی هم نیستن؛ دانشجو، تاجر، خبرنگار... از جمله همین خانم صدف سلطانی و شیدا فرخی. الان خیلی از تیمها سوژههای مشابه ما دارن و با این مسئله درگیرن. وقتی اینا رو، با گزارشهای دیگه کنار هم بذاریم، به یه نتیجه میرسیم...
امید پرید میان حرف صابری:
- کودتای مخملی!
صابری با حرکت سر تایید کرد.
عباس نفسش را با صدای بلندی بیرون داد و روی صندلی رها شد:
- هوف... پس کارمون دراومده.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #هشت
صابری برگههای مقابلش را نظم داد:
- این یه نقشه تکراریه ادعای تقلب توی انتخابات، کشوندن مردم به خیابون، اعمال فشار به حکومت کشور هدف و درنهایت براندازی. عین کاری که توی گرجستان و اوکراین و چندتا کشور دیگه کردن.
حسین ماژیک را برداشت ،
و از جایش بلند شد. پای تخته ایستاد چندبار ماژیک را کف دستش زد و به زمین چشم دوخت.
بعد گفت:
-با توجه به برداشتی که همهمون از روحیه صدف داشتیم، بعیده صدف خودش بدونه توی چه باند خطرناکی قرار گرفته. هنوز معلوم نیست برای چی با شیدا اومده. شاید فقط یه پوشش باشه برای توجیه این که دوتا دانشجو که خارج از کشور درس میخونن، اومدن به خانوادهشون سر بزنن.
بعد چرخید طرف صابری:
- خانم صابری، شما زحمت بکش ببین خانواده صدف کجا زندگی میکنن و شرایطشون چطوریه.
و ادامه داد:
- اما شیدا، درواقع ادامه تیم تروری هست که با حمایت مالی حانان فرستاده شده ایران. و باید همین روزا با بقیه اعضای تیم ارتباط بگیره یا باهاش ارتباط بگیرن.
عباس پرسید:
- خب الان این تیم ترور قراره افراد مهم رو ترور کنه؟ یا چی؟
-تا جایی که اویس به ما خبر داد، این تیم و تیمهای مشابهش توی اصفهان و شهرهای دیگه قراره سازماندهی بشن برای ایجاد آشوب و هدف نهاییشون هم جنگ شهریه.
امید زیر لب «یا ابالفضل»ی زمزمه کرد ،
و لبش را گزید.
همه ساکت شدند.
واضح بود جنگ شهری یعنی جدیترین قدم دشمن برای براندازی؛ قدمی که ممکن است به عنوان قدم آخر طراحی شده باشد.
حسین چندبار با ماژیک به تخته ضربه زد و گفت:
- بچهها درسته که نقشه دشمن خیلی دقیقِ، درسته که همه دشمنان نظام جمع شدن تا کار رو یکسره کنن، درسته که این نقشه اونا توی چندتا کشور جواب داده؛ اما یه چیزم یادتون نره؛ اونم این که اونا حساب همه چیز رو نکردن. اولا، امریکا توی همه کشورایی که دچار کودتای مخملی شدن، سفارت داشت. اما توی ایران سفارت نداره. و این یعنی چشم امریکا توی ایران کوره و لانه جاسوسی نداره؛ هرقدر هم جاسوس داشته باشه.
دوم این که، هیچکدوم از کشورهایی که کودتای مخملی توشون جواب داد، ولایت فقیه نداشتن. اما الحمدلله، ما ولایت فقیه رو داریم. نزدیک سی ساله میخوان کار نظام تموم بشه، همه زورشون رو هم زدن، از گروهکهای جداییطلب مثل کومله و دموکرات بگیر تا ترورهای منافقین و جنگ و فتنههای قومی. اما نتونستن و اگه ما بازم توکلمون به خدا باشه و کارمونو درست انجام بدیم، انشاءالله این بار هم تیرشون به سنگ میخوره. فقط یادتون باشه، حجم کار امسال خیلی سنگینه و کمبود نیرو داریم. باید تا میشه همه کارا رو خودمون انجام بدیم.
رو کرد به امید و گفت:
- پیام بده به اویس، ببین زمان پرواز حانان چه زمانیه. باید چهارچشمی حواسمون بهش باشه.
بعد عباس را مخاطب قرار داد:
- امشب سارا وارد ایران میشه. سایهبهسایه میری دنبالش تا ببینی کجا میره و چکار میکنه. تا قبل این که سارا بیاد هم برو دست اون رفیقت... چی بود اسمش؟
عباس خندید:
- کمیل رو میگید؟
- آهان کمیل... آره برو دستشو بگیر بیار کمکمون. هماهنگیاش انجام شده. قرار بود یه ماموریت دیگه بره ولی لغو شد. اینجا نیازش دارم.
- چشم آقا.
رفاقت عباس و کمیل،
حسین را یاد رفاقتش با وحید میانداخت. به ساعتش نگاه کرد؛ نزدیک اذان ظهر بود.
رفت که وضو بگیرد.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
💞 یـــاس کـــبود💞:
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #نه
***
مقابل آینه وضوخانه ایستاد ،
و مشتی آب به صورتش زد. سرش را که بالا آورد و دوباره به آینه نگاه کرد،
چشمش به وحید افتاد.
مثل همیشه، ناخودآگاه صورتش شکفت:
- سلام برادر!
با هم عقد اخوت خوانده بودند.
قرار بود مواظب هم باشند؛ مبادا راهشان را کج بروند.
بخاطر وحید،
وضویش را سریعتر گرفت و رفتند برای نماز
هنوز در صفها ننشسته بودند ،
که حسین متوجه نوجوانی شد همسن و سال خودشان. نوجوان کمی دورتر از صفهای نماز ایستاده بود و این پا و آن پا میکرد. لباسهایش زیادی کهنه و مندرس بودند ،
و به تنش زار میزدند. یک چشم نوجوان به در مسجد بود و چشم دیگرش به صفهای نماز. انگار نگران چیزی بود.
وحید گفت:
- نکنه منافق باشه، اومده بمبی چیزی بذاره؟
حسین خندید و بلند شد که برود سراغ نوجوان:
- آخه چرا باید توی این مسجد بمب بذارن؟
قدم تند کرد به طرف نوجوان.
نوجوان که متوجه شده بود حسین به طرفش میآید، خودش را جمع و جور کرد و لبخند زد.
حسین زودتر برای دست دادن دست دراز کرد:
- سلام برادر. الان نماز شروع میشه!
وقتی به نوجوان رسید،
تازه فهمید چشمهایش آبیست. یک لحظه، مسحور رنگ آبیِ چشمان پسر شد. ریش و سبیل کمپشت و قهوهای رنگش تازه جوانه زده بودند.
نوجوان گفت:
- سلام. ببخشید، این مسجد برای اعزام به جبهه هم ثبتنام میکنه؟
حسین از حالت حرف زدن نوجوان جاخورد. بدون لهجه و اتوکشیده حرف میزد؛ شیوه صحبت کردنش به لباسهای مندرسش نمیخورد.
سرش را تکان داد:
- آره. فعلا بریم نماز بخونیم تا دیر نشده.
و دست نوجوان را گرفت و دنبال خودش برد:
- راستی نگفتی اسمت چیه برادر؟
نوجوان که هنوز خجالت میکشید، سربهزیر زمزمه کرد:
- سپهر.
دیگر رسیده بودند به صفهای نماز. حسین وحید را نشان داد:
- این رفیقم وحیده، منم حسینم.
-از آشنایی با شما خوشحالم.
چقدر کتابی حرف میزد سپهر!
حسین به این فکر میکرد که حتما اسمش را از روی رنگ چشمانش انتخاب کردهاند؛ آبی به رنگ سپهر؛ به رنگ آسمان. مهرِ سپهر به دلش افتاده بود.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨