eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
415 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت *** با وجود تمام تلاشش برای آرام بودن، باز هم با چشم دور و برش را می‌پایید و به خودش دلداری می‌داد که بعید است به این زودی اقدام کنند. اصلا بعید است به این زودی به او برسند. با همین حرف‌ها هم آرام نمی‌شد ، و نشستن روی صندلی‌های فرودگاه هم برایش سخت بود. هر پروازی که اعلام می‌کردند، از جا می‌پرید. دستش را روی دسته سامسونت فشار داد و نفس عمیق کشید. - مسافران پرواز هشتصد و نود سه ترکیش ایرلاین به مقصد استانبول برای دریافت کارت پرواز به گیت مراجعه فرمایند. نیازی شتاب‌زده بلند شد؛ نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط باشد. تمام وقتی که داشت کارت پرواز می‌گرفت و پاسپورتش را مُهر می‌زد و از گیت‌ها عبور می‌کرد، منتظر بود ماموران فرودگاه بیایند سراغش و ببرندش؛ منتظر بود مامور مُهر زدن پاسپورت چپ‌چپ نگاهش کند و بعد از چند ثانیه بگوید ممنوع‌الخروج شده و یا پای پله‌های پرواز برش گردانند؛ اما هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها رخ نداد. انقدر همه چیز عادی و روی روال بود که شک افتاد در دلش؛ قاعده همیشگی‌اش بود: وقتی همه چیز خوب پیش می‌رود، یعنی یک جای کار می‌لنگد! مهماندارها با لبخند‌های دندان‌نما و مصنوعی‌شان لبخند می‌زدند و خوش‌آمد می‌گفتند. نیازی منتظر بود حداقل مامور امنیت پرواز با حالت مشکوکی نگاهش کند و با دیدنش، دستش را روی بی‌سیم کوچک داخل گوشش بگذارد و پچ‌پچ کند؛ اما در همین حد هم اتفاقی نیفتاد. گوشی‌اش را در آورد و شماره‌ای را گرفت. بعد از دوبار بوق خوردن، تماس وصل شد؛ ولی فرد پشت خط هیچ نگفت. نیازی هم انتظار همین اتفاق را داشت؛ با آرامش گفت: - عزیزم من دارم میام خونه. تا شام رو آماده کنی من رسیدم. ترافیک هم نبود. زنی که پشت خط بود، فارسی را خوب حرف نمی‌زد: - باشه. تا تو برسی شام آماده‌س. فقط امیدوارم توی ترافیک نمونی. خداحافظ. تماس قطع شد. نیازی نفس راحتی کشید. گوشی‌اش را خاموش کرد و سیمکارت و باتری‌اش را درآورد؛ دیگر کارش با ایران تمام بود؛ حتی دیگر برایش مهم نبود سر بهزاد و سارا چه بلایی می‌آید. تنها کاری که می‌توانست بکند، این بود که دور از چشم کمیل، در ماشینِ حاج حسین ردیاب بگذارد تا بهزاد بتواند حاج حسین را پیدا کند. کار گوشی‌اش را که تمام کرد، احساس کرد رها شده است و آزاد. نمی‌خواست به شک‌هایی که در مغزش وول می‌خوردند بها بدهد. می‌خواست مثل بقیه مسافرهایی که برای کار یا تفریح می‌رفتند استانبول، کمربندش را ببندد، سرش را به پشتی صندلی تکیه دهد و پلک بر هم بگذارد؛ و همین کار را هم کرد. شور و شعفی خاص دوید زیر پوستش؛ این هواپیما، دروازه ورود به زندگی‌ای دیگر بود.چشمانش داشتند گرم می‌شدند که دستی سر شانه‌اش خورد. چیزی در دلش فرو ریخت؛ اما فکر کرد حتماً مشکل خاصی نیست و با آرامش چشم باز کرد. مرصاد را که بالای سرش دید، همه آنچه در ذهنش ساخته بود بر سرش خراب شد. مرصاد و دونفر از ماموران امنیت پرواز بالای سرش بودند و مرصاد با حالت خاصی نگاهش می‌کرد؛ مانند مادری که با وجود زحمات بسیاری که برای فرزندش کشیده، فرزندش در امتحان رفوزه شده باشد؛ یا مانند عاشقی که خیانت معشوقش را ببیند. انگار مرصاد می‌خواست با نگاهش بگوید: منی که تازه جذب تشکیلات شده بودم، روی شما حساب ویژه باز می‌کردم حاج آقا نیازی... . حتماً مرصاد کلمه «حاج آقا» را غلیظ و کشدار می‌گفت. شاید در ادامه می‌گفت: - شما به عنوان کسی که سال‌ها کار اطلاعاتی کرده، الگو و اسطوره من بودید...شما حکم پدر ما رو داشتید... . مرصاد هیچ‌کدام از این حرف‌ها را نزد؛ فقط گفت: - باید با ما بیاید آقای نیازی! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت هرچند مرصاد می‌خواست احترام سن بالای نیازی را نگه دارد؛ اما در لحن صدا و رفتارش هم این جملات موج می‌زد. نیازی فقط نگاه کرد و بعد از چند لحظه، لب‌های خشکش را تکان داد: - چی میگی بچه؟ مرصاد کاغذی تا شده را از جیبش در آورد و مقابل نیازی گرفت: - من حکم جلب شما رو دارم. لطفاً با ما تشریف بیارید. نیازی به کاغذ و خطوط نوشته‌ها نگاه کرد؛ اما انقدر استرس داشت که چیزی از آن سر در نمی‌آورد. اصلا انگار با زبان و کلمات فارسی بیگانه شده بود. صدبار به خودش لعنت فرستاد که چرا به شک‌اش بها نداد. مرصاد که تامل نیازی و نگاه پر از تحقیرش را دید گفت: - می‌دونم، من برای دستگیر کردن کسی توی حد و اندازه شما خیلی جوونم و بچه به نظر میام؛ ولی مامورم و معذور. خودتون هم می‌دونید راه دیگه‌ای ندارید. لطفاً بقیه مسافرها رو بیشتر از این معطل نکنید.دستتون رو بذارید روی صندلی جلویی. نیازی احساس می‌کرد استخوان‌هایش زنگ زده‌اند؛ به سختی تکانشان داد و دستانش را گذاشت روی صندلی جلو. مرصاد به دستانش دستبند زد ، و جیب‌هایش را گشت. روی چشمان نیازی چشم‌بند زد و از جا بلندش کرد. نیازی می‌دانست کارش تمام است؛ با این وجود پوزخندی روی لب‌هایش نگه داشته بود تا خودش را از تک و تا نیندازد. نیازی را سوار یکی از ماشین‌های حفاظت سپاه کردند. همان‌جا بود که موبایل مرصاد زنگ خورد. حسین بود؛ به مرصاد گفت تماس را بگذارد روی بلندگو تا نیازی هم بشنود: - راستش هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم کسی که توی سجده بعد نمازش زیارت عاشورا رو کامل می‌خونه و توی اوج عملیات شناسایی، نماز شبش ترک نمی‌شه هم می‌تونه نفوذی باشه؛ ولی تو یه چیز مهم رو به من و تیمم یاد دادی؛ اونم این که نباید به ظاهر آدما نگاه کرد...این که نفاق چقدر پیچیده ست، این که می‌تونه خودش رو پشت ریش و لباس روحانیت هم پنهان کنه. فقط دلم برای مردمی می‌سوزه که با دیدن امثال تو، به دین و انقلاب بدبین می‌شن... نیازی با کلافگی سرش را تکان داد و عصبی خندید که بگوید «خب که چی؟». حسین صدای نیشخند نیازی را شنیده بود که گفت: - آره بخند، چون گریه زیاد داری. دست ما هم که بهت نمی‌رسید، اون دنیا باید جواب می‌دادی. نیازی به حرف آمد: - باشه، بیا فکر کنیم تو بردی؛ ولی دوتا چیز رو یادت باشه؛ اولا مثل من زیادن، دوما تو هم بعیده بتونی از تبعات این کارت قسر دربری. فکر نکنم حتی بتونی بیای ازم بازجویی کنی حاج حسین! مرصاد با شنیدن این تهدید اخم کرد؛ دلشوره چنگ زد به دلش. نمی‌دانست نیازی راست می‌گوید یا بلوف می‌زند. حاج حسین حرفش را بی‌جواب نگذاشت: - اشکالی نداره، هرچقدر هم که امثال تو زیاد باشن، ما هم هستیم. منم که نباشم، مطمئن باش چیزی از این تشکیلات کم نمی‌شه. این انقلاب راه خودش رو ادامه می‌ده. *** 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت * بهزاد دندان بر هم می‌فشرد ، و قدم برمی‌داشت؛ پر از کینه بود و مانند آتشفشانی در آستانه انفجار. با وجود همه این‌ها، با دیدن شهر آشوب‌زده و آتشی که به جان خیابان‌‌ها افتاده بود لذت می‌برد و به حماقت فتنه‌گرها می‌خندید. با این که نتوانسته بودند مردم را با خودشان همراه کنند؛ ولی هنوز امید داشت این آشوب‌ها حکومت را در آستانه سقوط قرار دهد. بعد از عملیاتِ شکست خورده‌ی فروغ جاویدان،‌ مربی‌اش در سازمان می‌گفت: - حمله نظامی به ایران از اولم اشتباه بود. ایرانی‌ها مقابل دشمن خارجی متحد می‌شن و محکم می‌ایستند. اگه می‌خواید رژیم آخوندی رو نابود کنید، باید از درون نابودشون کنید. باید از درون بهشون حمله کنید. تمام مامورها و افسرهای نهادهای اطلاعاتی دنیا اگه کنار هم جمع بشن، نمی‌تونن به اندازه یه مسئول غرب‌زده و فاسد که توی بدنه خود حکومته، به انقلاب ایران ضربه بزنن. بهزاد حالا این حرف‌ها را به چشم می‌دید ، و لمس می‌کرد؛ اما انقدر خشمگین بود که نمی‌توانست با خیال راحت لذت ببرد. مسیریاب او را قدم به قدم به حاج حسین نزدیک می‌کرد؛ اما نمی‌دانست قرار است در مواجهه با حاج حسین چکار کند. نمی‌دانست به چه روشی؛ اما مطمئن بود قرار است او را بکشد و حتماً می‌کشد. بالاخره، در کوچه پس کوچه‌های مرکز شهر، صدای مسیریاب گوشیِ نوکیای لمسی‌اش در آمد: - شما رسیدید! بهزاد سرتا سر کوچه را نگاه کرد؛ کسی نبود. همه از ترس در خانه‌شان چپیده بودند. از پشت یکی از دیوارها، سرک کشید به خیابان فرعی‌ای که عمود بود به یکی از خیابان‌های اصلی. در خیابان فرعی، یکی دوتا ماشین پارک بودند؛ اما فقط شیشه یکی از ماشین‌ها دودی بود. بهزاد مطمئن بود حسین در همان ماشین شیشه دودی نشسته است؛ اما باز هم ریسک نکرد. با قدم‌هایی به ظاهر ضعیف، خیابان فرعی را قدم زد تا از کنار ماشین رد شود. قدم به قدم، به حسین نزدیک می‌شد و ضربان قلبش بالا می‌رفت؛ نمی‌دانست برای چه. احساس می‌کرد دوباره جوان شده است، دوباره می‌خواهد از ایران فرار کند و به اشرف برود و دوباره قرار است سپهر را بکشد. این‌بار کشتن برایش خیلی هیجان‌انگیزتر بود؛ اصلاً احساس می‌کرد سال‌ها در کمپ اشرف و سرزمین‌های اشغالی آموزش دیده برای همین لحظه. انگار کشتن حسین، آخرین کار و وظیفه‌ای بود که به او محول کرده بودند. از کنار ماشین رد شد؛ اما چون شیشه‌هایش دودی بود، جز شبح دو مرد چیزی ندید. می‌توانست حدس بزند مردی که در سمت کمک‌راننده نشسته است، باید حدود پنجاه سال داشته باشد. خودش بود؛ حسین! از خیابان فرعی وارد خیابان اصلی شد؛ قیامت بود. اوضاع انقدر به هم ریخته بود که بهزاد فرصت داشته باشد برود پشت یکی از ماشین‌ها، در گونی و کیفش را باز کند و یک کوکتل‌مولوتوف بیرون بیاورد. * امید و مرصاد با شنیدن تهدیدهای نیازی ، به هم ریخته بودند. وقتی امید گوشی نیازی را چک کرد و رمز آخرین پیام نیازی به بهزاد را شکست، برای چند لحظه راه نفسش بند آمد و چشمانش گرد شد. مرصاد کلافه پرسید: - چی شده امید؟ دیوونه شدم! امید ناباورانه و درحالی که تندتند با سیستمش کار می‌کرد گفت: - اگه راست گفته باشه، یه چیزی گذاشته توی ماشین حاج حسین. نمی‌دونم، یا بمبه، یا ردیاب... . مرصاد دو دستی زد توی سرش و ناخودآگاه گفت: - یا فاطمه زهرا(س)! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت امید داشت تصاویر دوربین مداربسته را چک می‌کرد؛ تصویر چند ساعت قبل پارکینگ را آورد و با دقت دید؛ مانند داوران جشنواره‌های فیلم. چیزی را دید که انتظارش را نداشت؛ مردی به ماشین نزدیک شد و چیزی را زیر ماشین چسباند. گلوی امید خشکید و آرام گفت: - یا حسین...یا حسین... . و صدایش را برای مرصاد بلند کرد: - ردیابه مرصاد...ردیابه! تو کمیل رو بگیر منم حاجی رو می‌گیرم. مرصاد با کف دست به پیشانی‌اش کوبید. امید معطل نکرد، چندین بار حاج حسین را پیج کرد. حاج حسین جواب داد: -جانم امید جان؟ صدای امید می‌لرزید: - حاجی توی ماشینتون ردیاب گذاشتن، پیاده شین! حاج حسین بلند گفت: - چی امید جان؟ صداتو نمی‌شنوم. واضح نیست. دوباره بگو! امید از صندلی‌اش بلند شد. از پیشانی و شقیقه‌هایش شرشر عرق می‌ریخت. صدایش لرزان‌تر شد و بلندتر: - حاجی از اون ماشین پیاده شو! معلوم نبود چرا؛ اما صدایش به حاج حسین نمی‌رسید: - امیدجان من صداتو ندارم. دوباره بگو! و بعد صدای فش‌فش آمد؛ فقط صدای فش‌فش. امید خواست بی‌سیم را پرت کند روی زمین؛ اما صدای ضعیف و ناله مانند ابراهیمی را شنید که گزارش موقعیت می‌داد و درخواست کمک می‌کرد. به دیوار تکیه داد و درحالی که ناخودآگاه اشک از چشمش می‌ریخت گفت: - توی موقعیت بمون، نیروی کمکی می‌فرستم برات. *** امید هرچه جمله‌اش را تکرار می‌کرد، کلمات نصفه و نیمه‌اش به حسین می‌رسید. حسین از این اوضاع کلافه شده بود؛ مخصوصا که می‌دید کمیل هم در تلاش است تا با مرصاد صحبت کند؛ اما چیزی نمی‌شنود. همزمان، صدای بی‌سیم در آمد. صابری بود: - قربان، سارا افتاد توی تور؛ ولی خودم زخمی شدم. نیرو اعزام کنید! از صدای صابری می‌توانست بفهمد زخمی شده و زخمش هم جدی ست؛ اما قبل از این که به امید بی‌سیم بزند ، یا کار دیگری بکند، از پشت سرش صدای شکستن شیشه شنید و بعد، همه صداها خاموش شد. انگار همه شهر در آرامش فرو رفت؛ همه جا ساکت شد. آرامش در جانش ریخت؛ مانند آب خنک در میانه تابستان که به کام تشنه بریزند. چشمش افتاد به پلاک پلاستیکی‌ای که از آینه ماشین آویزان بود. زیر لب نوشته روی پلاک را خواند: - السلام علی الحسین، و علی علی بن الحسین، و علی اولاد الحسین، و علی اصحاب الحسین... . 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت ناگاه صدای برخورد چیزی با شیشه، او را به خودش آورد. انگار کسی با نوک انگشت به شیشه می‌زد. سرش را برگرداند و شیشه را پایین داد، سپهر بود. سپهر با همان چشمان آبی و ریش و سبیل طلاییِ تازه جوانه‌زده؛ همان سپهر جوان هجده ساله. سپهر برعکس حسین، اصلا پیر نبود. مثل همیشه می‌خندید. با لباس خاکیِ بسیجی‌اش آمده بود؛ اما حسین نمی‌دانست چرا گلو و گریبان سپهر خونین است. سپهر با چشمانش حرف می‌زد و حسین می‌فهمید. بدون این که لبان سپهر تکان بخورند، حسین فهمید سپهر می‌گوید در را باز کن. سپهر انقدر دلربا شده بود ، که حسین مسحورش شد. دستانش بی‌اراده به سمت دستگیره در رفت و در را باز کرد. از همیشه سبک‌تر بود؛ پیاده شد. سپهر دستش را انداخت دور شانه‌های حسین و پیشانی حسین را بوسید؛ با چشمانش خندید و گفت: _این همه سال کجا بودی رفیق؟ حسین خواست برگردد ، و به ماشین اشاره کند؛ اما دید ماشین دارد در آتش می‌سوزد و شعله‌هایش دل آسمان تیره را می‌شکافند. خودش را دید و کمیل را؛ داخل ماشین بودند. باک ماشین منفجر شد و دود خیابان را پر کرد؛ اما حسین فقط نور می‌دید. از همه نقص‌ها و فرسودگی‌ها راحت شده بود. مطمئن بود با آن جسم پیر و فرسوده نمی‌تواند همراه سپهر برود. کسی داشت در گوشش زمزمه می‌کرد؛ صدای خودش بود انگار: آبی‌تر از آنیم که بی‌رنگ بمیریم از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم ما آمده بودیم تا مرز رسیدن همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم​ ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان لایق که نبودیم در آن جنگ بمیریم​ یک جرات پیدا شدن و شعر چکیدن بس بود که با آن غزل‌آهنگ بمیریم​ پای طلب و شوق رسیدن همه حرف است بد خاطره‌ای نیست اگر لنگ بمیریم​ تقصیر کسی نیست که این‌گونه غریبیم شاید که خدا خواسته دل‌تنگ بمیریم فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد در غیرت ما نیست که با ننگ بمیریم​ هرگز نکنم شکوه و ناله نه گلایه الحق که در این دایره خون‌رنگ بمیریم... ​ *** هرکس چهره عباس را می‌دید، گمان می‌کرد این جوان پدرش را از دست داده است؛ و با آن پیراهن مشکی، ریش‌هایی که از همیشه بلندتر بودند و چشمان گود افتاده، گمان بی‌جایی نبود. با بی‌حوصلگی دنبال مامور پزشکی قانونی راه می‌رفت. هوای سردخانه، دستان عباس را دور بدنش پیچید؛ اما انگار مامور پزشکی قانونی، به این سرمای سردخانه عادت داشت. بی‌تفاوت میان کمدها راه می‌رفت ، و شماره آن‌ها را با کاغذی که دستش بود تطبیق می‌داد؛ تا رسید به یک کشو و زیر لب گفت: - خودشه! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت (قسمت اخر) کشو را باز کرد. صدای گوش‌خراش باز شدن کشو در فضای سردخانه پیچید؛ صدای بر هم ساییده شدن دو فلز. مامور انقدر سریع کشو را باز کرد ، که چیزی که داخل کاور، توی کشو بود، تکان محکمی خورد و برخورد کرد با در کشو. مامور زیپ کاور را باز کرد ، و کنار رفت تا عباس جسد را ببیند.عباس مانند مامور پزشکی قانونی ماسک نداشت. دل و روده‌اش از بوی وحشتناک جسد به هم پیچید و جلوی دهانش را گرفت. چهره حسین و کمیل آمد جلوی چشمش و دندان‌هایش را بر هم فشار داد. طوری در ماشین سوخته بودند که هیچ‌کس جرأت نداشت پیکرشان را ببیند. صدای جیغ و شیون خانواده‌هایشان هنوز در گوش عباس زنگ می‌خورد. با انزجار کمی سرش را به جلو خم کرد، تا داخل کاور را ببیند. مامور پزشکی قانونی شروع به توضیح کرد: - جنازه‌ش خیلی داغون بود؛ ولی ناجا با مشخصاتی که شما از روی دوربینای شهری دادید، حدس زد سوژه شما باشه. عباس تصویر بهزاد را در ذهنش حک کرده بود و حالا، می‌توانست شباهت آن چهره درب و داغان را با بهزاد پیدا کند. پوزخند زد؛ بهزاد زودتر از آن که فکرش را بکند توسط سازمان خودش در سطل زباله افتاد؛ دیگر حتی انقدر برای سازمان ارزش نداشت که برای رد کردنش از مرز هزینه کنند و آن طرف مرز شرش را بکَنند. گفت: -به احتمال نود درصد خودشه؛ ولی باید بیشتر بررسی بشه. یه تست دی‌ان‌ای ازش بگیرید تا مطمئن بشیم. پایان جلد اول؛ این داستان ادامه دارد... . فاطمه شکیبا، پانزدهم خرداد ماه هزار و چهارصد؛ ساعت دو و سی و سه دقیقه بامداد. العاقبه للمتقین. ​ کلام آخر همیشه بعد از به پایان رساندن یک داستان، دلم برایش تنگ می‌شود؛ برای حال و هوایش، برای شخصیت‌هایش، برای تلخ و شیرینش. مخصوصاً دلم برای شخصیت‌هایش تنگ می‌شود؛ دقیقاً مانند وقتی که با کسی انس می‌گیری و هرچه به زمان خداحافظی نزدیک‌تر می‌شوی، اضطرابت بیشتر می‌شود. من هم همینطورم. از این که یک رمان را تمام کنم می‌ترسم؛ چون لحظات شیرین نوشتن یک رمان هیچ‌وقت تکرار نمی‌شوند. در نوشتنش لذتی هست که در خواندن و حتی ویرایش کردنش نیست. هر رمانی هم لذت خودش را دارد. دلم خیلی برای شخصیت‌های رمانم تنگ می‌شود؛ مخصوصاً برای حسین و کمیل؛ اما دلم خوش است که قرار است جلد دومی برای رفیق بنویسم. شاید برای دل خودم؛ چون دوست ندارم به همین زودی بی‌خیالشان بشوم. شخصیت‌ها قطعه‌های وجود نویسنده هستند؛ مثل بچه‌هایش. اگر بگویم عاشق تک‌تک شخصیت‌هایم هستم دروغ نگفته‌ام. دقیقاً مثل مادری که برای بچه‌اش ذوق کند، برایشان ذوق می‌کنم؛ برای تمام رفتارهای خوب و بدشان. برای تصوری که ازشان در ذهنم دارم. شاید چون خودم آن‌ها را ساخته و پرداخته‌ام؛ وجودشان وابسته به من است و منم که تدبیرشان می‌کنم. برای همین است که حتی شخصیت‌های منفی و منفور هم برایم محبوب هستند؛ حتی اگر مرا نشناسند و اصلا ندانند منی هستم که از آن‌ها داستان بنویسم. بلاتشبیه...بلاتشبیه...خدا مرا ببخشد...ولی گاهی با خودم می‌گویم اگر من که خالق شخصیت‌های رمانم هستم، انقدر دوستشان دارم، ببین خدا چقدر مایی که مخلوقش هستیم را دوست دارد...به این حرفم خرده نگیرید؛ گفتم که...بلاتشبیه. ما هم ساخته و پرداخته خداییم؛ وجودمان وابسته به خداست و خداست که لحظه‌لحظه‌مان را تدبیر می‌کند. برای همین است که خدا بندگانش را، حتی بندگان گناهکارش را هم دوست دارد. و فکر کن محبت خدا چقدر خالصانه و واقعی ست؛ از تمام محبت‌های دنیا واقعی‌تر. خدا از همه عاشق‌های دنیا عاشق‌تر است، از همه مهربان‌های دنیا مهربان‌تر است، از همه رفیق‌های دنیا رفیق‌تر است... رفاقتی عاشقانه با بهترین رفیق را برای خودم و شما آرزومندم... . 🇮🇷به امید دیدار شما در جلد دوم. فاطمه شکیبا، بهار 1400.​ 🇮🇷پایان ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙏🙏🙏🙏🙏
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج: 🔺 هرروز یک صفحه تلاوت قرآن کریم هدیه به حضرت سیده نرجس خاتون و حضرت خدیجه سلام الله علیهما 💢 ۲ 🔸سوره مبارکه بقره 🌸اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن 📖اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن 🌸اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن 📖اَللّهُمَّ اغْفِرلَنا ذُنُوبَنا بِالْقُرآن 🌸اَللّهُمَّ اَکْرِمْنا بِکَرامَةَ الْقُرآن. ✨️اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ ،امُورِنا خَیْراً✨ 🌷 "روزی یک صفحه با قران کریم"
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃 🌸 🍃 ✨ختم آیه"قل اللهم مالک الملک"جهت‌حاجات✨ ✳️آیه‌ی مبارکه‌ی " قل اللهم مالک الملک تا بغیر حساب "را ختم چهل روزه بگیرد. 🌿روز اول یک مرتبه ،روز دوم دو مرتبه ،تا روز چهلم ،چهل مرتبه به جای آورد و هر روز بعد از اتمام قرائت بگوید : ✨اللَّهُمَّ يَسِّرْ لِي كُلِّ عَسِيرٍ✨ 👈این عمل در فتوحات و اجابت دعوات اثر غریب دارد. 📖سوره‌ی آل عمران آیه ۲٦ و ۲۷: ✨قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ وَتَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۲۶﴾✨ ✨تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَتُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيْلِ وَتُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَتُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَتَرْزُقُ مَنْ تَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ ﴿۲۷﴾✨ 📚دو هزار دستور العمل مجرب صفحه ۹۷   کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
‍ 🔴چرا ائمه نمیکردند؟ چرا (عج) ظهور نمیکند⁉️ 🍃يکي از یاران عليه السلام است - حکايت میکند: در منزل آن حضرت بودم، که شخصي به نام سهل بن حسن خراساني وارد شد و سلام کرد و پس از آن که نشست، با حالت اعتراض به حضرت اظهار داشت: -ياابن رسول اللّه! شما بيش از حد عطوفت و مهرباني داريد، شما اهل بيت امامت و ولايت هستيد، چه چيز مانع شده است که نمي کنيد و حق خود را از غاصبين و ظالمين باز پس نمي گيريد، با اين که بيش از يک صد هزار شمشيرزن آماده و فداکاري در رکاب شما هستند؟! -امام صادق عليه السلام فرمود: آرام باش، خدا حق تو را نگه دارد و سپس به يکي از پيش خدمتان خود فرمود: را آتش کن. همين که آتش تنور روشن شد و شعله هاي آتش زبانه کشيد، امام به آن شخص خراساني خطاب نمود: برخيز و برو داخل تنور آتش بنشين. -سهل خراساني گفت: اي سرور و مولايم! مرا در آتش، عذاب مگردان، و مرا مورد عفو و بخشش خويش قرار بده، خداوند شما را مورد رحمت واسعه خويش قرار دهد. در همين لحظات شخص ديگري به نام هارون مکي وارد شد و سلام کرد. حضرت امام صادق(س)، پس از جواب سلام، به او فرمود: اي هارون! کفش هايت را زمين بگذار و حرکت کن برو درون تنور آتش و بنشين. هارون مکي کفش هاي خود را بر زمين نهاد و بدون چون و چرا و بهانه اي، داخل تنور رفت و در ميان شعله هاي آتش نشست. آن گاه امام عليه السلام با سهل خراساني مشغول مذاکره و صحبت شد و پيرامون وضعيت فرهنگي، اقتصادي، اجتماعي و ديگر جوانب شهر و مردم خراسان مطالبي را مطرح نمود مثل آن که مدت ها در بوده و تازه از آن جا آمده است. پس از گذشت ساعتي، حضرت فرمود: اي سهل! بلند شو، برو ببين در تنور چه خبر است. همين که سهل کنار تنور آمد، ديد هارون مکي چهار زانو روي آتش ها نشسته است، پس از آن امام(ع) به هارون اشاره نمود و فرمود: بلند شو بيا؛ و هارون هم از تنور بيرون آمد. بعد از آن، حضرت خطاب به سهل خراساني کرد و اظهار داشت: در خراسان شما چند نفر مانند اين شخص - هارون که مطيع ما مي باشد - پيدا مي شود؟ سهل پاسخ داد: هيچ، نه به خدا سوگند! حتي يک نفر هم اين چنين وجود ندارد. امام جعفر صادق عليه السلام فرمود: اي سهل! ما خود مي دانيم که در چه زماني خروج و قيام نمائيم؛ و آن زمان موقعي خواهد بود، که حداقل پنج نفر هم دست، مطيع و مخلص ما يافت شوند، در ضمن بدان که ما خود آگاه به تمام آن مسائل بوده و هستيم. 📚 (بحارالانوار: ج 47، ص 123، ح 176، به نقل از مناقب ابن شهرآشوب). 🌹اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨