eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
414 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
برادرانه . . . خواهرانه . . . •| اصل_میدی؟؟😉 ✗ آغاز یک گناه بزرگ ✗😳 شاید فکر میکنی سرگرمی است 🤔 و شاید حوصله ات سر رفته تنهایی احساس تنهایی میکنی ...😢 ای جوان به گوش باش👂🗣 ای جوان مراقب باش 🤔 که شیطان بر تو دام نهاده است😟 متاسفانه در فضای مجازی🤳 پر از گروههایی است که جز آشنا شدن های👫 خلاف شروع چیز دیگری👈 هدف نیست ...🤦‍♀ ● ای جوان مگر اصل تو ...🙂 مسلمان بودنت نیست❗️😍 اسلام دین پاکت نیست❗️❤️ پیامبرت حضرت ♡ םבםב ♡ﷺنیست😍 ● مگر از امت اش نیستی....؟!! وای به روزی که در قیامت پیامبرمان بگوید تو از امت من نیستی....😳😭 | این شروع شیطانی و گفتگو را آغاز نکن...|😢 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🔴اگر کلمه ای را به ذکر بگوید🔴 ✍مسأله : اگر کلمه ای را به قصد ذکر بگوید مثلًا به قصد ذکر بگوید: «اللّه أکبر» و در موقع گفتن آن، صدا را بلند کند که چیزی را به دیگری بفهماند اشکال ندارد (۱) ولی چنانچه به قصد این که چیزی به کسی بفهماند بگوید (۲)، اگر چه قصد ذکر هم داشته باشد، نماز باطل می شود. ✍(۱) (خوئی، تبریزی:) بلکه اگر به قصد ✍زنجانی:) بلکه اگر به جهت) این که چیزی به کسی بفهماند کلمه ای را به قصد ذکر بگوید اشکال ندارد. ✍(سیستانی:) و هم چنین اگر کلمه ای را به قصد ذکر بگوید هر چند بداند که این کار سبب می شود که کسی متوجه مطلبی شود اشکال ندارد ولی اگر اصلًا قصد ذکر نکند یا قصد هر دو امر را بکند به نحوی که لفظ را در هر دو معنی به کار برده باشد، نمازش باطل می شود و امّا اگر قصد ذکر کند و انگیزه اش در گفتن ذکر، متوجه کردن غیر باشد، نمازش صحیح است. ✍(صافی:) بلکه چنانچه برای این که چیزی را به کسی بفهماند، به قصد ذکر آن را بگوید، نماز باطل نمی شود. ✍(۲) (بهجت:) کلمه ای را مناسب مقصودش بگوید.. ✍(مکارم:) مسأله ذکر خدا، قرائت قرآن و دعا، در هر جای نماز جایز است. اگر جمله ای را مانند «اللّه أکبر» به قصد ذکر خدا بگوید، امّا در موقع گفتن، صدا را بلند کند که چیزی را به دیگری بفهماند اشکال ندارد، ولی دعا و ذکر به زبانهای غیر عربی اشکال دارد. توضیح المسائل مراجع مطابق با فتاوای سیزده نفر از مراجع معظم تقلید/ متن اصلی از رساله امام خمینی و مُحشی حضرات آیات: سیستانی، صافی گلپایگانی، مکارم شیرازی، نوری همدانی، شبیری زنجانی، بهجت،فاضل، اراکی، خویی، گلپایگانی، تبریزی ------------------------------ 🔺فقط به بگذارید👇 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌹 مسلمان شدن ژاکلین زکریا توسط شهید علمدار در عالم رویا 🔸خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم اما مشکل پدر و مادرم بودند به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی می‌رویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است می‌رویم اما باز مخالفت کردند دو روز قهر کردم لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم 28 اسفند ساعت 3 نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم. کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم خواندن هرچه بیشتر در دعا غرق می‌شدم احساس می‌کردم حالم بهتر می‌شود نمی‌دانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستاده‌ام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: «زهرا، بیا بیا». بعد ادامه داد: «می‌خواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است». ولی هرچه می‌گفتم گوشش بدهکار نبود مرتب مرا زهرا خطاب می‌کرد. راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطه‌ای از زمین چاله‌ای بود اشاره کرد به آنجا و گفت «داخل شو». گفتم این چاله کوچک است گفت دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم آن پایین جای عجیبی بود یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند وسفیدش نور آبی رنگی پخش می‌شد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. انتهای آن عکس‌ها عکس رهبر انقلاب آقا سیدعلی خامنه‌ای قرار داشت به عکس‌ها که نگاه کردم می‌دیدم که انگار با من حرف می‌زنند ولی من چیزی نمی‌فهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا. آقا شروع کرد با من حرف زدن خوب یادم است که ایشان گفتند: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آن‌ها را به مقام شهادت رساند مانند شهید جهان‌آرا، شهدی همت، شهید باکری، شهید علمدار و...» همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند «علمدار همانی است که پیش شما بود همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی». به یک باره از خواب پرسیدم خیلی آشفته بودم نمی‌دانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می‌خورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمی‌شد پدرم به همین راحتی قبول کرد. خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم. اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت‌نام موقع ثبت‌نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم زهرا من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین 1378 بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجی‌ها و مریم عازم جنوب شدیم کسی نمی‌دانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم. از بچه‌ها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمی‌دانست وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مدحی خریدم در راه هرچه بیشتر نوارهای او را گوش می‌دادم بیشتر متوجه می‌شدم که آقا چه فرمودند. درطی چند روزی که چند روزی که جنوب بودیم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچه‌ها نماز جماعت می‌خوانند من کناری می‌نشستم زانوهایم را بغل می‌گرفتم و گریه می‌کردم گریه به حال خودم که بان آن‌ها زمین تا آسمان فرق داشتم. شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم احساس می‌کردم خاک آنجا با من حرف می‌زند با مریم دعا می‌خواندیم یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شده‌اند و زیارت عاشورا می‌خوانند منقلب شدم و از هوش رفتم در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. صبح روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم. آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه می‌رویم چون قرار است امام خامنه‌ای به شلمچه بیایند. و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم به همه چیز در خوابم رسیده بودم. بعد که از جنوب برگشتیم تمام شک‌هایم به یقین بدل گشت آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد. او هم خیلی خوشحال شد وقتی شهادتین را می‌گفتم. احساس می‌کردم مثل مریم و دوستانش من هم مسلمان شده‌ام. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🔰خواب مادر شهید احمد مکیان پس از شهادت؛ مادر شهید می‌گوید: درد فراق و دوری احمد برایم رنج‌آور شده بود و گاهی سخنان اطرافیان بر دردم می‌افزود؛ تا این‌که شبی در عالم رویا، احمد را در کنار بانویی پوشیه زده، خوشحال و سبکبار دیدم. آن خانم علت بی‌تابی را جویا شد و خطاب به من گفت: فرزندت در جوار من و در آرامش قرار دارد و در همان لحظه با دستان خود، قلب سوزان مرا لمس کرد. از آن پس آرامش و طمأنینه بر من غالب شد و قلبم التیام یافت.
شهید صدرزاده در يادداشتى📝 به دوستان بسیجی خود مى‌نويسد: چه مى‌شود روزی سوریه امن و امان شود و کاروان راهيان نور مثل شلمچه و فکه به سمت حلب و دمشق راه بیفتد🚌🚎 فکرش را بکن! راه مى‌روى و راوی مى‌گويد: اینجا قتلگاه شهید رسول خليلى است.💔 یا اینجا را که مى‌بينى همان جایی است که، مهدی عزیزی را دوره کردند و شروع کردند از پایش زدند تا ... شهید شد.😭😭 یا مثلاً اینجا همان جایی است که، شهیدحيدرى نماز جماعت مى‌خواند.🌱 شهید بيضائى بالای همین صخره نیروها را رصد مى‌كرد و کمین خورد.😞 شهید شهریاری را که مى‌شناسيد؟ همین جا با لهجه آذری برای بچه‌ها مداحی مى‌كرد.🎤 یا شهید مرادى؛ آخرین لحظات زندگى‌اش را اینجا در خون خودش غلتیده بود.😔 یا شهید حامد جوانى؛ اینجا عباس‌وار پر کشید.😭 خدا بیامرزد شهيد اسكندرى را ... همینجا سرش بالای نیزه رفت.😭 شهید جهاد مغنيه، در این دشت با یارانش پر کشید ...💔 عجب حال و هوایی مى‌شود کاروان مدافعین حرم ... عجب حال و هوایی ...😭 ◼️
شهیدحاج‌قاسم‌سلیمانی: خداوندا، تو را شکرگزارم که پس از عبد صالحت خمینی عزیز، مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است بر صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسلام و تشیّع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنه‌ای عزیز، که جانم فدای جان او باد، قرار دادی. هدیه به روح مطهر شهید
🍃فرازی از وصیت نامه حاج قاسم همراه خود دو چشم بسته آورده‌ام که ثروت آن در کنار همه ناپاکی‌ها، یک ذخیره ارزشمند دارد و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛ گوهر اشک بر اهل‌بیت است؛ گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم هدیه به روح مطهر شهید کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Setareh _M: 💚💚💚 💚 💚 "علیرضا" همه وسایل رو جمع کردیم و گذاشتیم توی ماشین.... خیلی کار سرم ریخته بود سه روز دیگه هیئت مراسم داشت منم نصف کارام مونده بود... باید فردا با رسول تماس میگرفتم ک با بچه ها بیاد برا نصب پرچم و پارچه مشکی....از یک طرف هم عاطفه با این دختر آقا صادق خیلی جور شده نمی دونم چرا نگران اشم...چشم گردوندم تا عاطفه رو ببینم ولی نبود. دختر آقا صادق داشت میدویید میومد سمت مامان. نمی دونم چی بهش گفت که مامانم پا تند کرد به دنبال ساجده. حنین رو سپردم به گلرخ خانم ، همسر سجاد و رفتم دنبال مامان.. دیدم عاطفه روی نیمکت پارک نشسته و سرفه میکنه و مامان هم بالایِ سرشِ مامان+چی شده عاطفه عاطفه سرفه می کرد و نمی تونست جواب بده..رفتم جلوش و صورت اش رو قالب دست هام کردم _عاطفه...آبجی...اسپری ات کجاست؟؟ امیر اومد کنارم مامان+امیر آقا عاطفه آسم داره امیر+چرا زودتر نمیگید آنیه خانم اسپری آسمش کو؟؟ به زور روی پاهام ایستادن و رفتم سمت ماشین اسپری خودم رو برداشتم و آوردم....خودم هم آسم خفیف داشتم بیشتر تویِ زمستان ها تنگی نفس میگرفتم‌ دست هام توان کاری رو نداشت...امیر اسپری رو ازم گرفت...به طرف عاطفه گرفت. امیر+عاطفه...عاطفه نفس بکش. عاطفه دستاش رو گذاشت روی گلوش..کم کم حالش داشت جا میومد. امیر سرش رو گذاشت روی نیمکت پارک. دست هامو کردم لایِ موهام و نفس ام رو بیرون دادم .خدارو صدهزار مرتبه شکر...نمی دونم چرا اینجوری شد خیلی وقت بود دیگه از اسپری استفاده نمی کرد و حالش خوب بود... کم کم به خودم اومدم... اخم هام تویِ هم بود... یک جوری سعی کردم امیر رو از کنار عاطفه بلند کنم. اون دختره هم کنار عاطفه نشسته بود و شانه های عاطفه رو ماساژ میداد. فقط میخواستم این عاطفه رو تنها گیر بیارم بفهمم چه دستِ گلی به آب داده که این بلا رو به سر خودش آورده.. تو راه برگشت سکوت کردم تا عاطفه حالش بهتر بشه و بعدا قضیه رو ازش بپرسم. ،،،،،،،،، بین خواب و بیداری بودم.صدای اذان مسجد رو شنیدم...تویِ جام نشستم و یک استغفرالله گفتم... پیراهن سورمه ای رنگم رو روی آستین حلقه ام پوشیدم و رفتم مسجد. از مسجد که برگشتم و رفتم سراغ کارای درس و دانشگاه ام... ترم آخر بودم و پایان نامه کارشناسی ام رو باید بعد از تعطیلات تحویل میدادم . همینطور مشغول بودم که متوجه سروصدا از پایین شدم..وسایل ام رو جمع کردم و موهام رو به سمت بالا شونه زدم و رفتم پایین... به همه سلام و صبح بخیری گفتم و مشغول صبحانه شدم ...بعد از صبحانه قرار بود عاطفه رو ببرم کتابخانه، بهترین فرصت بود تا ازش در مورد دیشب سوال بپرسم. ،،،،، با عاطفه توی ماشین نشسته بودیم. _عاطفه سادات ؟ +بلی _بعد این همه وقت چی شد دوباره تنگی نفس گرفتی ؟ یکم مِن من کرد آخرشم گفت هیچی   زیر چشمی بهش نگاهی کردم یعنی خودتی خواهر من.. +خب.. یکم دویدم از تعجب داشتم شاخ در می آوردم..عاطفه این کارا _باریکلا عاطفه خانم باریکلا... حتما با دختر اقا صادق +خب اره نگاهی ب قیافه حق به جانب اش کردم _کار خوبی نکردی عاطفه ...من درست نمی دونم شما بخوای بدویی اونم توی پارک... +ببخشید داداش خب کودک درونم فوران کرد نفس عمیقی کشیدم..عاطفه رو جلوی کتابخونه پیاده کردم و رفتم دنبال رسول تا بریم دنبال کارای هیئت. ،،،،،،، «ساجده» بعد از صبحانه عاطفه رفت کتابخونه....بقیه هم قصد داشتن برن بازار و بگردن اما من حوصله نداشتم ...برای همین من با گلرخ توی خونه موندیم...مامان خاتون هم به خاطر درد پاهاش نتونست بره...با گلرخ توی پذیرایی نشسته بودیم... _گلرخ تو چرا نرفتی؟ گلرخ با خنده گفت +این یعنی باید میرفتم دیگه الان مزاحم شدم _وای نه باور کن منظورم این نبود +می دونم قربونت .... یکم حالم خوب نیست ..معده ام ناسازگاری می کنه نمی دونم شاید به خاطر تغییر آب و هواست _معده ات... شاید دارم عمه میشم +ساجده چرت نگو میگیرم میزنمت ها با صدای بلند شروع کردم به خندیدن که مامان خاتون اومد تو پذیرایی...حضور مامان خاتون باعث شد جلوی خنده ام رو بگیرم رو کردم به گلرخ و آروم گفتم _از ما گفتن بود و دوباره شروع کردم به خندیدن ...گلرخ از حرص بلند شد و رفت ..از کنارم که رد می شد یکی زد به شونه هام و زیر لب غر میزد . منم دیدم مامان خاتون روی مبل دراز کشیده ..بلند شدم و یک پتوی نازک روش انداختم...از اتاق عاطفه همون کتاب قبلی رو برداشتم ‌و رفتم سمت اتاق حنین سادات یک اتاق نقلی و پر از عروسک های کوچیک و بزرگ‌.. حنین هم تویِ خونه کنار ما مونده بود. وقتی حنین متوجه حضور من شد دویید سمتم.. خودم رو هم قدش کردم _عجب اتاق قشنگی داری! . 💚 💚 💚💚💚 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨