#بابا هم که به افراد زیادی #قول داده بود، #خودش ۱۸۰#نفر را با #هزینه #شخصی میبرد. ما از این جریان اصلاً #مطلع #نبودیم. یکی از دوستانش بعداز #شهادت شون به ما گفتند #بابا هیچ وقت از #کارهای خیرش در #خانه #حرفی #نمیزد.😭😭😭
🍃🌷🍃
به روایت از دوست #شهید آقا جواد حیدری :
ما در شهرک مهدیه جنوبی اسلامشهر بچه محل بودیم. البته بنده سه سال از ایشان بزرگتر هستم و در بسیج به نوعی پیشکسوت #آقا مهدی بودم.
🍃🌷🍃
#پدر ایشان از #جانبازان شیمیایی #دفاع مقدس بود که در مقطعی مشکل #شیمیاییاش عود کرد و نتوانست کار سنگین انجام دهد. (#حاج یدالله #پدر #آقا مهدی درست یک سال قبل مرحوم شد)
🍃🌷🍃
#ایشان به دلیل #مشکل #پدرش و همین طور #بیماری سرطان #برادر کوچکترش میثم که چند سال درگیر آن بودند، مجبور بود از #نوجوانی کار کند و #زحمت بکشد.
🍃🌷🍃
ما #بسیجی #مسجد #امام جواد (ع)🌷بودیم و حدود ۲۰#سال پیش هم #مؤسسه #خیریه #امام جوادالائمه (ع)🌷را در همین #مسجد #تأسیس کردیم. #بانی این #کار خود #آقا مهدی بود. چون خودمان با #فقر دست و پنجه نرم کرده بودیم، گفتیم کاری برای #مستمندان انجام دهیم.
🍃🌷🍃
شهید علیرضا موحد دانش: شما خوب می دانید که شهید عزادار نمى خواهد، رهرو میخواهد. برادرم شما هم با قلم و قدم و زبانتان پشتیبان انقلاب و امام عزیز باشید.اکنون به شما توصیه می کنم که برادران عزیزم نکند در رختخواب ذلت بمیرید، که حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد مبادا در غفلت بمیرید که على (ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در بى تفاوتى بمیرید که علىاکبر حسین در راه حسین (ع) و با هدف شهید شد.
هدیه به روح مطهر شهید #صلوات
#شهدا #دفاع_مقدس #مدافعان_حرم #مدافعان_سلامت #کلام_شهدا #وصیتنامه #خاطرات #عکس
#سخن_نگاشت | پای آن حرف ایستادهایم
🍃 رهبر معظم انقلاب اسلامی : ما هرگز شهادت شهید سلیمانی را فراموش نخواهیم کرد. این را بدانند. حرفی زدیم در این مورد، پای آن حرف ایستادهایم. در وقت خودش، سر جای خودش انشاءاللّه انجام خواهد گرفت.
#لبیک_یا_خامنه_ای
هدیه به روح مطهر شهید #صلوات
#شهدا #دفاع_مقدس #مدافعان_حرم #مدافعان_سلامت #کلام_شهدا #وصیتنامه #خاطرات #عکس
به مادرت گفته بودی دوست داری بدنت پاره پاره شود
و قطعه ای کوچک ازآن برگردد که مردم زیر جنازه ات خسته نشوند
. آه شهید جان... چه بگویم از احوال به هم ریخته ام که وزن گناه بر وزن جسمم سنگینی می کند.
🍃در وصیت نامه ات، مادرت را به جان حضرت_زهرا قسم داده بودی بی قراری نکند.
مادر است دیگر، آرزوهای بسیاری برایت داشت. روز تشییع پیکرت ماشین ات را با گل ها آراست
.یک طرف رویای محقق شده ات را تبریک گفته بود و نوشته بود علیرضا جان شهادتت_مبارک
و طرف دیگر آرزوی به دل مانده خودش را و نوشته بود علیرضا جان عروسی ات مبارک
فرشته ها به پیشوازت آماده بودند و تو کفن پوش به سوی خانه ابدیت رفتی. 🍃دلم آشوب است و تو هنوز هم با لبخند همیشگی ات نگاهم می کنی.
بگو چه کنم؟ کجا را اشتباه رفته ام؟ راه سعادت کدام طرفی است؟
هنوز هم فرصت هست برای جبران یک عمر خطا؟برای شهادت؟
آقا علیرضا، دعایم کن....
شهید_علیرضا_حاجیوندقیاسی
📅تاریخ تولد : ۱ مهر ۱٣۶۴
🕊محل شهادت : سوریه_نبل والزهرا
🥀مزار شهید : دزفول
ℳahdi:
💢پشت مردم به او گرم بود ...
🔹خانه که بود، موبایلش مدام زنگ میخورد. مردم تماس میگرفتند و مشکلاتشان را میگفتند. توی روستایی که خدمت میکرد، همه او را میشناختند. گاهی اوقات میگفتم: تو که بیشتر اوقات پاسگاهی، حالا که میـای خونه باید استراحت کنی. چرا ایـنقدر جوابـشون رو میدی؟ سر تکان میداد و میگفت: اول کـار مردم، بعد استراحت...
🔹آدم که فقط نباید توی پاسگاه به مردم خدمت کنه! مردم روستا هم خیلی دوستش داشتند. میگفتند: همین که او اینجاست، پشت ما گرمه!
🔹شهید مصطفی یوسفی از پرسنل پلیس آگاهی تهران چهاردهم آبان ۹۴ در حین تعقیب و گریز سارقین به شهادت رسید.
شعبانعلی:
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_111
"عاطفه"
امشب شبِ هفتم محرم بود....شب اصغرِ رباب....چادرم رو روی صورت ام کشیده بودم.
چی می گفتم!!!
خدایا...می خوای من و اینجوری امتحان ام کنی!! باااشه.
امیدم به خودته....امشب دخیل بستم به شس ماهه ی حسین فاطمه.
مادرم زهراا....مادر.
چه واژه ی قشنگیه....منم دوست دارم مادر بشم.
صدایِ گریه ی نوزادی تو بلندگوی حسینیه پیچید....چه شوری گرفته بودند.
آخ آقااا...چی کشیدی!؟؟
من بزرگ شده ی هیئت خودت ام آقا....می خواستم بچه هام رو هم تو هیئت خودت بزرگ کنم....بشن سربازِ امام زمانمون ان شاءالله.
درد و دل هامبا حسینِ فاطمه زیاد بود....برق هارو که روشن کردند...دستی به صورت ام کشیدم.
خدایا شکرت که به منِ روسیاه لیاقت نوکری ارباب رو میدی.
امشب متوسل شدم به شش ماهه ی آقا....لبخندی به لب ام اومد...علی اصغر
،،،،،،،
"ساجده"
عاطفه تا تاسوعا و عاشورا قم بود...تصمیم گرفته بودم که برای آخر هفته شام به همراه دایی و زندایی دعوت اشون کنم.
،،،
موهام رو با کش بستم و به سمت آشپزخونه رفتم....کلید چایی ساز رو زدم و برگشتم به اتاق تا علیرضا رو بیدار کنم.
برای پختن غذا ها استرس داشتم...می خواستم بهم کمک کنه.
به دیوار تکیه دادم و نگاهش کردم....دلم نمیومد بیدارش کنم...همینجور نگاه اش کردم که گفت:
+بیدارم
لبخندی زدم و چشم هاش رو باز کرد
+جانم
_سلام صبحت بخیر حالا که بیداری بیا کمکم کن
توی جاش نشست و دستی به موهاش کشید
+سلام....صبح توهم بخیر.
کمک؟؟؟؟؟
سری تکون دادم
_بله....کمک بسم الله سید یاعلی
بعد از صبحانه....مرغ هارو تو ملات گذاشتم و چند تا سیب زمینی جلویِ علیرضا گذاشتم.
_ببین علیرضا اینا رو خلالی کن...خلالی نازک...دقت کن نازک خب؟
خندون گفت
+تو که اینجوری میگی می ترسم خراب کنم کله امو بکنی
_خودمم می ترسم...حالا شروع کن ببینم چکاره ای!
چاقو به دست اش گرفت و شروع کرد.
برنج رو خیس کردم....وسیله های سالاد رو شستم و گذاشتم داخل سبد...نگاهی به علیرضا کردم بادقت داشت سیب زمینی هارو پوست می کند و نمیزاشت لکه ای روش بمونه.
کنارش نشستم تا سالاد رو درست کنم.
+میگم ساجده شام رو به نیت اهل بیت درست کن..
_یعنی چی!!!
+مثلا شام امشب رو به نیت یکی از اهل بیت آماده کن....اینجوری غدا میشه غذای هیئت...به همون اندازه پربرکت و خوش طعم.
_من همیشه موقع غذا درست کردن ذکر روز رو میگم.
+بله کاغذ بالای گاز مشاهده شده...همه ی ذکر هارو هم نوشتی.
_آره برای اینکه یادم نره....خیلی خوبه ها
از این به بعد هم برای غذا نیت می کنم.
همیشه سر سفره اهل بیت باشیم.
+می تونی هفت مرتبه هم سوره ی قریش رو بخونی...برای برکت غذا خوبه
قرآن...
_خب دیگه چی؟؟
+شروع هرکارِت با بسم الله باشه....موقع انجام کارها هم صلوات هم یادت نره.
_خب دیگه
خندون نگاهم کرد
+حرف بزنم شاید سیب زمینی ها خراب خروب بشه هاا
_نههه...جونِ من درست انجام بده
چشم غره ای بهم رفت
+بازم جونِ خودتو قسم می خوری...من آخه.. لاالهالاالله
ریز خندیدم...
_آفرین درست انجام بده
+چشم عزیز دلم نگران نباش ، استرس الکی نگیر شما کد بانو هستی ، در این رابطه برکت غذا هم برات یک کتاب میارم.
_ممنون سرورم
+خواهش می کنم
از زیر میز...آروم به پاش زدم که تهدیدم کرد سیب زمینی هارو خراب می کنه.
مشغول سالاد شدم.
دوست داشتم غذام رو به نیت امام زمان(عج) بپزم چون برکت وجودش توی زندگی ام رو خیلی دیدم
،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
شعبانعلی:
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_112
با کمک علیرضا غذا رو آماده کردم....الحق و الانصاف واقعا کارِش رو بلد بود....برنج رو دم گذاشتم و پیش بندم رو درآوردم.
از آشپزخونه بیرون رفتم...خبری از علیرضا نبود.
_علیرضا کجایی؟
صدایِ در سرویس اومد....با آستین های بالا زده و دست های خیس که نشون از وضو گرفتن اش بود بیرون اومد.
+ساجده من تا مهمون ها نیومدن میرم مسجد برای نماز جماعت
_التماس دعا حاجی
+قسمت نشده حاجی بشم...ان شاءالله باهم بریم خانه ی خدا
_ان شالله
،،،،،،
مراسم شام غریبان بود....بعد از مراسم امیر و عاطفه سادات بر می گشتند شیراز.
خیمه برپا کرده بودند و واقعه ی کربلا رو تداعی می کردند....شهادت امام حسین (ع)...دویدن حضرت زینب (س) تا قتلگاه....وقتی که اهل حرم حسین رو به اسیری بردن....شهادت رقیه (س)
همه ی این ها بد دلِ آدم رو آتیش می زد.
به راستی که عشق حسین در دل حرارت ایجاد می کنه....دل من در غم حسین اینجور می کنه...پس تو دلِ مهدیِ فاطمه چه خبره!!!؟
فدای غریب بودن و تنهاییت بشم من آقا...
نگاه ام به عاطفه سادات افتاد....بی صدا گریه می کرد...تازگی ها متوجه مشکل اش شده بودم.
عاطفه برای من مثل خواهر نداشته ام بود....دقیقا پر از همون حس های خواهرانه.
امیر به خاطر عاطفه ده روز محرم رو مرخصی گرفته بود و قم مونده بودند...نمی خواست حتی عاطفه یک لحظه غصه بخوره...
چقدر پسر عموم بعد از ازدواج تغییر کرده بود....و چقدددر من تغییر کرده بودم.
،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
شعبانعلی:
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_113
"علیرضا"
امروز میخواستم حساب کتاب های فروشگاه رو درست کنم تا بتونم ساجده رو چند روز شیراز ببرم.
چند ماهی می شد که خانواده اش رو ندیده بود....هیچوقت اعتراضی نمی کرد ولی معلوم بود که خیلی دلتنگه.
هروقت با مادرش تلفنی صحبت می کرد....بعدش دلش می گرفت.
فاکتور هارو دسته بندی کردم و داخل کاور گذاشتم.
تلفن همراه ام زنگ خورد...نگاهی به صفحه اش کردم. اسم شهید اومده بود روش.
بازم رسول مخاطبین من رو دست کاری کرده بود و اسم خودش رو شهید نوشته بود.
_سلام علیکم...آقا رسول
+سلام سید ، میگم من ان شالله آخر هفته عازمم
_بسلامتی...خوش به سعادتت، خدا ازت قبول کنه داداش کی بیام ببینمت؟؟؟
چون آخر هفته میخوام خانومم رو ببرم شیراز
+ان شاءالله ، بیا سید میخوام ازت حلالیت بطلبم
خنده ای کردم به شوخی گفتم
_من که حلالت نمیکنم شهید نمیشی آقا رسول...حالا هِی اسمت رو شهید ذخیره کن.
+اذیت نکن علیرضا بیا حلال کن مارو
_شرط داره
+بگو هر چی باشه حله!
_سلام مارو به خانوم برسون ، ازش بخواه مارو هم به نوکری اش قبول کنه....در ضمن چه بدی ازت دیدم که حلالت کنم....حلالِ حلالی
من از رسول بدی ندیده بودم....اما اگر هم از کسی بدی دیده باشم...همیشه میگم شیعه ی علی رو مگه میشه نبخشید...نوکر حسین و مگه میشه حلال نکرد.
این بخشش اتصال روح مارو به خدا نشون میده..
+ان شاءالله ، دعاگوت هستم داداش
پس منتظرت هستم.... بیا که دلم برات تنگ شده
_چشم میام
بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم و سریع کارهارو جمع و جور کردم....تا قبل از نهار سری هم به رسول بزنم.
،،،،،،،،،
"ساجده"
ساعت دو بعد از ظهر بود که علیرضا از کار برگشت...خندون به جلویِ در رفتم.
+سلام خانوم
_سلام خسته نباشی
کفشاشو در اورد گل رزی ک برام گرفته بود رو سمتم گرفت
+بفرمایید این برای شماست
_وایی ممنون ، مناسبت اش چیه؟؟؟
پالتویِ مشکی رنگ اش رو در آورد و به چوب لباسی آویزون کرد.
+مناسبت نمیخواد برای خانومم گل خریدن که
نیشم باز شد از این همه محبت اش...به آشپزخونه رفتم و گل رو داخل یک لیوان آب گذاشتم.
_علیرضا چایی بیارم یا نهار ؟
+فعلا بیا اینجا کارت دارم ساجده جان
گل رو رویِ اُپن گذاشتم....دوتا چایی ریختم و رفتم تویِ پذیرایی.
منتظر نشستم تا بیاد.
_چیزی شده ؟
لبخندی زد گفت
+نه چیزی نشده ، کارام رو جور کردم که آخر هفته بریم شیراز خوبه؟؟
_واییی عالیه علیرضا ممنون
حسابی ذوق زده شده بودم..چهره ی علیرضا گرفته شد
+شرمنده باید زودتر از اینا میبردمت....نشد ببخشید
اخم هام رو توهم کردم
_چه بخشیدنی!!!؟؟این حرفارو نزن
خندون گفتم
+بیا بریم نهار ، یک پیش غذا جدید پختم اما اسمش خیلی سخته ماشاب😃قمیه
خندید
+یاخداا....چی پختی؟؟
_شایدم خوردن نداشته باشه یکم زیادی نمکی اش کردم اما نگران نباش برنج خورشت هم داریم👌
+بریم ببینیم چه کرده خانومم
،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
شعبانعلی:
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_114
ظرف میوه های خورد شده رو باز کردم رو به علیرضا گفتم
_میوه!
+خطرناکه
خندون یدونه سیب برداشتم و جلویِ دهانش گرفتم
+اع اع ساجده
خنده ای کردم
_خب تنها راه بود
+از دست تو
_میگم علیرضا اربعین چندمه؟
+بیست و دوم این ماه
_واقعا .....میشه ماهم اسم نویسی کنیم بریم.؟؟؟
از گوشه ی چشم نگاهی بهم انداخت و دوباره نگاه اش رو به جاده داد.
+پیاده روی؟؟
_اره ، خیلی خوبه
+عالیه...فقط برای شما یکم سخته هاا
_من پیاده روی اربعین رو خیلی دوست دارم حس میکنم یک حرکت جهادیه .....میشه بریم؟
دستی به محاسن اش کشید
+والله چی بگم ، حالا درباره اش صحبت میکنیم
قصد کرده بودم که حتما علیرضا رو راضی کنم و اربعین امسال به امید خدا حرم ارباب باشیم
،،،،،،،،
دل تو دلم نبود که مامان بابارو ببینم...
علیرضا که پارک کرد..کمر بندم رو باز کردم و پیاده شدم.
چادرم رو مرتب کردم و علیرضا جعبه های سوهان رو از عقب برداشت.
زنگ در رو زدم...انگار که کسی تو حیاط بود. صدا از حیاط اومد
+کیه!؟؟
مامان با چادر اش اومد جلویِ در....لبخندم جمع نشدنی بود....مثل بچه های دوساله ذوق کرده بودم.
وارد حیاط شدیم...به خاطر پاییز سرسبزی قبل رو نداشت و کلی برگ های نارنجی و زرد تک درخت حیاطمون کنار باغچه جمع شده بود.
مامان چادرش رو درآورد و با خوشحالی گفت:
+بریم تو اینجا سردِ
_حیاط رو آب و جارو می کردی؟
+آره دوباره هوا سرد شد و برگ های این درخت خشک....هرروز جمع می کنم کنار باغچه.
کارِ پاییز هرسال ام تو خونه بازی کردن با همین برگ ها بود....وسط حیاط روشون راه می رفتم و به خش خش صداشون گوش می دادم.
چادر مشکی ام رو از سرم درآوردم و به داخل رفتیم.
مامان رفت جلویِ بخاری و دست هاش رو روش گرفت.
از پشت محکم بغل اش کردم و می بوسیدمش.
+ساجده خفه شدم...
_اع مامان...برای رفع دلتنگیه
دست های من رو گرفت و من رو کنار کشید..رویِ سرم رو بوسید
+بزرگ شدیااا.
نگاه قد ات از منم زده بالاتر
خنده ای کردم و به آشپزخونه رفتم...تویِ این هوای سرد یک چایی داغ با عطر خونه پدر می چسبه.
"علیرضا"
بعد زیارت اومدم توی صحن شاهچراغ، چشم چرخوندم تا ساجده رو ببینم.
روی فرش کنار ستون تکیه داده بود کتاب دعا دستش بود.
نزدیک اش رفتم و کنارش نشستم.
سرش رو بلند کرد و لبخندی زد.
+زیارت کردی اقا؟
_بله زیارت قبول باشه خانوم
+می خوام ببرمت ی جای خوب!!
ابرو بالا انداختم
_نکنه همون بستنی فروشی معروف...تعارف نزده برمون داشتی رفتیم اونجا..
اخم ساختگی کرد
+نخیرم ، میخوام هنرم رو نشونت بدم.
_اوه اوه....چه هنری مشتاق شدیم.
از جاش بلند شد و چادرش رو تکوند...باهم سلام آخر رو دادیم و از حرم خارج شدیم. از جلویِ مغازه های نقره فروشی و انواع مغازه های سوغات شیراز رد می شدیم....جلویِ یک مغازه ی انگشتر فروشی ایستاد.
نزدیک اش رفتم.
+چیزی می خوای خانومم،؟؟
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨