eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
415 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
💚💚💚 💚 💚 یک تخت صورتی و یک تخت آبی....علبرضا با لبخند رفت سمت تخت صورتی. گلرخ با خنده گفت +معلومه که دختری هستید آقا علیرضا همه خنده ای کردن و علیرضا بچه رو از رویِ تخت برداشت...آورد نزدیک من تا ببینمش. _آخ الهی...علیرضا کوچیکه. با خنده گفت: +مگه قراره چقدری باشن!؟؟ _اینا همونایی هستن که تو شکم من کشتی می گرفتن...به ضربه هاشون می خورد ببشتر باشن. بچه رو کنارم گذاشت...با گوشه ی دست صورت اشونو نوازش می کرد و منم دست کوچولو اش رو برداشتم و بوسیدم. _جانم مامان. زندایی+بیا علیرضا شاخ شمشادت هم ببر بده مامانش. علیرضا+بله حتما با دخترم سر گرم بودم و علیرضا با پسرم کنارم نشست. نگاهی بهش کردم اون صورت گردی داشت اما چشماش باز بود خندون گفتم _ع چشماش بازه! نگاهی به چشم هاش کردم‌...چقدر شبیه علیرضا بود...انگار خواسته یک کپی از رویِ باباش داشته باشم. گلرخ +دختر چشم باز نکرده؟؟؟ _نه هنوز دست های مشت شده اش رو توی دستمرفتم. +پس قطعا به مادرش رفته....خوابالو. _اع گلرخ باهم خندیدیم. مامان نزدیکم اومد و دخترم رو ازم گرفت...علیرضا شاه پسرم رو تو بغل ام گذاشت. مامان+اسم این دوتا دلبر چی هست حالا؟ نگاهی به علیرضا کردم وگفتم _دوست دارم اسم دخترمون علیرضا بزاره مامان+به به خب علی جان این خوشگل خانوم رو چی صدا کنیم ؟ علیرضا لبخندی زد +هرچی ساجده بگه _اع نه علی تو بگو....منم پسرمونو می گم. +خب...زینب مامان+خیلی قشنگه _زینب سادات علیرضا نگاهم کرد و با لبخند گفت +حالا پسرمون رو شما بگو. اصلا به اسمی فکر نکرده بودم....اما مَهدی ! برکت وجود امام زمانم انقدر توی زندگیم زیاد بود که دوست داشتم هم نام مَهدیِ فاطمه رو تویِ زندگیم داشته باشم. ان شاءالله بشه سرباز مولا. _ بزاریم مَهدی علیرضا ابرویی بالا انداخت +چقدر اسم قشنگی دست سید مَهدی رو گرفتم و روی گونم گذاشتم. _سرباز امام زمانت بشی ان شاءالله (: مهدی خودش رو جمع کرد و صدای گریه اش بلند شد. علیرضا زمزمه کرد اے جانم مامان زینب رو توی تخت اش گذاشت. به خاطر گریه مهدی هول کرده بودم بار اولم بود. +چیزی نیست ،شیر میخواد مادر ، بیا تا صدایِ زینب سادات هم بلند نشده پسرتو سیر کنیم. علیرضا+می خواهید شیر خشک بگیریم ؟ مامان+شیر اول مادر آغوز علی جان.... بخورن جون بگیرن اما بگیر شاید نیاز بشه. رو به مامان گفتم _مامان می خوام با وضو شیرشون بدم +از تخت که نمی تونی پایین بیایی ساجده جان ان شاءالله بعدا علیرضا لبخندی زد و گفت +الان می رم یک بطری پر می کنم میارم همینجا وضو بگیره. 💚 💚 💚💚💚
💚💚💚 💚 💚 بوی خوش اسفند به بینی ام خورد. لبخند روی لبم شکل گرفت.. علیرضا گوسفندی برای عقیقه کردن گرفته بود. یکی از بچه ها دست مامان بود و یکی دست زن دایی... با کمک گلرخ وارد خونه شدیم...روی تحت نشستم و بچه هارو کنارم گذاشتند. بابا با لبخند نزدیک شد کنارم روی تخت نشست +مبارکه ان شاءالله قدمشون خیر برکت داشته باشه بابا جلو اومد و پیشونیم رو بوسید _ممنون بابا دستش رو گرفتم تا ببوسم اما اجازه نداد . نگاهی به حنین کردم که کنار دایی نشسته بود زل زده بود به مهدی و زینب که توی گهواره بودن لبخندی زدم بهش و گفتم _حنین می خواهی ببینیشون؟ حنین نگاهی به دایی کرد و دایی چشم هاش رو باز بسته کرد..آروم گفت برو دخترم. لبخندی زد نزدیک اومد...دستش رو گرفتم و کنارم نشست. دستی به موهاش کشیدم و بوسیدمش +اینا نی نی های داداشیه؟ لبخندی از این حرفش زدم سری تکون دادم _اره عزیزم +زینب کدومه؟ دستمو دراز کردم و زینب رو بغل کردم. توی بغل ام خودش رو جمع کرد و آروم نق زد. _ایشونم زینب خانوم. حنین ذوق زده از جاش بلند شد تا بهتر ببینه +وایی چقده کوچولوهه _اهوم ، میخوایی مهدی رو هم ببینی عمه کوچولو؟ +خودم بغلش کنم ؟ _یکم کوچولو هستن بزار یکم بزرگ تر بشن بتونی خب؟ سرش رو به معنا تایید تکون داد و زینب رو سرجاش گذاشتم و مهدی رو بلند کردم. آروم و نمایشی رویِ پاهای حنین گذاشتم. علیرضا و سجاد هنوز جلو در مشغول گوسفند قربونی بودند. گلرخ با مهساکنارم نشست و گفت : +عاطفه سادات زنگ زد ، ناراحته چرا نتونسته بیاد. دست مهسارو گرفتم بوسیدم. _ان شاءالله راحت بشه...باز هم رو می بینیم. الان خطرناکه +آره گفت دکتر سفر رو براش ممنوع کرده...حالا شب قراره تصویری بیگیرم بچه هارو ببینه _اع چه خوب صدای سجاد و علیرضا اومد. سجاد+ببینم این خوشگل های دایی رو ! نزدیک اومد و مهدی رو بغل کرد. +چطوری پهلوون ؟ 💚 💚 💚💚💚
💚💚💚 💚 💚 علیرضا خنده ای کرد +بچه چقدر هم پهلوونه سجاد ابرویی بالا انداخت وگفت: +پهلوون پنبه اس فعلا ، عیب نداره پهلوون هم میشه. نگاهی به زینب کرد +ماشاءالله ، خدا حفظشون کنه ،،،،،، علیرضا انقدر زینب رو لوس کرده بود که همه اش دوست داشت بغل بشه... همه اش دوهفته اشون شده بود اما کلی رو اومده بودند. از اتاق اومدم بیرون و زینب رو دادم به علیرضا که جلو تلوزیون نشسته بود. غر غر کنان بهش گفتم _بیا علیرضا...وقتی بچه رو بغلی می کنی همینه دیگه...همه اش این دخترت نق می زنه +نگو الهی من فداش بشم دخترم رو برگشتم دیدم میخواد صورت اش رو بوس کنه. _عععع علیرضا چند بار بگم صورت اش رو بوس نکن....بچه اس صورت اش خراب میشه. وارد آشپزخونه شدم که صداش رو شنیدم. +ریش به این نرمی خنده ام گرفته بود... _بچه صورت اش حساسه....منم بوس نمی کنم. البته خیلی بوس نمی کنم. +چشم بوسش نمیکنم ، دیگه چی؟ خنده ام پهن تر شد. _بی زحمت آروغ شو بگیر بزار رو پات بخوابه. یکم نگاهم کرد با خنده گفت +چشم دیگه چی؟ _فعلا همین +لطف کردین واقعا😁 _منم میرم پیش مهدی مهدی رو از اتاق بلند گردم و اومدم کنار علیرضا. _ببین باباش بچم چقدر ارومه +به باباش رفته _بر منکرش لعنت ، اما شما زینب خانوم رو لوس کردی +خب زینب سادات ما ناز دارن....باباش باید نازشو بخره دیگه. بعد رو کرد به زینب +مگه نه بابا؟؟ زینب خودش رو جمع کرد +ای جان ببین خوشش امد بعد هم رویِ پیراهن علیرضا شیر بالا آورد زدم زیر خنده _هاا...بیا بهت می گم آروغ بچه رو بگیر همینجور می خندیدم +ببسن بابایی رو ضایع کردی...دختر خوشگلم! ،،،،، نصف شب با صدایِ گریه ی مهدی از جا بلند شدم. _الهی بچه ام چونه اش از بی جونی و گریه می لرزید. هرکار می کردم نه شیر می خورد...نه گریه اش قطع می شد. جاش رو نگاه کردم که خیس هم نبود. گردنبند ایت الکرسی که علیرضا براش گرفته بود رو از گردنش باز کردم... شاید اذیتش میکرد اما افاقه ای نکرد. نمیخواستم علیرضا رو بیدار کنم گناه داشت از طرفی ترسیده بودم. مهدی رو توی بغل ام محکم گرفتم و روی زمین اتاق بچه ها نشستم. حالت گهواره وار تکون اش می دادم و لالایی می خوندم. بچه ام اشک اش در اومده بود.. با هراشک اون منم اشکم میومد _جانم مامان...چی شده پسرم...چرا گریه می کنی نفس من؟؟؟ 💚 💚 💚💚💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✍ هویت و ریشه‌ات را فراموش نکن 🔹چمدانش را بسته بودیم. با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود. کلا یک ساک داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنات، کشمش و چیزهای شیرین برای شروع آشنایی. 🔸گفت: مادر جون! من که چیز زیادی نمی‌خورم. یک گوشه هم که نشستم. نمی‌شه بمونم، دلم واسه نوه‌هام تنگ می‌شه؟ 🔹گفتم: مادر من! دیر می‌شه، چادرتون هم آماده‌ست، منتظرن. 🔸گفت: کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمی‌شناسن! آخه اونجا مادرجون، آدم دق می‌کنه هاااا. من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا دیگه حرف هم نمی‌زنم، خوبه؟ حالا می‌شه بمونم؟ 🔹گفتم: آخه مادر من! شما داری آلزایمر می‌گیری. همه چیزو فراموش می‌کنی! 🔸گفت: مادر جون! این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول. اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟! 🔹خجالت کشیدم. حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی‌ام و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. او بخشی از هویت و ریشه و هستی‌ام بود. راست می‌گفت، من همه را فراموش کرده بودم! 🔸زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی‌رویم. توان نگاه‌کردن به خنده نشسته بر لب‌های چروکیده‌اش را نداشتم. 🔹ساکش را باز کردم. قرآن و نان روغنی و... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند! 🔸آبنات را برداشت و گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی. 🔹دست‌های چروکیده‌اش را بوسیدم و گفتم: مادرجون ببخش، حلالم کن، فراموش کن. 🔸اشکش را با گوشه روسری‌اش پاک کرد و گفت: چی رو ببخشم مادر؟ من که چیزی یادم نمیاد. شاید فراموش می‌کنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟! 🔹در حالی که با دست‌های لرزانش، موهای دخترم را شانه می‌کرد، زیر لب می‌گفت: گاهی چه نعمتیه این آلمیزر. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✍پیامبر (ص): آیا به شما خبر بدهم از دعائی که هرگاه غم و گرفتاری پیش امد آنرا بخوانید وگشایش حاصل شود؟ اصحاب: آری فرمودند: دعای یونس که طعمه ماهی شد✨ 📚 کشاف ۱۳۲/۳ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✅ستم به دیگران، ستم به خود است ✍️امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام فرمودند: به خدا سوگند! اگر شب را تا صبح، بر روی خار سعدان بیدار بمانم و با غل و زنجیر روی زمین کشیده شوم، دوست‌تر دارم از اینکه روز قیامت، خدا و پیامبرش را در حالی ملاقات کنم که به بعضی از بندگان ستم نموده و چیزی از اموال بی‌ارزش دنیا را غصب کرده باشم. چگونه برای نفسی که به سرعت به سوی فرسودگی و کهنگی پیش می‌رود و مدت زمانی بلند زیر خاک خواهد ماند، به کسی ستم کنم؟ 📚نهج‌البلاغه، خطبه 224 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🔺 روز ی یک صفحه تلاوت قرآن کریم هدیه به حضرت سیده نرجس خاتون و حضرت خدیجه سلام الله علیهما 💢 ۲۲ 🔸سوره مبارکه بقره 🌸اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن 📖اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن 🌸اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن 📖اَللّهُمَّ اغْفِرلَنا ذُنُوبَنا بِالْقُرآن 🌸اَللّهُمَّ اَکْرِمْنا بِکَرامَةَ الْقُرآن. ✨️اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ ،امُورِنا خَیْراً✨ 🌷 "روزی یک صفحه با قران کریم" کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨