eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
415 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜فرازی از شهید سیاهکالی 💠اگر پشتیبان باشیم 🔸وای از روزی که آنان که ولایت دارند قدر آن را ندانسته و بی راهه🔀 بروند زیرا تا مادامی که پشتیبان باشیم و ره رو این مسیر همیشه سرافرازیم و نوک پیکان ارتش و سپاه ولی عصر (عج ) ان شاالله... 🔸زیرا نقطه ما ولایت است و نقطه ضعف ما نیز بی توجهی به این امر، زیرا ما آنچنان که لازم است باید به حدود و ثغور آن توجه کرده✅ و خود را ذوب در این امر بدانیم. 🔸اما می نویسم تا هر آنکس که می خواند یا می شنود بداند شرمنده ام از این که یک جان♥️ بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر (عج ) و نایب بر حقش ای ( مدظله العالی) فدا کنم و با یقین به این امر که خونم موجب سعادتم می شود و تعالی روح و شرابی است طهور که به قول حضرت علی اکبر(ع) شیرین تر از عسل، می روم تا به تأسی از مولایم اباعبدالله (ع) با خدایم عشق بازی کنم تا در خدا شوم. اما یک نکته و آن این است اگر در حال حاضر در تعدادی از برادران در حال جهادند دلخوش هستند که جبهه فرهنگی که عقبه هستند ، عقبه ای که تداوم جبهه سخت را شامل می شوند و عامل اصلی جهادگران جبهه سخت می باشد توسط تمامی جوانان رعایت می شود و امید است که در این زمینه با پیشگام این جبهه باشند ان شاالله... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── ❌در نشر لینک حذف نشود❌
🌷شهید محسن فخری زاده:دبرادرا جز شهادت هیچ راه دیگری نیست که انسان بخواهد با خیال راحت از آن عبور کند. برادرا کمبود امکانات هست، ناملایمتی هست بد رفتاری من، وامثال من هست... ولی من خواهشم از همه مان این است که.... عبور بکنیم.... و اگر ناملایمتی هست اگر کمبودی هست، اینها را اولا با کار خودمان جبران کنیم وبا دیدن نقاط نورانی و رای این مسائل این را به خودمان بقبولانیم که هیچ کداممان برای همدیگر کار نمی کنیم. همه ما همدیگر را کمک می کنیم برای یک هدف مقدس، ولی این را بدانیم که همه برای خدا کار میکنیم، برای خدایی که دیگه معیارش فخری زاده نیست، برای خدایی که حسن وحسین ونقی وتقی نیست...خدایی که مهربان است، برای خدایی که می بیند، برای خدایی که با ماست ، می نشینیم با ماست، بلند می شویم با ماست ، نماز میخوانیم با ماست، باهمدیگر صحبت می کنیم با ماست... حاضر وناظر برهمه حرکات وسکنات ماست، برای او کار کنیم و او را در نظر داشته باشیم. بلکه ان شاء الله خداوند عاقبت عمر همه ما رو ختم به شهادت کند 🌺 بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در 🌺الا شهید عشق به تیر از کمان دوست ☀️شهید محسن فخری زاده، دانشمندی گمنام و فیلسوفی بی ادعا" البته همانطور که دشمنان متوجه شدند پس از شهادت حاج حسن طهرانی مقدم، شاگردان و یاران متخصص و متعهدش، قدرت موشکی و دفاعی کشورمان را ده‌ها برابر افزایش داده و شگفتی‌های فراوانی را در حدود یک دهه اخیر به نمایش گذاشته اند، قطعا شهادت دکتر محسن فخری زاده نیز در ادامه راه پر افتخار او، خللی ایجاد نخواهد کرد؛ ان‌شاء الله  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ١۶ سرگذشت زینت با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘🤗 چون مامانم زیاد اعتقادی به دادن جهاز خوب نداشت... به فریبا هم چیز خاصی به عنوان جهاز نداده بود.... حتی اگه کسی توی محل هم میخواست جهاز خوب به دخترش بده، مامانم پشیمونش می‌کرد و می‌گفت :میخوای پول خرج کنی وسیله بخری که آخرش بره تو خونه ی دوماد...؟ ول کن بابا خودشون کم کم همه‌چیز برا خودشون میخرن و کم و کسری های زندگی شون رو جبران میکنن....همیشه اینجوری حرف می‌زد.... خلاصه اینکه من شدم زن رسول، و با یه جهاز جزئی رفتم تو خونش... اولین روزی که رفتم خونشون، خواهر و برادر های رسول هم همه بودن و به مناسبت ازدواج من با رسول، خونشون خیلی شلوغ بود... همه رفتیم طبقه ی پایین، خونه ی ایران و اونجا یه سفره ی بزرگ پهن کردن و به همه ی مهمونا شام دادن.... یکی دو ساعت بعد از شام، مهمونا یکی یکی شروع کردن به خداحافظی... رسول اومد نزدیک من و تو گوشم گفت :برو بالا آماده شو... منم الان میام.... خوب متوجه منظورش شدم... مثلا شب اول عروسیمون بود... چون مادرم روز قبلش یه توضیحات دربسته ای بهم داده بود و یه دستمال هم گذاشته بود تو کیفم... با شنیدن این حرف از رسول، عزا گرفتم.... ازش خوشم نمیومد... رفتم بالا... یعنی باید چجوری آماده می‌شدم؟ بی تفاوت نشستم یه گوشه.... حس و حال کاری رو نداشتم.... نیم ساعت بعد دیدم از پله ها صدای پا میاد.... یا خدا حتما رسول بود... حدسم درست بود... در باز شد و رسول اومد تو... با همون کت و شلوار سرمه ای که اولین بار دیدمش. از اون لحظه به بعد هربار دیدمش همون کت و شلوار تنش بود حتی روز عقدمون... کلا انگار فقط همین یه دست لباس رو داشت..سریع اومد داخل و نگاهی به من کرد.. بعدش گفت :گفته بودم آماده بشی تو که هنوز نشستی... زیر شلواری راه رایی رو که زده بود زیر بغلش و از پایین واسه خودش آورده بود رو گذاشت رو طاقچه... و شروع کرد به در آوردن کت و شلوارش... معذب بودم... سرمو انداخته بودم پایین نبینمش... لباسشو که عوض می‌کرد بهم گفت :توام نشین اینجا... پاشو یه دست رختخواب بیار پهن کن این وسط... خیلی از حرفش زورم اومد... به نظرم اینکارو خودش باید انجام می‌داد... ولی مگه جرات حرف زدن داشتم... از رو ناچاری چشمی گفتمو پاشدم یه تشک انداختم وسط اتاق... رسول سریع رفت روی تشک دراز کشید و کش و قوسی به خودش داد و گفت :آخیییییش چقدر امروز سرپا بودم... پدرم در اومد.. حالا بیا اینجا دراز بکش ببینم این لقمه ای که مادرمون برامون گرفته چرب و نرم هست یا نه کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ١٧ سرگذشت زینت لایک کردن و کامنت گذاشتن شما موجب دلگرمی ماست 😘 حالا بیا اینجا دراز بکش ببینم این لقمه ای که مادرمون برامون گرفته چرب و نرم هست یا نه... من تا اون لحظه هنوز چادرم دور کمرم بود رفتم که بشینم کنارش گفت یعنی هنوزم نمیخوای اون چادرو از دور کمرت وا کنی...؟ منم عین رباط هر چی اون میگفت فقط انجام می‌دادم.... دریغ از یک کلمه حرف.... فقط تو دلم هی داشتم به خودم و تقدیر بدم  و رسول و همه ی کسایی که باعث و بانی این ازدواج بودن بد و بیراه میگفتم.. چادرمو از دور کمرم وا کردمو و رفتم نشستم کنارش.... رسول دستشو دراز کرد و زد رو بازوش و گفت سرتو بذار اینجا... دراز کشیدم کنارش و سرمو گذاشتم رو بازوش.... بدنش بوی عرق میداد.... حتی مسواک هم نزده بود.... تو دلم گفتم مثلا شب عروسیمونه.... نکرد یه دوش بگیره.... رسول که مشغول بررسی من بود با دستش همه ی قسمت های بدنم رو لمس می‌کرد و فشار میداد... بعدش میگفت :نه....خوبه.... بدن نرمی داری.... از این زن هایی که میخوابی کنارشون استخون هاشون فرو میره تو بدنت خوشم نمیاد.... همین ایران رو میبینی....؟ همینقدر لاغره.... اینارو میگفت و من فقط گوش میدادم... بعد از چند دقیقه شروع کرد به درآوردن لباس های من و خودش.... و شب اول عروسی مون بدون کوچکترین ذوقی از طرف من و کوچکترین احساسی از طرف رسول گذشت....عین ماست...نه بوسه ای... نه نوازشی... انگار یه ماموریت بهش داده بودن اومده بود انجامش بده.... دستمالی که مامانم داده بود رو گذاشته بود زیرم.... بعد از اینکه کارش تموم شد دستمال رو گرفت دستش و گفت :خوبه.. سالم بودی... بعدشم یه لبخندی زدو و دندونای زشتش اومد جلوی چشمام.. دستمال به دست نشسته بود کنارم که ديديم یکی میکوبه به در.... منکه حالم خوب نبود و زیر دلم سوزش شدیدی داشتم و دراز کشیده بودم رو تشک. رسول سریع لباس پوشید و رفت دم در.... ایران بود... گفت :رسول... لوله‌ی فاضلاب گرفته میای ببینی مشکلش از کجاست....؟ رسول گفت :باشه تو برو منم الان میام... ایران که رفت پایین رسول اومد کنار من، گفت :زینت من میرم پایین.. ببینم مشکل لوله ی فاضلاب چیه...؟ اینو گفت و رفت پایین.. فکر کنم کلا یک ساعت هم نشده بود که کنار من بود... وقتی رفت گفتم بهتر.... حالا دراز میکشم و یه کم استراحت میکنم.. رسول اونشب رفت پایین و همونجا هم خوابید و دیگه بالا نیومد... صبح با یه بدن درد بدی از خواب بیدار شدم..... سرجام دراز کشیده بودمو داشتم فکر میکردم حالا صبونه چی بخورم که صدای مامانمو و فریبا رو از طبقه ی پایین شنیدم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ١٨ سرگذشت زینت با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘 داشتم فکر میکردم حالا صبونه چی بخورم که صدای مامانمو و فریبا رو از طبقه ی پایین شنیدم... شنیدن دوتا صدای آشنا تو اون خونه که خیلی توش احساس غریبی میکردم حس خیلی خوبی بهم داد... سریع از جام بلند شدمو و خودمو جمع و جور کردمو دستمالی که هنوز از شب قبل افتاده بود گوشه ی اتاق رو گذاشتم توی یه نایلون و قایمش کردم.... رختخوابارو جمع کردمو یه لباس مرتب پوشیدم.... که دیدم در میزنن... درو باز کردم... اولین کسی که نگاهم بهش افتاد ایران بود... لبخند کمرنگی به لب داشت... رو به من گفت :مهمون نمیخوای زینت؟ سرمو برگردوندم مامانمو فریبا وایستاده بودن ... با یه سینی صبونه.... مامانم چندتا غذای مقوی گذاشته بود تو سینی... از تخم مرغ محلی تا شیر و عسل و کره ی محلی... کاچی هم برام پخته بود... پر از مغز پسته و بادوم و کره ی محلی.... آخ که چقدر به یه غذای مقوی نیاز داشتم چون از شب قبلش انگار ضعف عجیبی کل بدنمو گرفته بود... تعارفشون کردم بیان تو.... ایران که همون دم در خداحافظی کرد و برگشت پایین... مامانمو و فریبا اومدن داخل... فریبا سریع ولو شد یه گوشه چون میگفت کمرش درد میکنه.... مامانمم شروع کرد به سوال از من... مادر جان دیشب به خیر و خوبی گذشت؟ رسول اومد پیشت؟ گفتم :آره اینجا بود... مشکلی پیش نیومد... مامانم گفت :از دستمالی که داده بودم استفاده کردی؟ گفتم :بله مامان استفاده کردم... گفت :خوبه... نندازیش دورا... همیشه نگهش دار... اون یه سند و مدرکه.... آدمی زاده دیگه.... اومدیم و یه وقت اتفاقی افتاد یا مادر رسول اونو ازت خواست.... پس یه جای مطمئن نگهش دار..... گفتم باشه... از مادرم دلگیر بودم.. علت اصلی این ازدواج اون بود... واسه همین هرچی زور زدم نتونستم باهاش گرم بگیرم.... اصلا دلم راضی نمیشد... یه کم که موندن ایران اومد بالا.. به فاصله ی کمی هم مادر رسول اومد... خونه ای که منو ایران توش زندگی می‌کردیم با خونه ی مادر رسول دیوار به دیوار هم بودن... واسه همین یا مادرش اینور پیش ما بود... البته پیش ما که چه عرض کنم بیشتر با ایران بود... یا ایران اونور بود... ایران در ظاهر خیلی با مادرشوهرم خوب بود... ولی معلوم بود ظاهریه. چون بعد از اینکه اومدم تو خونه ی رسول متوجه شدم ایران خانواده ی درست و حسابی که پشتش باشن نداره. بخاطر همین مجبوره هر بلایی هم که به سرش میاد همینجا بمونه چون راه برگشت نداره..شاید به همین دلیل بود که هیچ وقت چیزی نمی‌گفت چون چاره ی دیگه ای نداشت کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
سرگذشت زینت قسمت ١٩ لایک کردی دوستم؟ یه کامنتم بذار قربون دستت 😘🤗 بخاطر همین هر بلایی به سرش میاوردن هیچی نمی‌گفت چون چاره ی دیگه ای نداشت...احساس کردم اونم یکیه عین خودم... دیگه بلا از این بالاتر که هوو آورده بودن براش.... ولی بازم رابطه ش رو با مادرشوهر و  خانواده ی شوهرش حفظ کرده بود... یه جورایی خیلی با سیاست بود.. اون روز چند ساعتی مادرمو و فریبا خونه ی ما موندن... مادرم با ایران و مادرشوهرم گرم صحبت بود... فریبا هم یواشکی از من می‌پرسید رسول چجور آدمیه...؟ خوش اخلاق هست؟ بعدشم شروع کرد به غر زدن که آره تو باعث شدی عباس الان با بابا مامان سرسنگینه... گفتم :به من چه... من خودم کم بدبختی دارم هنوز تو هم غرهاتو آوردی واسه من...؟ اصلا برو اینارو به شوهرت بگو... فریبا گفت :ایشششش... چقدر بداخلاق...! گفتم :توقع داری الان با این بدبختی که بابا مامان برام درست کردن خوش اخلاق هم باشم..؟ فریبا گفت :کدوم بدبختی...؟ مرد به این خوبی...؟ شغل خوب... خانواده ی خوب... دیگه چی میخواستی... گفتم :یعنی الان تو شوهر خوب رو فقط تو همینا میبینی؟ فریبا چشم و ابرویی اومد و دیگه ادامه نداد... شاید کم آورده بود... شایدم واقعا میدونست حق با منه که دیگه حرفی نزد اون روز یه ساعتی همه تو خونه ی ما نشستن... من صبحانه میخوردم.. بقیه هم حرف میزدن... وقت رفتن مادرم به مادرشوهرم گفت :این زینت ماهم خیلی دختر خوب و سربزیریه... تورو خدا اونو عین دختر خودتون بدونید... مادر شوهرمم گفت :خیااااالت راحت.... اصلا غصه ی هیچی رو نخور... زینت هم عین دخترم برام عزیزه.... اصلا غمت نباشه من هواشو دارم.... مادر رسول که اینجوری گفت دلم یه کم گرم شد. مادرمم لبخندی زد و گفت :الهی خیر ببینید... منو از نگرانی در آوردین... مادر رسول گفت :ان شاء الله که هر چه زودتر  زینت جان هم برامون یه نوه ی گل بیاره و ماهم دلمون گرم بشه.. ایران که اینو از مادر شوهرم شنید حسابی رفت تو خودش.. اینقدر تابلو بود که هممون فهمیدیم... مادر شوهرم رو به ایران گفت :غصه نخور مادر، خدا ان شاء الله دامن تو رو هم سبز میکنه دخترم....بعدشم مادرمو فریبا برای اینکه جو عوض بشه سریع موضوع صحبت رو عوض کردن  و همینطور که حرف میزدن همگی باهم رفتیم طبقه ی پایین.... ایران زودتر از همه خداحافظی کرد و رفت تو خونه ی خودش... بعدشم که رسیدیم دم در حیاط، مادرم اینا خداحافظي کردن و رفتن... مادرشوهرمم رفت خونه ی خوش. منم برگشتم تو حیاط. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ٢٠ سرگذشت زینت با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘 رفتم طبقه ی بالا.. رسول که از صبح خونه نبود... هر روز میرفت شهر، سرکار... عصر هم برمی‌گشت خونه... ما خودمون تو روستا بودیم و فاصله مون تا شهر تقریبا یک ساعت بود... رسول هر روز یه مسیر طولانی و پرپیچ و خمی رو پیاده میرفت تا برسه ایستگاه مینی بوس ... و بعد از اونجا سوار مینی بوس میشد و به سمت شهر میرفت و دوباره عصر هم همین مسیر رو برمی‌گشت.. تو مسیری که رسول هرروز پیاده طی می‌کرد تا به ایستگاه برسه یه رود خونه ی بزرگ هم بود.... برای رد شدن از این رودخونه هیچ پلی وجود نداشت و اهالی روستا چندتا سنگ خیلی بزرگ انداخته بودن توی آب و برای رد شدن از رود خونه از روی این سنگ ها می‌پریدن تا عرض آب رو طی کنن و برسن اونور آب.... خلاصه اینکه شهر رفتنمون  با کلی سختی و بدبختی بود... البته رسول دیگه عادت کرده بود. از جام بلند شدم و از پشت پنجره نگاهی به حیاط انداختم... یه حیاط خاکی بزرگ که یه گوشه اش یه حوض آب بود و گوشه ی دیگه ش یه تخت سنتی زیر سایه ی درخت بید....کنار حوض آب هم یه چاه بود. چقدر این حیاط برام حس غریبی داشت... نمیتونستم با اون محیط و آدم های اون خونه ارتباط برقرار کنم... احساس می‌کردم اونجا اضافه هستم.. یه وقتایی با خودم فکر میکردم اگه من یه بچه بیارم بعد بچه مو ازم بگیرن و منو از اونجا بیرون کنن چی...؟ یا اینکه اونقدر اذیتم کنن تا خودم از اونجا پا به فرار بذارم... ذهنم همش آشفته بود... اونجا احساس امنیت و آرامش نداشتم..اینقدر نشستم یه گوشه و به در و دیوار نگاه کردم تا عصر شد... اصلا از در بیرون نرفتم... دلم نمیخواست برم بیرون و با ایران چشم تو چشم بشم....احساس می‌کردم ایران یه زن دورو هست که پشت خنده های ملیحش یه ذات بدجنس و پلید پنهان شده.... دم دمای عصر بود که دیدم صدای کوبیده شدن در حیاط به هم اومد.... گفتم حتما رسول اومده.... از جام پریدم و از پنجره نگاه کردم... ایران بود... چادر گل دارشو سر کرده بود و داشت میرفت جایی... انگار خیلی عجله داشت.... چون بدو بدو رفت و هنوز یه ربع نگذشته بود که برگشت... چند دقیقه بعدش هم رسول از راه رسید.. احساس کردم ایران ساعت اومدن رسول رو میدونست... چون تا رسول بخواد برگرده خودشو سریع رسونده بود خونه.... دو تا دستای رسول پر از خرید بود... مونده بودم حالا برم پایین... یا رسول میاد بالا... تا دم پله ها رفتم... دو دل بودم... چندبار قدم رو پله ها گذاشتم ولی دوباره پامو پس کشیدم... جرات چشم تو چشم شدن با ایران رو نداشتم. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا