eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
415 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ۵۶ لایک و کامنت یادت نره عزیزم 🥰😘 ازش تشکر کردم و رفتیم باغ.... وسایلم رو برداشتم که برم شهر...هوا داشت تاریک میشد و میخواستم تا شب نشده راه بیفتم... ساکم رو جمع کردم  با مش صفر وحاج خانم خداحافظی کردم... رفتم با ابراهیم خداحافظی کنم که گفت :سوار شو.... توقع نداری بذارم این وقت غروب تنها بری که... هر چی اصرار کردم نه خودم میرم... قبول نکرد.. اونشب ابراهیم منو رسوند دم در خونه ام تو شهر.... بعدشم خداحافظی کرد و برگشت روستا.... از خستگی زیاد یه گوشه دراز کشیدم... محیط خونه و تنهایی برام غیر قابل تحمل شده بود... بدون اینکه شام بخورم خوابم برد... صبح ناگهان از خواب پریدم... وای باید میرفتم سرکار... خدارو شکر درست به موقع بیدار شده بودم... مشغول خوردن صبونه و لباس پوشیدن شدم... بعد از اینکه به سهیل جواب رد داده بودم دیگه با باباش چشم تو چشم نشده بودم... نمیدونستم حالا چه برخوردی باهام داشته باشه... با خودم گفتم سرمو ميندازم پایین.... آسه میرم آسه میام... دیگه نه به مدیر کار دارم نه پسرش.... کار خودمو انجام میدم... با این فکر رفتم سرکار... یه سری کارهای عقب افتاده داشتم که اول باید به اونا می‌رسیدم... چندتا نامه بود که باید می‌بردم برای امضا... با عجله رفتم تو اتاقم.. نامه هارو برداشتم... درو اتاقو قفل کردم و رفتم سمت حیاط که دیدم مدیر داره از روبرو میاد... خواستم خودمو بزنم به ندیدن و رامو کج کنم که دیدم صدام زد:خانم هاشمی... سرجام میخکوب شدم... قلبم تکون خورد... با خودم گفتم یعنی حالا چی میخواد بگه..؟ برگشتم سمت صدا... گفتم :سلام، بله آقای مدیر... گفت :شنیدم از ماشین سهیل پیاده شدی و باهاش نرفتی گروه خون... ساکت بودم... مونده بودم چی بگم... انگار از این قضیه دلخور بود... ولی منکه نمیتونستم آینده ام رو خراب کنم که مبادا آقای مدیر بهش بربخوره.... پس باید محکم جلوش حرفمو میزدم... گفتم :بله درست شنیدید.. اینو که گفتم عصبانی شد و نامه هایی که تو دستم بود از دستم چنگ زد و همرو ریخت تو هوا.... هر کدوم از نامه ها یه سمتی افتادن و بعدش شروع کرد به داد و بیداد که تو غلط کردی با هفت جد و آبادت... وقتی از اون روستای خراب شده‌ت اومدی شهر چی بودی؟ یه زن ساده که دست راست و چپش رو از هم تشخیص نمی‌داد... من بهت پر و بال دادم... من به اینجا رسوندمت... وگرنه تو هنوز همون کارگر ساده بودی.... منکه از ترس داشتم میلرزیدم و نگاهم به نامه ها بود که هر کدوم یه سمتی رو زمین افتاده بودن با صدایی لرزون همراه با بغض گفتم :.... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ۵٧ لایک کردن و کامنت گذاشتن شما موجب دلگرمی ماست 😘 با صدایی لرزون همراه با بغض گفتم :آخه پسرتون گفت که مریضه.... مدیر داد زد :اون توهم زده... دیوانه ست...تو چرا به مزخرفاتی که گفت گوش دادی...؟ همینجور داد و بیداد می‌کرد که منشی‌ش اومد سمتمون... چیزی نمی‌گفت فقط به فاصله ی یک متری پشت سر مدیر وایستاده بود.... مدیر بهم گفت :سریع برو لباست رو تحویل بده و همون لباسی کارگری رو که روزهای اول اومده بودی کارخونه رو بپوش و برو همون جایگاهی که روز اول ورودت به کارخونه داشتی... برو تو لیاقتت همون جاست....با شنیدن این حرفهای مدیر از سرم داشت دود بلند میشد... این دیگه چقدر حروم لقمه بود... منو با دروغاش میخواست خام کنه که زن پسر مریض‌ش بشم، حالام که دروغش رو شده بود به جای اینکه من معترض باشم خودش داد و هوار راه انداخته بود....بعدشم برگشت سمت منشی.... بهش گفت : کلید اتاقش رو ازش بگیر... نامه های رو زمینم جمع کن بیار اتاقم.... اینارو گفت و رفت.... پاهام داشت میلرزید.... منشی گفت کلیدو بده.. گفتم وسایلم تو اتاقه... رفتم کیف و چندتا تیکه از وسایل شخصی م رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون...مدیر فکر کرده بود با دادن دوتا ترفیع میتونه منو برده ی خودش و پسرش کنه... ولی خدا دوسم داشت و حقیقت رو برام برملا کرده بود.... با خودم گفتم :آقای مدیر بشین تا من دوباره برم تو کارخونه ی تو کار کنم....از همونجا دویدم سمت در خروجی و در حالی که گریه میکردم  برای همیشه از در کارخونه زدم بیرون.... با ده سال سابقه ی کار و اون همه خدمتی که کرده بودم، اومدم بیرون و دیگه هیچ وقت نرفتم سمت اون کارخونه....هیچ کس هم نگفت خرت به چند من....بابت اون ده سال نه مزایایی بهم تعلق گرفت نه پاداشی.... ولی من بازم راضی بودم.... همینکه یه اتفاق تلخ دیگه رو تجربه نکرده بودم برام یه دنیا می‌ارزید... تجربه ی این اتفاقی که افتاده بود باعث شد چشمم رو بیشتر به دنیای اطرافم باز کنم.... باعث شد بیشتر حواسم رو جمع کنم و گول ظاهر خوشرو و مهربان کسی رو نخوردم.... اون روز سریع رفتم خونه ام... خسته بودم... خیلی زیاد.... دلم می‌خواست چند روز بخوابم.... از اون روز به مدت یک هفته من از در خونمم نیومدم بیرون.... توی اون یک هفته حسابی به پیشنهاد ابراهیم فکر کردم... تصمیم خودم رو گرفته بودم....جوابم به ابراهیم مثبت بود... آخر هفته که شد دوباره رفتم روستا.... به ابراهیم خبر دادم بیاد باغ... و اونجا بهش گفتم که بره با خانواده ش صحبت کنه و تاریخ عقد رو مشخص کنن.... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ۵٨ لایک کردن و کامنت گذاشتن شما موجب دلگرمی ماست 💖 عکس از فالوورای عزیزم 😘 به ابراهیم گفتم که بره با خانواده ش صحبت کنه و تاریخ عقد رو مشخص کنن.... خوشحالی که اون لحظه تو چهره ی ابراهیم دیدم هنوزم از یادم نرفته.... دو سه روز بعدش رفتم روستای خودمون و قضیه ی ازدواجم رو با خانواده‌ام مطرح کردم،پدر و مادرم هم خدارو شکر کردن و از اینکه قراره سر و سامون بگیرم خوشحال شدن.. دو ماه بعد از اینکه من به ابراهیم جواب مثبت دادم منو ابراهیم به عقد هم دراومدیم ... ابراهیم با خانواده ش حرف زده بود و گفته بود دوست ندارم هیچکی به زینت بگه بالای چشمش ابرو.... و بیوه بودنش رو به روش بیاره.... سال هشتاد و پنج بود که منو ابراهیم رسما به عقد هم دراومدیم... به ابراهیم گفتم من زیاد آرزوی عروس شدن و آرایشگاه رفتن ندارم... ولی تو اگه میخوای دوماد بشی باشه من حرفی ندارم... که ابراهيم هم گفته بود نه و ما با یه عقد محضری رفتیم زیر یه سقف و زندگی مشترک مون رو شروع کردیم.... با پس اندازی که هردومون داشتیم یه خونه ی بزرگتر اجاره کردیم... و برای خونمون وسیله خریدیم.... وسایلی که تو خونه ی قبلیم بود رو هم بار وانت کردیم و دوباره بردیم تو همون دوتا اتاق توی باغ چیدیم و خونه‌ی شهر رو پس دادیم .... ابراهیم یه مغازه  برای خودش توی شهر اجاره کرد و مستقل شد.... از وقتی زن ابراهیم شده بودم انگار تازه داشتم مفهوم زندگی رو می‌فهمیدم.... ابراهیم وضع مالی آنچنانی نداشت ولی جونشو برام میداد.... خیلی دوستم داشت و با همین کاراش من رو هم عاشق خودش کرده بود.... پنج ماه بعد از شروع زندگی مشترک مون من باردار شدم.... باورم نمیشد که دارم مادر 💖 میشم.... درسته که دو سه ماه اول خیلی حالت تهوع داشتم و کلی لاغر شده بودم.... ولی تو همون حال بدم، همش قربون صدقه ی بچه‌ام میرفتم.... ابراهیم هم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو برام فراهم می‌کرد تا بخورم قوت بگیرم... منو برده بود تحت نظر یه دکتر خوب و دائم چکاپ میشدم... ابراهیم هربار میگفت زینت به نظرت بچه دختره یا پسر...؟ منم میگفتم برام فرقی نداره... فقط از خدا میخوام سالم باشه...ماه چهارم پر شده بود و حالت تهوع هام دیگه تقریبا داشت تموم میشد.. دکتر برام سونو گرافی نوشت و ازم خواست انجام‌ش بدم.. روزی که رفتیم سونو رو انجام دادیم در کمال ناباوری متوجه شدیم من دو قلو باردارم.... دکتر گفت خدا بهتون دوتا دختر ناز داده... اون روز انگار خوشبختی من کامل ‌شد.. از خوشحالی دلم میخواست داد بزنم و خوشبختی م رو به همه بگم..... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ۵٩ لایک کردن و کامنت گذاشتن شما موجب دلگرمی ماست 😘 از خوشحالی دلم میخواست داد بزنم و خوشبختی م رو به همه بگم.... چه هدیه ای از این بالاتر که خدا به آدم دوتا دسته گل زیبا هدیه بده... با ذوق زیادی رفتیم برای بچه ها سیسمونی گرفتیم.... از هر چیزی دوتا دوتا برمی‌داشتم... خدارو شکر پس انداز داشتم و حالا دیگه مشکل مالی نداشتم... تو اون مدت همش میرفتیم باغ و به خانواده ی ابراهیم و بعدشم به مش صفر و خانمش سرمیزدیم.... بعد از اونجا، میرفتیم روستای پدریم و  پدر و مادرم رو میدیدم... ایران و مادر رسول هنوز نمیدونستن من ازدواج کردم.... تصمیم داشتم اینبار که رفتم روستا برم پیششون.. هم ببینمشون... هم خبر ازدواج و باردایم رو بدم... گرچه شکم بزرگم خودش بیانگر همه چیز بود... آخر هفته که شد لباس پوشیدیم و راهی روستا شدیم چون میدونستم ماه های آخر ممکنه سنگین بشم و رفت و آمد برام سخت بشه.... بعد از دیدار با خانواده ی ابراهیم و سر زدن به باغ، گفتم ابراهیم لطفا منو ببر به مادر رسول سربزنم... آخرین باری که دیدمش چند ماه پیش بود که تو بستر بیماری افتاده بود... ابراهیم هم قبول کرد و رفتیم سمت روستای پدریم... وقتی رسیدم به در خونه ی مادر رسول... ابراهیم دوتا کوچه پایین تر موند و من رفتم سمت خونشون... که یهو همه جا رو پر از پارچه ی سیاه دیدم... ای خدا... چی شده بود..؟ بدو بدو رفتم در خونشون....حیاطشون شلوغ بود... همه مشکی پوشیده بودن... از پشت در یواشکی تو حیاط رو نگاه کردم ایران رو دیدم... خواهر و برادرهای رسول هم بودن.... نمیخواستم باهاشون چشم تو چشم بشم... چون دل خوشی ازشون نداشتم... حالا هم که شکمم بالا اومده بود حتما از ازدواجم و دیدن این صحنه خوشحال نمیشدن.... یه بچه که داشت تو کوچه بازی می‌کرد رو فرستادم دنبال ایران... یه دقیقه بعد دیدم ایران اومد دم در.... سلام کردم و با دلهره پرسیدم ایران چی شده.... گفت مادر رسول دیروز فوت کرد.... خیلی ناراحت شدم.... یاد خاطرات خوبی که باهاش داشتم افتادم.... همش از من جلوی ایران دفاع می‌کرد... خدا رحمتش کنه.... زن خوبی بود.... ایران نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت :چقدر باد کردی زینت... بعدشم نگاهش رو شکمم موند و گفت حامله ای...؟ گفتم آره چند ماهه ازدواج کردم و حالا باردارم.... برای ایران انگار زیاد فرقی نداشت... چون خیلی بی تفاوت گفت :مبارک باشه.... به سلامتی زایمان کنی... تشکری کردمو باهاش خداحافظی کردم... دیگه حرفی از دوقلو بودن بچه نزدم.... رفتیم سمت خونه ی پدریم.... محمد: کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ۶٠ عکس از فالوورای عزیزم 🥰 با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘 رفتیم سمت خونه ی پدریم.... مادرم بعد از اینکه فهمیده بود من باردارم خیلی خوشحال شده بود و حالا هم میخواستم بهشون خبر دوقلو بودن بچه هارو بدم... رفتم در خونشون در حالی که بخاطر فوت مادر رسول داشتم اشک می‌ریختم.... زنگ درو زدیم.... مادرم اومد درو باز کرد و از دیدن‌ اشکام حسابی هول کرد.... گفت چی شده برای بچه اتفاقی افتاده....؟ همين طور که اشکامو پاک میکردم لبخندی زدمو گفتم :بچه نه.... بچه ها.... مادرم دهنش باز موند... گفت جدی میگی؟ بعدش بغلم کرد و دوباره بهم تبریک گفت... بعد از من هم ابراهیم رو گرفت بغلش و تعارفمون کرد تو.... گفتم مامان چرا بهم خبر ندادی مادر رسول فوت کرده... مامانم گفت :پس بخاطر اون پیرزن اشک میریختی...؟ بنده خدا دیروز فوت کرد... میخواستم بهت زنگ بزنم برای سومش بیای... از طرفی حامله بودی ترسیدم برات خوب نباشه تو مراسم عزا ‌ شرکت کنی.... گفتم :نه تو مراسم مادر رسول حتما شرکت میکنم زن خوبی بود کاری به کار من نداشت.... مادرم گفت خیله خوب حالا بیا بشین یه گلو تازه کن خوب نیست زن حامله اینهمه سرپا باشه.... مشغول همین حرفا بودیم که بابام اومد تو حیاط.... بعد از اینکه باهامون دست و روبوسی کرد مامانم گفت زینت و ابراهیم با بچه ها اومدن بهمون سربزنن.... بابام گفت :بچه ها...؟ کدوم بچه ها...؟ مامانم خندید گفت همون دوتا وروجکی که تو شکم مامانشون هستن.... بابامم بعد از اینکه فهمیده بود دوقلو باردارم خیلی خوشحال شده بود... مامانم گفت ان شاء الله که دوتا پسر کاکل زری به دنیا بیاری دخترم.... که همون موقع ابراهیم سریع و طوری که انگار از حرف مادرم خوشش نیومده باشه گفت :دوتا دختر دسته ی گل تو راهن مادر جان.... مادرمم وقتی واکنش تند ابراهیم رو دید گفت :خیره ان شاء الله که زیر سایه ی تو و زینت صحیح و سلامت باشن.... بخاطر اینکه بتونم تو مراسم مادر رسول شرکت کنم ابراهیم منو گذاشت خونه ی بابام و خودش برگشت شهر... چون باید مغازه رو باز می‌کرد... بعد از سال ها میخواستم شب خونه ی پدر و مادرم بمونم... حس عجیبی داشتم.... به شدت یاد خاطرات دوران نوجوونی افتاده بودم... خاطراتی که خوش نبودن ولی خب... چه میشد کرد.... هر چی باشه اونها پدر و مادرم بودن... درسته محبت زیادی ازشون ندیده بودم ولی من از گوشت و خون اونها بودم... اون رابطه ی خونی مون منو می‌کشوند سمت شون.... پدر و مادرمم انگار بعد از گذشت سال ها از بی مهری شون کمتر شده بود.... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*☘️ساعت به وقت امام رضا ع☘️* *🕗🕗یا ضامن آهو* *صلوات خاصه* *دست بر روی سینه میگذاریم* *☘️و از دور سلام میدهیم☘️* *📗اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏.»* ☘️⚡☘️⚡☘️⚡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1577623848.mp3
1.78M
💬 قرائت دعای "عهــــد" 🎧 با نوای استاد فرهمند هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
⚪🌹⚪🌹⚪🌹⚪🌹 اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان (عج) *✨السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اَباصالحَ المَهدی یا خَلیفةَالرَّحمنُ و یا شَریکَ الْقُرآن اَیُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان* ⚪🌹⚪🌹⚪🌹⚪ 🌹صلوات خاصه ی حضرت زهرا (س)🌹 السلام علیک یا فاطمة الزهرا سلام الله علیه *🌹اللهم صل علی فاطمه وابیها وبعلها وبنیها وسر المستودع فیهابعددمااحاط به علمک🌹* 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💐اللهم الرزقنا زیارة کربلا💐 *اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن❄🍀* السلام علیک یا ائمة البقیع 🌿🌷🌿🍂🌿🌷🌿 اللهم الرزقنازیارة علی ابن موسی *💠السلام علیک یاامام الرئوف💠* *ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚ*َ ه💜•.¸.•⛅☆🌷☆⛅•.¸.•💜 🔷دعای سلامتی اقا امام زمان🔷 اللهم الرزقنا زیارة سامرا *🌺اللهمّ کُنْ لِولِّیکَ الحُجّةِ ابنِ الحَسن،صَلواتُک عَلیهِ وَعَلی ابائِه،فِی هذِهِ السّاعَةِ وفِی کُلّ ساعَه،ولیّاًً* *وحافظاً،وقائداًوناصراً، ودلیلاًوعینا، حتّی تُسکِنه ارضَکَ طَوعاً، وَتُمَتِعَه فِیها طَویلا......🌺* 💎💎💎💎💎💎💎💎 اللهم الرزقنا زیارة نجف السلام علیک یا امیرالمومنین علی ابن ابیطالب علیه السلام اللهم جعلنی من المتمسکین بولایة امیرالمومنین والائمة المعصومین علیه السلام 💎💎💎💎💎💎💎 *سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يارَبَّ العالَمين🌀* 🔽💎دعای غریق💎🔽 دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان💕 *🔸یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ🔸* *🔷یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوب🔷*ِ *🔸ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک🔸* 💧💧💧💧💧💧 چهارده صلوات با وعجل فرجهم 💐 هدیه به روح ائمه معصومین 💐،امام وشهدا وصلحا 💐وشادی روح همه اموات 💐خصوصا اموات دوستان فرستاده شود *اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم🌸🌸* 🌹✅✅✅✅✅✅🌹 🌺🌺دعای وسعت رزق🌺🌺 *لاحولَ ولا قوةَ الاّ بالله العلی ِّالعظیم* *توکلتُ علَی الحیِّ الّذی لا یموت* *والحمدُللهِ الذی لم یَتخِذ صاحبةً ولا ولدا* *وَلَمْ یَکُن له شریکٌ فی الْملک* *ولم یکن له وَلیّ من الذُل.وکَبِره تکبیرا* ً *حسبنا اللهُ ونعمَ الوکیل* *نعْمَ المَولی ونِعمَ النّصیر* *یا اللهُ یا ربّ یا حیّ یا قیّوم* *یا ذالجلالِ والاکرامِ اسئلک* *باسمِکَ العظیم الاعظم اَن تَرزُقَنی رزقاً حلالاً* *طَیّبا طاهراً واسعا* *برحمتکَ یا اَرحمَ الرّحمین* *اللهمَ اَغْنِنی بِحَلالِک عَن حرامک* *وبِفَضلِک عَمّن سِواکَ* آیه قرآنی که گنج را به سویتان می بارد : *وَ مَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجاً وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَ مَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ* *إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرا*ً هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او قرار می‌دهد، و او را از جایی که گمان ندارد، روزی می‌دهد، و هر کس بر خدا توکل نماید، خدا او را کفایت می‌کند، و خداوند فرمان خود را به انجام می‌رساند، همانا خدا برای هر چیزی اندازه‌ای داده است کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸.