eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
413 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ماجرای شنیدنی فرمانده داعشی که با ۶ هزار نفر تسلیم حاج قاسم شد 🔹 سال گذشته در ایام سالگرد حاج قاسم ، سردار رفیعی فرمانده سپاه صاحب الامر در بیان خاطراتی گفت: حاج قاسم در سوریه از جایی عبور می کرد، ماشینی دید که خراب شده، نزدیک رفت ، دید آقایی به همراه خانم حامله اش که وضع حملش هم نزدیکه داخل ماشین هستند، ◇ دستور داد که بایستند و در همین حین چهره مرد رو که دید هر دو همدیگر رو شناختند! ◇ او سردار سلیمانی را شناخت و سردار هم او را که فرمانده ی یک بخش عظیمی از تکفیری ها بود را شناخت! ◇ سردار دستور داد خانم او را به همراه شوهرش سریعاً به بیمارستان برسانند و ماشین را هم بعد از تعمیر در بیمارستان تحویل دهند. ◇ چند روز بعد به سردار خبر دادند آقایی با دسته گل آمده و می خواهد شما را ببیند! ◇ سردار دید همان فرمانده تکفیری ها است و تولد فرزندش را تبریک گفت. ◇ حاج قاسم را به آغوش کشید و گفت : به ما گفتند ایرانی ها ناموس شما را ببینند سر می برند و... اما من دیدم تو به زن حامله ام و من کمک کردی.. ◇ ۶ هزار نیروی من اسلحه را زمین گذاشتند و همه در خدمت شما هستیم! هدیه به روح مطهر شهید
🎐 ◻️از قطره‌قطره خون شهيد سردار سليماني، هزاران نخل تنومند مدافع اسلام آبياري مي‌شود. هدیه به روح مطهر شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ۶١ با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘 پدر و مادرمم انگار بعد از گذشت سال ها از بی مهری شون کمتر شده بود.... شاید حالا که ازشون دور شده بودم بیشتر تو دلشون جا باز کرده بودم....یا شایدم خیالشون راحت شده بود که سر و سامون گرفتم و دیگه قرار نیست زحمتی براشون داشته باشم... نمیدونم... هرچی که بود نمیخواستم بهش فکر کنم.... اون چند روز که مامانم هوامو داشت.... همش از من میپرسید چی دوست داری برات درست کنم؟ ولی من اصلا در حدی راحت نبودم که بخوام اسم غذایی رو بگم یا چیزی سفارش بدم... مامانم خودش غذاهای مقوی می‌پخت برام.... فریبا هم یه روزهایی میومد و میدید و از حالات و حرفاش میشد فهمید که حالا که بعد از گذشت سال ها مامانم داره سر سوزنی بهم توجه میکنه، اون راضی نیست.... مراسم سوم و هفتم مادر رسول گذشت.... هربار چادر سرم کردم و رومو پوشوندم و رفتم یه گوشه نشستم... دلم نمیخواست کسی منو ببینه... مطمئن حرف پشت سرم زیاد میشد... منم خوشم نمیومد.... حتما ایران هم تا حالا به خواهر برادرهای رسول گفته بود که منو دیده که ازدواج کردم و باردارم.... روز هفتم مادر رسول بعد از تموم شدن مراسم وقتی خواستم از جام بلند شم و بیام بیرون دیدم یکی از پشت صدام میزنه.... زینت... زینت... برگشتم... یکی از خواهرهای رسول بود... گفت :زینت صبر کن... چرا خودتو از ما قایم میکنی... چرا از ما فراری هستی؟ بعدشم با دستش چادرمو زد کنار... به شکمم نگاهی کرد و گفت :هی رسول خدابیامرز... توی تقدیرش اولاد نبود... ایشالا که قدمش مبارک باشه... خوب شد مادرم رفت و این روزا رو ندید... خوب شد مادرم رفت و ندید حالا با این شکم بزرگ اومدی پیشش... من فقط گوش میدادم... نمیفهمیدمش.... مگه خلاف کرده بودم که داشت میگفت خوب شد مادرم رفت و این روزا رو ندید...؟ شایدم منظورش این بود که خوب شد مادر رسول رفت و هیچ وقت متوجه نشد که ایراد از پسر خودش بوده نه ایران و من.... اون روز خواهر رسول یه مقدار طعنه و کنایه زد و بعدشم یه لبخند مصنوعی و تلخ زد و رفت... منم برگشتم خونه ی بابام... فکر کنم یک هفته ای شده بود اونجا بودم... توی اون یک هفته چندبار فریبا و عباس با بچه هاشون اومده بودن سر زده بودن به ما.. داداش هامم با خانواده شون میومدن... یه کم سردی رابطه ی من با خانواده ام کمتر شده بود... بعد از یک هفته، یه روز ابراهیم زنگ زد گفت آماده باشم میخواد بیاد دنبالم.... عصر ابراهیم اومدو با هم برگشتیم خونه... دیگه بعد از اون، هر روز سنگین و سنگین تر میشدم.... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ۶٢ با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 🥰 دیگه بعد از اون، هر روز سنگین و سنگین تر میشدم... رفتن به روستا برام سخت شده بود... ماه های آخر خیلی دلم توی خونه می‌گرفت ... کمردرد امونم رو بریده بود... نه شبا میتونستم بخوابم... نه روزا آروم و قرار داشتم.... یه عصر دلگیر، با دست و پایی ورم کرده توی خونه نشسته بودم.... یهو دیدم زنگ درو میزنن...چاره ای نبود دیگه باید بلند میشدم... دستمو به میز کنارم گرفتمو به سختی از جام پاشدم... درو که باز کردم مامانمو پشت در دیدم...باورم نمیشد.. مامانم اومده بود بهم سربزنه... خیلی خوشحال شدم... دوتا دستاش پر از سبزی محلی و تخم مرغ محلی و پنیر محلی بود... از درختای جلوی حیاط کلی میوه با خودش آورده بود.... خلاصه اینکه با دیدن مادرم انگار دنیا رو بهم داده بودن...مادرم اون روز اومد خونمون که بهم سربزنه... ولی وقتی دید حال و روزم اونجوریه و نشستن و بلند شدن برام خیلی سخت شده گفت تو این حال و روز که نمیشه تنهات بذارم... میمونم پیشت تا وقت زايمانت برسه.... به بابامم زنگ زدو گفت که فعلا نمیتونه برگرده... فرداش با مامانم نشسته بودیم که دیدیم زنگ میزنن مادرم رفت درو باز کرد.. بابام بود... نتونسته بود تنها تو خونه دووم بیاره اونم اومده بود پیشمون... دلگیر ترین روزهام تبدیل شد به بهترین روزهای زندگیم.... چی از این بهتر که پدر و مادرم مهمون خونه ام بودن.... مامانم کارهای خونه رو می‌کرد... بابامم خرید و کارهای بیرون از خونه رو انجام می‌داد... ابراهیم هم با خیال راحت از صبح تا شب سر کار بود و دیگه دلنگرانی منو نداشت ..... وقتی مادرم اومد خونمون من تازه وارد ماه نه شده بودم... قرار بود یک ماه بعد زایمان کنم ولی یک هفته از اومدنشون گذشته بود که یه شب تو خواب دیدم زیر گرم شد و حجم زیادی آب یهو خالی شد... ترسیده بودم... مادرمو صدا زدم... مامانم اومد کنارم و گفت :وقتشه... ببریدش بیمارستان.... اونشب رفتم بیمارستان و دکترا اورژانسی منو بردن اتاق عمل و سزارین کردن... خدارو شکر دوتا فرشته هام سالم و سلامت به دنیا اومدن...لحظه ای که به هوش اومدم تو اتاق ریکاوری بودم... یه پرستار هم تو اتاق بود... پرستارو صدا زدم گفتم بچه هام کجان میخوام ببینمشون.... پرستار گفت یه کم صبر کن الان میبریمت بخش...از اتاق ریکاوری که بردنم بیرون ابراهیم پشت در منتظرم بود....با دیدنم اشک شوق تو چشماش جمع شد... دستشو انداخت دور گردنم و پیشونیم رو بوسید... بعدشم گفت نمیدونی دخترا چقدر خوشگلن... مثل ماه می‌مونن... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ۶٣ لایک کردن و کامنت گذاشتن شما موجب دلگرمی ماست 🥰 ابراهیم گفت : نمیدونی دخترا چقدر خوشگلن... مثل ماه می‌مونن... دقیقا عین خودت....ابراهیم اولین کسی بود که این حرفو بهم زده بود..برخلاف مادرم که همیشه میگفت زشتم.... ابراهیم همیشه بهم میگفت تو عین ماه شب چهارده زیبایی.... همین تعریف هاش باعث شده بود اعتماد به نفسم برگرده... امیدم به زندگی بالا بره.... اسم دخترها رو باران و بهار گذاشتیم ... دوتا اسمی که همیشه دوستشون داشتم... این اسم هارو براشون انتخاب کردیم تا همیشه مثل باران و بهار با طراوت و شاداب باشن.... اولین باری که بچه هامو دادن بغلم یکیش روی یه دستم بود و یکی دیگه ش روی اون یکی دستم.... صورت هاشون رو چسبوندن به صورتم.... اون لحظه بهترین لحظه ی زندگیم بود... بچه ها بوی بهشت میدادن.... آرامشی که از وجود شون بهم منتقل شد غیرقابل وصف بود... اولین باری که شیر خوردن... اولین شبی که تو بغلم خوابیدن... واقعا اون لحظه ها ناب و تکرار نشدنی بودن.... از بیمارستان که مرخص شدیم مامانم هر لحظه کنارم بود.... بابا مامانم ده روز بعد از زایمان خونمون موندن....تو اون ده روز خانواده ی ابراهیم هم اومدن دیدن بچه ها و قدمشون رو تبریک گفتن.... بعد از ده روز بابام برگشت روستا ولی مامانم تا چله ی بچه ها پیشم موند چون نگهداری از دوقلو ها برای منی که هیچ تجربه ای توی بچه داری نداشتم یه کم سخت بود.... ولی بعد از چله مامانمم رفت... من موندمو دوقلو ها... کار بچه ها زیاد بود... نگهداری ازشون سخت بود... ولی برای من شیرین ترین سختی زندگیم بود.... با اومدن بچه ها حسابی سرم گرم شد... دیگه وقت سرخاروندن نداشتم.... توی همون گیرو دار موعد جابجایی مون هم رسید.... البته وقتی باردار بودم قرار داد خونمون تموم شده بود ولی بخاطر بارداریم شش ماه تمدیدش کرده بودیم... حالا اون شش ماه هم گذشته بود و باید خونه رو خالی میکردیم.... با وجود دوقلو ها اثاث کشی برام خیلی سخت بود...ولی ابراهیم نمیذاشت آب تو دلم تکون بخوره... به من می‌گفت تو تازه عمل کردی بشین یه گوشه دست به هیچی نزن.... دوتا از شاگرد های مغازه ش رو آورده بود تا تو جابجایی وسایل کمکش کنن.... بالاخره به هر سختی بود جابجا شدیم... یک هفته بعد از جابجایی مون یه شب که ابراهیم از سرکار اومده بود  خونه گفتم ابراهیم ما الان دوتا بچه داریم... سخته هر سال جابجایی داشته‌باشیم.... دلم میخواد خودمون خونه داشته باشیم.... ابراهیم گفت :.... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ۶۴ لایک کردن و کامنت گذاشتن شما موجب دلگرمی ماست 😘 گفتم : دلم میخواد خودمون خونه داشته باشیم.... ابراهیم که از قبل یه مقدار پس انداز داشت گفت باشه....برم دنبال چندتا وام ببینم میتونم یه مقدار هم وام بگیرم بذارم روی پولم یه واحد کوچیک بخرم که فعلا بریم توش... چند سال دیگه هم تا بچه ها بخوان بزرگتر بشن پولمون رو جمع میکنیم و خونه رو عوض میکنیم یدونه بزرگتر میگیریم ... اولش قبول کردم... ولی بعدش هر چی فکر کردم دیدم تو یه واحد کوچولو آپارتمانی دلم میپوسه... گفتم ابراهیم آپارتمان دوست ندارم.... بریم روستا باغ رو بفروشیم و با پولش توی شهر خونه بخریم.... ابراهیم گفت من حرفی ندارم... اون باغ مال خودته... هر تصمیمی که دوست داری براش بگیر... بچه ها چهار پنج ماهه بودن که برای اولین بار بغلشون کردیم و با وانت رفتیم روستا.... مش صفر خیلی خمیده تر از قبل شده بود.... بهش گفتم مش صفر اومدم باغ رو بذارم برای فروش... مش صفر گفت هر تصمیمی که فکر میکنی درسته بگیر.... منم منتظر بودم بیای باغ رو بسپرم به خودت چون دیگه رسیدگی به باغ به این بزرگی در توانم نیست.... با شنیدن این حرف از مش صفر توی فروش باغ مصمم تر شدم چون به جز مش صفر دیگه کار کسی رو توی باغداری قبول نداشتم.... اون روز به چند نفر توی روستا سپردیم که میخواییم باغ رو بفروشیم.... باغی که تا اون لحظه هنوز هم خانواده ام و ایران و خانواده ی رسول از وجودش خبر نداشتن.... باغ رو گذاشتم برای فروش... از مش صفر خواستم تا روزی که فروش میره حواسش به باغ باشه.. دستمزدش رو دوبرابر کردم تا خستگیش دربیاد و دلگرم تر بشه.... اما خرید و فروش ملک و زمین راکد بود چندین ماه از روزی که باغ رو گذاشتیم برای فروش گذشت ولی هیچکی نگفت باغ رو میخوام... بعد از هفت ماه که حتی یه مشتری هم برای باغ نیومده بود بابای ابراهیم گفت من باغ رو ازتون میخرم... احساس کردم بیشتر اینکارو کرد تا گره از کار ما باز کنه... وگرنه خودش ملک زیاد داشت و نیازی به اون باغ نداشت... بابای ابراهیم باغ رو ازمون خرید و پولشو تو چندتا مرحله بهمون داد... با پول باغ یه خونه ی ویلایی خوب و جادار تو شهر خریدیم و اثاث مون رو بردیم تو خونه ی خودمون.... یه مقدار از پول باغ مونده بود... با اون پول هر چی تو خونه کم و کسر داشتم خریدم و یه پراید هم خریدم گذاشتم تو حیاط مون... ابراهیم وانت‌ش رو داشت.... نیازی به پراید نداشت... خودمم که رانندگی بلد نبودم.... پراید مونده بود تو حیاط بدون استفاده..... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ۶۵ لایک کردن و کامنت گذاشتن شما موجب دلگرمی ماست 😘 خودم که رانندگی بلد نبودم... پراید مونده بود تو حیاط بدون استفاده‌... دیگه از اون روز آخر هفته ها می‌رفتیم روستا... بچه هارو میذاشتیم خونه بابا مامان خودم... یا بابا مامان ابراهیم.... بعدش ابراهیم شروع میکرد به یاد دادن رانندگی به من، با وانت، تو کوچه پس کوچه های روستا.... طولی نکشید که رانندگی یاد گرفتم و امتحان دادم گواهی نامه گرفتم... همیشه برای رسول فاتحه میخوندم و از خدا میخواستم که روحش شاد باشه.... چون باغی که رسول برام گذاشته بود کمک خیلی زیادی توی زندگیم بهم کرده بود.... و هیچ وقت حتی بعد از فروش باغ هم هیچ کس، نه خانواده ی خودم، نه خانواده ی رسول و نه ایران متوجه این قضیه نشدن.... به همه گفتیم ابراهیم وام گرفت و خودمون هم تو این سال ها پس انداز کرده بودیم.... خدارو شکر زندگی خوبی رو در کنار ابراهیم و دو تا دخترها داشتم... دو قلوهام چهار ساله بودن که یه روز مامان ابراهیم زنگ زد بهمون و خبر از فوت مش صفر داد.... با شنیدن این خبر انگار یکی از اعضای خانواده ی خودم رو از دست داده بودم... خیلی خیلی ناراحت شدم.... زنگ زدم به ابراهیم و قضیه رو بهش گفتم... ابراهیم هم حالش بهتر از من نبود... سریع بچه هارو آماده کردم با پراید رفتیم دم مغازه... ابراهیم کرکره ی مغازه رو داده بود پایین و منتظرمون بود... سوارش کردم و با عجله خودمون رسوندیم روستا.... کل مسیر یه لحظه گریه ام بند نیومد... ابراهیم هم بی صدا اشک می‌ریخت... وقتی رسیدیم خونه ی مش صفر شلوغ بود... صدای گریه میومد و همه سیاه پوشیده بودن.... اون روز تو درد و غم زیاد مش صفر رو به خاک سپردیم...بعد از مراسم به ابراهیم گفتم منو ببر خونه ی مامانم اینا... دلم میخواد چند روز اونجا بمونم.... ابراهیم مارو گذاشت خونه ی پدریم و خودش برگشت شهر... و برای سوم مش صفر  دوباره اومد روستا.... روز سوم مش صفر همه خیلی گریه میکردیم... مخصوصا حاج خانم و بچه هاشون.... حاج خانم طفلک خیلی تنها شده بود.... با خودم فکر کردم که نمی‌ذاریم تنها بمونه... زود به زود بهش سر میزنیم... یه وقتایی هم می‌بریمش خونه ی خودمون.... حاج خانم و مش صفر خیلی در حق من خوبی کرده بودن... حالا وقتش بود گوشه ای از اون همه خوبی هاشون رو جبران کنم... ولی بی خبر از اینکه دست سرنوشت طور دیگه ای رقم زده... بی خبر از اینکه حاج خانم خیلی بیشتر از ما به فکر این بوده که خودشو از تنهایی در بیاره... اونم نه با هیچ کس دیگه ای جز مش صفر... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ۶۶ عکس از فالوورای عزیزم 😍 لایک کردن و کامنت گذاشتن شما موجب دلگرمی ماست 😘 اونم نه با هیچ کس دیگه ای جز مش صفر... درسته... دقیقا چهار روز بعد از فوت مش صفر، حاج خانم در اثر ایست قلبی به دیار حق شتافت و بالاخره بعد از چهار روز دوری رفت کنار مش صفر.... طاقتشون فقط به اندازه ی چهار روز بود... تا قبل اون حتی یه روز از هم دور نبودن.... دوباره مراسم تشييع جنازه و دوباره همه ی اون گریه ها..... حرف همه این بود چقدر این زن و شوهر همو دوست داشتن.... دختراش گریه میکردن و میگفتن:مامان اینقدر با ما حالت خوش نبود که سریع رفتی پیش بابا؟ مامان تو که دیده بودی ما بابامون تازه رفته و چقدر حالمون بده... چقدر بهت نیاز داریم... تو دیگه چرا تنهامون گذاشتی...؟ تو چرا نموندی پیشمون کمی زخم مون التیام پیدا کنه.... با رفتن مش صفر و حاج خانم، چراغ اون خونه برای همیشه خاموش شد... چراغی که روزی تنها نور امیدم بود.... خیلی حالم بد بود.... چند هفته ای طول کشید تا بتونم با غم رفتنشون کنار بیام.... ولی خوب زندگی ادامه داشت... بعد از اون سعی می‌کردم بیشتر به بابا مامانم سر بزنم.... چون همش به روزی فکر میکردم که خدای نکرده نباشن و حسرت یکبار بوسیدن‌شون، یکبار شنیدن صداشون به دلم بمونه.... باران و بهار روز به روز بزرگتر شدن و قد کشیدن... کم کم تونستم پراید رو عوض کنیم و یه ماشین بهتر بخریم.... تا اینکه بالاخره بچه ها به سن مدرسه رسیدن و توی کلاس اول ثبت نامشون کردم.. دو سه سال اول  زیاد برام سخت نبود تو درس ها کمکشون کنم... ولی بعدش با سخت تر شدن درس هاشون، دیگه به مشکل خوردم... از طرفی وقتی میرفتم مدرسه شون و سطح تحصیلاتم رو میپرسیدن  با هزار خجالت میگفتم پنجم ابتدایی .... این شد که تصمیم گرفتم درسم رو ادامه بدم.... رفتم مدرسه ی بزرگسالان ثبت نام کردم و همراه بچه ها درسم رو خوندم.... حالا که سرگذشتم رو براتون میگم خودم ۵٢ ساله و ابراهیم ۵۴ سالشه... باران و بهار 16 ساله هستن و فعلا مشغول درس خوندنن... خودمم تا دیپلم خوندم ولی دیگه ادامه ندادم... دیگه اعصاب و حوصله ی دوران جوونی رو ندارم.... در کنار ابراهیم زندگی برام خیلی آرام و دلنشین و ‌شیرین گذشت... وجود دخترهام هم زندگی رو برام شیرین تر از چیزی که بود کرد... پدر و مادرم و پدر و مادر ابراهیم همه در قید حیات هستن و سلامتن الهی شکر... ولی حسابی سنشون بالا رفته و دیگه شادابی و توان چند سال قبل رو ندارن.... تو زندگیم سختی زیاد کشیدم ولی حالا از همه چیز راضی هستم.... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت پایانی عکس از فالوورای عزیزم 😘 لایک کردن و کامنت گذاشتن شما موجب دلگرمی ماست 😍 تو زندگیم سختی زیاد کشیدم ولی حالا از همه چیز راضی هستم.... عباس و فریبا هم بچه هاشون دیگه به سن ازدواج رسیدن.... همه شون تحصیلات دانشگاهی دارن و تو زندگی شون موفق هستن.... ابراهیم با اومدنش اونقدر منو عاشق خودش کرد که دیگه حتی یک لحظه هم تو زندگیم به عباس فکر نکردم....داداش هامم خدارو شکر زندگی خوبی دارن و هر کدوم صاحب دو با سه بچه هستن.... چیزی که تو زندگیم خیلی برام مهم بوده و هست ، دادن اعتماد به نفس به دخترامه... هیچ وقت به اینکه زود شوهرشون بدم فکر نکردم... هیچوقت کاری نکردم تو خونه ی باباشون احساس اضافه بودن کنن... تا هر وقت که خودشون تصمیم بگیرن ازدواج کنن جاشون تو خونه‌ی ما  و مهمتر از همه تو قلب ماست.... بعد از بیرون اومدن از کارخونه دیگه هیچ وقت سهیل و باباش رو ندیدم و از اینکه دیگه ندیدمشون خوشحالم.... و اما سرویس طلایی که رسول بهم داده بود... هنوز دارمش و خیلی دوستش دارم... و نمیخوام هیچ وقت حتی تو سخت ترین شرایط بفروشمش چون تنها یادگاری هست که از رسول برام مونده.... ممنونم که صبوری کردین و سرگذشت منو دنبال کردین... به امید روزی که هیچ دختری تو خونه ی باباش احساس اضافه بودن نکنه و همین باعث خراب شدن آینده ش نشه.... یا صاحب فرزندی نشیم یا اگه بچه دار میشیم کاری کنیم چند سالی که تو خونه ی پدری زندگی میکنن احساس آرامش و دلگرمی داشته باشن... به امید آن روز.... ارادتمند همه ی شما مهربانان... زینت...... پایان کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨