💔 از عــوامـل غـم و انـدوه و دلـگـیـر شـدن❗️
❌ 🕋نخواندن نماز سر وقت
❌ 👤روی گردانی از الله متعال
❌ 💕دوری از اهل بیت علیهم السلام
❌🎶گوش دادن به موسیقی
و غفلتاز ذکر و یاد الله متعال📿
پس بنابراین:
☜اگر دلت گرفته، دلت آرام نیست و آرامش نداری، به سوی الله متعال بازگرد و دل خود را با ذکر و یاد الله متعال به آرامش برسان.
☁️✨الله متعال می فرماید:
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ💞
« همانا❗️با یاد الله دلها آرام میگیرد» (رعد/۲۸)
🌹#صداشبزن 🙂
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💠 #اقتدا به کسی که #ناسزا می گوید💠
❓سوال: آیا می توان در نماز به کسی که ناسزا می گوید، اقتدا کرد؟
✅ پاسخ :
✍مقام معظم رهبری:
اگر شرایط امام جماعت را داشته باشد، اقتدا اشکال ندارد و الا جایز نیست. [1]
✍ آیت الله مکارم شیرازی:
دادن نسبت های ناروا به دیگران از گناهان کبیره محسوب می شود که در روایات نیز به شدت از آن نهی شده است. رسول گرامى (صلى الله علیه و آله) فرمودند: «انّ مِنْ شرالنّاس مَنْ ترکه النّاس اتِّقاءَ فُحْشِه از بدترین مردم کسى است که مردم به خاطر دورى از #بدزبانى او، او را ترک گویند». امام جماعت باید #عادل باشد.
#عدالت يك حالت #خدا_ترسى باطنى است كه انسان را از انجام #گناه_كبيره و تكرار گناه #صغيره باز مى دارد و همين اندازه كه با كسى معاشرت داشته باشيم و گناهى از او نبينيم نشانه وجود عدالت است و اين را حسن ظاهر كه حاكى از ملكه باطن است مى گويند. [2]
✍ آیت الله شبیری زنجانی:
#فحاشی از گناهان کبیره است و از عدالت ساقط می شود. [3]
✍ آیت الله فاضل لنکرانی:
موارد حرف زشت گفتن فرق می کند. #فـحـش گـفتن و زبان درازي كردن، در صورتی که موجب تهمت و غیبت نشود گناه صغیره است و اگر موجب تهمت به کسی شود مثل آنکه با فحش دادن نسبت زنا به کسی بدهد مثلا بگوید زنا زاده و امثال آن، از گناه بزرگ و کبیره است. اگر #امام_جماعت حرف زشت و فحشی که گناه کبیره است بدهد یا حرف زشتی که گناه صغیره است و اصرار بر آن داشته باشد، نمی توانید به او اقتدا کند مگر آنکه حرف زشت را ترک کند و توبه کند. [4]
#نماز_جماعت
#امام_جماعت
-----------------
📚 منبع:
*⃣ [1]. استفتاء اینترنتی پایگاه اطلاع رسانی مقام معظم رهبری، شماره استفتاء: aryGtDUntRg.
*⃣ [2]. استفتاء اینترنتی پایگاه اطلاع رسانی آیت الله مکارم شیرازی، کد رهگیری: 9512060140.
*⃣ [3]. استفتاء اینترنتی پایگاه اطلاع رسانی آیت الله شبیری، شماره سوال: 39071.
*⃣ [4]. استفتاء اينترنتی پايگاه اطلاع رسانی حضرت آيت الله فاضل لنکرانی، کد رهگیری: 9503506.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
📝 شیرزن ایرانی که کمتر کسی او را می شناسد
🔻بانو «آمنه وهاب زاده» امدادگر، آر پی چی زن و همرزم شهید همت و شهید چمران که وقتی رژیم بعث شیمیایی زد و ایشان دید جانبازی که درحال درمانش است ماسک ندارد؛ ماسک خود را به او داد و خود شیمیایی شد.
🔸چرا از این زن قهرمان ایرانی، برای مردم گفته نشده است ؟!
🔹مگر ارزش کار این بانو، از قضیه پطرس که یک خارجی بود و کل داستانش دروغ است کمتر است که جایی در کتاب های درسی ما ندارد؟!
🔺هزاران شخصیت واقعی و فداکار در جامعه خودمان داریم، آن وقت شخصیت های جعلی و داستان های دروغین آنها را در کتاب های درسی خود قرار می دهیم!!
هدیه به روح مطهر شهید #صلوات
#شهدا #دفاع_مقدس #مدافعان_حرم #مدافعان_امنیت #کلام_شهدا #وصیتنامه #خاطرات #عکس
چهره اش ملکوتی بود
یکپارچه نور بود و معنویت
همه دوستش داشتند
همه به او عشق می ورزیدند
چرا که او فانی فی الله بود
و به خدا عشق می ورزید
همه به دنبال او بودند و او به دنبال مهدی فاطمه علیه السلام آمده بود تا اشتیاق ظهور را در بین ما دو چندان کند...
آمده بود تا بفهمیم یاران آخرالزمانی امام عشق چگونه اند
مداحی بود دلسوخته؛ از سوز دل می خواند با صوت زیبایش دل های مشتاق را شعله ور می کرد چهره ای زیبا داشت،
نورانی بود علت آن را هم آخرین فرستاده خدا بیان کرده بود نورانیت چهره انسان از زیادی نماز در شب است...
نامش #شهید_محمدرضا_تورجیزاده بود
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
کتاب یازهرا یازهرا
هدیه به روح مطهر شهید #صلوات
#شهدا #دفاع_مقدس #مدافعان_حرم #مدافعان_سلامت #کلام_شهدا #وصیتنامه #خاطرات #عکس
❣شهیدی که ...
در کربلای چهار اذانش ناتمام ماند...
در عملیات کربلای 4 میگویند گردان ولیعصر (عج) خط را میشکند، بعد شما ادامه میدهید. کانالی بود که به اروند وصل میشد. منتظر ماندیم تا غواصها کارشان را آغاز کنند. شب قبل از آغاز عملیات، آسمان پر از آتش بود و رزمندگان تا صبح مشغول نیایش و مناجات بودند. بچهها در سیاهی شب به نماز شب ایستادند. تنها خواستهای که از دل و جانشان بیرون میآمد و بر لبشان مینشست، #شهادت بود. بسیاری از هم وداع کرده و یکدیگر را به آغوش میکشیدند.
منتظر شروع عملیات بودیم، بالاخره سپیده از راه رسید. صدای اذان عادل محمدرضا نسب و برادر پرکار، خفتهها را از خواب بیدار کرد. همه آستینها را بالا زده و وضو گرفتند. در چند قدمی عادل که اذان میگفت. حمید همراه «منصور خدایی» (دیدبان گردان) ایستاده بود.
اذان داشت به انتها میرسید که ناگهان غرشی رعب آور در همه جا پیچید، غرش توپخانهی دشمن بود. گلولهای میان حمید و عادل افتاد و ترکشهایش قیامتی به پا کرد. هر سه باهم شهید شدند، پرکار روی دستهای رزمندگان بلند شد، خون از نوک انگشتانش بر زمین میچکید، لبانش تکان میخورد آنان اذان و نماز ناتمام خود را با آخرین ارتعاشات گلوی خونین شان به پایان رساندند.
#شهید_حمید_پرکار
#کربلای_چهار
🖤
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#در_محضر_شهدا
#شهید_مدافع_حرم
#عباس_دانشگر
شبی در خواب جوان زیبا و خوشرویی را دیدم که لحظات گرمیِ نگاهش و طراوت و شادابیِ سیمایش من را مجذوب خودش کرد .
من به او گفتم شما چه کسی هستی گفت :
اسمم عباس دانشگر است.
در فاصله ی چند متری دیدم که فرشی با گلهای رنگارنگ پهن است و فضا آکنده از شمیم عطری دل انگیز است و تعدادی از شهدا روی فرش ایستاده اند .
عباس به من گفت : به مادرم بگویید زیاد نگران من نباشد جای من بسیار خوب است ،من پروانه وار و آزاد پر کشیده ام .
به نیت من به مدت دو سال نماز قضای احتیاطی بخوانید ، من نیاز به نماز دارم .
از خاله ام خانم عبدوس که معلم
روخوانی و روانخوانی قرآن شماست تشکر کنید که به نيت من زیاد قرآن می خواند .
صبح از خواب بیدار شدم وقتی به کلاس قرآن رفتم برای خانم عبدوس تعریف کردم .
اشک در چشمانش حلقه زد و گریست گفت عباس را مثل فرزندم دوست می داشتم .
وقتی خبر شهادتش را شنیدم در تمام مجالسی که شرکت می کنم به یاد او قرآن می خوانم و صلوات می فرستم .
#شهدا_را
#فراموش_نکنیم
🖤
🌹شهید این عکس معروف را میشناسید؟
شهیدان عباس حصیبی و علی شاهآبادی؛
📸 این عکس یادگار روزهای ماست. عکسی که همیشه بی نام عکاس دیدیمش. و بی نامی از شهدایش.
🔶 عکس مربوط است به ۲۱ دی ماه سال ۶۵، سومین روز عملیات کربلای پنج در شلمچه است؛ وقتی که گروهی از نیروهای ایرانی در محاصره نیروهای عراقی گیر افتاده بودند. توی یکی از سنگرها، عباس حصیبی (شهید سمت چپ در عکس) و علی شاه آبادی (شهید سمت راست که یکی از سمینوف چی های دسته ادوات بوده)، کنار هم نشسته بودند که تیر سمینوف عراقی می خورد به سر حصیبی و رد می کند و می خورد به سر دومی. سر حصیبی را باند پیچی کرده بودند… عکس را هم رضا احمدی با دوربین علی شاه آبادی گرفته است…
📖 #قصه_ننه_علی
🌷 #روایت_زندگی_زهرا_همایونی مادر #شهیدان_امیر_و_علی_شاه_آبادی
🖤
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_یکم
چند روزی از ماجرای جواب رد من به فرزاد می گذشت.
مادرم دیگر با من حرفی نزد و مرا به حال خود رها کرد حتی دیگر اصراری برای برگشتم به خانه نداشت.
از اینکه مادر را رنجانده بودم بسیار ناراحت بودم ولی کاری از دستم بر نمی آمد .
ازدواج من با فرزاد به چنددلیل اشتباه بود، مهمترینش تعلق داشتن قلبم به کیانی بود که فرسنگ ها از من فاصله داشت.
تازه از دانشگاه برگشته بودم که متوجه روهام شدم که توی آشپزخانه، پشت میز نشسته بود وطبق معمول برای خانم جان دلبری میکرد.
آهسته با کیفم روی سرش زدم:
_چشمم روشن! نشستی واسه دختر مردم دلبری میکنی!
_دیوونه تو از کجا پیدات شد.برو مزاحم منو و عشقم نشو.
گوشش را گرفتم و پیچاندم ،که صدایش بلند شد:
_آی آی. ول کن گوشم دراز شد.جواب دوست دخترامو کی میده ؟
خندیدم :
_خودم ،غصه نخور عزیزم
خانجون در حالی که میخندید روبه من کرد:
_گوش پسرم نکش، شبیه دراز گوش شد !
روهام با چشمانی گرد شده به خانم جون زل زد و من بی دغدغه زدم زیر خنده
میخواستم از آشپزخانه خارج شوم که دستم در دستان روهام اسیر شد
_بودی حالا.کجا با این سرعت
تا به خودم بیایم مرا کشید و روی مبل پرت کرد و شروع کرد به قلقلک دادنم .
نامرد میدانست من روی پهلوهایم حساسم و از نقطه ضعفم استفاده می کرد.
آنقدر خندیدم که احساس میکردم لازم است سری به سرویس بهداشتی بزنم .
به التماس افتادم:
_وای روهام مردم .نکن .جون من، ولم کن
_تا نگی غلط کردم عمرا ولت کنم، زود باش
-دل درد گرفتم روهام ولم کنم .باشه میگم
_زودبگو منتظرم
_غلط کردی ولم کن
_بگو خودم غلط کردم
_گفتم دیگه خودت غلط کردی
_باشه پس انقدر قلقلکت میدم که جونت دربیاد
_ببخشید غلط کردم ولم کن
_آفرین خواهر عاقلم.
روهام گونه ام را بوسید و رهایم کرد.
با عجله به سمت سرویس بهداشتی دویدم .
صدای خنده روهام از پشت سر بگوشم رسید.
لباسهایم را عوض کردم و بعد از خواندن نماز ظهرم به پذیرایی برگشتم .
روهام مشغول بالا پایین کردن کانالهای تلویزیون بود.
کنارش نشستم:
_دنبال چی میگردی دقیقا؟
_دنبال یه برنامه درست و حسابی ،که نداره.
_بی خیال اون .چه خبر از مامان و بابا ؟حالشون خوبه؟
_مگه مهمه؟
_معلومه که مهمه ،این چه حرفیه؟
_اگه مهم بود برمیگشتی خونه .
_خودت میدونی بخاطر اصرارهای مامان برای ازدواج با فرزاد بر نمیگردم .حوصله بحث کردن و توبیخ شنیدن رو ندارم
_حالا که فرزادی درکار نیست چرا نمیای؟
_یعنی چی؟
_یعنی سه روزی میشه برگشته فرانسه
با ذوق به چشمانش زل زدم
_جون روژان راست میگی؟
_به جون تو
با دستانم سرش را گرفتم و چندین بار بوسه به گونه اشم زدم.
مرا از خود دور کرد
_برو اون ور دختره چندش ،حالم بد شد.عه عه گونه ام همش خیس شد باید برم صورتمو بشورم
_خیلی هم دلت بخواد، صورت مثل جوجه تیغیت رو بوسیدم و ...
با شنیدن صدای زنگ گوشی ام به حرفم ادامه ندادم و به سمت اتاقم رفتم.
اسم زهرا روی گوشی خودنمایی میکرد
_سلام.زهرا جون
_سلام روژان جونم.خوبی
_فدات بشم تو خوبی ؟خانم کم پیدایی ؟نزدیک یک ماهه ازت بی خبرم
_ببخشید عزیزم راستش ،مامان بیمارستان بستری بود درگیر مامان بودم
دلشوره به جانم افتاد ،انگار یک نفر داخل دلم رخت میشست.
_خدا سلامتی بده عزیزم حال خاله چرا بد شده؟
زهرا زد گریه و هق هق کنان نالید:
_یک هفته بیشتر از کیان خبری نداریم .هیچ کس خبر نداره فقط گفتن محاصره شدن و ممکنه .
دیگر نشنیدم چه گفت ،نفس کشیدن یادم رفت برای ذره ای اکسیژن دهانم را باز و بسته کردم و دستم را به سمت یقه لباس بردم تا کمی راه نفسم باز شود.
صدای گریه زهرا روی اعصابم بود با صدای یاخدا گفتن روهام چشمانم بسته شد و من در سیاهی مطلق فرو رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم...
&ادامه دارد...
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨