eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
413 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
یــا ضــامــن آهــو
✨🌸بهترین دانشگاه صنعتی کشور (شریف )به نام او نامگذاری شد ✨ 🌸🍃استعداد فوق العاده،زیرکی و از همه مهمتر تقوی و خلوصی که در این جوان بود همه را شگفت زده کرده بود 🌸🍃 🌸🍃 شهید سید مجید شریف واقفی در سال 1327 در تهران متولد شد. 🍃 🍃🌸12 روزه بود که پدرش حبیب الله که کارمند اداره فرهنگ و هنر و استاد زری بافی بود به اصفهان منتقل شد. 🍃 🌸شهید سید مجید دارای نبوغ و استعداد زیادی بود ،قبل از سن مدرسه خواندن قرآن و نوشتن را از پدرو مادرش یاد گرفته بود🌸 🍃🌸 تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در آن شهر گذراند. در همین دوران بودکه به فعالیت های دینی و اجتماعی روی آورد. 🍃🌸 🍃🌸پس از خاتمه تحصیلات دبیرستانی به عنوان دانش آموز ممتاز استان شناخته شد.🍃🌸 🍃🌸 در سال 1345 در زمره اولین دانشجویان دانشگاه صنعتی در رشته برق به تحصیل پرداخت و یکی از بنیانگذاران انجمن اسلامی آن دانشگاه بود.🍃🌸 🌸سازمان مجاهدین خلق ایران در سال ۱۳۴۴توسط تعدادی از جوانان،برای مبارزه مسلحانه با رژیم شاه تاسیس شد .🌸🍃 🍃🌸مجید شریف واقفی از نخستین اعضای پرنفوذ این سازمان بود که با هدف سرنگونی رژیم طاغوت و روی کار آمدن نظام اسلامی وارد سازمان شده بود ، به مخالفت با گرایش های مارکسیستی رهبران جدید سازمان پرداخت و زمانی که قصد کناره گیری از سازمان را داشت به طرز فجیع به شهادت رسید🌸🍃 🍃🌸 او به ظاهر مدت شش ماه با سازمان همکاری می کند ولی در پنهان با حسین (مرتضی صمدیه لباف) و کریم (سعید شاهسوندی) و زنش مشغول فعالیت برای تشکیل گروه جدید بوده است. آنها پیش اعضای پایین می رفتند و با آنها صحبت می کردند 🌸🍃 🍃🌸زن مجید شریف واقفی بعد از مدت شش ماه طی نامه ای که برای کمیته مرکزی سازمان می فرستد، به او خیانت می کند و مسائل پنهانی آنها را فاش می کند. مجید در تلاش خود برای تشکیل گروه جدید و دور کردن جوان‌های منحرف ناکام می ماند 🌸🍃 🍃🌸در تاریخ 16 اردیبهشت 54 شهید مجید شریف توسط سازمان مجاهدین خلق ترور و پیکرش سوزانده شد 🌸🍃 🌷شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات 🌷
📸 تصویر کمتر دیده شده از داخل مزار شهیدحسن باقری محمد باقری (رئیس ستاد نیروهای‌ مسلح) قبل از قرار دادن برادر شهیدش حسن باقری در قبر خود داخل آن دراز کشیده است. ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 شب بالاخره فرارسید ‌. دل توی دلم نبود هزار بار لباس هایم را عوض کردم و در آخر روهام کلافه شد و برایم یک سارافن و دامن سورمه ای با شومیز قرمز رنگ انتخاب کرد.روسری سورمه ای رنگم را هم انتخاب کرد و اخطار داد که همین ها را بپوشم و تعویضشان نکنم. روهام که اتاقم را ترک کرد ،من به سرعت آماده شدم . ساعت نزدیک نه شب بود که آیفون به صدا در آمد. با احتیاط پشت پنجره اتاقم ایستادم وکمی پرده را کنار زدم. اول خاله ثریا و زهرا وارد شدند سپس پشت سرشان آقای شمس و کمیل وارد شدند و در نهایت چشمم به جمال کیان روشن شد . کیان با سبدی پر از گل رز سفید و آبی وارد خانه شد.در دل قربان صدقه قد و بالایش رفتم . با صدای مامان از پشت پرده کنار رفته و به پیششان رفتم. همزمان با ورود کیان ، جلو در رسیدم .خجالت زده لبم جنبید _سلام. مثل همیشه موقر بود و مهربان.چشم به زمین دوخت _سلام .حالتون خوبه _ممنونم.خیلی خوش اومدید بفرمایید با دستانی لرزان گل را به سمتم گرفت _بفرمایید قابل شما رو نداره _ممنونم خیلی زیباست.زحمت کشیدید . روهام دست پشت کمر کیان گذاشت _بفرمایید داخل کیان با روهام به سمت بزرگترها رفت . با لیخند به گل چشم دوختم و ازته دل او را بو کشیدم . _کجا موندی پس با صدای روهام به او نگاه کردم _هان؟؟ _چرا خشکت زده بیا دیگه . _باشه تو برو من گل رو بزارم تو آشپزخونه میام. _نمیخواد بده من میبرم تو برو پیش مهمونا منتظرت هستند روهام گل را گرفت و به آشپزخانه رفت .من هم با استرس و خجالت به سمت پذیرایی رفتم . بزرگترها با دیدنم ایستادند به سمت انها رفتم با خاله و زهرا روبوسی کردم و به اقای شمس و کمیل هم خوش آمد گفتم .به سمت مبل دونفره که خالی بود رفتم تا بنشینم .تازه چشمم به مادرم افتاد.از دیدن پوشش تعجب کردم .شال حریر را آزادانه روی موهایش انداخته بود .کت و دامن کوتاهی با ساپورت مشکی پوشیده بود .زیر چشمی نگاهی به خاله انداختم .چادر به سر داشت و روسری اش را لبنانی بسته بود. برای اولین بار وقتی تفاوت فاحش خانواده ها را دیدم به خودم لرزیدم و عرق سرد بر پیشانی ام نشست .از اینکه خانواده کیان از این وصلت پشیمان شوند ترسیدم. به یاد ضرب المثلی افتادم که همیشه مهسا تکرار میکرد (مادر را ببین و دختر را بگیر.) با نشستن روهام کنارم از فکر خارج شدم .بزرگترها از آب و هوا و اوضاع بد اقتصادی سخن میگفتند . روهام که متوجه حال خرابم شده بود دستم را گرفت. _چرا انقدر یخ کردی . با چشمانی نگران به او چشم دوختم .چشمانم پر آب شده بود.روهام نگران لب زد _چی شده؟پاشو برو تو آشپزخونه منم میام از روی مبل بلند شدم .نگاهم با نگاه کیان تلاقی کرد انگار او هم نگرانی را از چشمانم خواند که با تعجب به من زل زد.نگاه از او گرفتم و با گفتن با اجازه به آشپزخانه پناه بردم کمی که گذشت روهام وارد شد و به سمتم آمد . با دیدنش اولین قطره اشک فرو ریخت . _چی شده قربونت برم _داداشی _جانم .چی شده؟ _میترسم روهام . _دیوونه من ،از چی میترسی؟ _از اینکه خانواده اش مخالفت کنن .روهام ما خیلی با هم فرق داریم .پوشش مامان رو ببین .اونا کجا و ما کجا . _مگه قبلا نمیدونستی اختلاف عقیدتی داریم _میدونستم ولی اونا تا حالا مامان رو ندیده بودند _ببین چی میگم روژان .خودت میدونی چقدر دوست دارم و حاضرم بخاطرت جونمم بدم.ولی الان ازت میخوام با دقت به حرفام گوش بدی تو حق نداری بخاطر اونا از پوشش مامان خجالت بکشی و به مامان توهین کنی اینو هم بدون بهتره خانواده کیان مثل تو تفاوت ها رو ببینن و بعد عروسشون رو انتخاب کنند. ما قرارنیست بخاطر اونا تغییر کنیم .اوناهم اگه تو رو میخوان باید تو رو با همین خانواده بخوان .اگه کیان الان با دیدن تفاوت ها انتخابت کرد و تو انتخابش کردی دیگه هیچ کدومتون حق ندارید فردا تو زندگی، خانواده و رفتار اونا رو بزنید تو سر همدیگه . خواهر گلم عاقلانه تصمیم بگیر و نگران این چیزا نباش .حالا هم چشمای خوشگلت رو پاک کن و بیا بریم پیش مهمونا. _چشم داداشی &ادامه دارد... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با روهام به سمت مهمانها رفتیم و دوباره روی مبل قبلی نشستیم . خاله ثریا که دید آقایون بی خیال بحث سیاسی نمی شوند با لبخند به آقای شمس نگاه کرد _حاج آقا فکر کنم ما واسه موضوع مهمتری امشب خدمت رسیدیم. آقای شمس خندید _بله خانم حق با شماست سپس رو به پدرم کرد _از هرچه بگذری سخن دوست خوشتر است.آقا سهراب ما امشب مزاحم شدیم تا فرشته خونتون رو برای پسرم کیان جان خواستگاری کنیم.همونطور که مستحضرید کیان جان استاد دانشگاه هستند و دختر خانمتون رو هم اونجا دیدند و یه دل نه صد دل عاشق شدند .حالا هم ما در خدمتیم .آقا پسر ما رو به غلامی قبول میکنید؟ _اختیار دارید اقای شمس .آقا کیان تاج سر ما هستند.. پدر رو به کیان کرد _پسرم کمی از خودت بگو کیان که در تمام مدت سرش پایین بود به پدر نگاه کرد _همونطور که پدرم گفتند من استاد دانشگاه هستم حقوقم کفاف یک زندگی رو میده . پس انداز اندکی هم دارم که برای خرید یه آپارتمان نقلی کنار گذاشتم. مادرم با غرور گفت _ولی فکر نمیکنید یک حقوق بخور نمیر کارمندی با یه خونه کوچیک واسه دختر ما خیلی کمه ؟ ما روژان رو تو پر قو بزرگ کردیم .هرچی خواسته در اختیارش بوده ،چندبرابر حقوق شما رو هرماه خرید میکنه. از استرس به دسته مبل چنگ انداخته بودم. اقای شمس در جواب مادرم گفت: _خانم ادیب مطمئن باشید ما نمیزاریم آب تو دل دخترتون تکون بخوره .من انقدر ثروت دارم که ده نسل بعد هم با آسایش زندگی کنند. کیان با محبت نگاهی به پدرش کرد : _ببخشید اینو میگم .من دلم میخواد مستقل زندگی کنم و چشمی به اموال پدرم ندارم .مطمئن باشید اونقدر تلاش میکنم تا دخترتون کم و کسری تو زندگی نداشته باشه . پدرم که از صداقت کیان بسیار خوشش آمده بود روبه آقای شمس کرد _آقای شمس بهتون تبریک میگم داشتن چنین فرزندی باعث افتخاره.همین که میخواد رو پای خودش بایسته و زندگیش رو به تنهایی بسازه یه دنیا ارزش داره.من با این وصلت موافقم البته باز هم نظر دخترم در اولویته. همه به جز مادرم از موافقت پدرم خرسند بودند.اقای شمس روبه پدر و مادرم کرد _شما نظر لطفتونه آقا سهراب.اگه موافقید این دوتا جوون برن حرفاشون رو بزنند. مادرم به اجبار گفت: _روژان جان آقا کیان رو به اتاقت راهنمایی کن از روی مبل برخواستم و جلوتر از کیان به راه افتادم و وارد اتاقم شدم . کیان یاالله ای گفت و وارد شد. معذب وسط اتاق ایستاده بودیم .گونه هایم از خجالت گر گرفته بود.کیان که انگار بهتر از من به خودش مسلط شده بود گفت _میشه بشینیم _بله ببخشید حواسم نبود بفرمایید کیان روی صندلی نشست و من هم روبه روی او روی تخت نشستم _نمیخوایین چیزی بگید؟ با صدای کیان به او نگاه کردم _خب......شما اول بفرمایید؟ خندید _از قدیم گفتن خانم ها مقدمتر هستن _راستش من نمیدونم چی باید بگم _میشه اول از همه بگید چرا اول جلسه ناراحت بودید لبم را گزیدم .چه می گفتم؟چه میتوانستم به او و نگاه کنجکاوش بگویم .غرورم اجازه نمیداد بگویم ترس از دست دادنت اشکم را درمیاورد.با گوشه روسری ام بازی کردم و نجواگونه گفتم _میشه بعدا بگم بهتون _باشه اصرارنمیکنم .روژان خانم پول و مادیات چقدر براتون مهمه؟میدونید دیگه من حقوق چندان زیادی ندارم و از طرفی نمیخوام از پدرم قرض بگیرم. شما میتونید با حقوق ناچیز من بسازید؟ من حاضر بودم همراه او سالها سختی بکشم ولی او کنارم باشد و عشقش را از من دریغ نکند. _مامانم بهتون گفت من تا این سن هرچی نیازداشتم دراختیارم بوده .تو ناز و نعمت بزرگ شدم .از لحاظ مادیات هیچی کم نداشتم .اما بغض به گلویم چنگ انداخت .یه دردهابی هست که یادآوریشان بیشتر آزارمان میدهد . کیان بی قرارگفت: _اما صدایم لرزید _اما مادیات هیچ وقت نمیتونه جای عشق و محبت رو بگیره.بابا همیشه دنبال ساختن یه زندگی راحت واسه ما بود .یا سرکار بود و یا با مامان به سفر و مهمونی.مامان هم که از وقتی یادم میاد دنبال تفریح خودش بود .روهام تنها کسی که همیشه کنارم بود.به جای مامان بهم محبت میکرد .نمیخوام بگم خانواده بدی داشتم ولی اولویت های زندگی خانواده من فرق میکرد.من وقتی خسته میشدم به خانجون پناه میبردم .الان هم وقتی از همه چیز می برم میرم سراغ خانجون . &ادامه دارد... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 این حرفها رو زدم که بدونید واسه من پول ارزشی نداره من در ازای پول و مادیات عشق و محبت نیاز دارم . به چشمان کیان زل زدم تا صداقت را در چشمانم ببیند.لبخند زد. _قول میدم تا وقتی زنده ام نزارم غصه بخورید .و هیچ وقت عشقم رو ازتون دریغ نکنم.قول میدم کاری نکنم که به خانجون پناه ببرید همه سعیم رو میکنم که گذشته ها رو براتون جبران کنم و خوشبختتون کنم ولی درعوض میخوام یه قولی بدید! ابروهایم بالاپرید _چه قولی؟ _تا ابد همینقدر صادق و پاک و با محبت بمونید .قبول؟ _من هیچ وقت قول نمیدم ولی تمام سعیم رو میکنم.! _خیلی هم عالی.انتظارات دیگه ای ازهمسرتون ندارید؟ کمی فکر کردم _چندتا انتظار و شرط دارم _بفرمایید من سراپا گوشم _اول اینکه کمکم کنید به خدا نزدیک تر بشم _چشم این یه رابطه دوطرفه است با کمک شما حتما به خدا نزدیکتر میشیم. دیگه؟ _دوم هیچ وقت بهم دروغ نگید و چیزی رو پنهون نکنید _قبوله .دیگه؟ _از این کلاه شرعیا سرم نزاریدا .بگید دروغ نمیگم ولی راستش رو هم نگید. بهش چی میگن؟ کیان زد زیر خنده _توریه! خندیدم _اره همین .قول بدید توریه هم انجام ندید _در حد توانم چشم.دیگه؟ _دیگه هیچی .شما انتظاری ندارید _همینایی که گفتید خوبه به علاوه اینکه من بعضی شبها میرم هیئت دوست دارم شماهم بامن همراه بشید و اگه دوست نداشتید مانع رفتن من نشید _قبوله _حالا بفرمایید نظرتون در مورد مهریه چیه؟ _من به مهریه بالا اعتقادی ندارم . مهریه من اینه که به ۱۴ تا کودک بی سرپرست کمک کنید تحصیل کنند و فارغ التحصیل بشن و اینکه تا ۳۱۳ هفته، چهارشنبه ها منو ببرید جمکران زیارت _به روی دو دیده منت چشم .حالا میشه من شرط آخرم رو بگم _بله حتما _اگر موافقید در امام زاده صالح خطبه عقد خونده بشه؟ با ذوق داد زدم _عالیه! عشقم امشب زیادی خوش خنده شده بود با هر حرف من کلی میخندید..خندیدنش که تمام شد با لبخند به چشمانم زل زد _بهتره برم سر اصل مطلب.روژان خانم بامن ازدواج میکنید؟ اشک شوق در چشمانم دوید _بله کیان لبخندی زد _ پس اگه حرفی دیگه نمونده بریم پیش بزرگترها از روی تخت برخواستم و دستی به دامنم کشیدم. _بفرمایید اول کیان و پشت سرش من از اتاق خارج شدیم و به سمت بزرگترها رفتیم. ادامه دارد... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با ورودمان به پذیرایی همه به ما چشم دوختند. چشمم به مادرم افتاد که با ناراحتی نگاهم می کرد . دلم میخواست او هم مثل من و بقیه خوشحال باشد ،تحمل ناراحتی اش را نداشتم . بی اراده آهی کشیدم که ازچشم کیان دور نماند او رد نگاهم را دنبال کرد و به قیافه گرفته مادرم رسید. خاله با مهربانی مرا موردخطاب قرار داد _عروس خانم دهنمون روشیرین کنیم ؟ میخواستم لب باز کنم جواب بدهم که کیان پیش دستی کرد _ببخشید مامان جان، اگه از نظر مامان روژان خانم ایرادی نداره ،من چند لحظه با ایشون صحبت کنم! سکوت همه جا را فرا گرفت همه با تعجب به کیان نگاه میکردند و از همه متعجب تر من و مادرم بودیم .مادرم با اکراه برخواست _خواهش میکنم بفرمایید _ممنونم شما اول بفرمایید مادر و کیان از جمع دور شدند و روی میز نهار خوری، انتهای سالن نشستند . من چشم از مادر و کیان گرفتم و روی مبل دونفره کنار روهام نشستم. کنجکاو بودم بدانم کیان با مادرم چه حرفی دارد و از طرفی نگران حرفهایی بودم که ممکن بود مادر به کیان بزند و مخالفتش را علنا اعلام کند.با استرس انگشتان دستم را به بازی گرفتم .در دل صلوات میفرستادم تا هرچه زودتر امشب به خیر و خوشی به پایان برسد .حرف های انها نیم ساعتی طول کشید ،نیم ساعتی که برای من به اندازه پنجاه سال گذشت .بقیه مشغول حرف زدن با کنار دستی خود بودند که مادر با لبهایی خندان و کیان پشت سرش با آرامش به سمتمان آمدند. کیان از جمع عذر خواهی کرد و کنار کمیل نشست. خاله روبه کیان کرد _عزیزم دیگه نمیخوای با کسی تنهایی صحبت کنی؟تعارف نکن! همه به حرف خاله خندیدند و کیان سر به زیر عرق روی پیشانی اش را پاک کرد فقط من میدانستم کیان چه لطف بزرگی در حقم کرد که لبخند رضایت را به لب مادرم آورد. پسر سربه زیر وخجالتی ام لبخندی زد _ببخشید دیگه آقای شمس با لبخند رو به من کرد _خب دخترم شما که نبودید ما بزرگترها در مورد مهریه روی ۳۱۳ سکه تمام بهار آزادی به توافق رسیدیم حالا شما نظرتو بگو با مقدار مهریه موافقی و اینکه آیا این پسر ما رو به غلامی قبول میکنی؟ نگاهی به مادر ، خانجون وپدرم انداختم هرسه لبخند میزدند مادرم چشمانش را به نشانه موافقت باز و بسته کرد با صدایی لرزان آرام نجوا کردم _ در مورد مهریه، من قبلا به خود آقا کیان گفتم .من مهریه سکه نمیخوام .قرارشد آقا کیان به ۱۴ تا کودک بی سرپرست تا فارغ التحصیلیشون کمک کنند و ۳۱۳ هفته منو ببرند جمکران.در مورد خوشون هم هرچی بزرگترها بگن من حرفی ندارم اقای شمس با تحسین نگاهم کرد و سپس رو به خانم جون کرد _خانجون شما نظرتون چیه؟هرچی باشه بزرگتر جمع شمایید؟ خانم جان نگاه سرشار از محبتش را حواله من کرد _ان شاءالله که خوشبخت بشن. خاله ثریا کل کشید و زهرا دیس شیرینی را برداشت و به همه تعارف کرد روبه روی من که قرارگرفت چشمکی زد _دهنتو شیرین کن عروس خانم. با لبخند شیرینی برداشتم _ان شاءالله عروسی خودت عزیزم روهام که کنارم نشسته بود و از اول میهمانی هراز گاهی نگاهش روی زهرا می نشست ،آهسته گفت _آمین زهرای نجیب و با حیای من از خجالت گونه هایش همچون گلبرگ گل رز قرمز شد و سر جای خودش نشست. با لبخند کنار گوش روهام لب زدم _قبلا بهت اخطار دادم داداش جونم روهام چپ چپ نگاهم کرد _بله یادم مونده خیالت راحت! آقای شمس نگاهی به پدرم انداخت _آقا سهراب اگه اجازه بدید یه صیغه محرمیت بین بچه ها بخونم تا ان شاءالله فردا باهم برن آزمایش بدن وبعدش بریم محضر خطبه عقد خونده بشه _هرطور خودتون صلاح میدونید .روهام جان لطفا جاتو با آقا کیان عوض کن کیان با فاصله کنارم روی مبل نشست و روبه پدرش کرد _آقاجون با اجازه شما و بزرگترها من و روژان خانم تصمیم گرفتیم خطبه عقدمون تو امام زاده صالح خونده بشه همه موافقت خودشان را اعلام کردند .خاله ثریا از داخل کیفش یه چادر سفید مخصوص عروس با گل های ریز آبی آسمانی بیرون آورد و به سمتم گرفت _پاشو عزیزم چادرسرت کنم ان شاءالله که خوشبخت بشین _چشم ایستادم و خاله چادر را روی سرم انداخت _الهی قربونت بشم که انقدر ماه و خوشگلی . _خدانکنه خاله جون دوباره کنار کیان ،با فاصله نشستم و اقای شمس قبل از اینکه خطبه صیغه را بخواند گفت _دخترم چی مهریه ات باشه تا وقتی خطبه عقد خونده بشه ؟ _۳۱۳ بار قرائت سوره کوثر هدیه به امام زمان عج به نیت فرج آقا _احسنت بهت دخترم .قبول باشه ادامه دارد... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 لبخند رضایت روی لب های کیان نشست.خطبه صیغه به مدت یک هفته خوانده شد .دلم شکوفه باران شد چقدر این لحظه آرامش بخش بود .اینکه حالا مردی به پاکی و آقایی کیان شده بود محرمترینم عجیب دلنشین و لذت بخش بود.با صدای دست زدن به خودم آمدم . خاله با لبخند جعبه ای چوبی رنگ را به سمت کیان گرفت _عزیزم فعلا این انگشتر نشون رو دست دخترم کن تا سر فرصت برید حلقه بخرید کیان جعبه را گرفت و انگشتررا بیرون آورد .انگشتر زیبایی با یک نگین فیروزه که به زیبایی می درخشید با دستی لرزان دستم را گرفت و انگشتر را به انگشتم کرد.با لبخند به چشمانم زل زد اهسته نجواکرد _مبارکت باشه عزیزدل کیان قلبم انگار در مسابقه ماراتون شرکت کرده بود در تپیدن از خود سبقت میگرفت . گونه هایم از خجالت رنگ گرفت . _ممنونم. اینبار فاصله را کم کرد و کنارم نشست .دلم میخواست تا ابد دستانش را بگیرم و رها نکنم ولی چه کنم که شرم دخترانه و حضور بزرگترها مانع میشد. بزرگترها مشغول حرف زدن شدند.کیان سرش را نزدیک گوشم آورد _عزیزم اگه ازت خواهش کنم الان با من تا جایی بیای موافقت میکنی ؟ به چشمان مهربانش نگاه کردم _شما امر کن آقا _فدات بشم من ،خانومم کیان با خجالت رو به پدرم کرد _پدرجان اجازه هست من با روژان خانم تا جایی برم؟ اقای شمس با خنده گفت _یه فرصت بده باباجان بزار دودیقه از زمان محرمیتتون بگذره بعد دست دخترم رو بگیر ببر بیرون خاله با لحن خنده داری به اقای شمس گفت _ آقا چرا پسرم رو اذیت میکنی اخه. پدرم با لبخند رو به کیان کرد _راحت باش پسرم. _ممنونم پدرجان توی ماشین نشستیم کیان دستم را گرفت و روی دنده گذاشت . بهترین لحظه دنیا برایم همین لحظه بود. _روژان میدونی چقدر آرزو کردم تا این لحظه برسه .بارها آرزو کردم بهت برسم و ساعت ها کنارت بشینم و فقط به چشمات نگاه کنم. لبخند خجولی به ان همه محبتش زدم بعد بیست دقیقه رسیدیم ،ماشین را پارک کرد . _پیاده شو نفسم کیان با حرفهای محبت آمیزش قطره قطره عشق به جانم می ریخت .از ماشین پیاده شدیم .کنار او ایستادم به اطرافم نگاه کردم ،با هیجان به کهف الشهدا چشم دوختم بار اولی بود که به اینجا می آمدم ولی قبلا بارها عکسش را دیده بودم . با هیجان داد زدم _وااای کیان عاشقتم .خیلی دلم میخواست بیام اینجا تازه متوجه نگاه عاشقانه کیان به خودم شدم با خجالت سرم را پایین انداختم .با یک قدم فاصله بینمان را کم کردو با انگشت سرم را بالا آورد _منم عاشقتم بانو .فدای خجالتت عزیز دل کیان. دستم را گرفت و باهم سر مزار شهدا رفتیم . کنار کیان ایستادم و برای شادی روح شهدا فاتحه ای قرائت کردم. _اولین باری که حس کردم دلم برات رفته ،اینجا اومدم.ازشون خواستم یا کمکم کنند که بهت برسم و یا مهرت رو از دلم بیرون کنند تا به گناه نیفتم. عهد کردم اولین لحظه های محرمیتم با تو بیام و ازشون تشکر کنم .من تو رو از این شهدا دارم به چشمان مهربانش زل زدم _من فکر میکنم امام زمان (عج) تو رو به من داده .اخه تو باعث شدی بشناسمش واز راه پر گناهم برگردم .منم تو رو مدیون آقا هستم. عشق در چشمان همرنگ شبش، موج میزد _به قول شاعر عشــق یـعـنی...   بـا مـعشـوقـه خــویـش...   دســت در دســتان هــم...   مـنـتـظر یـــوســف زهــرا بـاشـی... _مثل ما   همانجا باهم عهد بستیم منتظر واقعی حضرت باشیم و تا آخرین لحظه از انتظار خسته نشویم. 🦋✨پایان ✨🦋 🌷امیدوارم تمام زندگی ها با نیت سربازی _زمان عج شکل بگیره🌷 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
@      👇تقویم نجومی چهارشنبه👇     ✴️ چهارشنبه 👈 19 بهمن /دلو 1401 👈17 رجب 1444 👈8 فوریه 2023 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی. ✈️ روز نیروی هوایی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی . ❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است: ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅درختکاری. ✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✅ختنه نوزاد. ✅و دیدار دوستان خوب است. 👶 زایمان خوب و نوزادش زندگی پاکی خواهد داشت. 🚘مسافرت : مسافرت ناتمام و بی نتیجه است و درصورت ضرورت همراه صدقه باشد. 🔭 احکام نجوم. 🌗 امروز قمر در برج سنبله و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️خرید باغ و زمین. ✳️اشتغال به تجارت. ✳️خرید و فروش. ✳️ارسال کالاهای تجاری. ✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✳️خرید مسکن. ✳️و قولنامه و قباله نوشتن نیک است. 🔵 کتابت ادعیه و حرز و نماز و استفاده حرز خوب است. 📛ولی امور ازدواجی. 📛و آغاز معالجات خوب نیست. 👩‍❤️‍👨 حکم مباشرت. امشب ( شب پنج شنبه ) ، فرزند حاکمی از حاکمان یا عالمی از عالمان خواهد شد. ان شاءالله. 💉💉 حجامت: خون دادن و فصد سبب صحت بدن می شود. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت میانه است. 😴🙄 تعبیر خواب. خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 18 سوره مبارکه "کهف" است. و تحسبهم ایقاظا و هم رقود... و مفهوم آن این است که کسی دوست یا دشمنِ خواب بیننده به وی برسد. ان شاءالله  و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ✂️ ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود. 👕👚 دوخت و دوز. چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن  وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم  ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد . 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان
: 🌹سلام و درود بر شما به چهارشنبه 19 بهمن خوش آمدید🌹 🌸درود 🌺روزتـان 🌼بـاطراوت 🌸چون بـاران 🌺افکارخوبتـان 🌼سبز و پــایـدار 🌸لحظه‌ هایـتـــان 🌺‌شـاد و پـرخــاطره 🌼بـارش الطاف خـــدا 🌸درلحظه لحظه زندگیتان 🌺روزتان پراز عشق و زیبایی