eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
415 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۴۱۷ و ۴۱۸ و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین با گوشه ای از ذهنم صدای حاجی رو هم میشنیدم که به برادرزاده زبان درازش میگفت: _ماشاالله به زبونت تا حالا که تک بودی دمار از روزگار ما درآورده بودی حالا که جفت شدید ما باید بذاریم از این خونه بریم! نه مصطفی؟! قبل از اینکه عمو جوابی بده زن عمو از در ورودی ساختمان بیرون اومد و من و رضوان رو همزمان با دو دست بغل گرفت شاید چون شک داشت کدوم رو باید اول در آغوش بگیره: _سلام زیارتتون قبول کربلایی خانوما با لبخند صورتش رو بوسیدم: _زن عمو خیلی دلم براتون تنگ شده بود با دقت نگاهم کرد: _دل ما هم تنگ شده بود دختر چه صبر ایوبی داری تو نه سری نه سفری! کجایی؟! رضوان پیش دستی کرد و اشاره ای به بچه ها کرد: _مامان مهمونامون زن عمو نگاهش رو از من گرفت و به اونها داد با لبخند گفت: _سلام خوش اومدید خیلی خوش حالمون کردید مدتها بود اینجوری مهمون واسه مون نیومده بود خیلی خیلی خوش اومدید اونقدر صادقانه حرف میزد که حتی ژانت هم که فارسی نمیفهمید با لبخند نگاهش میکرد به صورتش دقیق شدم پیرتر شده بود اما زیباییش رو داشت با اون چشمان سبز آبی و براقش که میراث خورش فقط احسان بود و رضوان همیشه گله اش رو به احسان و به خود زن عمو میکرد! حاج عمو رو به زن عمو گفت: _حاجیه خانوم بچه ها خسته ان ببرشون داخل پسرتو دیدی؟ زن عمو با خیال راحت و لبخند گفت: _آره فرستادمش بره یه دوش بگیره بابا با کمی تعجب گفت: _پس حاج خانوم ما چی شد زن داداش؟! _والا داشت می اومد رضا که اومد داخل باهاش رفت تو الان دخترا رو میبرمشون خونه شما استراحت کنن حاج بابا سری تکان داد و همراه عمو رفت به طرف منزل اونها: _آره بابا جون الان خسته اید خوب استراحت کنید وقت شام می‌بینمتون لبخندی زدم: _چشم پشت زن عمو راهروی کوتاه ورودی رو طی کردیم و از در نیمه باز خونه وارد شدیم نفسم توی سینه حبس شده بود هم از حس عجیب و وصف نشدنی دیدن دوباره خونه و هم از دلهره ی رویارویی با مادرم پشت زن عمو پناه گرفته بودم و قدم به قدم همراهیش میکردم حواسم به هیچکس و هیچ چیز نبود نه مهمان های تازه وارد و نه چیز دیگه ای فقط با چشم به دنبالش میگشتم تا اینکه زن عمو ایستاد و من ناچار شدم سرم رو بالا بگیرم از پشت شانه های افتاده زن عمو دیدمش چهره اش آروم و خالی از اضطراب بود برعکس من با نگاه ناخوانا و ناواضحی کوتاه روی صورتم مکث کرد و بعد گفت: _ماشاالله زبونتو موش خورده؟ نمیخوای سلام کنی؟ لبخندش رو که دیدم همه ترس هام فروریخت و گنگ ولی خندان گفتم: _سلام و بی غرور و ملاحظه از زن عمو رد شدم و خودم رو توی بغلش رها کردم چند ثانیه محکم بغلم کرد و بعد از خودش جدا کرد: _خیلی خب بذار دوستاتم ببینم! و بعد رو به کتایون و ژانت و البته رضوان شروع به احوال پرسی کرد _سلام زیارت همگی قبول خیلی خوش اومدید رضوان صورت مامان رو بوسید و کتایون با لبخند تشکر کرد ولی ژانت با بهت و حلقه اشک کمرنگی فقط تماشاش میکرد جملات رو ترجمه کردم و مامان تازه متوجه شد ژانت متوجه حرفش نشده و خودش با چند جمله ای که بلد بود باهاش حال و احوال کرد: _سلام دخترم بابت مسلمان شدنت تبریک میگم و خیلی خوشحالم که به منزل ما اومدید خوش اومدید ژانت چند بار پلک زد تا موفق شد جواب بده کوتاه: _ممنونم مامان با دست تعارف کرد بنشینیم و برای آوردن شربت به آشپزخونه رفت زن عمو هم همراهیش کرد ولی به ما اجازه نداد بریم: _بشینید یه نفسی تازه کنید وقت واسه کار کردن زیاده لبخندی زدم و حین نشستن سقلمه کوچک کتایون به ژانت رو دیدم که با این جمله همراه بود: _چیه تو ام وا رفتی _بهم گفت... دخترم... کتایون با کلافکی پلک بر هم گذاشت: _اگر انقدر اذیت میشی بریم هتل ژانت فوری جواب داد: _نه نه... خوبم رضوان نگران رو به کتایون پرسید: _چی شده؟ ولی قبل از اینکه جوابی به سوالش داده بشه مامان با سینی شربت و زن عمو با دیس شیرینی از آشپزخونه خارج شدن و به سمت ما اومدن ....... زیر لب بسم اللهی گفتم و در اتاقم رو باز کردم نگاه گذرایی توش گردوندم ترکیبش مثل قبل بود و چیزی جا به جا نشده بود همون پرده ی سفید زر دوز روی پنجره رو به حیاط و همون تخت چوبی کنارش همون میز تحریر بزرگ و کتابخونه هم رنگش کنار دیوار غربی و همون میز آرایش کوچیک کنار در ولی جای خالی قالیچه ای که با خودم برده بودم با فرش دو در دو و ساده ای پر شده بود دستم رو پشت کمر ژانت و بعد کتایون گذاشتم و به داخل هُل دادم: _بفرمایید خوش آمدید خواهشا اینجا راحت باشید اتاق خودتونه این تخت کشوییه از زیر بازش کنید دو نفره میشه من و رضوان میریم اتاق رضا یکم خستگی در کنیم بهتون سر میزنیم خواستید دوش بگیرید.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
11.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 عزاداری بی بی گل در شهادت رئیس جمهور😔😔 ▪ به گزارش خبرگزاری صدا و سیمای چهارمحال و بختیاری، بی بی گل پیرزنی اهل روستای دور افتاده لبد بازفت در شهرستان کوهرنگ است که در سفر نخست آیت الله ابراهیم رئیسی در سمت رئیس جمهوری اسلامی ایران به چهارمحال و بختیاری در نامه‌ای از وی خواست با ساخته خانه مشکل مسکنش را حل کند ▪ رئیس جمهور هم با دستور ویژه‌ای نه تنها برای او بلکه برای اهالی اعتبار ویژه‌ای اختصاص داد و در مدت کوتاهی مشکل مسکن و راه ارتباطی این روستا برطرف شد ▪ حالا بی بی گل و اهالی این روستا با شنیدن خبر شهادت رئیس جمهور بسیار غمگین هستند و با برپایی مجالس عزا، در سوگ او نشسته اند.😔😔 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۴۱۹ و ۴۲۰ _...خواستید دوش بگیرید همین طبقه حمام هست کس دیگه ای هم ازش استفاده نمیکنه راحت باشید کتایون هنوز معذب بود: _ولی کاش اصرار نمیکردی میذاشتی... رو به داخل هولش دادم: _برو تو اصلا روی خوش به شما نیومده در رو بستم و با لبخند همراه با رضوان چند قدم کوتاه فاصله بین اتاق ها رو طی کردیم و وارد اتاق رضا شدیم... ....... با تکان های دست رضوان از خواب بیدار شدم: _چی شد تو که گفتی برسم خونه دیگه نمیخوابم؟ نگاهی به تاریکی هوا از گوشه پنجره انداختم و گیج پرسیدم: _ساعت چنده؟ _هشت و نیم راست نشستم: _چطور اینهمه وقت خوابیدم؟ تازه یادم به مهمان ها افتاد: _وای بچه ها! اینهمه وقت تنها موندن؟ _نترس من رفتم بهشون سر زدم فکر کردی منم مثل خودت خوابم زمستونیه؟ نفس عمیقی کشیدم و با لذت توی اتاق رضا بین زوایا و وسایل چشم چرخوندم: _تو چه میدونی بعد سه سال خواب توی خونه ی خودت چه لذتی داره! لبخندی زد و دستم رو کشید تا بلند شم: _خیلی خب خوش اومدی حالا باقی لذتتو آخر شب ببر علی الحساب پاشو یه نمازی به کمرت بزن که دیگه بریم شام رفیقاتم صدا کن! بعد از نماز از در اتاق بیرون رفتم با چند قدم کوتاه جلوی در اتاق خودم رسیدم و تقه ای بهش زدم طولی نکشید که در باز شد و ژانت بین چارچوب با لبخند سلام کرد بی هوا یاد اولین باری افتادم که در رو به روم باز کرد یک سال پیش توی پانسیون چقدر توی این یکسال همه چیز فرق کرده بود لبخندی به لبخندش زدم : _تو رو خدا ببخشید تنها موندید خواب رفتم! کتایون هم بهش پیوست: _سلام خوش خواب اشکالی نداره دختر عموت جورتو کشید! اینبار میبخشمت! پشت چشمی نازک کردم: _با جنابعالی نبودم! بیاید بریم پایین شام کتایون فوری جواب داد: _من که گرسنه نیستم شام نمیخورم ژانت رو نمیدونم! نگاهی به قیافه ناچار ژانت انداختم و با خنده از اتاق بیرونشون کشیدم _بیاید بریم بابا از بعد ناهار چیزی نخوردید شما هم تعارف کردن رو یاد گرفتیدا! کسی نیست که خجالت میکشید خودمونیم دیگه کتایون با خنده گفت: _آخه خودتون خیلی زیادید! رضوان همون طور که در اتاق رضا رو می‌بست با خنده گفت: _بگو ماشاالله! ولی الان کسی اینجا نیست فقط عمو زن عمو بقیه خونه مان ژانت هم طرف ما بود: _کتی میگم نکنه اگر نریم ناراحت بشن؟ حالا بریم اگر سیری چیزی نخور ممکنه به مامانش اینا بربخوره! کتایون ناچار سر تکان داد: _از دست شما باشه ولی فقط همین امشب اونم برای اینکه کسی ناراحت نشه ولی اگر قراره یکی دو هفته اینجا بمونیم واقعا راحت نیستم ترجیح میدیم یه حاضری بگیریم و تو اتاق بخوریم! گفتم: _حالا تو یه بار دستپخت حاج خانوم ما رو بخور بعد اگر تونستی برو حاضری بخور! ولی باشه اگر معذبید من بعد غذاتونو براتون میارم بالا از پله ها پایین رفتیم و از کنار آشپزخانه وارد پذیرایی شدیم سفره پهن بود و زوج نازنین و عزیزدل من دور سفره نشسته آقاجون توی جاش نیم خیز شد و با دست به سفره اشاره کرد: _بسم الله به ترتیب بخش خالی کنار سفره رو پر کردیم و کتایون با خجالت کمتری نسبت به ژانت تشکر کرد: _ببخشید خیلی مزاحم شدیم مامان فوری جواب داد: _این چه حرفیه راحت باشید آقاجون هم با خوشحالی گفت: _خوبه دیگه یه پسر دادیم سه تا دختر گرفتیم! خان داداش ضرر کرد ژانت گنگ تماشاش میکرد تا بالاخره کتایون از خنده فارغ شد و براش ترجمه کرد اونوقت راضی شد خجالت رو کنار بگذاره و با لبخند ملیحی تشکر کرد دلمه های برگ موی مامان و سفره قلمکار کوچیکش هر سیری رو به اشتها می آورد چه برسه به کتایون که فقط اظهار سیری میکرد ژانت با تعجب کمی بین کتایون که گفته بود میل به شام نداره و کمی بین سفره چشم میچرخوند و ریز ریز لقمه های کوچیکش رو میجوید و من خوشحال و راضی دلمه میخوردم و به حرفهای مامان گوش میدادم: _غذای سبک درست کردم که تعارف نکنید و راحت باشید سفره ما چند قلم و شلوغ نیست اما غذاش گرمه وجود مهمون هم خیلی برامون عزیزه شنیدم از رضوان جون که گفتید نمیخواید با ما غذا بخورید! خیلی ناراحت شدم... کتایون فوری آخرین لقمه رو فرو داد و گفت: _نه تو رو خدا ناراحت نشید ما برای اینکه شما هم راحتتر باشید و مزاحمت کمتر باشه... مامان قاطع حرفش رو قطع کرد: _مزاحمت یعنی چی دخترم! گفتم که راحت باشید اینجا خونه خودتونه حالا شماره تلفن مادرت رو هم بده زنگ بزنم برای فردا ناهار دعوتش کنم کتایون با چشم های گرد شده گفت: _اینجا؟ نه من قرار میذارم می‌بینمش نیازی به زحمت شما نیست! و بعد با چشم غره از رضوان که با سرعتی باورنکردنی اطلاعات منتقل کرده بود تشکر کرد! مامان جدی تر از قبل گفت: _غیرممکنه من سعادت آشنایی با ایشون و دیدن لحظه دیدار یه مادر و دختر برای اولین بار.... 🌱ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💧💐🌀🌹💧💐🌀🌹 ذکر روز  "شنبه" "۱۰۰مرتبه" ✨       *ياربّ العَالمَِين* ✨ای پروردگار جهانیان ✨ ✨ذکر روز شنبه موجب بی نیازی می‌شود ✨ 🔰🚥💠🔰🚥💠🔰 *زیارت روز شنبه* *السلام علیک یا حبیب الله* *السلام علیک یا امین الله* *السلام علیک یا رسول الله* *السلام علیک یا*           *محمدبن عبدالله* *صل الله علیه و آله و سلم* 🔰🚥💠🔰🚥💠🔰 🌺🌺🌺 💧هرصبح یک فرصت است برای جبرانِ آنچه که دیروز حسرتش برایت ماند 🩸و ‌تلاش برای فردایی که آرزویش را داری ؛ پس امروزت را دریاب بی اندوهِ گذشته و به اُمیدِ آینده ... 💧پس بهترین امید ذکر و یاد خداوند است. 🌹زیرا که یاد ونام خداوند به قلب ها آرامش می دهد : *اَلا بِذکرِالله تَطمَئِنّ القُلوب*                                   🚥🚥🚥🚥🚥🚥🚥 سلام علیکم    *صبح روز شنبه*    پنجمین روز خرداد ماه سال۱۴۰۳ شمسی و شانزدهمین روز ماه ذیقعده ۱۴۴۵هجری قمری   25 /May /2024 میلادی بخیر و شادی و شادکامی و عافیت و سعادت و سلامت  و عاقبت بخیری و برکت فراوان باد. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋 🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋 🌹 🌹 🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🔴خواهر و برادری در فضای مجازی! ✳️میگفتن فضای مجازی شده ابزار تبلیغاتی دشمن!بچه مذهبی ها عقب نمونید! اما چی شد؟ 🔻کم کم صفحه ها خصوصی شد… 🔻کم کم عکس ها خصوصی… 🔻کم کم اشتراک زندگی خصوصی با همه 🔻کم کم خواهر عزیزم، برادر گلم… 🔻کم کم بچه مذهبیای باوقار “کم حیا” شدن… شیطان🔥 برای بچه مذهبی ها نمیاد بگه فلان گناه رو انجام بده که. ⚡️شیطان اول این حرف زدن ها رو حتی به بهانه ی بحث دینی برامون عادی میکنه بعد هم خیلی از گناهای دیگه رو… ⛔️مگه جایی که تو باشی و نامحرم،نفر سوم شیطان نیست؟! ❗️نکنه منتظری شیطون با حربه پارتی،و شماره دادن و ... بیاد سراغت؟؟؟ و تو هم باافتخار احساس کنی که چقدرر مومنی…!! 🛑نه… 💠برای امثال ماها از همین جا شروع شده،که کمتر احساس گناه کنیم!!! 💠کم کم از راه به در بشیم یا از راه دور بشیم… 💠کم کم به یه جایی برسیم و بفهمیم که دیگه اشک نداریم… 💠کم کم آلارم نفس لوامه خاموش میشه… ♻️بعضی از ما بچه مذهبی ها،خودمان را زده ایم به آن راه... ‼️که ما مطهریم از گناه و ما یاور امام زمانیم و ما شهید آینده ایم و... ⛔️مایی که گاهی یادمان میرود به صرف گفتن کلمه برادر یا خواهر، کسی برادر یا خواهر دیگری نشده و حق صمیمی شدن را ندارد، صمیمیت محرمیت نمی آورد… ❗️جامعه مجازی مهدوی اینست؟ 🔵مواظب شکلک رد و بدل کردن بین نامحرمان و خطاب زدنها و خخخخخ فرستادن های بی جایمان باشیم.. ✅این روایت را بخاطر داشته باشیم که: "ایمان و حیا قرین یکدیگرند اگر یکی رفت دیگری هم خواهد رفت" مراقب دینمان و دین کسانی که دوستشان داریم باشیم.. 🔅باشد که حتی شده برای ثانیه ای در امر تعجیل فرج موثر باشیم... 🍃🌹🍃🌹🌸🍃🌹🍃  کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌼✨🌼✨🌼✨🌼 ✍امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمودند :  هر مسلمان سه دوست دارد : 1⃣ یکی از این دوست ها می گوید من در زندگی و پس از مرگ با تو هستم و آن، او است. 2⃣ یک دوست می گوید من تا کنار قبرت با تو هستم و سپس تو را تنها می گذارم و آن او است. 3⃣ دوست دیگر می گوید من تا زمان مرگ با تو هستم و آن، او است که هرگاه بمیرد ثروتش به وارثان می رسد. 📚 خصال شیخ صدوق ، ج1 ، ص114 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨