eitaa logo
یزد زیبا
8هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
5.4هزار ویدیو
18 فایل
یه کانال متفات و محشر 🌹 بی نظیرترین کلیپ ها از یزد زیبا برای زیبایی یزدمان تلاش می کنیم تعرفه تبلیغات: @yazd_tabligh سفارش تبلیغات: @admineyazd
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتم تو اتاق میدونستم اگر وارد اون جمع بشم فقط باید خودمو کوچیک کنم.. جالب اینجا بود که هیچکس دنبالم نیومد، وقت ناهار بود سمیرا اومد و گفت:گلی نمیای؟ میدونی که پدر ناراحت میشه.. گفتم:ندیدی عمه چی بهم گفت! ؟ _بیا بریم ولش کن اهمیت نده.. به ناچار پاشدم و رفتم.. خدمتکارا مشغول چیدن میز بودن و سخت مشغول بودن. هر بار که مهمونی چیزی میومد کل عمارت مشغول میشدن.. وارد اتاق شدم همه دورهم نشسته بودن و میخندیدن منو که دیدن اصلا محل ندادن. بغضمو قورت دادم و دورتر از همه نشستم. زنعموی سیاووش گفت:عروس خانم غریبی نکن بیا پیش ما. تشکر کردم، عزیز گفت:ملیحه یه رعیت هیچ وقت نمیتونه با ما باشه، تو مثلا ارباب زاده ای.. ملیحه که زنعموی سیاوش بود گفت :عزیز این دختر عروس ماست، رعیت و ارباب نداره.. گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈@addmmin12👉👉
تشکر کردم، عزیز گفت:ملیحه یه رعیت هیچ وقت نمیتونه با ما باشه، تو مثلا ارباب زاده ای.. ملیحه که زنعموی سیاوش بود گفت :عزیز این دختر عروس ماست، رعیت و ارباب نداره.. عزیز عصبی گفت :انقد بهش رو نده فردا احترامتم نگه نمیداره.. هر زنعمو سری تکون داد و چیزی نگفت.. نه سیاووش بود نه اطلس.. اطلس به محض ورود رفته بود اتاق بالا.. دختر لاغر قد بلندی بود حسابی ارایش کرده بود و چشمهای درشتی داشت.. دلم شور میزد. به خودم نهیب میزدم و تو دلم میگفتم گلچهره اروم باش اصلا به تو چه که سیاووش کجاست مگه یادت رفته بهت گفته تورو نمیخواد، اون اگه الان با اطلس هم باشه به تو ربطی نداره.. حواسم پی خودم بود اصلا نفهمیدم که خدمتکارها کی میز و چیدن!! چشمم به در ورودی خورد که ارباب و سیاووش و اطلس همزمان وارد شدن. پس حدسم درست بود هرجا بودن باهم بودن، سیاووش یه نگاه گذرایی به من انداخت و اون روز برای اولین بار که کنار من ننشست میدونستم بخاطر اطلس بود گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈@addmmin12👉👉
به خودم نهیب میزدم و تو دلم میگفتم گلچهره اروم باش اصلا به تو چه که سیاووش کجاست مگه یادت رفته بهت گفته تورو نمیخواد، اون اگه الان با اطلس هم باشه به تو ربطی نداره.. حواسم پی خودم بود اصلا نفهمیدم که خدمتکارها کی میز و چیدن!! چشمم به در ورودی خورد که ارباب و سیاووش و اطلس همزمان وارد شدن. پس حدسم درست بود هرجا بودن باهم بودن، سیاووش یه نگاه گذرایی به من انداخت و اون روز برای اولین بار که کنار من ننشست میدونستم بخاطر اطلس بود، عماد با نگاه و چشمهای درشتش گاهی خیلی به من خیره میشد و یاد حرف سیاووش میفتادم. خدمتکارها چها که نکرده بودن!! کباب بره فسنجون با گوشت بوقلمون و غاز.. چندتایی اردک با انار دون و سبزی شکم پر!! رشته پلو و قرمه سبزی و خورشت مرغ الو!! ارباب سنگ تموم گذاشته بود.. گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈@addmmin12👉👉
۱۴۴ جیران نیاز به تعارف نداشت و خودش شروع به کشیدن کرد عزیز گفت:بخور مادر بخور قربون شکلت بشم هیچ جا مثل خونه پدرت نمیشه، قابلتو نداره، بخور اطلس جان بخور نور چشمم.. سیاووش جان مادر اون اردک و بده به اطلس خیلی دوست داره بچم.. هاج و واج از این همه ابراز محبت از عزیز بودم، تا حالا ندیده بودم با کسی اینجوری حرف بزنه!! سیاووش دیس اردک رو گرفت و داد به اطلس، اطلس نگام کرد و با بد ذاتی گفت:ممنون سیاووش جان، میشه برام ریزش کنی اخه خودم بدم میاد... سیاووش بدون حرف براش اردک رو تیکه تیکه کرد و گذاشت کنار.. کم مونده بود بزنم زیر گریه و نمیتونستم خودمو جمع کنم. زیر چشمی نگاه جیران به من بود تا عکس العمل منو ببینن. گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈@addmmin12👉👉
۱۴۵ زیر چشمی نگاه جیران به من بود تا عکس العمل منو ببینن. معلوم بود با هدف رسیدن به سیاووش اومدن اینجا.. تنها کسی که حواسش به من بود ارباب بود که دید من چیزی نمیکشم و گفت:دختر تو که هنوز چیزی نکشیدی؟ پس کی میخوای این خجالت و بزاری کنار!! اطلس و مادرش خندیدن و جیران گفت:خب داداش یه رعیته دیگه.. به عمرش اینارو ندیده هول شده طفلک... بلند بلند خندیدن.. ارباب گفت:این حرفا جاش اینجا نیست سفره حرمت داره. همه مشغول شن.. ارباب اشاره داد که بکش، یاد حرف ارباب افتادم که گفته بود میتونی سیاووش رو عاشق خودت کنی، وقتش بود به خودم بیام.. یه بار تو زندگیم به راحتی ربابه جواد رو از چنگم در اورده بود، ولی این بار دیگه نمیخواستم زندگیمو ببازم.. نباید میذاشتم اطلس رو خونه ای که من ساختمش اشیونه بسازه.. گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈@addmmin12👉👉
باید دل سیاووش رو به دست میاوردم. میدونستم کار سختیه ولی ناممکن هم نبود.. خداروشکر از بر و رو چیزی کم نداشتم. زمان همه چیز رو حل میکرد. وقتش بود که گلچهره ضعیف و ترسویی که از خودم ساخته رو خراب کنم و یه گلچهره جدید رو بسازم.. من کم کسی نبودم!! حالا عروس انتخابی ارباب بودم، حتما ارباب یه چیزی تو من دید که حتی با وجود نارضایتی پسرش منو به عقدش در اورد!! باید ثابت کنم که لایق این ازدواج بودم. اون زمان همه برای ارباب و خان زاده ها سر و دست میکشستن. بشقاب رو کشیدم جلو و سعی کردم با اعتماد به نفس باشم و یکم برنج و یکم از فسنجون برای خودم کشیدم نگاه اطلس و مادرش به من بود و ریز ریز میخندیدن.. سعی داشتن منو عصبی کنن. چندباری واقعا میخواستم بزنم زیر گریه ولی جلوی خودم رو گرفتم. به هر بدبختی بود ناهار خورده شد.. داشتم از سر میز بلند میشدم که شنیدم ارباب به جیران گفت:شوهرت سلیقش نگرفت یه سری به ما بزنه؟ جیران گفت:نگران نباش داداش ما که قراره یکی دو ماهی اینجا باشیم اونم این وسطها وقت کنه میاد، خودت که میدونی خان باشی وقت واسه سر خاروندن نداری.. ارباب سری تکون داد و رفت!! از جمع فاصله گرفتم لیلا تو حیاط ایستاده بود لبخندی بهم زد و رفت تو مطبخ.. هنوز اون قسمت از مطبخ رو ندیده بودم و رفتم پایین.. گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈@addmmin12👉👉
۱۴۷ از جمع فاصله گرفتم لیلا تو حیاط ایستاده بود لبخندی بهم زد و رفت تو مطبخ.. هنوز اون قسمت از مطبخ رو ندیده بودم و رفتم پایین.. قصد کردم یه گشتی بزنم تا حالم جا بیاد.. بوی غذا میومد و هوا هم گرم شده بود.. خدمتکارها منو دیدن دستپاچه شدن و گفتن:چیزی میخواین خانم جان؟ اون یکی گفت:خدای نکرده غذا عیب و ایرادی داشت؟ خندیدم و گفتم نه اصلا همه چیز عالی بود فقط اومدم تشکر کنم و یه سری بهتون بزنم.. همه خوشحال شدن و گفتن:خوش امدین خانم جان، یکی از خانمهای اونجا که قدیمی بود گفت:خدا رحمت کنه زهره خانم رو، زن ارباب رو میگم همیشه عادت داشت، بعد هر غذا میومد اینجا خیلی خاکی و مهربون بود تا که اینجا بودا، چراغ خونه روشن بود همه شاد و خندون بودن ارباب نفسش میرفت برای خانم حیف که تقدیر اجازه نداد.. گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈@addmmin12👉👉
۱۴۸ ناراحت شدم کاش میتونستم عکسش رو میدیدم نمیدونم چرا خیلی کنجکاو شدم! یه گشتی به همراه لیلا تو مطبخ زدم و گفتم:اینجا چقدر بزرگه اندازه کل خونه روستامونه.. خندید و گفت:اره خانم جان همیشه خدا عمارت مهمون داره.. بالای ١٠ تا دیگ روی شعله ها بود معلوم از الان به فکر شب هستن.. البته ارباب همیشه حق و حقوق همه رو به موقع میاد و حتی از غذای زیاد اومده خدمتکارها با خودشون به خونه میبردن. دلم نمیخواست اصلا با اطلس رو به رو بشم.. حس بدی بهم دست می‌داد چه جوری سیاووش عاشقش بود؟! از اون روز که سمیرا اسطبل اسب ها رو نشونم داده بود خیلی دلم میخواست منم صاحب اسب میشدم.. کارم شده بود روزی یه بار سر زدن به اسب ها.. باهاشون حرف میزدم و نازشون میکردم. از پشت سرم صدایی اومد که گفت:من معذرت میخوام. با دیدن سیاووش یخ کردم.. گفتم:برای چی؟ گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈@addmmin12👉👉
۱۴۹ کارم شده بود روزی یه بار سر زدن به اسب ها.. باهاشون حرف میزدم و نازشون میکردم. از پشت سرم صدایی اومد که گفت:من معذرت میخوام. با دیدن سیاووش یخ کردم.. گفتم:برای چی؟ رفت سمت اسب ها و گفت:برای حرفهای عمم، میدونم ناراحتت کرد. چیزی نگفتم و ایستادم همونجا.. صدای اطلس و هاله از تو حیاط شنیده میشد که داشتن سمت ما میومدن اطلس اومد با صدای بلند و خنده گفت:سیاووش بیا.. دست سیاووش رو گرفت و گفت:بیا بریم یکم با بچه ها بگردیم این اطراف و دلم تنگ شده.. سیاووش نگام کرد و گفت:تو نمیای.. سرمو تکون دادم و گفتم نه.. اطلس شبیه بچه ها دست سیاووش و می‌کشید و شنیدم که بهش گفت:چیکار داری میکنی سیاووش؟ شورشو در اوردیا، انگار یادت رفته قرار بود من زنت باشم دایی رفته این میمون و گرفته برات، قول دادی به همین زودی از شرش خلاص میشیم وگرنه منم میتونم برم زن یکی دیگه شم.. سیاووش گفت:بیا بریم حرف می‌زنیم. تو دلم هزار جور فحش و بد و بیراه نثار اطلس کردم همون لحظه لیلا اومد از مطبخ بیرون و گفت :خانم جان شما هنوز اینجایی؟ گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈 @addmmin12 👉👉
_اره حوصله نداشتم برم تو اتاق.. تو اون چند وقت فهمیده بودم دختر قابل اعتمادیه گفت:خانم بلاخره فهمیدی که این اطلس خانم میخواست زن اقا سیاووش بشه؟ _بیا بریم تو اتاق من.. انگار می‌ترسید همراه من بیاد گفت شما برو خانم من یکم بعد ظرف میوه ای چیزی میگیرم میام پیشتون که کسی شک نکنه.. رفتم تو اتاق و منتظر اومدن لیلا شدم، یکم طول کشید احساس کردم که دیگه نمیاد. چند لحظه بعد لیلا در زد و وارد شد. گفتم :چقدر دیر کردی؟ نفس زنان گفت :ببخشید خانم جان، این پریوش خیلی تازگیا بهم گیر میده، نمیزاره بیام اینجا. بین خودمون بمونه خانم همش میگه به این دختره دهاتی رو نده دو روز دیگه اقا سیاووش میره اطلس و میگیره تو اگه زیاد دم پرش بشی اخراجت میکنن از اینجا. با حرص گفتم:حالا بزار نشونش میدم.. لیلا ترسید و گفت:وای خاک بر سرم خانم جان تورو خدا اینارو بهش نگینا منه خاک برسر نفهمیدن غلط کردم به شما گفتم.. گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈 @addmmin12 👉👉
_نترس لیلا به کسی چیزی نمیگم.. خیالش راحت شد وگفت:خانم جان از روزی که شمارو دیدم به خاک اقام قسم، مهرتون رفت تو قلبم، دلم براتون میسوخت که شمارو میخوان بدن به اقا سیاووش.. با تعجب گفتم:چرا؟ مگه عیب و ایرادی داره؟ _نه خانم جان، تو این چند وقتی که اینجام همه چیزو میدونم، همه میگفتن آقا سیاووش خیلی اطلس خانم و میخواد.. چندباری هم اطلس و مادرش اومده بودن اینجا، ارباب دوست نداشت که اطلس خانم رو برای اقا سیاووش بگیره.. کنجکاوانه گفتم:خب دلیلش چی بود؟ تو نمیدونستی؟ نفهمیدی؟ _نه والا خانم جان اخه اینارو هم ما کلفت نوکرها اگه غذایی چیزی می‌بردیم سالن عمارت می‌فهمیدیم. _خب اقا سیاووش با اطلس چه جوری رفتار میکرد؟
۱۵۱ انگار می‌ترسید واقعیت رو بگه، گفتم لیلا نترس بخدا به کسی چیزی نمیگم فقط میخوام بدونم.. _والا خیلی باهم خوب بودن خانم، اما امروز.. _امروز چی!؟ _نمیدونم احساس کردم اقا سیاووش خیلی عوض شده اصلا مثل دفعه های قبلی نبود.. _یعنی چی لیلا درست حرف بزن.. _منظورم اینه خانم جان امروز اصلا اطلس خانم رو تحویل نمیگرفت.. با خنده گفت:حتما بخاطر شماست خانم. پوزخندی زدم و گفتم :چقدر ساده ای دختر، ندیدی باهاش رفت؟ _چی بگم خانم جان من فعلا با اجازت برم کلی کار مونده رو دستمون.. لیلا رفت و من روی تخت دراز کشیدم.. گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈 @addmmin12 👉👉
۱۵۲ گاهی میگفتم نکنه اینا واقعا عاشقانه همدیگرو دوست داشتن و اومدن من عشقشون رو خراب کرد!! احساس عذاب وجدان داشتم. گاهی هم فکر میکردم حالا که زن سیاووش منم باید تحمل کنم و سر زندگیم باشم. صدای خنده بچه ها میومد از تو حیاط دیدم همه هستن به جز سیاووش و اطلس.. خیلی دورتر از بقیه داشتن میومدن سیاووش ساکت بود و اطلس یکبند داشت با لحن تندی باهاش حرف میزد ار حرکات دستش میشد فهمید که خیلی عصبیه.. اما سیاووش چیزی نمیگفت و فقط کنارش راه میومد، به حیاط که رسیدن اطلس با عصبانیت اومد بالا.. چند دقیقه ای طول کشید که سیاووش وارد اتاق شد. جرات حرف زدن نداشتم. حتی نگاهم نکرد بالشت و پتو رو گرفت و دراز کشید. نمی‌دونستم خوابه یا بیدار.. انقد خسته بودم که خودم خوابم برد. بیدار شدم سیاووش نبود.. لباسمو عوض کردم و تصمیم گرفتم یکم ارایش کنم اما بلد نبودم.. رفتم اتاق سمیرا و در زدم سمیرا در و باز کرد و گفت:بیا تو گلی.. گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈 @addmmin12 👉👉
حتی نگاهم نکرد بالشت و پتو رو گرفت و دراز کشید. نمی‌دونستم خوابه یا بیدار.. انقد خسته بودم که خودم خوابم برد. بیدار شدم سیاووش نبود.. لباسمو عوض کردم و تصمیم گرفتم یکم ارایش کنم اما بلد نبودم.. رفتم اتاق سمیرا و در زدم سمیرا در و باز کرد و گفت:بیا تو گلی.. دیدم اطلس اونجاست با خشم نگاهم میکرد. گفتم کارت داشتم سمیرا جون بعدا میام. .اطلس گفت:دختره عوضی دهاتی.. برگشتم نگاهش کردم خشمگین و بهم ریخته بود نگاهش کردم و چیزی نگفتم اومد که بیاد به سمت من سمیرا جلوشو گرفت و گفت:زشته اطلس این کارها چیه.. اطلس گفت:این دختره عوضی از کدوم دهات پاشده اومده اینجا؟ معلوم نیست چقدر برای دایی عشوه و ناز و ادا اومده که دایی رفته این دهاتی و که دماغش و نمیتونه بکشه بالا اورده سر زندگی من.. گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈 @addmmin12 👉👉
بعدم انگشتشو اورد بالا به نشونه تهدید و گفت:همین روزها گورتو گم میکنی خودت از اینجا میری وگرنه بلایی به روزگارت میارم که اون سرش ناپیدا باشه.. سمیرا داد زد و گفت:عه بسه دیگه هیچی نمیگم همینجوری داری هوار میکشی.. در و بستم و اومدم بیرون سیاووش داشت از پله ها میومد بالا باهم دیگه چشم تو چشم شدیم.. دیگه نتونستم طاقت بیارم و گریه کنان دویدم سمت اتاق.. اون روزها رو هیچ وقت یادم نمیره، همش کارم شده بود گریه، قوی نبودم و با هر بادی میشکستم. سیاووش نیومد تو اتاق، نمیدونم چرا انتظار داشتم بیاد و منو اروم کنه. اخ گلچهره تو چقدر ساده ای، چرا همش یادت میره که تورو نمیخوان؟! گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈 @addmmin12 👉👉
صدای در زدن اومد فکر کردم سیاووش اومده در که باز شد سمیرا رو دیدم که اومد داخل و گفت:گلی... من واقعا شرمندت شدم.. اروم گفتم :تو چرا؟ اومد رو تخت کنارم نشست و گفت :اخه اومده بودی اتاقم کارم داشتی بعد اطلس اون همه بهت بی احترامی کرد. دوباره بغض نشست تو گلوم و گفتم:مهم نیست، این روزها همه دارن بهم توهین میکنن.. دستشو گذاشت رو شونه هامو و گفت:ولی من خیلی دوست دارم،تو خیلی دختر خوبی هستی، از خیلی خان زاده ها بهتری.. ادب و متانت تو می ارزه به کل طایفشون. همین اطلس مثلا پدربزرگش خان!!! اما کو ادبش؟ پاشو به دل نگیر بریم وقت شامه.. باز غصم گرفته بود، یهو گفتم:سیاووش کو؟ 🌹گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈 @addmmin12 👉👉
چشمکی زد و گفت:چیه نگرانشی؟ _نه.. _راستش تو که رفتی بیرون از اتاق، شبیه جن زده ها وارد اتاق شد و گفت:این سر و صداها چیه و با اطلس دعواش شد.. اینو گفت خنده اومد رو لبم.. سمیرا گفت:اها حالا شد دیدی چه خوبه میخندی.. اینا مهمونن همین روزها میرن.. _بعید میدونم گفتن یکی دو ماه هستن!! سمیرا با تعجب گفت:یکی دو ماه؟ نه بعیده فکر نکنم عمه بمونه.. _اخه عمتون داشت به ارباب میگفت.. سمیرا سر تکون داد و گفت:اینا تا تورو از اینجا بیرون نکنن ول کن نیستن. حرفش به دل چنگ انداخت. اون شب اصلا نفهمیدم سر میز شام چی خوردم و چی شد.. خیلی زود از ارباب اجازه گرفتم و رفتم تو اتاقم. دل و دماغ نداشتم، نمیدونستم چرا سرنوشت زندگی منو انقد پیچیده کرده، دلم حسابی برای خونمون تنگ شده بود. دلم میخواست مثل بچگی هام برم تو حیاط و زیر درختهای بهارنارنج بدوم بازی کنم و فارغ دنیا باشم.
۱۵۷ دلم میخواست مثل بچگی هام برم تو حیاط و زیر درختهای بهارنارنج بدوم بازی کنم و فارغ دنیا باشم. اگه سیاووش دوستم داشت میتونستم اطلس رو پس بزنم ولی وقتی حسی وجود نداشت تلاش کردن معنی نداشت.. از اتاق رفتم بیرون، هنوز صدای صحبت کردن میومد. در زدم و رفتم داخل ارباب نشسته بود و به رادیو گوش میداد زنعمو و عمه جیران و عزیز مشغول صحبت کردن بودن از بچه ها خبری نبود، ارباب رو صدا زدم و گفتم:میتونم باهاتون حرف بزنم.. همه با سکوت نگاهم میکردن ارباب گفت:بیا تو دخترم. اب دهن قورت دادم و گفتم:راستش مبخواستم اجازه بگیرم فردا برم یه سر به پدر مادرم بزنم.. جیران خندید و گفت:جلال اینو چرا تنهایی اوردی اینجا ننه باباشم میاوردی. اینو و گفت و با عزیز خندیدن، زنعمو بنده خدا فقط نگاهم کرد. 🌹گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee ه رمان و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈 @addmmin12 👉👉
۶) مادر نگاه پررنج و نگرانش را به او دوخت و دوباره گفت: -زود باش مادر جون اماده شو.الان عروس رو میارن...بیا پایین ببین چه خبره.جوونا دارن خودشونو خفه می کنن . فقط تو تک و تنها نشستی این بالا و غصه می خوری... همه سراغت رو می گیرن. کیمیا بغضش را به زحمت فرو داد و بریده بریده گفت: -می دونم ...می دونم ...الان میام. بعد دوباره جلوی اینه نشست و در ان مادرش را دید که با عصبانیت با پدر نجوا می کرد.پدر سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمی زد.وقتی حرف های مادر تمام شدهر دو اهسته از اتاق خارج شدند. کیمیا باز به تصویر خود در اینه نگاه کرد و پوزخندی زود گفت:گل بود به سبزه نیز اراسته شد .فقط این گریه لعنتی رو این صورت مات و رنگ پریده کم داشت تا همه فکر کنن روحم رو احضار کردن. بعد با بی میلی کیف لوازم ارایشش را روی میز خالی نمود و سعی کرد با وسایل ارایش رنگ و جلای تازه ای  به چهره  بدهد.وقتی کارش تمام شد دوباره نگاهی خریدارانه به صورتش کرد و لبخندی از سر رضایت زد و در حال برخاستن زمزمه کرد:خدا بیمارزه پدر اونی که رنگ و روغن رو اختراع کرد. و بعد از اتاق خارج شد .روی اولین پله که ایستاد ارزو کرد که این جشن کذایی هر چه زود تر خاتمه یابد.بعد به ناچار پله ها را طی کرد و به سمت حیاط بزرگ خانه ی مادر بزرگ به راه افتاد.حق با مادر بود .بچه ها حسابی سر و صدا راه انداخته بودند و این به نظر کیمیا خیلی بی معنی و مسخره می امد.وقتی به جمع نزدیک شد اولین کسی که به استقبالش امد مادر بود و بعد از او عمه و زن عمو ها و دیگر اعضای فامیل که با نگاه های موشکافانه حلاجی اش می کردند. گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان خمار بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈 @addmmin12 👉👉
) کیمیا از نگاه هایشان احساس تنفر می کرد.گویا ان ها منتظر بودند بعد از متارکه ظاهرش هم تغییر کرده باشد. شاید روی سرش دنبال شاخ و کنار پاهایش دنبال یک دم بلند و به جای کفش هایش منتظر سم بودند.از این تصور لبخند تمسخر امیزی لبانش را گشود و در حالی که سعی می کرد خود را کاملا بی تفاوت نشان دهد همراه دختر عمو هایش و به اصرار ان ها به سوی میز جوان ها رفت. در همان حال فتانه دختر عمویش با همان شیطنت همیشگی کنار گوشش زمزمه کرد: کیمیا با من بیا تا یه چیز جالب بهت نشون بدم. کیمیا با تعجب به چشمان او که از شیطنت برق می زدد نگاه کرد و گفت: -         یه چیز جالب ؟!مثلا چی؟   _  تنها قوم و خویش  عروس خانم که در جشن شرکت فرمودند.   کیمیا خنده اش گرفت اما با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و سوال دیگری نکرد و همراه فتانه به سوی میزی که او اشاره می کرد حرکت کرد. از ان فاصله خشایار و اشکان پسر عموهایش و الهام و امیر عموزاده هایش و دو نفر دیگر را که پشت به نشسته بودند دید. گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان خمار بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈 @addmmin12 👉👉
۱۶۱) شب راحت نخوابیدم،فکر و خیال راحتم نمیذاشت.. ذوق دیدن مار جان و بچه ها رو داشتم از طرفی تنها گذاشتن سیاووش میتونست راه رو برای اطلس باز کنه و موفق شه که من و از عمارت بیرون کنه. صبح زود بیدار شدم سیاووش شب رو برنگشته بود. لباس پوشیدم و رفتم برای خداحافظی ارباب و عزیز بیدار شده بودن و. بقیه هنوز نیومده بودن. ارباب گفت بیا بشین یه چیزی بخور بعد برو.. گفتم:اگه اجازه بدین برم که زودتر برسم.. ارباب بلند شد و گفت:تا حیاط باهات میام.. _زحمت نکشین.. جلوتر از من راه افتاد از عزیز خداحافظی کردم زورکی سر تکون داد از خداش بود که من برم!!! ارباب همراه من تا حیاط اومد و راننده رو صدا زد، خلوت بود و هنوز خدمتکارها کارشون رو شروع نکرده بودن.. 🌹گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee ه رمان و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈 @addmmin12 👉👉
برگشت نگاهم کرد و گفت:چندتا وسیله هست که دیشب دادم بزارن تو ماشین ببر برای خونوادت.. تشکر کردم که گفت:بهت گفته بودم خیلی شبیه زن مرحومم هستی؟ _نه نگفته بودین.. اهی کشید و گفت:چشمهات.. انگار همون چشم هاست.. حیف که زود مارو تنها گذاشت و منو بیچاره کرد.. _خدا رحمت کنه روحشون شاد،کاش میتونستم ببینمشون کم سعادت بودم.. سری تکون داد و گفت:تو باید فکر اطلس و از سر سیاووش بیرون کنی، دختر خواهرمه از همه بهتر میشناسمش دندون تیز کردن برای این مال و منال.. با تعجب نگاهش کردم.. گفت:من سالهاست که بعد پدرم با ریز و درشت سر و کار دارم فکر نکن هرچی که اینجاست از پدرم رسیده نه، زحمت کشیدم جوونیم و پاش دادم. برای بچه هام هم پدر بودم هم مادر. گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee ه رمان و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈 @addmmin12 👉👉
۸ از ان فاصله خشایار و اشکان پسر عموهایش و الهام و امیر عموزاده هایش و دو نفر دیگر را که پشت به نشسته بودند دید. مو های زیتونی و بلند یکی از ان ها که با حالتی خوش فرم پشت گردنش را پوشانده بود توجه کیمیا را به خود جلب کرد و حدس زد او باید غریبه ای باشد که فتانه از او حرف می زد .با این حال تا رسیدن به سر میز حرفی نزد. وقتی نزدیک میز رسیدند همه از جا برخاستند حتی غریبه مو بلند.کیمیا با تک تک ان ها احوال پرسی کرد. وقتی به خشایار رسید او نگاه دلجویانه اش را به کیمیا دوخت و گفت: _ بابت اون موضوع واقعا متاسفم. هیچ کدوم از ما باور نمی کردیم که… کیمیا بلافاصله حرف خشایار را قطع کرد و گفت: – اره می دونم …از لطفت ممنونم. خشایار حرف دیگری نزد و کیمیا نگاهش را به مرد غریبه دوخت.او جوانی بود با قد کمی بلند تر از حد معمول و اندامی ورزیده . چشمانی یکدست ابی تیره داشت و نگاهش پر از شیظنت های کودکانه بود که با سنش که شاید ۲۷/۲۸ساله می نمود سنخیتی نداشت. در همان حال فتانه رو به کیمیا کرد و گفت: – ایشون هم همون اقایی هستن که داشتم تعریفشون رو می کردم… رابین خواهر زاده زن عمو. گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان خمار بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈 @addmmin12 👉👉
) در همان حال فتانه رو به کیمیا کرد و گفت: – ایشون هم همون اقایی هستن که داشتم تعریفشون رو می کردم… رابین خواهر زاده زن عمو. کیمیا با تعجب نگاهی به صلیب طلایی رنگی که با زنجیری پهن و کوتاه به گردن رابین متصل شده بود انداخت و گفت: – رابین؟اهان همون رابین هود معروف منتهی بدون کلاه و تیر کمون .نه؟ صدای خنده جمع به هوا خاست. رابین هم با بیخیالی جالبی با صدای بلند شروع به خنده کرد. بعد دستش را پیش اورد . کیمیا نگاهی به چشمان درخشان و صورت ظریف و بچه گانه رابین انداخت و در حالیکه خود را عقب می کشید گفت: – معذرت می خوام. رابین باز با همان حالت بی تفاوت لبخند ملیحی زد و گفت: _ نه…من مذرت می خوام.فراموش کرده بودم که شما… کیمیا لحظه ای به او که حرفش را نیمه کاره گذاشته بود خیره ماند.فارسی را با لهجه انگلیسی و طرز شیرینی صحبت می کرد ولی از این که با به کار بردن کلمه شما خود را از دیگران جدا ساخته بود خنده اش گرفت و زیر لب نجوا کرد:”روشن فکر اروپا رفته…شما” گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان خمار بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈 @addmmin12 👉👉
۱۶۳ گفت:من سالهاست که بعد پدرم با ریز و درشت سر و کار دارم فکر نکن هرچی که اینجاست از پدرم رسیده نه، زحمت کشیدم جوونیم و پاش دادم. برای بچه هام هم پدر بودم هم مادر.. حالا هم خواهرم میخواد هرجور شده سیاووش بشه دامادش، کی بهتر از پسر من؟ که صاحب کلی مال و امواله، روزی که تورو دیدم فکر و خیال راحتم نمیذاشت، احساس کردم زن مرحومم جلوم وایستاده... ادامه نداد و گفت:وقت تنگه باید بری، حواست باشه این دو روز خوب فکر کن نزار پسرم از چنگم بره اون باید عاشق تو بشه... مثل من، بسه دیگه دوره خان و خان بازی همه اینهایی که اینجان همه برا پول و ثروته منه، دوست اشنا هرکی از راه میرسه دلش میخواد با بچه های من وصلت کنه، اما آنقدر عاقل هستم که بدونم دورم چی میگذره. اومدن راننده صحبت ارباب رو نیمه گذاشت.. گفتم:کار سختی از من میخواین ارباب، پسرتون حتی نگاهم نمیکنه اون عاشق اطلسه.. _برو دخترم برگشتی مفصل صحبت میکنیم.. سوار ماشین شدم و حرکت کردیم.. چقدر مرد خوب و خاکی بود، به جاش جدی بود به جاش قلب مهربونش و نشون میداد. به ماشین عادت نداشتم و کلا دو سه بار سوار شده بودم، خوابم گرفته بود و خوابیدم. گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee ه رمان و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈 @addmmin12 👉👉
_برو دخترم برگشتی مفصل صحبت میکنیم.. سوار ماشین شدم و حرکت کردیم.. چقدر مرد خوب و خاکی بود، به جاش جدی بود به جاش قلب مهربونش و نشون میداد. به ماشین عادت نداشتم و کلا دو سه بار سوار شده بودم، خوابم گرفته بود و خوابیدم. با صدای ترمز ماشین منم از خواب پریدم راننده گفت:خانم رسیدیم.. تشکر کردم و پیاده شدیم ارباب کلی وسیله برای خونوادم فرستاده بودن که داخل یه ساک بزرگ بود.. قرار شد دو روز دیگه راننده بیاد دنبالم.. در زدم یکم بعد صدای مار جان اومد در و باز کرد منو دید ذوق زده شد و گفت:اخ مادر تویی بیا بیا تو قربونت برم.. مار جان اخلاقش صد درجه برگشته بود.. ساک و دید چشم‌هاش برق زد و کمک کرد تا بیاریمش داخل.. گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee ه رمان و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈 @addmmin12 👉👉
) بعد اهسته روی صندلی نشست ولی هنوز کاملا جا به جا نشده بود که هلهله ی ورود عروس و داماد در گوشش پیچید. با بی میلی از جا برخاست و به در باغ نگاه کرد. عروس و داماد شانه به شانه هم وارد شدند و کیمیا از همان فاصله تشخیص داده بود که عروس خانم لااقل پانزده سال از داماد مسن تر است. او پیراهن سفید ساده و کوتاهی بر تن داشت به گونه ای که اگر تور روی مو هایش را بر می داشت مسلما هیچ شباهتی به یک عروس نداشت . ولی صورتش را ارایش غلیظی پوشانده بود که کیمیا فکر می کرد باز برای پوشاندن چین و چروک های عروس خانم چهل و چند ساله کافی نبود و با هر خنده عروس خانم هزاران چین و چروک چون چاله های عمیق از هر گوشه ی صورتش سر بر می اورد و لب هایش با ان روژ لب سرخ اتشین به پهنای تمام صورتش باز می شد.”واقعا سلیقه عمو نادر نادر بود.” گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان خمار بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈 @addmmin12 👉👉
) وقتی عروس و داماد مقابل میز ان ها قرار گرفتند عمو نادر پیش از همه دست کیمیا را گرفت. او را به سوی خود کشید و رو به همسرش گفت: _اینم کیمیا برادر زاده بسیار عزیز من … کیمیا جان همسرم ایزابل . عروس خانم یکی از همان لبخند های خوفناکش را نثار کیمیا کرد و با لهجه بسیار وحشتناکی گفت: – خوشوقتم عزیزم . کیمیا با سر از ان ها تشکر کرد و ارزوی خوشبختی نمود. بعد در حالی که به صحبت های او و بقیه گوش می کرد به نظرش رسید برعکس ان چه پیش از این عمو گفته بود زبان فارسی ایزابل نه تنها خوب نبود بلکه افتضاح هم بود.بیچاره زبان فارسی. عروس و داماد پس از ان که عروس خانم چندین بار خواهرزاده اش را بوسید از کنار میز ان ها رد شدند . کیمیا اهسته از فتانه پرسید: -مگه عمو نگفته بود خانمش ایرانیه …؟ مادر بزرگشون ایرانی بوده. فتانه شانه هایش را بالا انداخت و پا سخ داد: – چه میدونم .اینا که همه اسماشون خارجیه. گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان خمار بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈 @addmmin12 👉👉
فتانه شانه هایش را بالا انداخت و پا سخ داد: – چه میدونم .اینا که همه اسماشون خارجیه. کیمیا زیر چشمی نگاهی به رابین انداخت و گفت: -اینم که صلیب گردنشه… چه جور مسلمونیه؟!اون موقع که عمو زنگ می زد خونه ما و بابا مخالفت می کرد می گفت دختره ایرانیه .مسلمونه و از این حرفا .حالا چطور شده؟ _ کیمیا تو راستی حرفای عمو نادر رو باور می کنی؟مگه نگفته بود یه فارسی حرف می زنه که نگو ؟ این قدر خوشگله که حساب نداره؟ پس کو؟چرا به چشم ما نمیاد؟ می دونی به نظر من اگه خواهرزاده اش رو می گرفت خیلی بهتر از خودش بود. کیمیا با تعجب به فتانه نگاه کرد و گفت: – خواهرزاده اش دیگه کیه؟ – فتانه به رابین اشاره کرد و گفت: _خب این دیگه…ترو خدا نگاش کن عین عروسکه.پسر به این قشنگی دیده بودی؟ کیمیا در حالی که نمی توانست خنده اش را مهار کند گفت: – خجالت بکش فتانه !حالام دیر نشده عموت که عرضه نداشت شما ها اقدام کنید. فتانه با چشم به الهام اشاره کرد و گفت: _ اگه فرصت بدن چشم. گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee رمان خمار بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈 @addmmin12 👉👉