eitaa logo
یزد زیبا
7.8هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
18 فایل
یه کانال متفات و محشر 🌹 بی نظیرترین کلیپ ها از یزد زیبا برای زیبایی یزدمان تلاش می کنیم ادمین محتوا: @adminee_yazd سفارش تبلیغات: @admineyazd
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقطه میان ایران را برای برافراشتن برج ساعت انتخاب کردند در گذشته ده ها کیلومتر دورتر صدای زنگش به گوش میخورده.. توسط یکی از زرتشتیان هندی که اصالتا ایرانی هست ساخته شد پرورشگاه ،مدرسه و ساعت مارکار از جاذبه های دیدنی شهر یزد هستند که یادگار دوران قاجار از دوسابایلی مارکار هست و در نزدیکی یزد قرار دارد... 🌹گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هندونه بشرط چاقو به این میگن😃🍉 سرو هندوانه در خیابان های مالزی👏 🌹گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
آخی ، عکسی از پشت صحنه زیزی گولو سال ۷۳😍 🌹گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی کوتاه و جذاب از زنگ ورزش در یکی از مدارس چین👏👏 🌹گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
13.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باز هم از ایران و زیبایی های بی مثالش 😊 🌹گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یزد زیبا
#پارت۹۳ تا جایی که بتونم سازش میکنم کنار میام اما یه جاهایی نباید در مقابل بچه ها کوتاه اومد.. م
94 مار جان یکبند خوشحالی میکرد و انگار نه انگار تا دیروز میخواست منو بده به خیرالله!!! ارباب رفت و مار جان و اقاجان خیلی خوشحال بودن، دروغ بود اگه بگم خودم خوشحال نشده بودم. بیشتر از این خوشحال بودم که ارباب برای خودش نیومده خواستگاری!!! مرضیه بعد رفتن ارباب بچه هارو اورده بود و مار جان یه دل سیر داشت همه چیز و تعریف میکرد برای همه!! حس میکردم خدا نگاهش به من از همیشه بیشتره چقدر خوشحال بودم که جواد نشد.. زندگی روی خوشش رو دوباره نشونمون داده بود و حال دلمون بهتر شده بود.. قرار شده بود دو سه روز دیگه برای عقد بیان و یک ماه بعد برم عمارت ارباب زندگیمو شروع کنم..
یزد زیبا
#پارت 94 مار جان یکبند خوشحالی میکرد و انگار نه انگار تا دیروز میخواست منو بده به خیرالله!!! ارباب ر
از مردم روستا کسی بچه های ارباب رو ندیده بود. خود منم نمیدونستم با کی قراره عقد کنم!! اما دیگه مثل قبل برام مهم نبود و حالا حس خوشی به زندگیم برگشته بود و حالا استرسو حمله هایی که بهم دست میداد تقریبا از بین رفته بود. ارباب با اقاجان صحبت هاشو کرده بود و همه چیز تموم شده بود.. اقاجان گفت:بخدا که ارباب خیلی مرد، چقدر مردم ازش بد میگفتن والا که همش خزعبلاته... هرچی بهش گفتم میگه هیچ احتیاجی به جهیزیه نیست.. مار جان خنده از لبش دور نمیشد، و خداروشکر میکرد.. اقاجان گفت امشب بی بی میاد اینجا پاشو خدیجه پاشو یه غذای خوب بزار.. مار جان با خوشحالی گفت:إی به چشم.. دم غروب بود که عموم بی بی رو اورد، بی بی اهسته اهسته از پله ها بالا اومد.. مثل همیشه تر و تمیز بود و صورتش پر از حس خوب بود.. موهای سفیدش یکدست شونه کشیده شده بود.. کمکش کردم وارد خونه شد.. مار جان گفت:سلام بی بی خوش اومدی صفا اوردی، والا دلمون برات تنگ شده بود.. بی بی نشست رو زمین و گفت:سلام مادر، قربون محبتت.. دلم حسابی برای بی بی تنگ شده بود از کنارش جم نمیخوردم.. بی بی بعد اینکه یه استکان چایی خورد گفت:شنیدم قراره همین روزها بری خونه بخت ننه، الهی که بختت سفید و بلند باشه ننه بچه های کاکل زری بیاری.. خندیدم از ته دل.. بی بی نگام کرد و گفت:خدارو شکر پروردگارا ازت ممنونم که چشمهای این بچه بازم خندید.. بی بی اهی کشید و گفت:من جواد و خیلی دوست داشتم ننه خیلی، از همه زودتر فهمیدم داره با یکی پنهانی میره و میاد.. خونشون بودم مگه میشد نفهمم؟ زیور که ساده بود و هیچی نمیفهمید عموتم که مرد و این چیزها براش مهم نبود.. اما منی که فهمیدم این وسط مردم ننه، همش فکر دل تو بودم.. جرات گفتن هم نداشتم مترسیدم.. از خون به پا شدن میترسیدم. دروغ چرا از اواره شدن خودمم میترسیدم.. نگاهش کردم و گفتم:یعنی بی بی تو خبر داشتی؟ _اون اخرا اره، یه چیزهایی دستم اومده بود که فشار بهم وارد شده بود و حالم بد شده بود. اشک از چشم بی بی سر خورد و ریخت.. گفتم ولش کن بی بی جواد اندازه سر سوزن برا من ارزش نداره خداروشکر که نشد.. بی بی گفت:واقعا حرف دلته ننه؟ _اره به جون اقام، لیاقتش همون ربابه بود. بی بی چشمهاش خندید سرمو بوسید و گفت:الهی که خیر ببینی ننه.. خدا خودش بخت بهتری نصیبت کرده.. تو زندگی صبور باش ننه عین همین کوه دم نزن.. ما زنها صبرمون زیاده طاقتمون بیشتره پشت مردت باش هواشو داشته باش، حاضر جواب نباش.. چشمی گفتم و سرمو گذاشتم رو پای بی بی.. مرضیه خبر باردار داریشو ب ما داده بود و قرار بود برای بار دوم مادر بشه.. مار جان تند تند اسپند دود میکرد که چشم همسایه ها مارو نگیره!!! علنا بهمون حسادت میکردن مخصوصا از روزی که فهمیده بودن ارباب منو برای پسرش خواسته نه خودش.. کم سن و سال بودم و همیشه خودم و کنار پسر ارباب تصور می‌کردم حتی نمی‌دونستم قیافش چه جوریه اسمش چیه..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ولادت حضرت ابوالفضل علیه اسلام و روز جانباز مبارک 🌹گردش در یزد https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا