#پارت ۱۴۷
از جمع فاصله گرفتم لیلا تو حیاط ایستاده بود لبخندی بهم زد و رفت تو مطبخ..
هنوز اون قسمت از مطبخ رو ندیده بودم و رفتم پایین..
قصد کردم یه گشتی بزنم تا حالم جا بیاد..
بوی غذا میومد و هوا هم گرم شده بود..
خدمتکارها منو دیدن دستپاچه شدن و گفتن:چیزی میخواین خانم جان؟
اون یکی گفت:خدای نکرده غذا عیب و ایرادی داشت؟
خندیدم و گفتم نه اصلا همه چیز عالی بود فقط اومدم تشکر کنم و یه سری بهتون بزنم..
همه خوشحال شدن و گفتن:خوش امدین خانم جان، یکی از خانمهای اونجا که قدیمی بود
گفت:خدا رحمت کنه زهره خانم رو، زن ارباب رو میگم همیشه عادت داشت، بعد هر غذا میومد اینجا خیلی خاکی و مهربون بود تا که اینجا بودا،
چراغ خونه روشن بود همه شاد و خندون بودن ارباب نفسش میرفت برای خانم حیف که تقدیر اجازه نداد..
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #گلچهره و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈@addmmin12👉👉
#پارت ۱۴۸
ناراحت شدم کاش میتونستم عکسش رو میدیدم نمیدونم چرا خیلی کنجکاو شدم!
یه گشتی به همراه لیلا تو مطبخ زدم و گفتم:اینجا چقدر بزرگه اندازه کل خونه روستامونه..
خندید و گفت:اره خانم جان همیشه خدا عمارت مهمون داره..
بالای ١٠ تا دیگ روی شعله ها بود معلوم از الان به فکر شب هستن..
البته ارباب همیشه حق و حقوق همه رو به موقع میاد و حتی از غذای زیاد اومده خدمتکارها با خودشون به خونه میبردن.
دلم نمیخواست اصلا با اطلس رو به رو بشم..
حس بدی بهم دست میداد چه جوری سیاووش عاشقش بود؟!
از اون روز که سمیرا اسطبل اسب ها رو نشونم داده بود خیلی دلم میخواست منم صاحب اسب میشدم..
کارم شده بود روزی یه بار سر زدن به اسب ها..
باهاشون حرف میزدم و نازشون میکردم.
از پشت سرم صدایی اومد که گفت:من معذرت میخوام.
با دیدن سیاووش یخ کردم..
گفتم:برای چی؟
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #گلچهره و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈@addmmin12👉👉
#پارت ۱۴۹
کارم شده بود روزی یه بار سر زدن به اسب ها..
باهاشون حرف میزدم و نازشون میکردم.
از پشت سرم صدایی اومد که گفت:من معذرت میخوام.
با دیدن سیاووش یخ کردم..
گفتم:برای چی؟
رفت سمت اسب ها و گفت:برای حرفهای عمم، میدونم ناراحتت کرد.
چیزی نگفتم و ایستادم همونجا..
صدای اطلس و هاله از تو حیاط شنیده میشد که داشتن سمت ما میومدن اطلس اومد با صدای بلند و خنده گفت:سیاووش بیا..
دست سیاووش رو گرفت و گفت:بیا بریم یکم با بچه ها بگردیم این اطراف و دلم تنگ شده..
سیاووش نگام کرد و گفت:تو نمیای..
سرمو تکون دادم و گفتم نه..
اطلس شبیه بچه ها دست سیاووش و میکشید و شنیدم که بهش گفت:چیکار داری میکنی سیاووش؟
شورشو در اوردیا، انگار یادت رفته قرار بود من زنت باشم دایی رفته این میمون و گرفته برات، قول دادی به همین زودی از شرش خلاص میشیم وگرنه منم میتونم برم زن یکی دیگه شم..
سیاووش گفت:بیا بریم حرف میزنیم.
تو دلم هزار جور فحش و بد و بیراه نثار اطلس کردم همون لحظه لیلا اومد از مطبخ بیرون و گفت :خانم جان شما هنوز اینجایی؟
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #گلچهره و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈
@addmmin12
👉👉
#پارت۱۴۹
_اره حوصله نداشتم برم تو اتاق..
تو اون چند وقت فهمیده بودم دختر قابل اعتمادیه گفت:خانم بلاخره فهمیدی که این اطلس خانم میخواست زن اقا سیاووش بشه؟
_بیا بریم تو اتاق من..
انگار میترسید همراه من بیاد گفت شما برو خانم من یکم بعد ظرف میوه ای چیزی میگیرم میام پیشتون که کسی شک نکنه..
رفتم تو اتاق و منتظر اومدن لیلا شدم، یکم طول کشید احساس کردم که دیگه نمیاد.
چند لحظه بعد لیلا در زد و وارد شد.
گفتم :چقدر دیر کردی؟
نفس زنان گفت :ببخشید خانم جان، این پریوش خیلی تازگیا بهم گیر میده، نمیزاره بیام اینجا. بین خودمون بمونه خانم همش میگه به این دختره دهاتی رو نده دو روز دیگه اقا سیاووش میره اطلس و میگیره تو اگه زیاد دم پرش بشی اخراجت میکنن از اینجا.
با حرص گفتم:حالا بزار نشونش میدم..
لیلا ترسید و گفت:وای خاک بر سرم خانم جان تورو خدا اینارو بهش نگینا منه خاک برسر نفهمیدن غلط کردم به شما گفتم..
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #گلچهره و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈
@addmmin12
👉👉
#پارت۱۵۰
_نترس لیلا به کسی چیزی نمیگم..
خیالش راحت شد وگفت:خانم جان از روزی که شمارو دیدم به خاک اقام قسم، مهرتون رفت تو قلبم، دلم براتون میسوخت که شمارو میخوان بدن به اقا سیاووش..
با تعجب گفتم:چرا؟ مگه عیب و ایرادی داره؟
_نه خانم جان، تو این چند وقتی که اینجام همه چیزو میدونم، همه میگفتن آقا سیاووش خیلی اطلس خانم و میخواد..
چندباری هم اطلس و مادرش اومده بودن اینجا، ارباب دوست نداشت که اطلس خانم رو برای اقا سیاووش بگیره..
کنجکاوانه گفتم:خب دلیلش چی بود؟ تو نمیدونستی؟ نفهمیدی؟
_نه والا خانم جان اخه اینارو هم ما کلفت نوکرها اگه غذایی چیزی میبردیم سالن عمارت میفهمیدیم.
_خب اقا سیاووش با اطلس چه جوری رفتار میکرد؟
#پارت ۱۵۱
انگار میترسید واقعیت رو بگه، گفتم لیلا نترس بخدا به کسی چیزی نمیگم فقط میخوام بدونم..
_والا خیلی باهم خوب بودن خانم، اما امروز..
_امروز چی!؟
_نمیدونم احساس کردم اقا سیاووش خیلی عوض شده اصلا مثل دفعه های قبلی نبود..
_یعنی چی لیلا درست حرف بزن..
_منظورم اینه خانم جان امروز اصلا اطلس خانم رو تحویل نمیگرفت..
با خنده گفت:حتما بخاطر شماست خانم.
پوزخندی زدم و گفتم :چقدر ساده ای دختر، ندیدی باهاش رفت؟
_چی بگم خانم جان من فعلا با اجازت برم کلی کار مونده رو دستمون..
لیلا رفت و من روی تخت دراز کشیدم..
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #گلچهره و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈
@addmmin12
👉👉
#پارت ۱۵۲
گاهی میگفتم نکنه اینا واقعا عاشقانه همدیگرو دوست داشتن و اومدن من عشقشون رو خراب کرد!! احساس عذاب وجدان داشتم.
گاهی هم فکر میکردم حالا که زن سیاووش منم باید تحمل کنم و سر زندگیم باشم.
صدای خنده بچه ها میومد از تو حیاط دیدم همه هستن به جز سیاووش و اطلس..
خیلی دورتر از بقیه داشتن میومدن سیاووش ساکت بود و اطلس یکبند داشت با لحن تندی باهاش حرف میزد ار حرکات دستش میشد فهمید که خیلی عصبیه..
اما سیاووش چیزی نمیگفت و فقط کنارش راه میومد، به حیاط که رسیدن اطلس با عصبانیت اومد بالا..
چند دقیقه ای طول کشید که سیاووش وارد اتاق شد.
جرات حرف زدن نداشتم.
حتی نگاهم نکرد بالشت و پتو رو گرفت و دراز کشید. نمیدونستم خوابه یا بیدار..
انقد خسته بودم که خودم خوابم برد. بیدار شدم سیاووش نبود..
لباسمو عوض کردم و تصمیم گرفتم یکم ارایش کنم اما بلد نبودم..
رفتم اتاق سمیرا و در زدم سمیرا در و باز کرد و گفت:بیا تو گلی..
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #گلچهره و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈
@addmmin12
👉👉
#پارت۱۵۳
حتی نگاهم نکرد بالشت و پتو رو گرفت و دراز کشید. نمیدونستم خوابه یا بیدار..
انقد خسته بودم که خودم خوابم برد. بیدار شدم سیاووش نبود..
لباسمو عوض کردم و تصمیم گرفتم یکم ارایش کنم اما بلد نبودم.. رفتم اتاق سمیرا و در زدم سمیرا در و باز کرد و گفت:بیا تو گلی..
دیدم اطلس اونجاست با خشم نگاهم میکرد. گفتم کارت داشتم سمیرا جون بعدا میام.
.اطلس گفت:دختره عوضی دهاتی..
برگشتم نگاهش کردم خشمگین و بهم ریخته بود نگاهش کردم و چیزی نگفتم اومد که بیاد به سمت من سمیرا جلوشو گرفت و گفت:زشته اطلس این کارها چیه..
اطلس گفت:این دختره عوضی از کدوم دهات پاشده اومده اینجا؟ معلوم نیست چقدر برای دایی عشوه و ناز و ادا اومده که دایی رفته این دهاتی و که دماغش و نمیتونه بکشه بالا اورده سر زندگی من..
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #گلچهره و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈
@addmmin12
👉👉
#پارت۱۵۴
بعدم انگشتشو اورد بالا به نشونه تهدید و گفت:همین روزها گورتو گم میکنی خودت از اینجا میری وگرنه بلایی به روزگارت میارم که اون سرش ناپیدا باشه..
سمیرا داد زد و گفت:عه بسه دیگه هیچی نمیگم همینجوری داری هوار میکشی..
در و بستم و اومدم بیرون سیاووش داشت از پله ها میومد بالا باهم دیگه چشم تو چشم شدیم..
دیگه نتونستم طاقت بیارم و گریه کنان دویدم سمت اتاق..
اون روزها رو هیچ وقت یادم نمیره، همش کارم شده بود گریه، قوی نبودم و با هر بادی میشکستم.
سیاووش نیومد تو اتاق، نمیدونم چرا انتظار داشتم بیاد و منو اروم کنه.
اخ گلچهره تو چقدر ساده ای، چرا همش یادت میره که تورو نمیخوان؟!
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #گلچهره و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈
@addmmin12
👉👉
#پارت۱۵۵
صدای در زدن اومد فکر کردم سیاووش اومده در که باز شد سمیرا رو دیدم که اومد داخل و گفت:گلی...
من واقعا شرمندت شدم..
اروم گفتم :تو چرا؟
اومد رو تخت کنارم نشست و گفت :اخه اومده بودی اتاقم کارم داشتی بعد اطلس اون همه بهت بی احترامی کرد.
دوباره بغض نشست تو گلوم و گفتم:مهم نیست، این روزها همه دارن بهم توهین میکنن..
دستشو گذاشت رو شونه هامو و گفت:ولی من خیلی دوست دارم،تو خیلی دختر خوبی هستی، از خیلی خان زاده ها بهتری..
ادب و متانت تو می ارزه به کل طایفشون.
همین اطلس مثلا پدربزرگش خان!!! اما کو ادبش؟
پاشو به دل نگیر بریم وقت شامه..
باز غصم گرفته بود، یهو گفتم:سیاووش کو؟
🌹گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #گلچهره و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈
@addmmin12
👉👉
یزد زیبا
شروع رمان تازه رمان بامداد خمار الهه شرقی #پارت1 تمام اندامش به شدت می لرزید حتی با فشار دندان
#پارت اول
شروع رمان جدید
بامداد خمار
🛑🛑🛑
#پارت۱۵۶
چشمکی زد و گفت:چیه نگرانشی؟
_نه..
_راستش تو که رفتی بیرون از اتاق، شبیه جن زده ها وارد اتاق شد و گفت:این سر و صداها چیه و با اطلس دعواش شد..
اینو گفت خنده اومد رو لبم..
سمیرا گفت:اها حالا شد دیدی چه خوبه میخندی..
اینا مهمونن همین روزها میرن..
_بعید میدونم گفتن یکی دو ماه هستن!!
سمیرا با تعجب گفت:یکی دو ماه؟ نه بعیده فکر نکنم عمه بمونه..
_اخه عمتون داشت به ارباب میگفت..
سمیرا سر تکون داد و گفت:اینا تا تورو از اینجا بیرون نکنن ول کن نیستن.
حرفش به دل چنگ انداخت.
اون شب اصلا نفهمیدم سر میز شام چی خوردم و چی شد..
خیلی زود از ارباب اجازه گرفتم و رفتم تو اتاقم.
دل و دماغ نداشتم، نمیدونستم چرا سرنوشت زندگی منو انقد پیچیده کرده، دلم حسابی برای خونمون تنگ شده بود.
دلم میخواست مثل بچگی هام برم تو حیاط و زیر درختهای بهارنارنج بدوم بازی کنم و فارغ دنیا باشم.