#پارت۱۳۰
ارباب به من گفت:چی میخواستی بگی دخترم؟
_راستش میخواستم ازتون اجازه بگیرم یه سر به خانوادم بزنن..
_مشکلی نیست ولی اگه میشه بزار چند روز دیگه که مهمونامون بیان و برن، بهتره که میان تو اینجا باشی..
عزیز سریع پرید وسط حرف و گفت:نه نه بزار بره جلال جان، بچه هام که غریبه نیستن همین که سیاووش باشه کافیه..
فهمیدم میخواد منو عصبی کنه، ارباب گفت:همین که گفتم دیگه حرفی نباشه..
میدونستم میخواد منو رد کنه که اطلس و سیاووش باهم باشن.
دلم نمیخواست با اطلس رو به رو بشم، البته نمیدونستم عشق سیاووش و اطلس یه طرفه بود یا هر دو عاشق هم بودن؟!
فکرم مشغول بود، حس حسادت یا هرچی که بود منو آزار میداد..
به خودم نهیب میزدم و میگفتم به تو چه گلچهره! مگه نشنیدی سیاووش چی گفت!
؟خیلی راحت بهت گفت عاشق یکی دیگست..
خودت که با گوشهای خودت شنیدی داشت به ارباب میگفت، تو یه رعیتی حق هیچی نداری، هر تصمیمی برات بگیرن باید بگی چشم!!
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #گلچهره و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈@addmmin12👉👉
#پارت۱۳۱
از طرفی تو اون چند وقت به همین رفت و امدهای سیاووش تو اتاقم عادت کرده بودم.
ولی به خودم میگفتم دیر یا زود هرجور که هست سیاووش منو طلاق میده نباید دلخوش به اینجا باشم..
اون چند روز حسابی تو عمارت بدو بدو داشتن. خدمتکارها افتاده بودن به جون خونه و حسابی میسابیدن، هوا هم گرم شده بود.
پرده های اتاق مهمان رو شستن فرش هارو آوردن رو ایون و با چوب افتاده بودن به جونش و خاکهاشو میریختن!!!
#پارت۱۳۲
پرده های اتاق مهمان رو شستن فرش هارو آوردن رو ایون و با چوب افتاده بودن به جونش و خاکهاشو میریختن!!!
من فقط نظاره گر بودم و گهگاهی لیلا یواشکی به بهانه اوردن چیزی میومد تو اتاقم و باهاش حرف میزدم.
سمیرا بیشتر اوقات سرگرم کارهای خودش بود و در حقیقت حسابی تنها بودم و خیلی حوصلم سر رفته بود..
مش قاسم خرید های مادر ارباب رو اورده بود رفتم تو حیاط و گفتم :سلام مش قاسم..
منو که دید احترام زیادی بهم گذاشت دیگه جایگاهم فرق کرده بود، گفت:سلام خانم حالتون خوبه؟
تشکر کردم و گفتم:خونوادم چطورن؟ خوبن؟ میبینیشون؟
خندید و گفت:عالی، میدونی بابات چقدر راحت شد از کار کردن، مادرت خانم خونه شده همه خوبن..
خیلی خداروشکر کردم و گفتم :اگه دیدیشون بگو همین روزها میام بهشون سر میزنم..
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #گلچهره و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈@addmmin12👉👉
#پارت۱۳۳
خیلی خداروشکر کردم و گفتم :اگه دیدیشون بگو همین روزها میام بهشون سر میزنم..
از مش قاسم خداحافظی کردم و از پله ها رفتم بالا ارباب پیپ به دست رو صندلی ایون نشسته بود گفت:همه چی خوبه؟ اینجا راحتی؟
_بله ممنون..
نگاهش به رو به رو بود گفت:سیاووش چطوره؟ اذیتت که نمیکنه؟
_نه اقا سیاووش کاری به من ندارن..
ارباب سری تکون داد و گفت:تو انتخاب منی برای سیاووش میدونم بد قلقلی میکنه، سعی کن باهاش مدارا کنی تا دلشو بدست بیاری.
عین مادر خدا بیامرزشه، عاشقت که بشه تمومه..
کاملا میتونستم حس کنم صورتم هزارتا رنگ شده.. با ببخشید از ارباب فاصله گرفتم..
پس خوب میدونست که سیاووش با من رفتار جالبی نداره، حقم داشت من بین اونو عشقش فاصله انداخته بودم..
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #گلچهره و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈@addmmin12👉👉
#پارت۱۳۴
ارباب سری تکون داد و گفت:تو انتخاب منی برای سیاووش میدونم بد قلقلی میکنه،
سعی کن باهاش مدارا کنی تا دلشو بدست بیاری.
عین مادر خدا بیامرزشه، عاشقت که بشه تمومه..
کاملا میتونستم حس کنم صورتم هزارتا رنگ شده.
. با ببخشید از ارباب فاصله گرفتم..
پس خوب میدونست که سیاووش با من رفتار جالبی نداره، حقم داشت من بین اونو عشقش فاصله انداخته بودم..
تقدیر من جوری بود که بین منو کسی که دوسش داشتم ربابه پا گذاشته بود..
حالا خودم نفر سوم رابطه دیگه ای شده بودم.
صبح روزی که قرار بود عمو و عمه سیاووش بیان از کله سحر سر و صدای خدمتکارها به گوش میرسید..
از همون اول صبح دل و دماغ نداشتم و استرس داشتم..
بهترین لباسی که خیاط دوخته رو بود رو با خودم بردم حموم که بعد از حموم بپوشم.
حموم طبقه اول عمارت بود که پشت عمارت میشد، لباسهارو گذاشتم پشت در و رفتم داخل حموم..
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #گلچهره و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈@addmmin12👉👉
#پارت۱۳۵
بهترین لباسی که خیاط دوخته رو بود رو با خودم بردم حموم که بعد از حموم بپوشم.
حموم طبقه اول عمارت بود که پشت عمارت میشد، لباسهارو گذاشتم پشت در و رفتم داخل حموم..
چقدر حمومش بزرگ و قشنگ بود کاشی های نو و رنگی، انواع شامپوهارو داشتن، ما کل خانواده یه شامپو داشتیم و مشترکا ازش استفاده میکردیم..
یکی از شامپوهارو برداشتم بوی خوبی داشت و با همون سرمو شستم..
بعد مدتها اون حموم حالمو جا اورد.
لباس ابی رنگی که خیاط دوخته بود رو بیشتر از همه دوست داشتم و همونو پوشیدم.
نمیدونم چرا دلم میخواست از همه سرتر باشم.
با صورت سرخ از حموم اومدم بیرون سیاووش تو حیاط کنار ارباب ایستاده بود چشمش به من افتاد و بهم خیره شد، نمیدونم چرا دلم خواست بهش محل ندم..
بی توجه به سیاووش رفتم بالا..
لیلا اومد تو اتاق و گفت خانم جان کاری هست من انجام بدم؟
_نه لیلا بیا بشین..
🌹گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
#پارت۶۱۳لیلا اومد تو اتاق و گفت خانم جان کاری هست من انجام بدم؟
_نه لیلا بیا بشین..
لیلا همونجا نشست تو این مدت کوتاه خیلی بهش علاقه مند شده بودم مشخص بود دختر ساده و خوبیه..
گفتم موهام که خشک بشه میتونی برام ببافی؟
_ای به چشم خان جان..
تازه میخواستیم باهم دیگه صحبت کنیم سیاووش در زد و وارد شد لیلا سریع رفت بیرون..
سیاووش گفت:خوب نیست انقد با خدمتکار جماعت گرم بگیری..
_چیکار کنم اخه اینجا تنهام حوصلم سر میره نه کاری نه چیزی..
_کار؟
مگه باید کار بکنی؟شان خودتو حفظ کن..
دو روز دیگه این خدمتکارها واست تره خورد نمیکنن..
🌹گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
#پارت۱۳۶
_کار؟ مگه باید کار بکنی؟
شان خودتو حفظ کن..
دو روز دیگه این خدمتکارها واست تره خورد نمیکنن..
شیطنتم گل کرد و گفتم:من که زیاد قرار نیست اینجا باشم، چه فرقی میکنه..
نگاهم کرد و خواست چیزی بگه ولی منصرف شد..
رفت سمت کشوی لباسها و لباسشو در اورد و گفت:تا یکی دو ساعت دیگه مهمونا میان خودتو برسون جلوی در عمارت برای استقبال..
حرصم گرفت و گفتم:اگه میشه من نیام..
_چرا؟
_اینجوری راحتترم.
_نه نمیشه پدر عصبی میشه، به احترام و رسم و رسوم خیلی اعتقاد داره.
تو دلم گفتم به درک که ناراحت میشه..
سیاووش گفت:بهت قبلا هم گفتم کسی نباید بفهمه که این ازدواج زوریه..
از دهنم پرید و گفتم:حتی اطلس خانم؟
تو یه لحظه سریع برگشت سمت من و گفت:چی؟
_هیچی..
سریع در و بست و رفت..
دست گذاشته بودم رو نقطه ضعفش!!
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #گلچهره و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈@addmmin12👉👉
#پارت۱۳۷
سریع در و بست و رفت..
دست گذاشته بودم رو نقطه ضعفش!!
لجم گرفته بود لباسمو که پوشیدم رژی که هیچ موقع ازش استفاده نکرده بودم و مالیدم به لبم و یکم از لوازم آرایشی که اونجا بود زدم به صورتم..
صدای در زدن اومد و سمیرا اومد تو اومد چیزی بگه که زد زیر خنده و گفت:این چه وضعیه گلی؟
گفتم:چیه مگه؟
اومد جلو و با دستمال پارچه ای که روی میز بود صورتمو پاک کرد و گفت:اخه چرا اینجوری ارایش کردی دختر بده من یکم سر و سامون بدم صورتتو..
خجالت کشیدم که هیچی بلد نیستم..
سمیرا یکم رو صورتم کار کرد و گفت:حالا شد..
همون لحظه سیاووش اومد داخل سمیرا گفت داداش جونم بیا ببین گلی چه خوشگل شده..
#پارت۱۳۸
اومد جلو و با دستمال پارچه ای که روی میز بود صورتمو پاک کرد و گفت:اخه چرا اینجوری ارایش کردی دختر بده من یکم سر و سامون بدم صورتتو..
خجالت کشیدم که هیچی بلد نیستم..
سمیرا یکم رو صورتم کار کرد و گفت:حالا شد..
همون لحظه سیاووش اومد داخل سمیرا گفت داداش جونم بیا ببین گلی چه خوشگل شده..
بعدم چشمکی به من زد ترسیدم بهش بگه که چه افتضاحی رو صورتم پیاده کرده بودم..
سیاووش گفت:بیاین بریم دیگه نزدیک شدن..
همه تو حیاط کنار هم ایستاده بودیم متوجه نگاه های ریز ریز سیاووش به خودم میشدم..
حتما آرایشی که سمیرا کرده بود به صورتم میومد و تغییر کرده بودم..
مش قاسم بلند گفت :ارباب رسیدن..
ارباب گفت:گوسفند و بیار..
عزیز قیافش داد میزد چقدر از اومدن دختر و پسرش خوشحاله..
اونجور که من فهمیده بودم عمه سیاووش عروس یکی از خان های مازندران شده بود و عموی سیاووش هم سالهای سال تهران تو کارهای دولتی بود..
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #گلچهره و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈@addmmin12👉👉
#پارت۱۳۹
اونجور که من فهمیده بودم عمه سیاووش عروس یکی از خان های مازندران شده بود و عموی سیاووش هم سالهای سال تهران تو کارهای دولتی بود..
مشغول آوردن گوسفند بودن که سیاووش اومد کنار من و گفت:حواست باشه پسرعموم عماد خیلی بچه پروعه اصلا بهش رو نمیدی..
قبل اینکه جواب بدم به یه چشم بهم زدن رفت..
دوتا ماشین ایستاد و از ماشین اول عمه و اطلس پیاده شدن..
از ماشین بعدی عمو و زنعمو و عماد و دخترشون هاله.
عزیز خودشو به اونها رسوند و شروع کرد به بوسیدن و ابراز دلتنگی تو اون مدت تنها چیزی که از عزیز میدیدم فقط اخم بود..
عمه سیاووش خیلی قرتی بود یه کت و دامن کوتاه پوشیده بود و یه کیف کوچیک دستش بود از همون لحظه اول دک و پزشو شروع کرده بود.
ارباب رو بغل کرد و بعدم به نوبت برادرزاده هاشو از پیش من رد شد..
مات و مبهوت از کاری که کرد شوکه بودم..
ارباب گفت:جیران کجا؟ انگار عروس منو ندیدی؟
جیران بی توجه به من گفت:عروس؟ کو؟
#پارت۱۴۰
ارباب منو اشاره داد که جیران گفت:عه اینه، فکر کردم کلفته عمارته چرا اینجوری لباس پوشیدی ادمو یاد کلفت نوکرا میندازی..
نگاهم به سیاووش افتاد اون هم داشت نگاهم میکرد فهمیدم ناراحت شده..
جیران بی توجه به بقیه سریع وارد حیاط شد و بعدم رفت بالا..
عمو وزنعموی سیاووش اومدن احوال پرسی کردن زنعموش زن خوبی بود از همون لحظه ورود اینو میشد متوجه شد.
تبریک گفت و همگی رفتن بالا. سمیرا هم از حرفی که جیران بهم زده بود ناراحت بود همه رفتن بالا..
نمیدونستم چه جوری میتونم ظاهرمو حفظ کنم حالم خیلی بد شده بود و غرورم شکسته بود..