eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
8.2هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🌷🕊#زندگینامه_شهید_مهدی_سامع🕊🌷 مهدی سامع در شهرستان شهرضا از توابع
با فرا رسیدن هفتمین بهار زندگی جهت آموختن علم و دانش راهی مدرسه گردید و تحصیلات خود را تا اخذ مدرک دیپلم ادامه داد. دوران نوجوانی و جوانی را با تزکیه نفس و شرکت در محافل و مجالس دینی و حضور در مساجد پشت سر نهاد و آنچنان در پیمودن راه حق و تربیت وجودش تلاش می‌نمود که گویی سالهاست که در این طریق جانفرسایی می کند. در مأمن خانه و در کنار خانواده نیز چون کبوتری خاکسار تواضع و فروتنی می نمود. مهدی پس از اخذ دیپلم وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و این حضور سبز خود را در سپاه نه به عنوان شغل که به عنوان یک مسئولیت می‌شناخت او به مدت ده ماه در سپاه شهرضا به خدمت پرداخت با آغاز جنگ تحمیلی دیگر آرام وقراری در مهدی دیده نمی‌شد و جهت گذراندن دوره آموزش نظامی عازم پادگان و سپس راهی جبهه‌های نبرد گردید در دومین اعزام خود در عملیات «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» شرکت کرد که منجر به مجروحیتش گردید.عشق به امام خمینی (ره) در وجودش چون شعله‌ای در حال سوختن بود و همین شوق و اشتیاق باعث شد او به عنوان محافظ بیت امام مدتی در جوار ایشان بماند جبهه بستان، تنگه چزابه، و بسیاری از میدانهای نبرد شاهد دلاوریهای او بوده اند. مهدی فرماندهی گردان امام حسین از تیپ ۴۴را عهده دار گشت.سرانجام این پاسدار رشید اسلام در مرحله دوم عملیات محرم در حالیکه فرماندهی گردان را عهده‌دار بود، در محاصره تانکهای دشمن قرار گرفته و در صبحگاه دوازدهم آبانماه سال ۱۳۶۱ به درجه رفیع شهادت نائل آمده و به سوی دلدار پر کشید. مزار این شهید گرانقدر در گلزار شهدای شهرضا قرار دارد روحش شاد و یادش گرامی باد. 👇👇
🌴 #یازینب...
با فرا رسیدن هفتمین بهار زندگی جهت آموختن علم و دانش راهی مدرسه گردید و تحصیلات خود را تا اخذ مدرک د
شب قبل از عمليات محرم ، برادر مهدى سامع تا بعد از نيمه شب به شناسائى رفته بود و دير وقت خسته و كوفته برگشته و به خواب رفت . بچه ها كه براى نماز شب بيدار شده بودند او را بيدار نكردند و چون خسته بود و شب بعد هم بايد در عمليات شركت مى كرد. صبح كه براى نماز بيدار شد گفت : مگر سفارش نكرده بودم مرا براى نماز شب بيدار كنيد؟ آه سردى كشيد و گفت : افسوس ! شب آخر عمرم نماز شب ام قضا شد! فردا شب ! عمليات آغاز شد و در حين عمليات مهدى به خيل عظيم شهدا اسلام پيوست. هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 🌹🍃 ....🌹🍃 ...🌷🕊 ..🌷🕊 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6
🌷🕊 آمریکایی‌ها می ‌گویند ما در این مـنـطـقـه ۷ تریلیون دلار پـول که می توانست چند بار آمریکا را آباد بکند، خرج کردیم ‌و بی‌نتیجه بود خـب دلـیـل ایـن شـکسـت چـیـسـت؟ 🌹🍃 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل هشتم..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 با نگرانی پرسیدم: پس صمد کو؟! خواهرم کنارم نشست حالش خوب شده بود. شوهر خواهرم گفت: ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند آمپول و قرص خون دماغ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم صم گفت: شما ماشین را بردارید و بروید من که باید فردا صبح برگردم این چه کاری این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد بر می گردم. پیش خواهر و شوهر خواهرم چیزی نگفتم اما از غصه داشتم می ترکیدم. بعد از شام همه رفتند شیرین جان می خواست بماند به زور فرستادمش برود. گفتم: حاج آقا تنهاست. شام نخورده راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری. وقتی همه رفتند بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زار زاز گریه کردم. حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم یا کارهای خانه بود یا شست و شو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت یا او خانه ما بود یا من خانه آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد. صبح زود که از خواب بیدار می شدم روی پایم بند نبودم اصلا چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود از صبح زود می رفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم. هر کس می دید فکر می کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتیم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر که می شد زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: کمی به سر و وضع خودت برس. این طوری روزها و هفته ها را می گذارندیم. تا عید هم از راه رسید. پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم صمد گفت: می خواهم امروز بروم. بهانه آوردم: چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو. گفت: نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم خیلی کار دارم. گفتم: من دست تنهام. اگر مهمان سر زده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟ گفت: تو هم بیا برویم. جا خوردم گفتم: شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟گفت: یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست بیا ببین خوشت می آید. گفتم: برای همیشه؟ خندید با خونسردی گفت: آره این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان. باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشن، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود. اخم هایش تو هم رفت و گفت: خیلی زرنگی تو طاقت دوری نداری من چطور دلم برای تو بچه ها تنگ نشود؟! می ترسم به این زودی چهار پنج نفر بشوید آن وقت من چه کار کنم؟! گفتم: زبانت را گاز بگیر. خدا نکند. آن قدر گفت و گفت تا راضی شدم. یک دفعه دیدم شوخی شوهی راهی همدان شده ایم. گفتم: فقط تا آخر عید. اگر دیدم نمی توانم تاب بیاورم بر می گردم ها. همین که این حرف را از دهانم شنید دوید و اسباب اثاثیه مختصری جمع کرد و گذاشت پشت ژیان و گفت: حالا یک هفته ای همین طوری می رویم ان شالله طاقت می آوری. قبول کردم و رفتیم خانه حاج آقایم. شیرین جان باورش نمی شد زبانش بند آمده بود بچه ها را گذاشتیم پیشش و تا ظهر از همه فامیل خداحافظی کردیم بچه ها از مادرم دل نمی کندند خدیجه از بغل شیرین جان پایین نمی آمد گریه می کرد و با آن زبان شیرینش پشت سر هم می گفت: شینا شینا هر طور بود از شینا جدایش کردم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. صمد آن قدر ماشین را پرکرده بود که دیگر جایی برای خودمان نبود ژیان قار قار می کرد و جلو می رفت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
از خصوصیات مهم شهید جمالی این بود که در هر سمت ، پست و مقامی که قرار می گرفت دچار غفلت و غرور نمی شد و همیشه یاد محبوب را در دل زنده نگه می داشت و همیشه در زندگی خود فرمایشات حضرت مولا علی(ع) در نهج البلاغه را در مورد پستی و بی اهمیتی دنیا و یاد مرگ را مرور می کرد و آنها را سر مشق زندگی خود قرار می داد و حتی به دیگران هم مخصوصاً به خانواده خود انتقال می داد و به همین خاطر هیچ چیز از پول و ثروت و جاه و مقام و... نتوانست او را فریب دهد و رها کردن آنها برایش خیلی آسان بود. http://molazemaneharam313.blog.ir 📚موضوع مرتبط: 📅تاریخ مرتبط: .. @yazinb3
قسمتی از سخنان سپهبد شهید قاسم سلیمانی در مراسم شهادت سردار شهید محمد جمالی: تفاوت دوران جبهه با زمان حاضر این است که آن زمان دنیا پشت سر دین حرکت می کرد و امروز دنیا از دین سبقت گرفته است و ارزشمند این است که در این هیاهوی دنیوی و دعواهای سیاسی، انسان در عمق قلبش دیندار باشد و شهید جمالی اینگونه بود. سردار سلیمانی به شخصیت والای اعتقادی شهید جمالی اشاره و خاطرنشان کرد: این مرد بزرگ بیش از 20 سال مانند شهید زنده خودش را حفظ کرد و فرزندان و خانواده وی، بوی شهید را از او استشمام می کردند و در بالای قله جهاد، شهادت و معنویت خود را محافظت کرد و اینها فضیلت هایی است که خداوند نصیب هر کسی نمی کند. سردار شهید جمالی با شهادت خود استان و شهر کرمان را معطر کرد و در میان جوانان و دوستان رزمنده شوری ایجاد کرد که دعا می کنیم، خداوند ما را در پیمودن راه شهیدان و البته شهید جمالی ثابت قدم دارد. molazemaneharam313.blog.ir 📚موضوع مرتبط: 📅تاریخ مرتبط: .. @yazinb3
«بسم رب الشهداءوالصدیقین» شهید محمد جمالی پاقلعه تاریخ تولد : 1342/10/10 محل تولد : کرمان – شهر بابک – روستای پاقلعه تاریخ شهادت : 1392/08/12 محل شهادت : حومه دمشق - سوریه وضعیت تاهل : متاهل با 3 فرزند harimeharam.ir 📚موضوع مرتبط: 📅تاریخ مرتبط: .. @yazinb3