eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
8.2هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
تۅحݪب‌بࢪای‌نشانہ‌گیࢪی‌از گۅگل‌اࢪث‌استفاده‌میڪࢪد اماخمپاࢪه‌هابہ‌هدف‌نمیخۅࢪد ۅفہمیده‌بۅدڪہ‌این‌نࢪم‌افزاࢪ دࢪسۅࢪیہ‌خطاداࢪدۅ"عمدی" ‌هم‌هست. مقداࢪخطاࢪادࢪآوࢪده‌بۅدۅدࢪ نشانه گیری‌خطاࢪاهم‌محاسبہ ‌میکردۅدࢪست‌هدف‌ࢪامیزد. باࢪزیادی‌جابه جاکࢪدۅکمࢪدࢪد گࢪفت‌بہ‌حدی‌ڪہ‌نمیتۅنست ࢪانندگی کنه ۅهیچ‌داࢪۅیۍ هم‌اثࢪنمیڪࢪدبࢪاهمین‌تۅ ماموࢪیت‌آخࢪجلیقہ‌نپۅشید ۅمۅج‌انفجاࢪمحمۅدࢪضاࢪۅ بہ‌دیۅاࢪڪاناݪ‌ڪۅبیده‌بۅد. .🌹🏴 ....🌹🏴 ....🌹🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل چهارم..( قسمت س
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل چهارم..( قسمت چهارم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 از سوی دکتر چمران برای همه نیروهایی که در کردستان حضور داشتند این نامه ارسال شده بود شاهرخ به سراغ همه رفقای قدیم و جدید رفت صبح روز یازدهم مهر با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نیرو راهی جنوب شدیم وقتی وارد اهواز شدیم همه چیز به همه ریخته بود آوارگان زیادی به داخل شهر آمده بودند رزمندگان هم از شهرهای مختلف می آمدند و ... همه به سراغ استانداری و محل استقرار دکتر چمران می رفتند سه روز در اهوار ماندیم دکتر چمران برای نیروها صبحت کرد به همراه ایشان برای انجام عملیات راهی منطقه سوسنگرد شدیم در جریان این حمله سه دستگاه تانک دیگر را هم غنیمت گرفتیم تعدادی از نیروهای دشمن را هم به اسارت در آوردیم بعد از این حمله شهید چمران برای نیروها صحبت کرد و گفت: اگر می خواهید کاری انجام دهید اینجا نمانید بروید خرمشهر ما هم تصمیم گرفتیم که حرکت کنیم اما چگونه؟! جاده اهواز به خرمشهر دست عراقی ها بود دیگر جاده ها هم امنیت نداشت تنها راه عبور حرکت از مسیر ماهشهر به آبادان و سپس به خرمشهر بود با سختی بسیار حرکت کردیم تعدادی از بچه ها به مناطق دیگر رفتند ما با چهل نفر نیرو وارد ماهشهر شدیم. شاهرخ گفت: من امروز می رم مقر هوا نیروز اگه لازم شد تیرهوایی شلیک می کنیم بعد ادامه داد: من می دانم مشکل بنی صدر است، این ها با ما کاری ندارد ما باید این راه را باز کنیم. این کار او بالاخره جواب داد فرمانده هوا نیروز جلو آمد و گفت: چه خبره؟! شاهرخ با عصبانیت گفت: مثل اینکه شما برای این مملکت نیستید؟ به زن و بچه مردم توی خرمشهر حمله شده اما شما نمی خوای ما به کمکشون بریم؟ فرمانده کمی فکر و گفت: آماده باشید برای حمل مجروحان یه هلی کوپتر داره می ره سمت آبادان با همون شما رو می فرستم ساعتی بعد کنار بهمنشیر در جنوب آبادان پیاده شدیم از آنجا با یک کامیون به داخل آبادان رفتیم. نمیدانستیم به کجا برویم. اوایل جنگ بود هر کسی برای خودش جبهه ای تشکیل داده بود یکی از بچه هایی که قبل از ما به جبهه آمده بود گفت : باید بیایید سمت خرمشهر جنگ اصلی آنجاست به همراه او راهی خرمشهر شدیم چند روزی در خطوط دفاعی خرمشهر بودیم تا اینکه گفتند: امروز رئیس جمهور بنی صدر به خرمشهر می آیند ما هم به دیدنش رفتیم. شاهرخ کارهای گروه را هماهنگ می کرد همین طور این طرف و آن طرف می رفت تا بتواند امکانات بیشتری برای گروه خودش تهیه کند یکی از دوستان ما می گفت: روزی سوار بر موتور همراه شاهرخ به سمت آبادان می رفتیم در نزدیکی روستای چوئبده متوجه حضور تعداد زیادی از نیروهای نظامی و انتظامی شدیم شاهرخ تعجب کرد و ایستاد رفتیم جلو و گفتیم: چه خبره ؟ گفتند: هلی کوپتر حامل رئیس جمهور بنی صدر تا لحظاتی دیگر به اینجا می آید ما هم منتظر ماندیم چند دقبقه بعد علی کوپتر نشست و بنی صدر پیاده شد اطرافیان هر یک چیزی می گفتند شاهرخ هم با همان هیبت همیشگی در مسیر عبور رئیس جمهور قرار گرفت و با صدای رسای خودش گفت: آقای بنی صدر چرا به ما سلاح و مهمات نمی رسونید؟ نیروهای دشمن دارند شهر رو می گیرند شما فرمانده کل قوا هستی ۲۵ روزه داری این حرفا رو می زنی پس این نیرو و تجهیزات کی می رسه ما تانک احتیاج داریم تا شهر رو نگه داریم بنی صدر لحظه ای ایستاد و قد و بالای شاهرخ را برانداز کرد بعد گفت: شما؟! شاهرخ هم گفت: نیروهای مردمی آبادان هستم. بنی صدر هم در حالی که به راه خودش ادامه داد گفت: جنگ باید دست فرمانده ها باشد جنگیدن که بچه بازی نیست. شاهرخ هم در حالی که عصبانی شده بود بلافصله با صدای بلند گفت: اگر جنگ بچه بازی نبود که کار دست شما نمی افتاد بعد مکثی کرد و به حالت تمسخر آمیزی گفت: می خوای اگه مشکل داری ، یه کیسه دست بگیرم و برات پول جمع کنیم! بنی صدر که خیلی عصبانی شده بود چیزی نگفت و با همراهانش از آنجا رفت فردای آن روز دوباره به نیروهای ارتشی نامه نوشت که به هیچ عنوان به نیروهای مردمی حتی یک فشنگ تحویل ندهید!! 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
▪️ساختمان پلاسکو، ۴سال پیش در چنین روزی فروریخت 📆سی دی ماه سالروز آسمانی شدن آتش‌نشانان قهرمان کشور در حادثه گرامی باد .🌹🏴 ....🌹🏴 ....🌹🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
هروقت تو زندگیت گیری پیش اومد و راه‌بندون شد، بدون کار . زود برو باهاش خلوت کن و بگو با من چیکار داشتی که راهمو بستی؟ هرکس‌گرفتاراست؛گرفتارِ یار است! .🌹🏴 ....🌹🏴 ....🌹🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
محمودرضا هرگز دنبال این نبود که شهید شود بلکه همه تلاش اش این بود که کارآمد و موثر باشد. یک بار همین (اوایل دی ماه) بود محمودرضا تازه از سوریه بازگشته بود، من برای خواندن شعر به محفلی دعوت بودم و محمودرضا هم به خاطر من آمد، بعد از مراسم از من پرسید: «مادرت هم اینجا است؟» گفتم: بله، گفت: صدایش کن، کارش دارم» من بعد از کمی شوخی و سر به سر گذاشتن محمودرضا، مادر را صدا کردم. محمودرضا بعد از سلام و احوالپرسی به مادرم گفت: «خانم سادات من را دعا کن» (مادر من از سادات هستند و معمولا دوستان ایشان را خانم سادات صدا می زدند) مادرم هم فقط یک جمله به محمودرضا گفت: «عاقبت بخیر بشی». از این ماجرا گذشت تا زمانی که محمودرضا دوباره عازم سوریه شد، ان روز قبل از پرواز با من تماس گرفت و بعد از صحبت با حال خاصی گفت: «خانم سادات برای من دعا کرده که عاقبت بخیر شوم» و عاقبت بخیر هم شد. راوی:دوست شهید 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت .. @yazinb3
نام و نام خانوادگی: محمودرضا بیضایی تاریخ تولد: ۱۸/۹/۱۳۶۰ محل تولد: تبریز تاریخ شهادت: ۲۹/۱۰/۹۳ محل شهادت: سوریه، منطقه «قاسمیة» در جنوب شرقی دمشق تعداد فرزندان: یک فرزند دختر به نام کوثر 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت .. @yazinb3
آقا محمودرضا تازه ازدواج کرده بود که به منزل اش رفتیم. محمودرضا مشغول مطالعه کتابی درباره تئوری های صهیونیست و دیدگاه آنها نسبت به شیعه بود. مباحثی پیش آمد و با هم گپ و گفتی داشتیم. موضوع بحث مان سدی بود که در خوزستان ساخته شده بود و اشکال علمی داشت. آن موقع تنها باری بود که محمودرضا خیلی جدی موضوع انتظار را مطرح کرد و به من تذکر جدی داد که در شعرها و مطالبی که برای حضرت حجت(عج) می نویسی دقت کن که چه معنا و مفهومی را به مخاطب القاء می کنی! دقت کن چیزی که می گویی درست و دقیق باشد. در حین صحبت هایش خیلی جدی به من گفت: «بیشتر دقت کن امام زمان(عج) از ما انتظار دیگری دارند.»   راوی: دوست شهید 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت ... @yazinb3
کوچک ترین و ساده ترین مسائل برای محمودرضا با امام زمان(عج) گره می خورد، خاطرم هست زمانی که بحث رعایت بعضی نکات در مجالس عزاداری و هیئات پیش آمد، مثل برهنه نشدن برای سینه زنی و مقام معظم رهبری در این باره نکاتی را فرمودند و توصیه هایی داشتند، شهید برای متقاعد کردن دوستان به آنها گفت: «فرض کنید امام زمان(عج) اینجا حضور داشته باشند آیا شما مقابل ایشان هم همینطور عزاداری می کنید؟» و به همین بسنده کرد (اصلا بحث نمی کرد). این یعنی، جزئی ترین مسائل زندگیِ شهید بیضایی با انتظار و توجه به نظارت امام عصر(عج) عجین بود؛ ولی هیچ وقت (تاکید می کنم) هیچ وقت به کسی نشان نمی داد که مثلا من منتظر امام زمان(عج) هستم و فلان و بهمان ... دنبال نشان دادن نبود بلکه رفتارش این انتظار را فریاد می کشید. راوی: دوست شهید   📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت .. @yazinb3
«تو شهید نمی‌شوی»، روایت‌هایی از حیات جاودانه شهید مدافع حرم، شهید محمودرضا بیضایی با استقبال مخاطبان و توسط انتشارات راه یار به چاپ بیست‌ویکم رسید. این کتاب، روایت‌های احمدرضا بیضایی برادر شهید از فراز و فرودهای یک زندگی با برکت، کودکی و نوجوانی، مسجد و مدرسه تا دانشگاه و پادگان، تبریز تا تهران و از تهران تا شام است. 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت .. @yazinb3