eitaa logo
یہ‌دݪٺنڱ!))))
1.3هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
166 فایل
﷽ دلتنگۍ میدانۍ چیست ؟ دلتنگۍ آن است ڪہ جسمت ؛ نتواند جایۍ برود ڪہ جانت بہ آنجا مۍرود :") 🌿 ! دلنوشتہ هاے یك‌دݪٺنڱ صرفاً یك انسان🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
در جست و جوی یڪ رویا آدم باحالی بود تیپ خیلی جذابی داشت. راستش دلم گیرش بود یه جورایی دلم را خیلی برده بود. مخصوصا اینکه بین بچه مذهبی ها ایده عال ترین بود. خیلی وقت بود فکرم درگیرش شده بود ولی... شاید اصلا به ذهنم نمیرسید یک روز بیاد خاستگاریم. درسته دوسش داشتم ولی. با اون رفیقاش که باهام چپ بودن اصلا امکان نداشت به خودش اجازه بده بیاد خاشتگاری من . نمیدونم چیشد اومد؟ تو دانشگاه همه بچه مذهبی ها باهام جپ بودن بجز حاجی شون . شانسی چند باری به هم بر خورده بودیم ولی رفتارش خیلی آقا و خوب بود. با هر مصیبتی شد تصمیمم را گرفتم و به مامان گفتم مامان میخوام فکر کنم . راستش بیشتر حل کرده بودم.   فردا تیپ زدم و روسری صورتی حریرم را با یک مانتوی چین چینی آستین فاکو پوشیدم و سوار ماشینم شدم و به سرعت روندم و به دانشگاه رسیدم. اولین کسی که دیدم حاجی بود سلام علیکم کردم و ازش رد شدم . دنبال حنا میگشتم که باهاش حرف بزنم ولی پیداش نکردم . ترانه اومد سمتم سلام خوشگل من مثل همیشه بهش سلام کرد گفت _چته هِدی بابا کجایی؟ +چی با منی؟ _ای بابا آره دیگه میگم دنبال چی میگردی؟ +حنانه _اوناهاش یعنی نمیبینیش؟؟ +اِ آره دیدمش ممنون رفتم پیشش _سلام حنا +سلام رفیق من خوبی؟ _بد نیستم  باید باهم حرف بزنیم بدو دارم میترکم +اهووم بریم _وای حنانه نمیدونی اومد اصلا انتظار اومدنش را نداشتم وقتی فهمیدم خاستگار حاج آقا عسگری  هست که برای پسرش میاد خاستگاری از شوق بال درآوردم 😍 حرف زدیم با هر حرفم بیشتر تعحب میکرد +خوبه دیگه به آرزوت رسیدی آبجی من دیدی بهت گفتم خدا بخواد میشه؟!!! _وای آره حنا از خوشحالی دارم پر میکشم +آبرومون را نبردی که جواب را چجوری دادی؟ _چه جوابی ؟ حل شدم گفتم باید فکر کنم +خاک توسرت کار را تموم میکردی دیگه اگه پشیمون شه چی؟ اگه دوستاش پشیمونش کنن؟ _نمیدونم ولی امروز دیگه جواب را میدم +آفرین (من و حنانه از بچه گی باهم بزرگ شدیم و دوست خانوادهی هستیم خانواده اش هم مثل ما مذهبی هستن ) از دانشگاه در اومدم و سوار ماشین شدم و حرکت کردم کنار پارک وایستادم رفتم یه آب معدنی گرفتم نشستم که حرکت کنم یکی زد به شیشه ماشین چون نور می افتاد تو شیشه اونور دیده نمیشه شیشه را کشیدم پایین که ببینمش امیر هادی بود حل شده بودم گفتم بله بفرمایید : _ببخشید میخواستم اگه میشه چند کلمه باهاتون صحبت کنم. +بفرمایید _اگه میشه بیاین تو همین پارک با هم صحبت میکنیم +بله از ماشین پیاده شدم به روی یک نیمکت نشستیم _بفرمایید میشنوم +ببخشید مزاحم شدم فقط یک سوال خیلی ذهنم را درگیر کرده _ببخشید اگر در رابطه با وضعیت من در دانشگاه هست باید بگم لطفا نپرسید +نه.میخواستم بدونم بین شما و حسن چیزی هست؟! (تعجب کرده بودم آخه اینــچه سوالیه چرا باید این سوال تو ذهنش اینجا بشه؟) _یعنی چی؟ آقای عسگری بین من و آقای شریعتی هیچ چیزی نیست. +بله ممنون _شما چــطور این سوال به ذهنتون رسید؟ +راستش این تنها سوال من نیست این سوال تموم بچه ها اکیپه راستش هروقت در رابطه با حسن بحث میفتاد بچه ها میگفتن حتما چیزی هست که انقدر هواتون را داره .... (شاکی شدم حق نداشتن این طوری آدم را قضاوت کنن ) _واقعا که شما با گروهتون راجب به من چه فکری کردین آدم نباید قضاوت کنه واقعا برای گروه شما متاسفم +خانوم نجفی.هدیه زهرا خانوم ؟!!!؟ توراخدا یه لحظه ...... ……………………………………………………………………………………………… این داستان ادمه دارد ...😍 ❌ با هرگونه مواجه با کپی پیگیری خواهد شد💯♨️ با ما همرا باشید ʝơıŋ➘  ↬|❥ @chadorihaAsheghtaran
در جست و جوی یڪ رویا وای خدا چرا باید این سوال را میکردم آخه منه خنگ چه فکری کردم اگه چیزی بینشون بوده چطور گفته برم خاستگاریش🤦‍♂️ نکنه  نظر مثبتش را منفی کنه بهش زنگ زدم دودفعه اول را رد کرد ولی دفعه سوم را در عین نا امیدی جواب داد و با لحن تندی گفت:(آقای عسگری چرا مزاحم میشین وقتی ریجکت میکنم یعنی نمی تونم صحبت کنم) 《ببخشید ولی میخواستم بگم این موضوع روی جوابتون》 نزاشت ادامه بدم و حرفم را قطع کرد: (من مسائل را با هم قاطی نمیکنم) و با خداحافظی تلخ تماس را قطع کرد. •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• در حال طراحی و مهندسی یک پروژه بودم که در زده شد گفتم بفرمایید هدی در حالی برق در چشمانش موج میزد وارد شد و گفت: _سلام داداش جونم خوبی داداشی؟ +سلام آبجی کوچیکه الحمدلله خوبم،خودت خوبی؟ _عالییی!! داداشِ من چی میده یه خبر خیلی خوب بدم ؟!!😏 +چه خبری؟ _بگو چیمیدی منم بگم!!😏 +هرچی بخوای بگو دیگه نصفه جونم کردی هدی☹ _بابا با باباش قراره عقد را گزاشتن همون تور که میخواستی 😍 +چی؟ راست میگی یا شوخیت گرفته؟؟ _راست میگم داداشیِ من مبارڪ باشه 😍🎉🎉🎊🎊🎈🎈 +خب دیگه لوس نشو برو پیش مامان اینا منم میام قرار شده بود هفته بعد جمکران 😍 وای که این هفته جقدر دیر و سخت گزشت ولی بالاخره تموم شد سوار ماشینم شدم مامان و هدی و بابا هم با ماشین مامان اینا راه افتادیم  رفتیم سر قرار بابا پیاده شد  منم پیاده شدم رفتیم به باباش که پیاده شده بود سلام دادیم و بعد هماهنگی راه افتادیم  ماشین اونا که خیلی هم مثل همیشه شیک و باکلاس بود جلو تر از همه بعد ماشین پژو پارس بابا اینا و بعد ماشین من به سمت جمکران حرکت کردیم... وقتی به جمکران رسیدیم بابام با حاج آقا احمدی هماهنگ کرد. حاج آقا مارا به اتاقی که اتاق عقد بود همراهی کرد. وارد اتاق شدیم جیران خانم مامان هدیه زهرا خانم به همراه مامان و هدی رفتن تو یه اتاق و بعد ۱۰ دقیقه اومدند بیرون ، هدیه زهرا خانم تو یه چادر سفید با گل های خیلی ریز قرمز با یک روسری حریر آبی آسمانی که روش گل های قرمز داشت اومد تو کنار من روی صندکی نشست تو تمام این مدت سرش پایین بود... ـــ°•ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ•°ـــ آیا بنده وکیلم ... عروس خانم برای بار آخر میپرسم آیا بنده وکلیم ؟ با اجازه مادر پدرم و بزرگ تر های مجلس و آقا اما حسین بلہ 😍🎈🎉📣 ……………………………………………………………………………………………… این داستان ادمه دارد ...😍 ❌ با هرگونه مواجه با کپی پیگیری خواهد شد💯♨️ با ما همرا باشید ʝơıŋ➘  ↬|❥ @chadorihaAsheghtaran
~•° السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن °•~ ~•°السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام‌الانس‌والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان°•~ ~> دعای فرج <~ إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ .اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى ، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ. فࢪشتہ‌ها؁‌چادر؁
「💔🥀•••」 .⭑ روزها نیامدنی و شب ها نرفتنی شده‌اند نبودنتان چه‌ها که نکرده با من و این روزگار(: .⭑ 🥀💔¦➺ •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• فرشته‌ها؁چادر؁
تا حالا بہ ایݩ فکࢪ کردیݩ↯ کہ اگہ، نیّٺ ما از غذا خوردݩ،🍞 انرژے گرفتن🔗"! واسہ خدمٺ بہ امام زماݩ باشہ،😍 غذا خوࢪدنموݩ هم... عبادٺ بہ حساب میاد؟!🌱🧡" سعی کنیم همه کارامون نیت مهدوی داشته باشن💚 💜☂¦← 💜☂ فرشته‌ها؁‌چادر؁
‹🔗📔› - "اَلا‌بِذِڪرالله‌ِتَطۡمَئِن‌ُّالۡقُلُوبُ" آگاه‌باشید‌کہ‌یاد‌خدا‌آرامبخش‌دلهاست...!ジ - - "🍨" - - - - - - - - - - - - -‹🔗📔› ''🍨" اگه‌قرار‌بودباآهنگ‌وفازغم برداشتن‌آروم‌بشی خدانمی‌گفت «الا بذکر الله تطمئن القلوب» ! فرشته‌ها؁چادر؁
📿 شھیدآۅینے‌مے‌گفٺ: باݪے‌نمیخواھم... این‌پوٺین‌ھاے‌كھنہ‌ھم‌میٺواند مࢪابہ‌آسمانھاببࢪد . . من‌ھم‌باݪی‌نمیخواھم... بے‌شڪ‌با'ݘادࢪم'ھم‌مێ‌توانم‌مسافرِ‌ آسمانھاباشم:)) چادࢪِ من،باݪ‌پࢪوازمـن‌است... فرشته‌ها؁چادر؁
←•|مࢪاقب‌محتویاتِ •|گوشیامون‌باشیم،😉 •|ڪه‌اگھ‌‌یھ‌‌روز •|امام‌زمونمون‌دید؛ •|شࢪمندھ‌‌نشیم ...😔💔 ـــــــــــــــــ(((★)))ـــــــــــــــــ ★‹`ʝ¤ɨŋ»♥↓ فرشته‌ها؁چادر؁
- چـشم‌هایم خیره بر نقاره‌هـا و گنبدت ؏ـشق را حس میکنم هر گوشھ‌اۍ از مشھدت♥️:) فرشته‌ها؁چادر؁
[🌚✨] ‌‌‌• • این‌سو و‌آن‌سوۍ جھان‌را‌کہ‌بگردی، خو‌ش‌ترو زیبآتر‌و آقاتر‌ازاین‌مرد، ‌من‌آدم‌ندیدم":))♥️ ‌‌‌‌• ┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈ فرشته‌ها؁چادر؁
شبتون امام رضایی🌙✨