eitaa logo
؏اشڨان کࢪبݪا♡
218 دنبال‌کننده
4هزار عکس
194 ویدیو
8 فایل
﷽ لطفا اگه ویو نمیزنید عضو نشید🌱=] خوندن رمان هامون حلال به شرط عضویت😇 هرکس حافظ وقت خویش است... گپی حلال به شرط عضویتツاز روزمرگی نه❌ لف؟باتو یدونه بیشتریم😊:) تولدمون ¹⁴⁰³"⁵"²⁴
مشاهده در ایتا
دانلود
قدر ِ دلهایی ك تنگ ِ کربلاست رو بدونید❤️‍🩹!
بعضی‌وقتا‌نه‌مداحی‌آرومت‌میکنه‌نه‌روضه نه‌عکس‌ِکربلابعضی‌وقتا‌یک‌ حسین‌کم‌داری‌باید‌بری‌ضریحشوبغل‌کنی‌ تا‌آروم‌شی:)!
خُرَّم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد! ❤️‍🩹
راه بهشت از طرف خانه ی علی ست ای عاشقان،نشانی از این مستقیم تر؟!
خب بریم برای دو پارت آخر رمانمون🥺😊🌱:] حیف خیلی زود تموم شد🥺
💠💠 💠پارت 68💠 دوروز مثل برق و باد گذشت موقع وداع رسید چشمانم گریان بود و دلم پر از حرف با فاطمه رفتیم سمت پنجره فولاد فاطمه رو بغل کردم و وارد جمعیت شدم رسیدم به پنجره فولاد دست فاطمه رو گذاشتم روی ضریح - فاطمه ،مامانی ،از آقا بخواه بابا رضا هر چه زود تر برگرده😢 فاطمه: ( سرشو تکون دادو گفت)چش فاطمه سرشو گذاشت روی پنجره و زمزمه میکرد ،به زبون خودش بعد رو به سمت حرم کردیم و دوباره سلام دادیم ،و رفتیم ساعت ۱۱ پرواز داشتیم نرگس و آقا مرتضی  اومده بودن دنبالمون نرگس بغلم کرد: زیارتت قبول رها جان - خیلی ممنون فاطمه هم رفت بغل آقا مرتضی  نرگس: بده به من این حاج خانم کوچولو رو ،زیارتت قبول باشه عزیزززم همه حرکت کردیم سمت خونه وقتی رسیدم مامان و بابا هم اومده بودن خونه عزیز جون با اینکه مامان همیشه مخالف چادر بود ،وقتی فاطمه رو با چادر دید چشماش برق میزد و میخندید مامان: الهیی مامان زیبا فدات بشه ، چقدر  خوشگل شدی تو قربونت برم فاطمه هم دوید رفت بغل مامان منم رفتم تو آغوش پدرم خیلی وقت بود دلم آغوش مردانه پدرمو میخواست اولین بار بود که از چشمای پدرم بغض و ناراحتی و میدیدم بابا و مامان خیلی اصرار کردن که با فاطمه چند روزی برم خونه شون ولی من دلم به همین اتاقی خوشه که بوی رضا رو میده
💠💠 💠پارت آخر 💠 قرار بود به خاطر سالروز پیروزی انقلاب اسلامی بچه های کانون شعر ایران و اجرا کنن هر روز با فاطمه میرفتیم کانون و با بچه ها تمرین میکردیم روز جشن رسید یه پیراهن صورتی با یه ساپرت سفید با یه روسری گل دار واسه فاطمه پوشیدم خودمم لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم که دیدم فاطمه هم چادرآورده و میخواد بزار سرش نمی تونه خندم گرفت ،هی میگفت ،اه نیسه ،اه نیسه رفتم چادر و روسرش مرتب کردم که صدای بوق ماشین نرگس اومد رفتیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سالن پر بود از جمعیت که نرگس میگفت ،خیلی هاشون خانواده شهدا هستن چقدر چهره اشون آروم بود ، چقدر خدا صبر به اینا داده توی دستاشون قاب عکسی بود واااای خدای من ،چقدر هم جوون بودن 😔 حالا میفهمم که رضا چقدر تلاش برای رفتن میکرد وقتی که عاشق باشی، وقتی که ناموست در خطر باشه، قید همه چیزو میزنی بعد از نیم ساعت ،مراسم شروع شد. مجری برنامه ،کمی صحبت کرد ، درباره شهدای جنگ،درباره انقلاب ،درباری شهدای مدافع حرم .. بعد از کلی صحبت رسید به نوبت ما از جام بلند شدم و به همراه بچه ها رفتیم بالای سکو فاطمه هم همراه من اومد بالا یه صندلی کنار خودم گذاشتم و فاطمه نشست کنارم شروع کردم که پیانو زدن بچه ها هم با همون لحن قشنگشون شروع کردن به خوندن بعد از تمام شدن مراسم همه به خاطر بچه ها ایستادن و دست میزدن من و فاطمه هم بلند شدیم و ایستادیم یه دفعه فاطمه شروع کرد به فریاد زدن بابایی بابایی بابایی دستشو از دستم جدا کردو رفت منم مات و مبهوت نگاهش میکردم چند باری از پله ها خورد زمین نرگس اومدجلو تر و بلند ش کرد ولی فاطمه از نرگس خودشو جدا کردو دوید چشم دوخته بودم به قدم های فاطمه فاطمه ایستاد سرمو بالاتر گرفتم باورم نمیشد رضای من بود ، باز هم غافلگیر شدم باز هم هاج و واج مونده بودم به دیدنش منم از پله ها پایین رفتم .چقدر این راه طولانیی شده بود امروز نرگس شروع کرد به گریه کردن رفتم نزدیک رضا اشک از چشمهای رضا سرازیر میشد فاطمه زیر پاهاش بود و هی خودشو میکشید بالا تا رضا بغلش کنه یه دفعه چشمم به آستین لباسش افتاد  لمسش کردم دستی نبود 😭، دنیا روی سرم خراب شد و از هوش رفتم چشممو باز کردم توی اتاقم بودم رضا هم کنارم نشسته بود دوباره چشمم به آستین بدون دستش افتاد اشکام جاری شد ،یاد خوابم افتادم ولی خدا رو شکر کردم ،که باز هم کنارمه و نفس میکشه - کجا بودی بیمعرفت ،ما که مردیم از دلتنگی 😢 رضا: سلام خانومم😊 ، شرمندم خودم خواستم که چیزی بهتون نگن - داشتیم آقا رضا؟ قرار نبود هر چی اتفاق افتاده به هم بگیم ؟ رضا: نه دیگه،الان یک ،یک مساوی شدیم ،از این بعد چشم 😄 بلند شدم و رفتم وضو گرفتم سجاده هامونو پهن کردم نگاهش کردم - آقایی نمیای بندگی کنیم ☺️ رضا: چشششم 😊 (با اینکه دستهایت را ،در سرزمین عشق جا گذاشتی ،باز هم خدا رو شاکرم که کنارم هستی، باز هم  عاشقانه تر از قبل دوستت دارم مرد من
پایان پارت گذاری🌱
ازش سوال کردم: مدرسه نمیری امروز؟! گفت: خرج خونه رو باید دربیارم گفتم: دوست داری در آینده چکاره بشی؟ گفت: دانش آموز..💔
هدایت شده از _ دوتاسیده .
بریم برا ناشناس کانالمون🌸🤍 حرف های همو بشنویم🕊⚡️ https://daigo.ir/secret/1622553193