eitaa logo
یک حس خوب
198 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از یک حس خوب
☎️ 📲 🧑‍💻عصر دیجیتال ⁉️می‌دونستید وسایل ارتباط جمعی، باعث می‌شه ما سطح آگاهی‌های خودمون رو مدام بالاتر ببریم؟🧐 🎙ما هر لحظه که اراده کنیم از اتفاقات و اخبار سیاسی و فرهنگی و ورزشی جهان، باخبر می‌شویم. 📑این باخبر شدن، باعث زیاد شدن اطلاعاتمون می‌شه 🎭و روی رفتار و عملکردمون در جامعه تاثیر می‌ذاره! ... 💻 🌐 📺 👑 📲 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💕💍 🟡محترمانه زندگی کنیم. ❤️از همسرمون تشکر کنیم.👌 💟 یاد بگیریم حتی در کوچک‌ترین موارد هم سپاس‌گزاری و تشکر کنیم😊🌸 💌 وقتی سپاسگزار باشید، در واقع به همسرتون انگیزه می‌دید تا کارهای مثبتش رو بیشتر کنه👏 و وقتی کارهای مثبت ایشون، بیشتر بشه زندگی هردوتون‌بهتر می‌شه.😍 🦋 @yek_hesse_khob🌹
💫 برای همدیگه خوب بخوایم خدا به قلب ما نگاه میکنه... 🕊 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 ریحانه شکوه‌تر از همیشه، با بهت پرسید: _یعنی... تو نوه‌ی... باورم نمی‌شه! اصلا امکان نداره آخه. _حق داری که باور نکنی. خودمم غافلگیر شدم از دیدن بی‌بی بعد این‌همه سال. _بگو سی سال مادر _مه‌لقا هیچ‌وقت نذاشت که راه بابا این طرفا بیفته. آخرین بارم که اومد، برای مراسم عمو بود و در واقع اولین‌بار بود که من اینجا رو می‌دیدم. _نمی‌تونم نفرینش کنم یا پیش خدا بدش رو بخوام؛ اما از دار دنیا دوتا پسر داشتم. علیرضا که شهید شد، نمی‌دونم چه صیغه‌ای بود که محمدرضا هم رفت و دیگه پیداش نشد. لابد برای زنش کسر شان داشت که بگه شوهرم خانواده شهیده و ال و بل... حتی شنفتم که می‌خواد اسمش رو هم عوض کنه و بشه همرنگ جماعتی که خونواده زنش می‌پسندید. این بچه رو سر جمع، ده‌بار نذاشت که ما ببینیم... فقط قیافه و جوونی و جنم شوهرش رو می‌خواست، نه اصالت و خانواده و این چیزا رو. آقا علی، بابابزرگ ارشیا رو میگم، تا وقتی که سرش رو گذاشت زمین و مرد، داغ بچه‌هاش به دلش بود. خدا بیامرز اگه دوماداش نبودن که بی‌کس بود و هیشکی نبود جمعش کنه. دستش از قبر بیرونه واسه خاطر اولادش. _خدا رحمت کنه باباعلی رو. یادمه روزی که خبر فوتش رو دادن، من و مامان و اردلان ایران بودیم و بابا لندن. رفته بود برای تجارت. مامان نذاشت که باخبرش کنیم، گفت از کارش میفته. بی‌بی اشک صورتش را با دست‌های چروک خورده‌اش پاک کرد. انگشتر فیروزه‌ی آبی رنگی که توی انگشت وسطش بود را دیروز ریحانه ندیده بود. قشنگ بود و احتمالا قدیمی. _خدا از سر تقصیرات همه بگذره. حالا محمدرضای بی‌وفام چطوره مادر؟ _خوبه... می گذرونه. _چهار ستون بدنش سلامته؟ خدا رو شاهد می‌گیرم همیشه دعا کردم هرجا هست دلش خوش باشه. _اون که خوب و سالمه. از شما و دل دریایی‌تونم جز این انتظار نمی‌رفت که براش دعای خیر کنید‌. _خودت چطور شدی مادر با این دست و پای بسته؟ ریحانه نشسته بود و ماجراهای عجیبی که می‌شنید را بهم وصله و پینه می‌کرد. عمق نامردی مه‌لقا را درک نمی‌کرد. در واقع با این اوصافی که می‌شنید برای او باز هم مادرشوهر منصفی بود! ... 📨 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
💌 بسپار به خدا و مطمئن باش که کَرم خدا، بیشتر از تصور ماست... الهی که امروزتون پر رزق و روزی باشه♡ ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💌 📚 🍓 🟢«فصل توت‌های سفید» زندگی زنی به نام «فروغ» را در دهه ۵۰ روایت می‌کند. 🔴کتاب، روایت ایران در برهه‌های متفاوت از تاریخ است. دورانی که هر کسی از گوشه‌ای وارد این خاک می‌شد و دامن مردم این سرزمین را از بلا و سختی پر می‌کرد. 🟡گاهی این بلا از طرف آمریکا، گاهی شوروی، گاهی انگلیس و گاهی از طرف مهاجران لهستانی که ناخواسته و بعد از جنگ جهانی دوم وارد ایران شدند، بر سر مردم ما نازل می‌شد. فروغ هم نماد زن ایرانی است که در این میان از هیچ‌گونه خطری در امان نبوده و همواره باید زندگی سراسر رنج و ترس را سپری کند‌. 🔵«فصل توت‌های سفید» در ۱۷۵ صفحه در سال ۱۴۰۱ با شمارگان هزار نسخه توسط انتشارات شهرستان ادب چاپ شده‌. ✂️✂️✂️✂️ برشی از کتاب 🟣همان زمستان هوویم از زنجان برایم کاغذ فرستاده بود که میرزا سرش را گذاشت زمین و مرد؛ به‌همین راحتی. نوشته بود که میرزا تیفوس گرفته بوده و چون همه تخت‌های مریض‌خانه معطل نیروهای روس بوده، مجبور شده بودند ببرندش یکی از دوتا گاراژی که بیرون از شهر به بهداری شده بوده. میرزا همان‌جا تو غربت بی‌کسی مرده بوده. والسلام، نامه تمام. 📕 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
☎️ 📲 🧑‍💻عصر دیجیتال ⁉️با زیادتر و به‌روز شدن وسایل ارتباط جمعی، چه اتفاقی برای جامعه میفته؟ 🟡سطح فرهنگ و آداب و رسوم جامعه کم‌کم تغییر می‌کنه. 🔴مدهای جدیدی به بازار میاد 🟢نوع رفتار و گفتار آدم‌ها متفاوت میشه 🟣نوع و سبک زندگی مردم هم تحت تاثیر وسایل ارتباط جمعیِ به‌روز و شبکه‌های اجتماعی مثل اینستاگرام، مدام در حال عوض شدنه! ... 💻 🌐 📺 👑 📲 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💟 💎بانوی باشخصیت 🧮با برنامه جلو بریم. 📌اگر با هدف و با برنامه ریزی پیش بریم، در واقع دیگه اجازه نمیدیم بقیه برامون تصمیم بگیرن. 🌸بهتره به شرایط خودمون نگاه کنیم و طبق اون برنامه بریزیم و حرکت کنیم👌 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💫 و خدا اگر بخواهد هر غیر ممکنی ممکن میشود...♡ 🕊 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 سینی حلوایی که نیمه خالی شده بود را روی سنگ مزار گذاشت. قاشق کوچک را در دل حلواهای تزئین شده‌ی با پودر نارگیل فرو برد و گفت: _دستتون درد نکنه بی‌بی جان، عالی شده. _نوش جونت. تو نمی‌خوری ارشیا جان؟ _نه ممنون. ریحانه خانم شما موقع تزئینم کم ناخنک نزدی. ریحانه با دستمال کاغذی، چربی کف دستش را پاک کرد و خجول گفت: _اشکالی داره؟ _نه اما از این اخلاقا نداشتی. _خب آخه خیلی خوشمزه بود. _اذیتش نکن مادر، هوس کرده بچم. با اینکه می‌دانست بی‌بی از چیزی خبر ندارد اما از نگاه تیزش فراری بود. هول شد. کش چادرش را تنظیم کرد. بلند شد و گفت: _با اجازه من برم یه دوری بزنم و برگردم. چند قدم دور نشده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد. همانطور که سنگ نوشته‌ها را می‌خواند، تماس را برقرار کرد: _سلام ترانه خوبی؟ _خوبی و... لا اله الا الله! کجایی دقیقا شما؟ دو روزه دلم اومده تو دهنم. هرچی به اون خونت زنگ می‌زنمم هیشکی نیست که گوشی رو برداره. _نگران نباش قربونت برم، من خوبم. _وای خدا تو آخر منو دق میدی. کجایی که موبایلت آنتن نمیده؟ _الان که امامزاده... اما قبلش نه. ببین مفصله ترانه. حیفه از پشت گوشی بگم. _حیف منم که دارم از نگرانی می‌میرم. _ای بابا. عجولیا آبجی کوچیکه. _بگو ببینم چی شده؟ _هیچی. از دیروز تا حالا اومدیم خونه‌ی مامان‌بزرگ ارشیا _کی؟ مامان‌بزرگ ارشیا؟ اون مه‌لقا مگه چندتا مامان داره؟ مرده بود که... _میگم که داستان داره. _یعنی زنده شده؟ از تصور ترانه خندید و جواب داد: _نه! ول کن این حرفا رو. فقط بدون داره خوش می‌گذره بهم. _خوبه والا، زن و شوهر دعوا کنن ما بیکارا باور کنیم! _یعنی دوست نداری ما خوب و خوش باشیم؟ _والا بخیل نیستیم منتها... _بله بله؛ نگرانی. اما ببین، ارشیا یجوری شده. _چجوری؟ _عجیب! حالا صبر کن میام دیدنت و یه دل سیر صحبت می‌کنیم و همه اتفاقات این چند روز رو برات تعریف می‌کنم. خوبه؟ _بی‌صبرانه منتظرم. یعنی دل‌تو دلم نیست. به اون خدا بیامرز سلام برسون. _کدومشون؟ _وا _آخه الان وسط یه عالمه قبرم! _بسم الله... رفتی زیارت اهل قبور؟ دو روزه سر خاک مامان بزرگش نشستین؟ _ارشیا یه مامان بزرگ دیگم داره، یعنی داشته از قبل، بی‌بی. مادر شهیده! عموی شوهرم شهید شده؛ باورت می‌شه؟ ترانه بلند زد زیر خنده و بعد از چند ثانیه گفت: _جوک سال بودا. فکر کن... مه‌لقا عروس یه خانواده شهیده. _دقیقا _باشه... تو خوبی! حالا برو یه فاتحه از طرف من بخون تا بعد ببینم چی میگی. _البته حقم داری؛ خیلی خب بگذریم، فعلا. _مواظب خودت و بچه باش. خدافظ. برگشت و به بی‌بی و ارشیا نگاه کرد که سر مزار عمو علیرضا نشسته بودند. از دیروز تابحال بهترین ثانیه‌های عمرش را سپری می‌کرد. باهم آلبوم‌های قدیمی بی‌بی را زیر و رو کرده و کلی داستان‌های جدید شنیده بودند. حلوا پخته بودند و ارشیا از خاطرات کودکی‌اش گفته بود، و حالا هم به پیشنهاد خود او آمده بودند ملاقات علیرضا... ... 📨 🦋 @yek_hesse_khob 🆔