eitaa logo
یک حس خوب
200 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 پناه بر تو که بی صدا مرا می شنوی... 🕊 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 ترانه سینی غذا را روی زمین گذاشت و برای هزارمین بار گفت: _بخدا موندم تو کار شما. خب خواهر من بعد تحمل این همه استرس و پنهون کاری از ترس شوهرت، حالا که بنده خدا برگشته تو روت تقریبا گفته من دیگه اون ارشیای ترسناک سابق نیستم و اصلا بچه می‌خوام، تازه تو ناز کردی؟ زانوی غم بغل گرفته بود و مثل گهواره تکان‌های آرام می‌خورد. چشمانش هنوز هم سرخ بود از شدت گریه. _تو نمی‌فهمی. تمام معادلاتم بهم ریخته... _بیخیال، زندگی تو همیشه پر از مجهول حل نشدنی بوده. من خودم تا همین دیروز بکوب می‌گفتم بهت که جلوی ارشیا وایسا. اما امروز میگم نه... اذیتش نکن، حتی خوشحالم باش که بالاخره صبرت نتیجه داده... بابا خب اون بنده خدا به گفته‌ی خودت، انقدر تو بچگی از دست مادر و پدرش خون دل خورده و با سرخوردگی بزرگ شده که خب، تو یه دوره‌ای اصلا با همین تصور نمی‌خواسته خودشم یکی دیگه رو بدبخت کنه! ولی حالا فرق کرده. چند ساله که داره با تو زندگی می‌کنه و حالا می‌دونه تو نه شبیه مه‌لقا هستی و نه نیکا. کجا می‌تونه مثل تو پیدا کنه؟ _منو با نیکا مقایسه نکن... _چشم! _تعجبم از زری خانومه. _مادر شوهر جانم که جانم فدای او؟ بابا اینجوری چپکی نگام نکن. بخدا از وقتی گفتی واسطه شده و با ارشیا حرف زده و یه باری از رو دوش تو برداشته و از اونورم گوش مالی داده فرد مذکور رو، انقدر خوشحالم که نگو... اصلا رو ابرا سیر می‌کنم. خداروشکر سایش بالا سر زندگی ما هم هست! ببین چه دهن قرصم هستا. من که عروسشم و تو یه خونه‌ایم از هیچ کارش خبر ندارم اما کلا دست به خیرش خوبه... _می‌شه این املت رو برداری؟ _چرا؟ شام نپختم که همینو بزنیم. _ببر خودت بخور من سیرم. _وا! بازم همون ارشیاست که با این همه ناز تو می‌سازه‌ها. بالش را از روی تخت برداشت، گذاشت پشت کمرش و تکیه زد. _دیگه انقدر این چند وقته با اشک و این قیافه پاشدم اومدم خونه‌ی تو، از خودمم خجالت می‌کشم. هیچ وقت انقدر زودرنج نبودم. ترانه یکی از خیارشورهای کوچک را برداشت و گاز زد. با دهان پر گفت: _آره دیگه... من شونصد بار خودم رو با تو مقایسه کردم و جلوی نوید کلاس گذاشتم که آبجی من صبوره و بسازه، ولی من فرق دارم. الم و بلم. حالا می‌بینم برعکسه... خداوکیلی حداقل تو دو ماه اخیر خودم گوی سبقت رو ربودم. و غش غش زد زیر خنده. ریحانه پیام‌های ارشیا را باز کرد و گفت: _یعنی میگی کار بدی کردم؟ خب توام بودی بهت برمی‌خورد. تمام این چند روز برام نقش بازی کرده بوده. ترانه با چشم‌های ریز شده گفت: _دقیقا مثل خودت! کاری که عوض داره گله نداره. تو نمازخونی دختر. اهل دعا و خدا و پیغمبر؛ چقدر خانوم جون بیخ گوشمون می‌گفت که دروغ نگیم. که خوبیت نداره تو زندگی حتی اگه مجبور شدیم و به نفعمون بود رول بازی کنیم؟ چقدر تو خودت مقید بودی به... _بس کن ترانه! چرا همه چیز رو بهم ربط میدی؟ من مگه دروغ گفتم؟ فقط از روی ترس بخاطر از هم نپاشیدن زندگی مشترکم، نتونستم جریان بارداریم رو بگم به همسرم. اونم که از آخر باید می‌گفتم. دستش را روی دست‌های سرد ریحانه گذاشت و گفت: _الهی که من فدای خواهر خوبم بشم. بخدا از صد طرفم که نگاه کنی به این داستان، باز باید خوشحال باشی که داره ختم بخیر می‌شه همه‌چی. ناشکری نکن. ممنون باش از زری و بی‌بی که با تجربشون تونستن یادتون بدن شیرازه‌ی زندگی رو درست کنید. بابا تو آخه همیشه راهنما و مشاور من بودی، الان انگار رد دادی خودت... _گیج‌ترم کردی. باید فکر کنم. به همه چیز. ترانه تکه‌ای نان سنگک را برداشت و لقمه‌ی کوچکی برای ریحانه گرفت. دستش را دراز کرد و با لبخند گفت: _خیلی وقت نداریا، آخر هفته همه خونه‌ی عمو دعوتیم. حتی شما... کاش تا اون موقع بتونی اوضاع رو روبه‌راه کنی تا دشمن شاد نشی. _دشمن شاد؟ چشمکی زد و با نیش باز گفت: _طاها دیگه... ریحانه لقمه را گرفت و جواب داد: _اون هیچ‌وقت دشمن کسی نبوده. غیبت بیخود نکن. _والا با اون خاطره‌ی نصفه کاره که تو برامون گفتی و گذاشتیمون توی بهت، من فقط همین برداشت رو کردم. _جدا؟ مگه تا کجا برات گفتم؟ _گمونم رفتنت از مغازه ی عمو و... _آهان! پس تا تهش رو نشنیدی که میگی دشمنه پسرعمو _من سراپاگوشم... ... 📨 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
💌 روزهای آرام رزق است... ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
📚💌📚💌📚 📕 ❤️‍🩹 ✍ 📘این کتاب،خاطرات و روایت‌های ۶۴نفر از بانوان اندیمشکی درباره فعالیت‌شان در بخش رخت‌شویی البسه رزمندگان دفاع مقدس است. 📙کتاب قصد دارد به تاریخ زیربنای فرهنگی انقلاب اسلامی بپردازد چرا که توجـــه بـــه این قســـمت تاریخ، به شـــدت مهـــم اســـت و انقلاب اسلامی بـــرای حیات خـــود در عرصه‌های مختلف نیـــاز به فرهنگ موجبـــۀ انقلاب دارد و فرهنـــگ انقلاب تنیده اســـت در تاریـــخش. ✂️بریده‌ای از کتاب خانم‌های رختشویی با وجود همۀ سختی‌ها و دردهایی که دیده‌اند و از نزدیک تکه‌های بدن شهدا را لمس کرده‌اند، روح زینبی دارند و با بیان تمام تلخی‌ها، از شستن لباس رزمنده‌ها به زیبایی یاد می‌کنند. 🟣کتاب حوض خون را انتشارات راهیار، در  ۵۰۴ صفحه منتشر کرده است. 📚 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
♦️📣♦️📣♦️ 📣 🥈مدال نقره‌ی ووشو بر گردن الهه منصوریان 💬 در رقابت‌های فینال ووشو بازی‌های آسیایی هانگژو، الهه منصوریان به مدال نقره رسید. 🇮🇷 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
🌿 یا اباعبدالله ♡ پناهِ هر چه گرفتار و نا امید حس♡ین ع ♥️ ✋🏻 🌿 @yek_hesse_khob 🦋
🌾 💌یا ایّها العَزیز... دلتنگم و دیدار تو درمان من است...🤍 🪴 🌸 @yek_hesse_khob 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 تا چشم کار می‌کند؛ جایِ تو خالی ست... محمدهادی، فلافل‌فروشی بود که خدا برایش شهادت خواست. به‌قول عرفا او ره صدساله را یک‌شبه رفت. پیکرش اکنون در وادی‌السلام قرار دارد و محل زیارت زوار حضرت اباعبدالله(ع) است. @yek_hesse_khob 🆔
💫 تا خدا هست به غم وعده این خانه مَده... 🕊 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💌 خدا آنچه را که بر ما گذشت برایمان جبران می کند... ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
📚💌📚💌📚 📕 💛 ✍ 📘زنان روستای خانوک در روزهای جنگ تحمیلی، با سرپرستی مرحوم حاج زهرا اسدی معروف به کل‌زهرا که بعدها لقب «چریک پیر» از طرف حاج قاسم به او داده شد، با پختن نان به صف پشتیبانی مردمی دفاع مقدس پیوستند. 📕«گردان نانواها» خاطراتی از مردم خانوک دربارهٔ انقلاب اسلامی، پشتیبانی جنگ و شهدای این روستاست. 📗خانوک، چشمه‌سار است؛ این را دهخدا می‌گوید. خانوک به زمینی می‌گویند که همه جای آن چشمه داشته باشد. چشمه بود که کَل‌زهرا، چریک پیرش شد. ✂️بریده ای از کتاب آمار می‌گفت نود نفر در گردان نانوا مشغول بودند. در تمام هشت سال دفاع مقدس هیچکدام از تنورها خاموش نشد و این از پیگیری‌های کل زهرا بود.  📘کتاب گردان نانواها را انتشارات راهیار، در ۱۸۴ صفحه منتشر کرده است. 📚 🦋 @yek_hesse_khob 🆔