یک حس خوب
#لایف_استایل📲 🧑💻عصر دیجیتال ⁉️نکات مثبت اینستاگرام 🔴 همونطور که گفتیم اینستاگرام یه اپلیکیشن خی
#لایف_استایل📲
🧑💻عصر دیجیتال
⁉️نکات مثبت اینستاگرام.
🔴بعضی مزایای اینستاگرام رو توی پستهای قبل گفتیم و اما ادامهش...👇
🟠همونطور که اشاره کردیم، اینستاگرام محل خیلی خوبی برای کسب و کارهای مختلف شده.
🟡 آنلاین شاپها که حتما اسمش به گوشتون خورده، همون مغازههای مجازی هستن که کسب و کارشون کاملا به واسطهی اینستاگرام هست.
🟣و در واقع با این اپلیکیشن، کارشون خیلی راحت شده.
🔵مثلا میتونن با استوری و پستها، مدام با مشتریهاشون ارتباط بگیرن...
#ادامه_دارد...
#سبک_زندگی_مجازی
#قسمت_نهم
#عصر_ارتباطات💻
#اینستاگرام📺
#بلاگر #سلبریتی #شاخ_مجازی
#شبکه_های_مجازی📲
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🆔
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🎞
#کلیپ
آزادی واقعی یعنی چه⁉️
💢آیا مفهوم آزادی این است که هرجایی دلم خواست برم؟
⭕️هرکاری دلم خواست انجام بدم؟
💬سوال مجری:
♦️مگه شما در ژاپن محدودیتی داشتین؟
♦️چرا مسلمان شدین؟
🧕مفهوم آزادی از زبان بانوی تازه مسلمان ژاپنی:
«آزادی واقعی را در بندگی خدا یافتم.»
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
♡
#مشکات💫
می رسد غم های بی پایان به پایان
غم مخور...
#یارب_نظر_تو_برنگردد🕊
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_سوم💌
دستی به صورتش کشید و جواب داد:
_من نمیتونم ریحانه
_چی رو نمیتونی؟
_همهی این چند روز ذهنم درگیر حرفای شوکه کنندهای بود که تو مغازه زدی، آخه مگه میشه؟ ببین... منو تو امروز و دیروز نیست که باهم آشنا شدیم. نکنه از سمت زنعمو، خدایی نکرده اجباری بوده برات؟ بهت حق میدم. شاید من اول باید نظر خودت رو میپرسیدم اما پیش خودم گفتم از سمت خانواده مطرح کردن مزیت داره. حداقلش اینه که حرمت تو به عنوان یه دختر حفظ میشه... یعنی اصلشم همینه؛ اما خدا شاهده که حتی یه درصدم فکرم به این سمت نرفت که ممکنه اذیت بشی یا نخوای.
سرش رو پایین انداخت و همونجوری که با سوییچ توی مشتش بازی میکرد گفت:
_نمیدونم چرا اطمینان داشتم به این مثل معروفه دل به دل راه داره... حالام... نمیخوام که اگه حتی ذرهای ناراضی هستی به قول معروف رای تو رو بزنم! نه... اما اومدم ازت بپرسم که چرا؟ به چه قیمتی؟ هان ریحانه؟
اگه دلم براش تا اونموقع میسوخت حالا کباب بود ترانه. چقدر با خودش کلنجار رفته بوده و چه جاها که نرفته بوده فکرش! خیال میکرد نمیخوامش که آسمون به ریسمون بافتم و نقشه ریختم. انگار همین دیروزه. تلخی یه چیزایی تا ابد زیر زبون آدم باقی میمونه. نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_متاسفانه همهی صحبتهام عین حقیقت بود پسرعمو. من بهانه تراشی نکردم چون در واقع هیچ دروغی نگفتم.
کپ کرد! سوییچ از دستش افتاد روی فرش. خیره نگاهش کرد. با تعلل خم شد و برداشتش. بعد از چند ثانیه مکث و جوری که انگار میخواد جون بکنه پرسید:
_اگه دروغ نیست پس چیه؟ مگه... مگه بچهدار نشدن تا قبل ازدواجم معلوم میشه؟
بندهخدا حتی برای پرسیدنم شرم داشت. نمیدونم اون روز چرا من انقدر رک شده بودم! شاید چون میدونستم باید قال قضیه رو بکنم تا فکرش آزاد بشه. هرچند که از تو داشتم له میشدم.
_گاهی معلوم میشه... حالا که شده.
و یه قطره اشک که حتی حسشم نکرده بودم چکه کرد روی صورتم. دوباره پرسید:
_خب اصلا مگه همه تو تقدیرشون چهار پنج تا بچهی قد و نیم قده؟ حالا عمه که یه عمر دوا درمون کردو بچهدار نشد، چرخ زندگیش نچرخید؟
نمیفهمیدم میخواد منو دلداری بده یا جفتمون رو آروم کنه و امیدوار برای ادامه دادن بحث ازدواج. دهن باز کردم و تند گفتم:
_چرخ زندگیش چرخید اما شوهرش سرش هوو آورد.
انگار یهو بادش خالی شد. وا رفت و دست کشید به چشمش.
_ببین ریحانه، به همین شیرین کام قسم، به این خدایی که شاهده کلام بین مادوتاست، من اگر اینجا نشستم و میخوام دوباره پیشنهادم رو مطرح کنم و ایندفعه به خودت بگم، تا ته همه چیز رو ده بار تو مخیلهام رفتم و برگشتم. مطمئنم که دوباره پا پیش گذاشتم. برام مهم نیست. نه که نباشهها نه! اما خدا بزرگه هزار تا راه هست واسه عیالوار شدن. علم هر روز پیشرفت میکنه بالاخره یا اصلا نه؟ بچههای پرورشگاهی، آدم گناه نمیکنه که یکیشون رو بزرگ کنه. تو فکرات رو بکن و بله رو بده، باقیش رو میسپاریم به خدا. مگه اینهمه دختر و پسری که با عشق پای سفرهی عقد میشینن از آیندشون خبر دارن؟ خیال کن که توام چیزی نمیدونی.
چادرم را توی دستم فشار دادم. حرفاش قشنگ بود اما میشد فهمید که از روی عاشقیه و یا ترحم! تند گفتم:
_ ولی من با همهی اونا این فرق رو دارم که میدونم چی میشه. آره خدا بزرگه... ولی زندگی اونی نیست که شما توی مخیلهت دیدی. واقعیت همیشه تلخه. چرا نمیفهمی؟ تو تنها پسره عمویی... کسی چه میدونه پس فردا چی پیش میاد. ده سال بعد که خانوادت نشستن زیر پات تا نوهدار بشن اونوقت منم میشم یکی عین عمهی بدبختم...
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
💌
صبح با دست های قشنگش
روی تاریکی شب نور میپاشد
پر نور باشی...
#سرصبحے ☀️
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
11.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🎞
#کلیپ
💟پروفسور مریم رزاقی آذر
🔴بدون تعارف با پزشک خانم ایرانیِ وطن دوستی که چند روز قبل به عنوان برترین پزشک غددکودکان در جهان انتخاب شد.
#بانوی_ایرانی 🇮🇷
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
♦️📣♦️📣♦️
#خبر 📣
♦️اهتزاز همزمان دو پرچم ایران در بازیهای آسیایی هانگژو 🇮🇷
🔴ملیکا امیدوند و زهرا باقری به ترتيب مدال برنز 🥉و نقره🥈کوراش وزن ۸۷- را به دست آوردند.
#بانوی_ایرانی 🇮🇷
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
💍💕
🤎 یاد بگیر خشمت رو مدیریت کنی
💟 توی بحث با همسرت ، کنایه نزن😏 فریاد نزن🗣 بی محلی نکن 😒 خشونت به خرج نده 😡
💌 هر کدوم از این کارها رو بکنی، یعنی ناتوانی تو مدیریت خشمت 🤕
و این بَده 🫠
#سپیدبخت💌
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
♡
#مشکات💫
ما را به دعا کاش نسازند فراموش
رندان سحرخیز که صاحب نفسانند...
#یارب_نظر_تو_برنگردد🕊
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_چهارم💌
طاها ناراحت بود. انگار شنیدن واقعیتهایی که تو تمام چند روز گذشته از زیر بارش شونه خالی کرده و فرار میکرد؛ حالا بیشتر باعث ناراحتیش شده بود. برگشت توی جوابم گفت:
_یعنی منو اینجور آدمی فرض کردی؟ مثل کریم آقا؟!
_من فقط مثال زدم...
نفس عمیقی کشید:
_من حتی با همین مساله هم که زیادی بزرگش کردی، کنار میام چون... چون...
نجابت کرد و نگفت چون دوستم داره! خیره نشد توی چشمم تا دلم رو ببره. هیچوقت ازین کارا نکرده بود. مرد بود. همین که خانوادش رو فرستاده بود جلو، یعنی آدم حسابی بود تو ذهن من حداقل.
دید که ساکتم، بازم خودش سکوت رو شکست:
_لااقل یکم فکر کن. زمان بده... بذار از همه طرف بسنجیم. چرا این همه عجله؟
_چون میخواستم تا قبل از اینکه رسمی بیاین خواستگاری همه چیز رو بدونی. برام مهم بود که عجله کردم.
به ضرب بلند شد و گفت:
_خیله خب. گفتنیا رو هم شما گفتی و هم من. حالا بهتره یهو همه چیزو خراب نکنیم. فرصت زیاده...
انقدر از زیر چادر ناخنم را توی گوشت دستم فرو کرده بودم که شک نداشتم کبود شده. میخواست بره که گفتم:
_من فکرام رو کردم پسرعمو.
منتظر ایستاد تا کلامم کامل بشه:
_ما به درد هم نمیخوریم.
باید رک میشدم تا بفهمه میخوام دل بکنه. نه؟ دوست داشتن که فقط به وصال نیست ترانه... یه وقتایی همین که بگذری هم عمق احساست رو، رو کردی! من از طاها گذشتم؛ و انقدر مصر بودم که حتی نتونستم آیندهای رو تصور کنم باهاش. دور تخیلاتم رو هم خط قرمز کشیدم. من ناقص بودم ولی اون چیزی کم نداشت. میتونست خیلی زود یکی رو پیدا کنه صد درجه بهتر از من... نباید رو حساب احساس دخترونم آیندش رو تباه میکردم. لکنت گرفته بود انگار.
_اما من...
_تو رو به روح بابام بس کن. من دیگه طاقت دور خودم چرخیدن رو ندارم. غصهی خودم کم نیست. نذار نقل زبون اینو اون بشیم. برو پسرعمو. مطمئن باش بیرون از این خونه، بخت بهتری منتظرته...
فقط یه لحظه نگاهم کرد. هیچوقت نتونستم حلاجی کنم معنیش رو...
بعدم رفت. یعنی هولش دادم دیگه با حرفام. چشم تار شده از اشکم به چایی از دهن افتادهای بود که حتی بهش دستم نزد و قندون پر قندی که انگار بهم دهن کجی میکرد. صدای قدمهای خانمجان که توی راه پله پیچید، فهمیدم زندگی به روال عادی باید برگرده...
اون روز که گذشت یکی دوبار دیگه هم غیر مستقیم و دورادور پیغام فرستاده بود که پای همهچی میمونه و بهتره بیشتر فکر کنم اما خانمجانم موافق نبود که کات نکنیم همین اول کار... میگفت جوانه و خاطرخواه شده، سرش باد داره. پسفردا که دید هم سن و سالهاش دست بچه هاشونو گرفتن، اونوقت فیلش یاد هندستون میکنه. خب حقم داره! نمیشه زور گفت که... منتها الان عقلش نمیرسه.
و اینجوری شد که پروندهی دوست داشتن ما همون اول کار بسته شد!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔