💟
#خبر 📣
🟡 تاریخسازی تیم ملی بسکتبال دختران زیر ۱۶ سال
🏀تیم ملی بسکتبال دختران زیر ۱۶ سال ایران در بازی نهایی جام آسیا با نتیجۀ ۶۰ به ۸۳ به فیلیپین باخت. دختران ایران برای اولینبار در تاریخ بسکتبال زنان کشور در آسیا نایبقهرمان شدند.🥈
#بانوان_موفق🇮🇷
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕✂️📙✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پانزدهم 💌
میخواست صحبت کند. باید سبک میشد. وگرنه از تو منفجر میشد. زری خانم پرسید:
_چه قولی؟ نه انگار واقعا یه چیزی شده که فقط خودت خبر داری. حال شوهرت خوبه؟
دقیقا از تنها چیزی که مطمئن بود همین خوب نبودن حال ارشیا بود. انقدر موج منفی برای خودش فرستاده و فکر و خیالهای عجیب و غریب کرده بود که تا خرخره پر شده بود. سرش مثل فرفره رنگیهای کوچک دوران بچگی پیچ و تاب میخورد. چیزی توی معدهاش میجوشید و حجمی از غذای نخورده را انگار مدام بالا و پایین میفرستاد. بوی غذایی که روی گاز بود و توی فضای نقلی آشپزخانه میپیچید هم تمام سرش را پر کرده بود. از هزار طرف تحت فشار بود بدون هیچ آرامبخشی. هرچند دلش نمیخواست اما یکدفعه مجبور شد سمت دستشویی بدود و یک دل ناسیر بالا بیاورد.
کاش میتوانست بلاتکلیفی و غمهای تلنبار شدهی سر دلش را عق بزند. فقط همین حال و روز جدید را کم داشت. صورتش را که شست، خودش هم از دیدن چهرهی رنجورش توی آینه وحشت کرد. به این فکر کرد که چه فامیلی خوبی دارد. رنجبر... همهی رنجها سهم او بود و بس. در را که باز کرد زری خانم لیوان به دست ایستاده بود. خوشبحال ترانه که لااقل مادر دومی داشت.
_بیا عزیزم یه قلوپ ازین شربت بخور حالت رو جا میاره.
با تمام ناتوانی لیوان را گرفت. زیرلب تشکر کرد و همانطور ایستاده، شیرینیاش را کمی مزه کرد.
_چرا نمیشینی دخترم؟
گوشهی شالش را روی صورت خیسش کشید و نالید:
_همه عمرم نشستم که حالا زندگیم فلج شده. دلم میخواد یه وقتایی انقدر وایسم تا بهم ثابت شه هنوز زندهام.
کنار پنجره ایستاد و نگاهش گره خورد به دسته عزاداری. انگار کوبش طبلها درست به قلب او وصل بود. خدایا باید خوشحال میبود یا ناراحت؟ دوباره هوس نذری کرده بود. قطره اشک سمجی از گوشه چشمش رد شد و روی دستش افتاد.
انقدر گریه کرده و جیغ کشیده بود که همه کلافه شده بودند. به قول خانمجان به زمین و زمان بند نبود. حتی دفتردار بچه را چپ چپ نگاه میکرد.
ارشیا عصبی شده بود و این از فک منقبض شده و پای راستش که روی سنگ مرمرها ضرب گرفته بود معلوم بود. فریبا هرچه بیشتر برای آرام کردنش سعی میکرد کمتر موفق میشد. ریحانه معنی اینهمه نگاه رد و بدل شده را نمیفهمید. خب هر بچهای گریه میکرد. حتی سر سفره عقد!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌
مرا ببخش که یادم میرود گاهی
خدایی دارم
مهربانتر از همه ...
سلام یه حس خوبی ها😍
امروزتون نوربارون💫
#یک_حس_خوب 🦋
#سر_صبحی☀️
@yek_hesse_khob 🌹
♡
💎 بانوی با شخصیت
🙏بهتره همیشه رفتار محترمانه داشته باشیم.
البته قطعا میشه در مورد چیزهایی که ناراحتت میکنه هم حرف بزنی😊
ولی یادت باشه، بدون توهین کردن، بدون مزاحمت و بدون عصبانیت...
خوب رفتار کردن هم مثل کارهای مهم دیگه، تمرین و تلاش میخواد👌
#یک_حس_خوب 🦋
#بانوی_باوقار ❣
@yek_hesse_khob 🌹
10.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞📽
🤔چرا مردم ایران، اسلام رو پذیرفتن؟
💢در کنار همه دلایلی که برای مسلمون شدن ایرانیها آورده میشه، باید این رو در نظر بگیریم که نظام معرفتی مردم این سرزمین پیش از پذیرفتن اسلام هم مومنانه بوده؛ حالا این یعنی چی؟
⭕️برای روشن این موضوع، کلیپ رو ببینید
چون به نظام معرفت ایرانیها پرداخته شده.
#اسلام☀️
#ایران🇮🇷
#یڪ_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
💕💍
انتقاد کردنِ بیدلیل خوبه؟!🤔🙄
اگر انتقادت بهجا و در فرصت مناسب باشه، حتما میتونه باعث پیشرفت تو و همسرت بشه👌
اما گاهی حواسمون نیست و به اسم انتقاد، طرف مقابل رو کاملا تخریب میکنیم!🤕
یعنی عملا تیشه زدیم به ریشه زندگیمون🪓
هر چیزی اصول خودش رو داره😉
#یک_حس_خوب 🦋
#سپیدبخت💍
@yek_hesse_khob 🌹
#آقای_ابا_عبدالله🖤
💫راه را باز نمایید محرم آمد
دم بگیرید که هنگامه ماتم آمد
دست بر سینه نهاده همه تعظیم کنید
مادری دست به پهلو, کمری خم آمد💫
#شب_اول_محرم🥀
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕✂️📙✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شانزدهم 💌
فریبا مجبور شده بود با شوهرش بچه را بردارد و بزند بیرون تا آرامش به فضای محضر برگردد یا شاید هم به جان بیقرار ارشیا. بعد از چند دقیقه و همزمان با تمام شدن امضاهای بی سر و ته، با ریحانه تماس گرفته و گفته بود:
_ریحانه جان منتظر ما نمونید که عجیب شانسمون زده امروز. فرنوش رو داریم میبریم پیش دکترش
_چرا؟ بدتر شده؟
_نه تو دلواپس نشو بیخودی. یکم تب داره نگرانم. اینجوری خیالم راحتتره اگه دکتر ببینش. ترسیدم به ارشیا زنگ بزنم والا! گفتم به خودت بگم.
_ترس چرا؟
_بگذریم حالا. ریحانه جونم فقط ببخشید که نشد تو لحظههای قشنگ کنارت باشم.
_این چه حرفیه عزیزم؟ بچه واجبتره. مراقبش باش.
_فدای تو عروس مهربون، خوشبخت بشی ایشالا.
و همین که قطع کرد صدای ارشیا گوشش را پر کرد:
_فریبا بود؟ نمیاد نه؟
نگاهش کرد. این رویا بود یا کابوس؟ بین زمین و آسمان دست و پا میزد. بعدترها جای فریبا میبود یا... با بغض پنهانی که خیلی هم بیدلیل نبود پاسخ داد:
_داره میره دکتر
مطمئن بود چیزی جز نگرانی، لحظهای در سوال بعدی ارشیا پنهان نبود. دقیقا چیزی مثل بغض خودش.
_بچه خوبه؟
_آره فقط میخوان خیالشون راحت بشه
و نفسی که مردانه بیرون فرستاد. متعجب شدنش البته طولی نکشید. ارشیا انگار امضای بند نانوشتهی آخر را شفاهی میخواست. پرسید:
_قول و قرارمون که یادت میمونه، نه؟
دوباره و سهباره از هم فرو پاشید. به چهرهی دلواپس خانمجان و صورت خندان ترانه که نگاه کرد فهمید باید تردیدها را پس و پیش کند. سری به تایید تکان داد. امیدوار بود قطره اشک کوچکی که روی انگشتهای گره خوردهاش چکیده را کسی ندیده باشد.
دستهای چروک خوردهی زری خانم دست سردش را گرفت.
_هیچ وقت انقدر آشوب ندیده بودمت ریحانه جان. چیزی شده؟ نه؟
انگار حساب زمان و مکان از دستش در رفته بود. گفت:
_نباید با وکیلش قرار میذاشتم. ارشیا ناراحته ازم. میگه دودوتای حساب کتاب کاری رو نباید با زن و زندگی جمع کرد.
_حرفش بیحساب نیست
_نیست که دلم آشوب شده، اما باید میفهمیدم چه به سرش اومده یا نه؟ من زنشم. اون خودداره و بروز نمیده ولی منم حق دارم بدونم چه خبره کنار گوشم.
_پرسیدی و نگفت؟
چه سوال سختی بود.در واقع کمترین کاری که میکردند حرف زدن بود. نه او میپرسید و نه ارشیا حرفی میزد.
_نپرسیدم.
_حالا مردت فکر و خیال کرده که بیاعتمادش کردی پیش دوستش؟
_شما که نمیدونید حاج خانم. اون کلا از همکلام شدن من با دوستا و همکاراش متنفره چون...
_حق داره مادر. یه چیزایی خانمجان خدا بیامرزت بهم گفته بود از اخلاق و منش و شرایطش. ندیده و نشناخته نیستم که. شوهرتم بعد از اینهمه وقت زندگی، زنش رو میشناسه. لابد همه حرفش اینه که کاش از خودش میپرسیدی. از دلش در بیار. مرد جماعت، موم دست زنه اگه زن...
هرچند سعی میکرد مثل همیشه محکم بماند و گوش شنیدن باشد فقط؛ اما بغضی که هدیهی سر عقدش بود هنوز بیخ گلویش جا خوش کرده و شاید حالا نیشتر خورده بود که سرتق بازی در میآورد برای سر وا کردن. ناغافل پرید وسط حرفش و گفت:
_اگه زن اجاقش کور نباشه، زن نیست؟
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3