همین که ایشون میگه:
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#رهبرم🌸 #امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_52 تا ظهر یکم جمع و جور کردیم و رفتیم برای نماز وضو گرفتم و اومدم داخل حا
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_53
"ریحانه"
محمد رفت در و باز کرد. منم توی همین فاصله لباسم رو مرتب کردم و به استقبالشون رفتم
صدای خوش و بششون توی راهرو میپیچید و مامان شیرین با دیدنم لبخند گرمی زد
_ سلام خوش اومدید
_ سلام به روی ماهت دخترم،خوبی؟
_ خداروشکر شما صحیح و سالم باشید ماهم خوبیم
_ سلامت باشی عزیزه دلم
مریم کفش هاش رو درآورد و با چشمکی به طرفم اومد
محکم بغلش کردم و آروم زیره گوشش گفتم
_ نگفتی چیزی که..؟
_ نه بابا خیالت راحت چیزی نمیدونه
با همون لبخندم ازش جدا شدم و دعوتشون گردن به سمت پذیرایی
_ خیلی خوش اومدید مامان جون، چیزی میخورید بیارم؟
_ نه مادر نمیخواد زحمت بکشی من که چیزی نمیخورم
سری تکون دادم و محمد هم رفته بود بقیه سالاد رو تموم کنه
_ ماشالله چه بویی راه انداختی ریحانه از پایین ساختمون همه میفهمیدن امشب شام چیه
باهاش شروع کردم به خندیدن و محمد هم دستاش رو شست و اومد کنارمون
_ خب خوبی شیرین بانو؟
_ الحمدلله به خوبی شماها. کار و بار خوبه؟
_ اگر منظورت از کار شرکته... که باید خدمتت عرض کنم هنوز نرفتم اونجا
مشغول صحبت بودن و منم میوه ها رو داخل پیش دستی میچیدم که مریم گفت
_ نمیخواد توضیح بدی دیشب آقا مصطفی همه چیو گفت
_ عه آقا مصطفی رو کجا دیدید؟؟
_ هیچی دیروز شیما اومده بود پیشم دیگه آخر شب هم دستش درد نکنه آقا مصطفی اومد یه سر و جویای کارت شدم که یه چیزایی گفت
_ حالا آخره هفته جاتون خالی نباشه ان شاءالله دارم میرم کرمان
_ راس میگی محمد؟مزار حاج قاسم؟
_ بله دیگه به بچه های پایگاه گفتم فکر کنم جواد هم بیاد
_ وای خوش به حالت محمد اینقدر منم دوس داشتم بیام
_ دیگه حتما حاجی منو تنها کار داشته نمیخواستم خواهرم اونجا باشه
_ واقعا که محمد...
خندهای گرد و اومد کمکم برای میوه ها...
ظرف ها رو جاوی مامان شیرین و مریم گذاشت و منم رفتم آشپزخونه یه سر به برنج بزنم
همه چیو چک که کردم به سمت پذیرایی رفتم ولی با صدای زنگ گوشیم راهم رو کج کردم
_ سلام جانم
_ ریحانه من جای پارک ندارم باید ماشین رو کجا بزارم؟
_ کجایی الان؟
_ جلوی خونتونیم ولی جا نیست
_ وایسا به محمد میگم بیاد پایین صبر کن
گوشی رو قطع کردم و با چشم اشاره زدم که محمد اومد به طرفم
_جان...
_ مامان اینا اومدن ولی امیر میگه پایین جا نیست ماشین بزاره
_ ماشین خودمون رو از پارکینگ بیارم بزاره جای من؟
_ نمیدونم میخوای همین کار و بکن
باشهای گفت و سوئیچ رو برداشت و رفت پایین
منم رفتم پیش مریم نشستم
_ هنوزم دانشگاه میری ریحانه جان؟
_ آره مامان باید چند تا آزمون و ارائه بدم و این ترم تموم میشه
_ به سلامتي
_ سلامت باشید
تقهای به در خورد و بلند شدم...
بابا سلامی گرد و جوابش رو دادم و آروم بغلم کرد
_کم پیدایی وروجک؟!
_ ببخشید کم میرسم بیام
_ حالا بعدا نگا داشتم برات!
با خنده رفت کناری و مامان اومد جلو
چهرهاش فرق کرده بود! قدمی برداشتم و بغلش کردم که متقابلا بغلم کرد
_ دلم براتون تنگ شده بود
لبخندی زد و همراه بابا رفتن پذیرایی و اونطرف گرم سلام و احوالپرسی شدن
امیر با دیدنم اومد یهو بغلم کنه که محمد نزاشت...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_53 "ریحانه" محمد رفت در و باز کرد. منم توی همین فاصله لباسم رو مرتب کردم
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_54
_ خدا آدم رو نصیب داماد نکنه! نمیزاره نزدیک خواهرمون بشیم
_ نگفتم نزدیک نشو ولی یواش بابا
_ آقا جون ریحانه قبل اینکه زن جنابعالی باشه خواهر من بوده هاا
_ بر منکرش لعنت
_ پس چیکار داری چیکار میکنم؟
رفتم وسط حرفشون
_ بابا بیخیال شید جون هرکی دوس دارید
_ مگه نمیبینی به ارتباط من و تو حسودی میکنه
سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم
_ بیا برو امیر برو بگیر بشین
_ چشم خواهر گلم
اینو گفت و با پشت چشمی که نازک کرد پقی زدم زیره خنده
_ واسه چی اینقدر لوسش میکنی؟
_ ولش کن امشب بفهمه دایی شده بیشتر از اینا اذیت میکنه
_ قشنگ معلومه پتانسیل مسئولیت سختی مثل دایی شدن رو نداره
با خنده گفتم
_ برو میوه بزار من برم تدارکات میز شام رو ببینم
با رفتنش منم برگشتم سمت اشپزخونه
یه چند دقیقهای مشغول بودم و با دیدن مریم گفتم
_ جانم چیزی احتیاج داری؟
_ نه اومدم برای شام کمکت کنم
_ دستت درد نکنه پس بشقاب های رو اُپن رو باید ببری بچینی. تو چرا درهمی؟چیزی شده؟
سرش و گرفت بالا
_ نه بابا چیزی نشده
_ خب بگو بهم...
_ باز بحث ازدواج من شد دوباره
_ فعلا چیزی نمیگم ولی مفصل درموردش میخوام باهات حرف بزنم
_ توروخدا بیخیال ریحانه من همینجوری خوبم
_ نه عزیزم خوب نیستی، تظاهر به خوبی میکنی
_ تو دیگه پرا این حرف و میزنی؟؟!
_ چون میشناسمت میگم حالا بزار بعدا باهم حرف میزنیم
اومد حرفی بزنه که مامان آروم به سمت اشپزخونه قدم برمیداشت
مریم گفت
_من برم اینارو بچینم شما راحت باشید
با چشماش اشپزخونه رو براندازی میکرد
_ از اون موقع که اومده بودم تغییر دکوراسیون دادی
_ خوب شده یا بد؟
_ نه سلیقهات خوبه... آشپزخونه رو قشنگ چیدی
به کابینت تکیه زدم تا چشمش چرخید و افتاد رو من
یه قدم به سمتم برداشت و دست کرد داخل جیبش و جعبه کوچیک قرمزی بیرون آورد
_ نمیخواستم اینو الان بدم ولی خب دیدم تا تنهاییم فرصت خوبیه
_ این چیه؟
دست گذاشت روی شکمم و لبخندی زد که تاحالا روی صورتش ندیده بودم
_ کادو برای وجود این کوچولوعه!
از حرفش متعجب موندم
کی گفته بود بهش؟ چرا رفتارش عوض شده بود؟ از تعجب یه تای ابروم بالا پرید
_ چی فکر کردی؟بالاخره منم مادرم میفهمم یه سری چیزا رو.. از همون روزا که امیر میگفت حالت خوش نیست و زیاد حالت تهوع داری حدس زدم خبرایی باشه
_ بابا هم میدونه؟
_ نخواستم سورپرایزت خراب بشه برای همین نگفتم. بنظرت زود اقدام نکردید؟
_ چرا اینو میگی؟
_ خب آخه هنوز یک سال نگذشته از ازدواجتون
_ وقتی دیدیم شرایط بود...
_ با همه اینا بازم مادر خوبی میشی
از داخل جعبه گردنبندی بیرون آورد
_ اینو یادته؟
دقیق نگاهش کردم
_ بچه که بودی همیشه گردنم بود ولی وقتی دیدم داری خرابش میکنی دیگه ننداختمش تا یه روزی بدم به خودت
قشنگ بود و ظریف!
از دستش گرفتم و نگاهی به زیباییش انداختم
توی دلم با خودم فکر میکردم برم جلو و از خوشحالی بغلش کنم
ولی گفتم شاید مثل همیشه رفتار کنه!
توی این افکارات بودم که خودش پیش دستی کرد و من رو به سمت خودش کشوند..!
آغوش مادرم برام غریبه بود اما اون لحظه... گرمای وجودش اینقدر حالم رو خوب میکرد که بغضم گرفت...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste
‹💔🌿›
#شهیدانه
آنچهزدمبهسینهخودسنگکربلاست
قدرتمامعمردلمتنگکربلاست:)
#لیلة_الشهدا✨
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
🌙🔴🌍سالها قبل، محمود درویش شاعر نامدار فلسطینی شعر زیبایی برای وصف #غزه سرود:
اگر از تو درباره غزه پرسیدند
بگو به آنها در آنجا شهیدی است
که شهیدی آن را حمل می کند
و شهیدی از وی عکس میگیرد
و شهیدی او را بدرقه می کند
و شهیدی بر وی نماز می خواند...
#فلسطین
#بیمارستان_المعمدانی
@YekAsheghaneAheste
ایخدایادمراازشھدادورنڪن
هرشب¹⁰صلواتهدیهبهروحمطھر
یڪیازشھداداریم..:)
هدیهمتعلقبهشھیدوالامقام:
شھدا؎فلسطین🕊
30.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 بسمِ اللهِ قاصمِ الجَبّارین - این نامه ای ست از یک سرباز ایرانی
🎙 کربلایی سیدرضا نریمانی
🟢 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حاج_قاسم #فلسطین
@YekAsheghaneAheste