eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
همین که ایشون میگه: دوست دارم دوست دارم دوست دارم. 🌸 @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_52 تا ظهر یکم جمع و جور کردیم و رفتیم برای نماز وضو گرفتم و اومدم داخل حا
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ "ریحانه" محمد رفت در و باز کرد. منم توی همین فاصله لباسم رو مرتب کردم و به استقبالشون رفتم صدای خوش و بششون توی راهرو می‌پیچید و مامان شیرین با دیدنم لبخند گرمی زد _ سلام خوش اومدید _ سلام به روی ماهت دخترم،خوبی؟ _ خداروشکر شما صحیح و سالم باشید ماهم خوبیم _ سلامت باشی عزیزه دلم مریم کفش هاش رو درآورد و با چشمکی به طرفم اومد محکم بغلش کردم و آروم زیره گوشش گفتم _ نگفتی چیزی که..؟ _ نه بابا خیالت راحت چیزی نمیدونه با همون لبخندم ازش جدا شدم و دعوتشون گردن به سمت پذیرایی _ خیلی خوش اومدید مامان جون، چیزی می‌خورید بیارم؟ _ نه مادر نمیخواد زحمت بکشی من که چیزی نمیخورم سری تکون دادم و محمد هم رفته بود بقیه سالاد رو تموم کنه _ ماشالله چه بویی راه انداختی ریحانه از پایین ساختمون همه میفهمیدن امشب شام چیه باهاش شروع کردم به خندیدن و محمد هم دستاش رو شست و اومد کنارمون _ خب خوبی شیرین بانو؟ _ الحمدلله به خوبی شماها. کار و بار خوبه؟ _ اگر منظورت از کار شرکته... که باید خدمتت عرض کنم هنوز نرفتم اونجا مشغول صحبت بودن و منم میوه ها رو داخل پیش دستی میچیدم که مریم گفت _ نمیخواد توضیح بدی دیشب آقا مصطفی همه چیو گفت _ عه آقا مصطفی رو کجا دیدید؟؟ _ هیچی دیروز شیما اومده بود پیشم دیگه آخر شب هم دستش درد نکنه آقا مصطفی اومد یه سر و جویای کارت شدم که یه چیزایی گفت _ حالا آخره هفته جاتون خالی نباشه ان شاءالله دارم میرم کرمان _ راس میگی محمد؟مزار حاج قاسم؟ _ بله دیگه به بچه های پایگاه گفتم فکر کنم جواد هم بیاد _ وای خوش به حالت محمد اینقدر منم دوس داشتم بیام _ دیگه حتما حاجی منو تنها کار داشته نمیخواستم خواهرم اونجا باشه _ واقعا که محمد... خنده‌ای گرد و اومد کمکم برای میوه ها... ظرف ها رو جاوی مامان شیرین و مریم گذاشت و منم رفتم آشپزخونه یه سر به برنج بزنم همه چیو چک که کردم به سمت پذیرایی رفتم ولی با صدای زنگ گوشیم راهم رو کج کردم _ سلام جانم _ ریحانه من جای پارک ندارم باید ماشین رو کجا بزارم؟ _ کجایی الان؟ _ جلوی خونتونیم ولی جا نیست _ وایسا به محمد میگم بیاد پایین صبر کن گوشی رو قطع کردم و با چشم اشاره زدم که محمد اومد به طرفم _جان... _ مامان اینا اومدن ولی امیر میگه پایین جا نیست ماشین بزاره _ ماشین خودمون رو از پارکینگ بیارم بزاره جای من؟ _ نمیدونم میخوای همین کار و بکن باشه‌ای گفت و سوئیچ رو برداشت و رفت پایین منم رفتم پیش مریم نشستم _ هنوزم دانشگاه میری ریحانه جان؟ _ آره مامان باید چند تا آزمون و ارائه بدم و این ترم تموم میشه _ به سلامتي _ سلامت باشید تقه‌ای به در خورد و بلند شدم... بابا سلامی گرد و جوابش رو دادم و آروم بغلم کرد _کم پیدایی وروجک؟! _ ببخشید کم میرسم بیام _ حالا بعدا نگا داشتم برات! با خنده رفت کناری و مامان اومد جلو چهره‌اش فرق کرده بود! قدمی برداشتم و بغلش کردم که متقابلا بغلم کرد _ دلم براتون تنگ شده بود لبخندی زد و همراه بابا رفتن پذیرایی و اونطرف گرم سلام و احوالپرسی شدن امیر با دیدنم اومد یهو بغلم کنه که محمد نزاشت... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_53 "ریحانه" محمد رفت در و باز کرد. منم توی همین فاصله لباسم رو مرتب کردم
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ _ خدا آدم رو نصیب داماد نکنه! نمیزاره نزدیک خواهرمون بشیم _ نگفتم نزدیک نشو ولی یواش بابا _ آقا جون ریحانه قبل اینکه زن جنابعالی باشه خواهر من بوده هاا _ بر منکرش لعنت _ پس چیکار داری چیکار میکنم؟ رفتم وسط حرفشون _ بابا بیخیال شید جون هرکی دوس دارید _ مگه نمیبینی به ارتباط من و تو حسودی میکنه سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم _ بیا برو امیر برو بگیر بشین _ چشم خواهر گلم اینو گفت و با پشت چشمی که نازک کرد پقی زدم زیره خنده _ واسه چی اینقدر لوسش میکنی؟ _ ولش کن امشب بفهمه دایی شده بیشتر از اینا اذیت میکنه _ قشنگ معلومه پتانسیل مسئولیت سختی مثل دایی شدن رو نداره با خنده گفتم _ برو میوه بزار من برم تدارکات میز شام رو ببینم با رفتنش منم برگشتم سمت اشپزخونه یه چند دقیقه‌ای مشغول بودم و با دیدن مریم گفتم _ جانم چیزی احتیاج داری؟ _ نه اومدم برای شام کمکت کنم _ دستت درد نکنه پس بشقاب های رو اُپن رو باید ببری بچینی. تو چرا درهمی؟چیزی شده؟ سرش و گرفت بالا _ نه بابا چیزی نشده _ خب بگو بهم... _ باز بحث ازدواج من شد دوباره _ فعلا چیزی نمیگم ولی مفصل درموردش میخوام باهات حرف بزنم _ توروخدا بیخیال ریحانه من همینجوری خوبم _ نه عزیزم خوب نیستی، تظاهر به خوبی میکنی _ تو دیگه پرا این حرف و میزنی؟؟! _ چون میشناسمت میگم حالا بزار بعدا باهم حرف میزنیم اومد حرفی بزنه که مامان آروم به سمت اشپزخونه قدم برمیداشت مریم گفت _من برم اینارو بچینم شما راحت باشید با چشماش اشپزخونه رو براندازی میکرد _ از اون موقع که اومده بودم تغییر دکوراسیون دادی _ خوب شده یا بد؟ _ نه سلیقه‌ات خوبه... آشپزخونه رو قشنگ چیدی به کابینت تکیه زدم تا چشمش چرخید و افتاد رو من یه قدم به سمتم برداشت و دست کرد داخل جیبش و جعبه کوچیک قرمزی بیرون آورد _ نمیخواستم اینو الان بدم ولی خب دیدم تا تنهاییم فرصت خوبیه _ این چیه؟ دست گذاشت روی شکمم و لبخندی زد که تاحالا روی صورتش ندیده بودم _ کادو برای وجود این کوچولوعه! از حرفش متعجب موندم کی گفته بود بهش؟ چرا رفتارش عوض شده بود؟ از تعجب یه تای ابروم بالا پرید _ چی فکر کردی؟بالاخره منم مادرم میفهمم یه سری چیزا رو.. از همون روزا که امیر میگفت حالت خوش نیست و زیاد حالت تهوع داری حدس زدم خبرایی باشه _ بابا هم میدونه؟ _ نخواستم سورپرایزت خراب بشه برای همین نگفتم. بنظرت زود اقدام نکردید؟ _ چرا اینو میگی؟ _ خب آخه هنوز یک سال نگذشته از ازدواجتون _ وقتی دیدیم شرایط بود... _ با همه اینا بازم مادر خوبی میشی از داخل جعبه گردنبندی بیرون آورد _ اینو یادته؟ دقیق نگاهش کردم _ بچه که بودی همیشه گردنم بود ولی وقتی دیدم داری خرابش میکنی دیگه ننداختمش تا یه روزی بدم به خودت قشنگ بود و ظریف! از دستش گرفتم و نگاهی به زیباییش انداختم توی دلم با خودم فکر میکردم برم جلو و از خوشحالی بغلش کنم ولی گفتم شاید مثل همیشه رفتار کنه! توی این افکارات بودم که خودش پیش دستی کرد و من رو به سمت خودش کشوند..! آغوش مادرم برام غریبه بود اما اون لحظه... گرمای وجودش اینقدر حالم رو خوب میکرد که بغضم گرفت... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
‹💔🌿› آنچه‌زدم‌به‌سینه‌خودسنگ‌کربلاست قدرتمام‌عمردلم‌تنگ‌کربلاست:) @YekAsheghaneAheste
🌙🔴🌍‏سالها قبل، محمود درویش شاعر نامدار فلسطینی شعر زیبایی برای وصف ‎ سرود: اگر از تو درباره غزه پرسیدند بگو به آنها در آنجا شهیدی است که شهیدی آن را حمل می کند و شهیدی از وی عکس میگیرد و شهیدی او را بدرقه می کند و شهیدی بر وی نماز می خواند... @YekAsheghaneAheste
حیف شد کاش دخترا رو هم داوطلبانه میبردن جنگ🗿
ای‌خدا‌یاد‌مرا‌از‌شھدا‌‌دور‌نڪن هرشب‌¹⁰صلوات‌هدیه‌به‌روح‌مطھر ‌یڪی‌ازشھدا‌داریم..:) هدیه‌متعلق‌به‌شھید‌والا‌مقام: شھدا؎فلسطین🕊
30.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 بسمِ اللهِ قاصمِ الجَبّارین - این نامه ای ست از یک سرباز ایرانی 🎙 کربلایی سیدرضا نریمانی 🟢 @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا