eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
هر كه "حسن" را در بقيع زيارت كند خداوند در آن روزى كه پاها مى‌لرزد پاى او را بر صراط استوار گرداند. -حضرت‌محمّد(ص)- ˹ @YekAsheghaneAheste ˼
توی‌²³‌سالگیش...(:🌿 به‌جایی‌رسید‌ڪه‌دشمن⁦🖇️⁩ میترسید‌از‌مقابله⁦⛓️⁩ باهاش‌دست‌به‌ترورش‌زد🥀 @YekAsheghaneAheste
«❤️‍🩹🪴» آقای‌اباعبدالله.. میدونی‌چیه‌ از‌یه‌جا‌بعد‌دیگه‌فقط‌دلتنگی‌میمونه‌برا‌یه‌نوکر فقط‌تنها‌حرفی‌که‌میتونه‌بزنه‌اینکه‌که‌بگه: من‌دلم‌برات‌تنگ‌شده :) ❤️‍🩹¦↫ 🪴¦↫ @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_218 "ریحانه" دو شبی میشه که خونه جو عجیبی داره... هیچکس با هیچکس حرف نمیز
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ رفتم جلو در و قبل اینکه در بزنم با صدایی برگشتم عقب... از دیدن زهرا هم جا خوردم هم خوشحال شدم _ فک کنم زود اومدیم _ نه خاله شیرین یکم دست تنهاس خوب شد الان اومدیم یکم کمک میکنیم زهرا دستش رو به سمت زنگ برد که در خودش باز شد و تو کمتر از چند ثانیه محمد نمایان شد! چشمام و درشت کردم... نمیدونم چی تو صورتم دید که اونم از تعجب داشت نگاه می‌کرد به خودش اومد و سریع سرش رو انداخت پایین... یا خدا چرا اینطوری میکنم من؟؟ انکار ندید بدیدم اینجور زل میزنم به پسر مردم دلم میخواست یدونه بزنم تو سره خودم ولی فعلا دست نگه داشتم با صداش حواسم رو جمع کردم _ سلام خیلی خوش اومدید _ خوبید آقا محمد؟خیلی زود که نیومدیم؟ _ الحمدلله خوبیم زود نیست یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه...بفرمایید داخل زهرا با لبخندی جلو تر از من وارد شد و بعدم من رفتم تو حیاط برگشت عقب و گفت _ با اجازتون من برم دیگه بقیه‌اش با شما _ باشه به سلامت تو تمام صحبت های بین زهرا و محمد من انگار لال بودم که فقط به یه نقطه خیره و حرف ها رو میشنیدم! وقتی رفت تازه به خودم اومدم و همراه با زهرا داخل شدم شیرین خانم به استقبالمون اومد بعد از اینکه لباسامو عوض کردم رفتم تو چیدن استکان داخل سینی و گذاشتن شیرینی داخل ظرف مخصوص کمک کردم . . ساعت حوالی ۱۹ بود و یکی یکی مهمون ها داشتن میرفتن گوشی تو جیبم رو ویبره رفت گه برش داشتم و با دیدن شماره ناشناسی با تردید جواب دادم _ سلام بفرمائید _ سلام ریحانه...منم بنیامین _ شماره منو از کجا اووردی؟ _ از خاله گرفتم...کجایی؟ _ چطور؟چیزی شده؟ _ قرار بود هم رو ببینیم یادت رفته؟ _ نه یادم هست فقط من کارم اینجا تموم نشده...تموم شد بهت زنگ میزنم _ بیام دنبالت؟ _ نه خودم ماشین آوردم کاری نداری؟ _ نه برو به کارات برس فعلا... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_219 رفتم جلو در و قبل اینکه در بزنم با صدایی برگشتم عقب... از دیدن زهرا هم
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ رفتم آشپزخونه و چند تا از خانم های دیگه مشغول جمع کردن بودن کنار شیرین خانم وایسادم _ کاری مونده انجام بدم؟ _ نه عزیزم فقط یه سینی چایی بین اینایی که نشستن بچرخونید کاری نیست دیگه چشمی گفتم و داخل سینی چند تا استکان گذاشتم و پر از چایی کردمشون چهارتا خانم چادری آخر سالن نشسته بودن و گرم صحبت بودن که با اومدنم حرفشون رو قطع کردن و با لبخند بهم نگاه کردن _ دست شما درد نکنه زیبا خانم _ نوش جونتون _ شما عروس شیرین خانم هستید؟ نیم نگاهی به خانمی که این سوال رو پرسیده بود انداختم ضربات قلبم رفت بالا و دستم شروع کرد لرزیدن... آب گلوم و قورت دادم و سعی کردم با لبخندی ساختگی خودم و کنترل کنم _ نه دوست زهرا جان هستم اومدم امروز کمک کنم _ اهان موفق باشی _ سلامت باشید برگشتم سمت آشپزخونه و سینی رو گذاشتم رو میز یه سوال ساده بود و هُل کردن نداشت پس چِم بود؟! کاش میگفتم تفاوت دنیاها مانع این امر میشه.. پوفی کشیدم که زهرا اومد پیشم _ چیه؟خوبی؟ _ آره خوبم ...اینجا چقدر دیگه مونده؟ _ نمیدونم ولی کسی نیست دیگه بزار بپرسم بگم بهت سرس تکون دادم و رفت پیش شیرین خانم که در حال صحبت کردن بود گوشیم زنگ خورد و با دیدن اسم سعید اتصال تماس رو زدم _ سلام جانم _ کجایی ریحانه؟ _ جایی دعوت بودم اومدم _ فلشم رو لازم دارم _ خب من که الان خونه نیستم _ کِی میری خونه؟بگو بیام ازت بگیرم _ بزار رسیدم خبرت میکنم گوشی رو که قطع کردم زهرا گفت _ کاری نیست دیگه اکر میخوای جایی بری برو _ تو چجوری میری خونه؟ _ من بابام نیاد دنبالم تو برو باشه‌ای گفتم و رفتم مانتوم رو پوشیدم از در رفتم بیرون و با شیرین خانم خداحافظی کردم _ دستت درد دخترم خیلی زحمت کشیدی اجرت با حضرت زهرا _ کاری نکردم که...با اجازتون من برم _ برو در پناه خدا سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم . تو پارک قدم میزدم و دنبال بنیامین میگشتم گوشی زنگ خورد که سریع جواب دادم _ من رسیدم تو کجایی؟ _ دیدمت الان میام پیشت طولی نکشید که بعد از قطع کردن تلفن بنیامین با قدم هایی بلند به سمتم میومد... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
متعجب مشو از من که چرا گیر توام شکر چای شما حکم نمک را دارد ... 💔 🧕🏼 ˹ @YekAsheghaneAheste ˼
بچه کوچیکا رو دیدید؟ از بابا و مامانش بترسه،باز به همونا پناه میبره! دور و بر پاشون میپیچه،میگه:مامان! چرا؟چون ته دلش به پدرمادرش ایمان داره ایت الله بهجت می‌فرمایند: اونقدری که بچه به پدرمادرش ایمان داره ما به خدا ایمان داشتیم،کارمون درست میشد.. میبینید بچه‌ها چقدر راحتن؟ نگران فرداش نیست! ایمان داره ... @YekAsheghaneAheste
آری شکستند و شکستند و شکستند هم حرمتش را هم دلش را هم...بماند💔 @YekAsheghaneAheste