eitaa logo
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
669 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
14 فایل
این کانال راهیان نور است روایتگرِ. هشت سال دفاع مقدس؛ سیره شهدا و فرماندهان؛ آزادگان؛ مدافعان حرم ؛ راهیان نور؛ جبهه مقاومت؛ گام تمدن ساز، روایت پیشرفت، جهاد تبیین امام و رهبری می باشد مطالب خود را ارسال بفرمایید آی دی ادمین: @Yousefiravi کپی آزاد 🤲
مشاهده در ایتا
دانلود
📷 تصرّف در روزهای آغازین تجاوز ارتش عراق به خاک ایران 🔺 خیابان‌های شهر، زیر چکمه‌های سربازان دشمن 🔹 نصب تصاویر صدام بر در و دیوار شهر 🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
21.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 برشی بسیار اثرگذار از مستند «روایت فتح» با صدای شهید آوینی 🔸این فیلم خاطره ها دارد 🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 عملیات شهید گلاب‌بخش ۷ آبانماه ۱۳۵۹ آغازین روزهای جنگ ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ «سعید گلاب بخش» معروف به «محسن چریک» در دوران دفاع مقدس, عملیات بسیار مهم و سرنوشت سازی را طراحی و اجراء می‌کند که طی آن بیش از ۳۵۰ نفر از نیرو‌های دشمن در بخشی از منطقه " سر پل ذهاب " به هلاکت رسیده و ارتفاعات مهمی در این منطقه از چنگ دشمن بعثی خارج می‌شود؛ در پی آن دشمن پاتک سنگینی می زند که در طی آن محسن چریک و همرزمان او در محاصره دشمن قرار می گیرند. آنها دلیرانه، تا آخرین گلوله مقاومت کردند تا اینکه به شهادت رسیدند. نیرو‌های صدامی پیکر مطهر او را با خود به نقطه نامعلومی بردند و تا کنون نیز به میهن اسلامی بازنگشته است. 🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
2.38M
🔴 فوری ، داغ🔻 ✅ تحلیل امروز استاد تبیین جامع درباره حمله ای که رژیم کودک کُش اسرائیل کرد. 🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
راهیان نور غرب کشور @yousefi_ravi
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید #بدونِ_تو_هرگز #قسمت_بیست_وششم (حمله زینبی
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید (جبهه پر از علی بود) روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح … کم خوابی و پر کاری … تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد …من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود … اون می موند و من باز دنبالش … بو می کشیدم کجاست … تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم … هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه … همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه … بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت … داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد … حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه … زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن … این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم … تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد … تو اون اوضاع … یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود … با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد … اما فقط خون بود … چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد … دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار می کرد … - برو بگو یکی دیگه بیاد … بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم … - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ … ادامه دارد 📡https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید
روایتگری در باغ موزه دفاع مقدس همدان دبیرستان های دخترانه منطقه ۲ همدان 🥀https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید
خیلی به او اصرار کردم تا داماد شود. گفت: باشه بی بی، هر چی شما بگویی، فقط می خواهم خانواده ی خوبی باشند و با جبهه رفتن من مشکلی نداشته باشند. گفتم مردم که به چنین فردی زن نمی دهند. گفت: چرا دختر زیاد است که همسر امثال من بشوند، فقط باید بگردی. به همه آن ها بگو من چه شرطی دارم. شرط من این است که آنقدر در جبهه می مانم تا جنگ تمام شود. با این حرف سید حمید، دیگر مادر حرفی از دامادی به او نزد... ‍ 🕊 🥀https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
خیلی به او اصرار کردم تا داماد شود. گفت: باشه بی بی، هر چی شما بگویی، فقط می خواهم خانواده ی خوبی با
شماهم اگر خاطره ای از همرزم شهیدتون دارید یا از شهدا خاطره ای دارید میتونید برامون ارسال کنید، تا در کانال به اشتراک بزاریم🙏🏼🌹
- سوال 👇👇👇 وقتی که مدتی خدا را عبادت می کنم به خودم غرّه می شوم و غرور مرا فرا می گیرد چه باید کرد ؟ جواب 👇👇👇 🔹کسی در جاده ماشینش آتش می گیرد ، کنار می زند و از کسی کپسول آتشنشانی میگیرد و آتش را خاموش می کند . حالا کسی که از طرف کپسول گرفته و آتش را خاموش کرده ، نسبت به او طلبکار است یا بدهکار ؟ بدهکار است . 🔸روایات می گویند : نمازی که شما می خوانید ، این آتش هایی را که برافروخته اید ، خاموش می کند. 🔹وقت نماز فرشته ها می گویند : بلند شوید و با این نماز ، آتش هایی را که برافروخته اید خاموش کنید . پس نماز آتشنشان است . شما وقتی نماز می خوانید ، آتش های خودتان را خاموش می کنید . پس شما هر چه نسبت به خدا نماز می خوانید ، بدهکار تر می شوید . 🔸اگر انسان این حقیقت را بفهمد ، مغرور نمی شود . غرور به خاطر جهل ماست . ما فکر می کنیم با عبادت طلبکار می شویم . در حالیکه ما با عبادت بدهکار می شویم . 🔹البته با عبادت نکردن هم بزهکار و گناهکار می شویم . هر دو صورتش به زیان ماست چه عبادت بکنیم و چه عبادت نکنیم . 🔸عقل می گوید : عبادت کن . چون تو مشکل کم نداری . ما با عبادت ، اشکالات و مشکلات خودمان را حل می کنیم . اگر کسی این را بفهمد ، هیچ گاه احساس غرور نمی کند . فکر میکنیم گره ای از کار خدا باز میکنیم . خیلی ها می گویند : یک نمازی بخوان که به درد خدا بخورد . مگر خدا درد دارد که به دردش بخورد ؟ ما منبع و کانون درد هستیم . ما باید با نماز خواندن دردهای خودمان را دوا کنیم. 🥀https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید #بدونِ_تو_هرگز #قسمت_بیست_وهفتم (جبهه پر ا
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید (طلسم عشق) مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود … سرش رو بلند کرد و گفت … - خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه … شاید با شما معذبه … با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … - برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم … محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش از دور کمرش با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم … علی رو بردن اتاق عمل … و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن … اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب … دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم … از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن … جبهه پر از علی بود … بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم … دل توی دلم نبود … توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم … اما تماس ها به سختی برقرار می شد … کیفیت صدای بد … و کوتاه … برگشتم … از بیمارستان مستقیم به بیمارستان … علی حالش خیلی بهتر شده بود … اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد … به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود … - فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای … اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی  خودش شده بود پرستار علی … نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم … چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه … تازه اونم از این مدل جملات … همونم با وساطت علی بود … خیلی لجم گرفت … آخر به روی علی آوردم … - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ … من نگهش داشتم… تنهایی بزرگش کردم … ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم … باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه … و علی باز هم خندید … اعتراض احمقانه ای بود … وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم … ادامه دارد 📡https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه