◈
✍ #سخــــن_بــــزرگان
🌿 آیــت الله بهجــت (ره) :
در هر حال با خــدا باشید و خــدا را
فراموش نڪنید تا اینڪـہ خودمان،
خودمان را فراموش نکنیم. هر کسی
با هر مرتبهای که دارد اگر از خداوند
و انبیاء و راه انبیاء و اوصیاء دوری
کند، آخرش بههماناندازه دوریاش،
پشیمان خواهد شد و هر کس در هر
مرتبه و هر جا و هر ڪاری باشد، با
نزدیڪ شدن به آنان، آخــر ڪارش
سعـــادت و خوشحــالی است.
#قرآن #احادیث #حدیث
🥀به کانال نهر خَیِّن بپیوندید👇
📡@yousefi_ravi 👈
🌸اعزام مجدد
هنگامه عملیات بود و آتش خمپاره. تدارکات لشکر، برای انتقال مهمات و آذوقه نیروها، تعدادی «قاطر» به خدمت گرفته بود. هنگامی که درارتفاعات، در کنار ستون نیروها بالا میرفتیم، تا سوت خمپاره میآمد قاطرها زودتر از ما خیز میرفتند روی زمین تا ترکش نخورند! چند بار که شاهد خیزرفتن قاطرها بودیم، بچهها متعجب از یکدیگر علت این را که چرا آنها زودتراز ما خیز میروند، سۆال میکردند.
دقایقی گذشت و ما به راه خود ادامه دادیم. ناگهان سوت خمپاره آمد وقاطری که در کنارم بود سریع خیز رفت. من هم که روی جاده دراز کشیدم، نگاهم افتاد به شکم و ران قاطر. خوب که توجه کردم، دیدم جای چند زخم بزرگ که خوب شده بود، روی بدنش وجود دارد.
دیگر نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. بچهها پرسیدند که چرا میخندم،گفتم:
ـ شماها میدونین چرا قاطرها زودتر از شما خیز میرن؟
جواب همه منفی بود. با خنده گفتم:
ـ خب معلومه. این بیچارهها توی عملیات قبلی ترکش خوردن و اعزام مجددی هستن و دیگه میدونن با سوت خمپاره باید خیز برن که دوباره زخمی نشن.
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
#سیره_شهدا
🔹️زمانی که فرمانده بود، یک عده پشت سر او حرف می زدند. یک روز به او گفتم بعضیها پیش دیگران بدِ شما را میگویند.
🔹️خیلی در هم رفت. از اینکه این موضوع را با او درمیان گذاشتم پشیمان شدم؛ رو به او کرده و گفتم: محمد جان زیاد به این قضیه فکر نکن.
🔹️گفت: من از اینکه پشت سرم حرف می زنند ناراحت نیستم. من که چیزی نیستم. از این ناراحتم که چرا آدمهای به این خوبی، #غیبت یک آدم بی ارزشی مثل من را میکنند؛ از این ناراحتم که چرا باعث گناه برادرام شدم.
🔹️سرم را پایین انداختم و با خودم گفتم: خدایا این کجاست و من کجا!!!
🔰سرلشگر شهید محمد بروجردی
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
10.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطرات شهید ابراهیم هادی با موضوع صبر
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
🌼بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🌼 🌱 سرزمین زیبای من 👨🌾کوین پسر بومی استرالیا ق
🌼بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🌼
🌱 سرزمین زیبای من
👨🌾کوین پسر بومی استرالیا
قسمت 1⃣1⃣ آغاز یک تغییر
📚با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم...
مادرم اصلا راضی نبود ... این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم ... می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده ...
می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم ... دنیایی که همه توش سفید بودن ... و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن ...
دنیایی که کاملا توش تنها بودم ...
اما من تصمیمم رو گرفته بودم ... تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ... ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه ...
برگشتم مدرسه ... و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم ...
اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم ...
علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم... به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم ...
همین کار رو هم کردم ... و به دانشکده حقوق درخواست دادم ... اما هیچ پاسخی به من داده نشد...
منم با سرسختی تمام ... خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون ...
من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم ...
کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم ... حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم ... چه برسه به ساختمان ها ...
این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم ... بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم ... با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم ...
اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم ... و راهی دانشگاه شدم ...
گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم ...
_تو چه موجود زبان نفهمی هستی ... چند بار باید بهت بگم؟ ... نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ ...
خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
- من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم ... می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید ...
اول باورش نشد ... اما من خیلی جدی بودم ...
- اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه ... مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم ... و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی ...
تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم ...
اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد ...
حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه ... باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم ...
نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن ...
👈ادامه داد
🌳https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 سرزمین نینوا یادش بخیر
🚩🚩 کربلای جبههها یادش بخیر
🌴 دوران #دفاع_مقدس
باشهداء_تـاسیدالشهداء🇮🇷
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ ؛ وَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ .
الزلزلة آیه های : 7و8
پس هر که هم وزن ذرّهاى نیکى کند [نتیجه] آن را خواهد دیدو هر که هم وزن ذرّهاى بدى کند [نتیجه] آن را خواهد دید
روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!
فردا اسب پیرمرد با چند اسب وحشی برگشت.
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!
پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست.
مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!
فرداش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!
زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد.
از کجا معلوم؟!
#کانال_نهر_خَیِّن
@yousefi_ravi