#شهیداصغرصفاییان
ولادت۱۳۴۲/۰۳/۲۰همدان
شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۲۶شلمچه
عملیات کربلای ۵
قسمتی از وصیت نامه شهید:
خوشا به حال آنان که خدا آنها را خواند و در جوار با عظمت خود در کنار دیگر بندگان خویش جایشان داد و افسوس و صد افسوس بر ما که نتوانستیم از عمر خویش بهره بگیریم و افسوس که ما حساب نکشیدیم از خود قبل از آنکه از ما حساب بکشند ، پس وای بر ما ، خدایا بر ما رحم کن ، خدایا دستمان را بگیر ، که بیش از این خود را سیاه نکنیم قبل از آنکه در تنگی قبر جایمان دهی …
#تلنگرانه
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
🕯پنجشنبه های شهدایی🕯
مقام معظم رهبری:
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.
شهید مهدی زین الدین:
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله الحسین علیه السلام یاد می کنند.
شب جمعه ست
یادی كنیم از
مسافرانی که روزی
در کنارمان بودند و اكنون
فقط یاد و خاطرشان
در دلمان باقیست
با دعای خیر روحشان را شاد کنیم
برای شادی روح تمام خفتگان در
خاک فاتحه المع الصلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
📡@yousefi_ravi👈به ما بپیوندید
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
🌼بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🌼 🌱 سرزمین زیبای من 👨🌾کوین پسر بومی استرالیا ق
🌼بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🌼
🌱 سرزمین زیبای من
👨🌾کوین پسر بومی استرالیا
قسمت 1⃣2⃣ گلوله های یک تراژدی
😂 دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... نه،
پیروز شدیم... ما بردیم ... برای اولین بار بود جلوی کسی گریه می کردم ... و این اولین بار، اشک شادی بود ...
اصلا باورم نمی شد ... اگر خدایی وجود داشت ... این حتما یه معجزه بود ...
خبر پیروزی پرونده من بین کارگرها پیچید ... مجبور بودم به کارم ادامه بدم ...
همه با تعجب بهم نگاه می کردن ... یه وکیل سیاه، که زباله جمع می کرد ... کم کم توجهات بهم جلب شد ... از نگاه های عجیب و سراسر بهت اونها ... تا سوال های مختلف ...
طبق قانون، برای پرسیدن سوال حقوقی باید بهم پول و حق مشاوره می دادن ... اما من پولی نمی گرفتم ... من برای پولدار شدن وکیل نشده بودم...
همین مساله و تسلطم روی قانون، به مرور باعث شهرت من شد ... تعداد پرونده هام زیاد شده بود ... هر چند، هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود ...
همیشه ضریب شکست من، چند برابر طرف مقابلم بود ... با هر پرونده فشار سختی روی من وارد می شد ...
فشاری که بعدش حس می کردم یه سال از عمرم کم شد ...
موکل ها هم اکثرا فقیر ... گاهی دستمزدم به اندازه خرید چند وعده غذا می شد ... اما من راضی بودم ... همه چیز روال عادی داشت ... تا اینکه ... اون پرونده جنجالی پیش اومد ...
پلیس... یه نوجوان 17 ساله رو ... با شلیک 26 گلوله کشت... نام: محمد ... جرم: مشارکت در دزدی و حمل سلاح گرم ...
اون روز توی دفتر مشغول کار بودم که پدر و مادرش وارد شدن... خبر کشته شدن پسرشون رو توی اخبار دیده بودم ...
پسرشون به خاطر یه برنامه، تا نزدیک غروب توی مدرسه مونده بود ... داشته برمی گشته که پلیس به خاطر رنگ گندمی پوستش ... و کوله بزرگ دوشش ... و نزدیک بودن به محل جرم ، بهش شک می کنه ...
اونها بلافاصله با ماشین جلوی اون می پیچن ... محمد به شدت وحشت زده میشه ... که ماشین دوم هم از پشت سر، راهش رو می بنده ...
پلیس ها فریاد زنان از ماشین بیرون میان ... و در حالی که فریاد می زدن دست هات رو ببر بالا ... به سمت اون شلیک می کنن ...
26 گلوله ... بدون لحظه ای مکث و تردید ... بدن محمد رو سوراخ سوراخ کرده بودن ...
بچه وحشت زده ای که هرگز نفهمید چرا اون رو به گلوله بستن؟ ...
سلاح گرم یا هیچ کدوم از اشیای مسروقه توی وسایل محمد پیدا نشده بود ... طبق تصاویر پزشکی قانونی از جسد ... چند گلوله به زیر کتف و بغلش اصابت کرده بود ...
این فقط در شرایطی می تونست اتفاق افتاده باشه که اون بچه ... به نشانه تسلیم دست هاش رو بالا برده باشه ... یعنی اونها، به کسی شلیک کرده بودن که تسلیم شده ... این چیزی بود که تمام شاهدهای صحنه به زبان آورده بودن ...
- اون بچه با وحشت و در حالی که می لرزید ... کوله اش رو انداخت و دستش رو بالا برد ...
هیچ کسی از اون پلیس ها سوالی نکرد ... هیچ کدوم توبیخ نشدن ... رئیس پلیس بدون ساده ترین کلمات عذرخواهی اعلام کرد ... هر روز انسان های زیادی در دنیا جان شون رو از دست میدن ... و کشته شدن محمد هم مثل اونها، فقط یه تراژدیه ...
اما پلیس ها به اینکه ... اون بچه مسلح هست یا نه ... شک کردن ... و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود محسوب می شده ... و اونها هیچ اشتباهی مرتکب نشدن...
👈 ادامه دارد
🌳https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید
با یک قبضه آرپی جی که در دست داشت، چگونه تانک های دشمن را تار و مار کرد و راه عبور بقیه را باز نمود. بلافاصله نگاهم به سر ابراهیم افتاد. قسمتی از مو های بالای سر او سوخته بود. مسیر یک گلوله را می شد بر روی مو های او دید! با تعجب گفتم: داش ابرام، سرت چی شده؟ دستی به سرش کشید با دهانی که به سختی باز می شد، گفت: «می دانی چرا گلوله جرات نکرد وارد سرم شود؟» گفتم: چرا؟ ابراهیم لبخندی زد و گفت: «گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود، چون پیشانی بند یا مهدی (عج) به سرم بسته بودم.»
منبع : کتاب سلام بر ابراهیم۲ ,
https://eitaa.com/yousefi_ravi
37-M.Sarshar.mp3_86898.mp3
1.81M
کتاب صوتی " ترکش های ولگرد" اثر داوود امیریان
(داستان های طنز😁
دفاع مقدس)
با صدای #محمد_رضا_سرشار (رضا رهگذر)
قسمت. سی و پنجم
🥀https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید