- میگفت:
همـیشہ توے عبادت،
متوجہ بآش...
"خدآ"
عآشق میخوآدنہ مشترے بهـشٺ ؛)🌱
🌷🌷وهب زمان🌷🌷
جوانی که ۲۳روزبعدازبرگزاری مراسم ازدواجش راهی سوریه وبه شهادت رسید
شهیدعزیز
هادی شجاع
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
بعد از عملیات بود. حاج صادق آهنگران آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی. برنامه كه تمام شد مثل همیشه بچهها هجوم بردند كه او را ببوسند و حرفی با او بزنند.
حاج صادق كه ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود، حیله ای زد و گفت: «صبر كنید صبر كنید من یك ذكر را فراموش كردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند، سر به خاك بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید».
همین كار را كردیم. پنج بار شده ده بار، پانزده بار، خبری نشد كه نشد. یكی یكی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پریده!
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
33.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عکس کل قرآن کریم
بسیار کاربردی
پ.ن: دوستان این عکس را ذخیره و برای دیگران به عنوان صدقه جاریه ارسال کنند .
سید محمد جواد ابطحی
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید #بدونِ_تو_هرگز #قسمت_یازدهم (فرزند کوچک من
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ
خاطره: همسر طلبه شهید
#بدونِ_تو_هرگز
#قسمت_دوازدهم
( دختر رحمت خدا)
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت … بیشتر نگران علی و خانواده اش بود … و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم …
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده …
تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه …
چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت … نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم …
خنده روی لبش خشک شد … با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد …
چقدر گذشت؟ نمی دونم …
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین …
- شرمنده ام علی آقا … دختره …
نگاهش خیلی جدی شد … هرگز اون طوری ندیده بودمش … با همون حالت، رو کرد به مادرم …
حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید …
مادرم با ترس … در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون …
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش … دیگه اشک نبود… با صدای بلند زدم زیر گریه … بدجور دلم سوخته بود …
- خانم گلم … آخه چرا ناشکری می کنی؟ … دختر رحمت خداست … برکت زندگیه … خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده … عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود …
و من بلند و بلند تر گریه می کردم … با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد …
و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق … با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه …
بغلش کرد … در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد … چند لحظه بهش خیره شد … حتی پلک نمی زد … در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود … دانه های اشک از چشمش سرازیر شد …
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی … حق خودته که اسمش رو بزاری … اما من می خوام پیش دستی کنم …
مکث کوتاهی کرد …
زینب یعنی زینت پدر … پیشونیش رو بوسید … خوش آمدی زینب خانم …و من هنوز گریه می کردم … اما نه از غصه، ترس و نگرانی …
ادامه دارد
🥀به کانال نهر خَیِّن بپیوندید👇
📡https://eitaa.com/yousefi_ravi
شباهت های زیادی بهم دارند.هم در چهره و هم در سبک فرماندهی در جنگ...شهید باقری و شهید سنوار هم طراح و راهبردی بودند،هم رزمنده و عملیاتی...
تعداد فرماندهانی که در جنگ ها چند بعدی باشند، اغلب کم است.فرماندهانی که با نبوغ،هوش و ذکاوت سرشار،شرایط نبرد را به نفع خود تغییر می دادند.
حسن باقری در تاریخ مقاومت ایران ماندگار شد،همانطور که یحیی سنوار هم در تاریخ مقاومت فلسطین ماندگار خواهد شد.
🥀https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید
روزهاي اولي كه خرمشهر آزاد شده بود، توي كوچه پسكوچههاي خرمشهر شهر براي خودمان ميگشتيم.
روي ديوار خانه ها عراقي ها نوشته بودند: «عاش الصدام»
يكدفعه راننده زد روي ترمز و انگشت گزيد كه اِاِاِ،
پس اين مرتيكه صدام آش فروشه!...
كسي كه بغل دستش نشسته بود نگاهي به نوشته روي ديوار كرد و گفت: «آبرومون رو بردي بابا!...
عاشَ! يعني زنده باد.
طنزجبهه
😁@yousefi_ravi باماهمراه باشید
جثه ريزي داشت و مثل همه بسيجي ها خوش سيما بود و خوش مَشرَب. فقط يك كمي بيشتر از بقيه شوخي ميكرد. نه اينكه مايه تمسخر ديگران شود، كهاصلاً اين حرف ها توي جبهه معنا نداشت. سعي ميكرد دل مؤمنان خدا را شادكند.
از روزي كه آمد، اتفاقات عجيبي در اردوگاه تخريب افتاد. لباس هاي نيروها كه خاكي بود و در كنار ساكهاي شان افتاده بود، شبانه شسته ميشد وصبح روي طناب وسط اردوگاه خشك شده بود. ظرف غذاي بچهها هر دو، سه تا دسته، نيمههاي شب خود به خود شسته ميشد. هر پوتيني كه شببيرون از چادر ميماند، صبح واكس خورده و برّاق جلوي چادر قرار داشت...
او كه از همه كوچكتر و شوختر بود، وقتي اين اتفاقات جالب را ميديد، ميخنديد و ميگفت:" بابا اين كيه كه شب ها زورو بازي در ميآره و لباس بچهها و ظرف غذا را ميشوره؟"
و گاهي هم ميگفت: "آقاي زورو، لطف كنه و امشب لباس هاي منم بشوره وپوتين هام رو هم واكس بزنه."
بعد از عمليات، وقتي "علي قزلباش" شهيد شد، يكي از بچهها با گريه گفت:" بچهها يادتونه چقدر قزلباش زوروي گردان رو مسخره ميكرد؟ زورو خودش بود و به من قسم داده بود كه به كسي نگم."
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))
پيشانيش از زور درد چروك افتاده بود. چهره اش در هم مچاله شده بود. انگار هر آن جمعتر ميشد. بايد عقب نشيني ميكرديم و حاجي نگران بود كه فرصت عقب بردن شهدا را نداشته باشيم. بچهها كه شهيد ميشدند، چهرهي حاجي برافروختهتر ميشد. ولي اين كه نتوانيم شهدا را عقب ببريم، براش خيلي دردناك بود.
آن شب تا صبح خيلي به حاجي فشار آمد. سعي ميكرد با بچهها شهدا را بكشند عقب. ولي لحظهي آخر، عجيب بود. حاجي نميتوانست از جبهه جدا شود. همه را فرستاده بود عقب. اما خودش گوشه كنار،دنبال بدن يكي از بچهها ميگشت.
🌷شهدا را یاد کنیم با صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#شهیدهمت | #مخلص_خدا | #سیره_شهدا
اللهمعجللولیکالفرج
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید #بدونِ_تو_هرگز #قسمت_دوازدهم ( دختر رحمت خ
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ
خاطره: همسر طلبه شهید
#بدونِ_تو_هرگز
#قسمت_سیزدهم
(تو عین طهارتی)
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود …
علی همه رو بیرون کرد … حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه … حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت …
خودش توی خونه ایستاد … تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد … مثل پرستار … و گاهی کارگر دم دستم بود …
تا تکان می خوردم از خواب می پرید … اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم …
اونقدر روش فشار بود که نشسته … پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد …
بعد از اینکه حالم خوب شد … با اون حجم درس و کار … بازم دست بردار نبود …
اون روز … همون جا توی در ایستادم …فقط نگاهش می کردم … با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست …
دیگه دلم طاقت نیاورد …همین طور که سر تشت نشسته بود… با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش … چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد …
- چی شده؟ … چرا گریه می کنی؟ …تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم … خودش رو کشید کنار …
- چی کار می کنی هانیه؟ …
دست هام نجسه …نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … مثل سیل از چشمم پایین می اومد …
- تو عین طهارتی علی … عین طهارت … هر چی بهت بخوره پاک میشه … آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه …
من گریه می کردم … علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت…
اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد …
ادامه دارد
🥀به کانال نهر خَیِّن بپیوندید👇
📡https://eitaa.com/yousefi_ravi
سرهنگ اسرائیلی به درک واصل شده در نبردهای جبالیا
🚫 گروهی موسوم به جنود ابوابراهیم السنوار مسئولیت کشتن فرمانده تیپ 401 ارتش اسرائیل را به عهده گرفتند.
🔺کارشناس صهیونیست: فرمانده یگان 401، بسیاری از زیرساخت های غزه را منهدم کرد و تعداد زیادی از نیروهای حماس را نیز کشته بود.
خدا رو شکر به درک واصل شد
🇮🇷https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید