فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 برشی زیبا از مستند «روایت فتح» با صدای بهشتی شهید آوینی در وسط خط مقدم و آتش سنگین شیطان بر جبهه حق
♦️حتما شما هم این جمله شهید آوینی را شنیده اید که می گوید: «آن آستین خالی که با باد این سوی و آن سوی می شود نشانه مردانگی است...» با دیدن این فیلم به راز این جمله عاشورایی پی می بریم...
#مستند
#روایت_فتح
#شهید_مرتضی_آوینی
@yousof_e_moghavemat
✅#سیره_امام (ره)
🌀 به روایت: فریده مصطفوی
امام نظم خاصی داشتند. کارهایشان در ساعت هایی معین انجام می شد یعنی خیلی دقیق بودند که در ساعت معین غذا بخورند، در ساعت معین بخوابندو راس ساعتی خاص بلند بشوند.
اگر کاری داشتند یا با کسی قرار می گذاشتند، از آن هیچ عدول نمی کردند . یک راز موفقیت امام در این بود که در همۀ امور، نظم داشتند و از جوانی به نظافت و منظم بودن معروف بودند. آنقدر دقیق و منظم بودند که واقعاً وقتی بنا بود ساعت معینی برای ناهار بیایند، اگر پنج دقیقه دیر می شد همۀ اهل خانه نگران می شدند که آقا چرا چند دقیقه دیر کرده اند . یعنی همه بی اختیار به سوی اتاق آقا کشیده می شدیم و می دیدیم مثلاً حاج احمد آقا رسیده و سوالی از ایشان کرده و این باعث شده که آقا دیر برسند.
📚 برداشت هایی از سیره #امام_خمینی (ره) / ج ۲ / ص ۶
@yousof_e_moghavemat
هر دعایی بکنیم ؛
حاجت دل خواه تویی ...
#العالم_بانتظارک_یامهدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#طرح_مهدوی
@yousof_e_moghavemat
🌷از کودکی عاشق مداحی و تلاوت قرآن بود و از سن پنج سالگی مداحی و قرائت قرآن به سبک مرحوم «عبدالباسط» را تمرین میکرد.
🌷 زندگی را در کنار حرم رضوی آغاز و تا ۲۰ سالگی در مشهد زندگی کرد؛ خیلی زود همه مراحل زندگیاش را پشت سر گذاشت و وارد بازار کار شد و از ۱۸ سالگی برای ازدواج اقدام کرد.
🌷برای تشکیل خانواده به استان کرمان سفر کرد. شغلش حسابداری بود و همسرش هم نیز کارمند دولت بود و از لحاظ مالی هم چیزی کم نداشتند، در همین حال بود که خدا به آنها یک فرزند دختر بهنام «فاطمه» عطا کرد.
🌷برای اینکه به سوریه برود به آموختن زبان افغانستانی پرداخت و با لشکر فاطمیون عازم سوریه شد که سرانجام سوم اردیبهشتماه ۹۶ مصادف با روز شهادت اربابش امام موسی کاظم (ع) به شهادت رسید.
#شهید_حامد_بافنده
#مدافع_حرم
@yousof_e_moghavemat
یاران به "بسمالله" گفتن
رد شدند از آب ؛
من ختمِ قرآن کردم و
درگیر مُردابم ..!
#غواصان_دریادل
#دفاع_مقدس
@yousof_e_moghavemat
8.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 تا چشم کار می کند جای تو خالیست...🌹
🔹لحظاتی از حضور شهید حاجقاسم سلیمانی در نمازهای عید فطر به امامت مقام معظم رهبری
#عید_فطر
#سردار_دلها
#شهید_قاسم_سلیمانی
@yousof_e_moghavemat
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور(حافظ)
تابستان 1360 اتاق بی سیم سپاه مریوان به ترتیب نشسته از سمت راست #تقی_رستگار، #حاج_احمد_متوسلیان، جواد اکبری
#احمد_متوسلیان
#تقی_رستگار_مقدم
#اللهم_فک_کل_اسیر
@yousof_e_moghavemat
امام صادق عليه السلام:
اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام در روز فطر خطبه ايراد كرد و فرمود: اى مردم! همانا اين روزِ شما، روزى است كه در آن نيكوكاران پاداش مى يابند و هرزه كاران زيان مى بينند و شباهت بسيارى به روز رستاخيز شما دارد. پس، با بيرون آمدن از خانه هاى خود به سوى مصلّايتان به ياد آن روزى افتيد كه از گورهايتان به سوى پروردگارتان بيرون مى آييد و از ايستادن در مصلّايتان به ياد آن روزى افتيد كه در پيشگاه پروردگارتان مى ايستيد و از بازگشتن به سوى خانه هايتان آن روزى را ياد آوريد كه به خانه هاى خود در بهشت باز مى گرديد! اى بندگان خدا! كمترين چيزى كه براى مردان و زنان روزه گير مى باشد، اين است كه در روز آخر ماه رمضان فرشته اى آنان را ندا مى دهد: بشارت بادا بر شما اى بندگان خدا! كه خداوند گناهان گذشته شما را بخشود. پس مواظب باشيد كه از اين پس چه مى كنيد!
تنبيه الخواطر و نزهة النواظر, ج2, ص157
#حدیث_امام_علی
#عید_فطر
@yousof_e_moghavemat
8.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نظر حاج قاسم در آخرین سخنرانی خود درباره هویت اصلی سپاه در آغاز تاسیس چه بود؟
#شهید_قاسم_سلیمانی
#سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی
@yousof_e_moghavemat
امام على عليه السلام:
مَن ساءَ خُلُقُهُ ضاقَ رِزقُهُ
آن كه اخلاقش بد باشد، روزى اش تنگ مى شود
غررالحكم حدیث8023
#حدیث_امام_علی
#استوری
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
⭐️#مدافع_حرم
🌹🕊 #شهید_اسماعیل_حیدری
ماه رمضان چند سال گذشته همراه با خانواده شهدا برای افطار دعوت شده بودیم. حاج قاسم هم حضور داشت. خودش سر تک تک میزها می آمد و احوالپرسی می کرد . به محض اینکه مرا دید احوال فرزندانم حسین، فاطمه و زینب را پرسید. همیشه اینطور بود، اسم بچه های خانواده شهدا خوب یادش می ماند. پسرم حسین کنارم نشسته بود. از او تشکر کردیم که در مهمانی حضور دارد و ما را به این افطاری دعوت کرده اند. با رویی گشاده گفت: «شما هم دعوت کنید ما می آییم.»
باورمان نمیشد که حاج قاسم وقت داشته باشد به منزل ما بیاید گفتم: شما با این همه گرفتاری چطور می توانید وقت بگذارید به خانه ما بیایید؟ اصلاً چطور شما را پیدا کنیم؟
نگاهش را به حسین انداخت و گفت: «حسین آقا به من زنگ بزند من می آیم.»
حاجی هنوز چند قدمی از ما دور نشده بود که از حسین پرسیدم: «حسین جان! حاج قاسم شوخی که نمی کند؟» حسین هم حسابی تعجب کرده بود و فقط جواب داد: «فکر نمی کنم، کاملاً جدی بود.»
دو هفته ای گذشت. به حسین گفتم: «زنگ بزن و حاج قاسم را دعوت کن.» حسین به شماره تلفن یکی از رفقای حاج قاسم زنگ زد، حاج قاسم در ایران نبود. دو هفته بعد باز هم زنگ زدیم باز هم حاج قاسم نبود.
چند روز گذشت. ساعت ۷ صبح بود. تلفن منزلمان زنگ خورد، یکی از پشت تلفن گفت: «حاج قاسم سلام رساندند. گفتند برای ناهار به منزل شما می آیم.»
باورم نمی شد. هاج و واج مانده بودم. همان ۷ صبح چادر به سر کردم و با حسین روانه بازار شدم برای خرید میوه و سبزی تازه. همه جا بسته بود. سر صبح هیچ مغازه ای باز نکرده بود اما من به شوق مهمان عزیزمان همه جا را زیر پا زدم. یکی از مغازه ها باز بود اما سبزیهایش تازه نبود. با حسین خیابان ها را بالا و پایین می رفتیم. فرصت خوبی هم شد که با حسین همفکری کنم. میخواستم برای ناهار سنگ تمام بگذارم. حسین گفت: «مامان! این کار را نکن حاج قاسم ناراحت می شود. یک نوع غذا بیشتر نمی خورد.»
از ذوق و شوق روی پای خودمان بند نبودیم. بالاخره مغازه ها باز شدند و توانستم خرید کنم. دیگر تصمیمم را گرفته بودم: یک غذای محلی و شمالی درست می کنم.
با حسین که رسیدیم خانه باز تلفن زنگ خورد. همان شخصی بود که صبح تماس گرفته بود. ترسیده بودم که مهمانی به هم خورده باشد اما همان آقایی که صبح زنگ زده بود گفت: «مهمان شما فقط حاج قاسم است برای بیشتر از یک نفر تهیه نبینید. حاج قاسم گفتند ناهار ساده باشد.»
ساعت به ظهر نزدیک شده بود. سردار تنها آمد، خیلی ساده، بدون هیچ محافظی وارد منزل ما شد. با بچه ها حرف می زد، خاطرات پدرشان را می گفت، از دورانی که حاج اسماعیل در شهر حلب بود. از مهربانی و جنگ آوری پدرشان می گفت. تعریف می کرد که حاج اسماعیل چطور حواسش به بچه های جنگ زده حلب بود. در شرایط سخت، روستاهای ناامن را زیر پا می گذاشت تا برای کارخانه آسیاب اهالی روستا که گرسنه مانده بودند نفت پیدا کند.
حرف ها بهجایی رسید که بچه ها بغض کرده بودند خود حاج قاسم نیز اشک در چشمانش حلقه زده بود. برای اینکه بچه ها را از فضای حزن انگیز بیرون بیاورد شنیدم که گفت: «حاج خانم! نمی خواهید به ما ناهار بدهید؟»
خودش اول از همه سر سفره نشست. بچه ها را یکی یکی به اسم صدا کرد: زینب جان فاطمه خانم حسین آقا بیایید بنشینید. بچه ها که نشستند خودش یکی یکی برایشان غذا کشید.
#شهید_قاسم_سلیمانی
@yousof_e_moghavemat