‹ ☘ ›
صبح است و بساط و
دم صبحانه قشنگ است
آواز پرنده به دم لانه
قشنگ است
هر روز نفس میکشم
از پنجره او را
هر روز هوای تو
در این خانه قشنگ است
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
❣ سلام رفقـــــــا 🌸
✨ صبحتون بخیر🍃🌼
🌙عیدمون مبارک 💫
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ ›
🌹 اللهمَّ اَهْلَ الکبْریاءِ وَالعَظَمَة ...
#عید_فطر مبارک
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
50.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹ ☘ ›
🌹 اللهمَّ اَهْلَ الکبْریاءِ وَالعَظَمَة ...
#عید_فطر مبارک
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
عکس نماز های عید سعید فطر
سال های ۱۳۸۶ الی ۱۴۰۱ محله بیستجان شهر زاینده رود
🎗ارسالی حسین ابراهیمی
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
شلکینه و چای آتیشی در تنگه گاوشمار نورآباد لرستان
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
💟 به وقتِ خوش چای ☕️
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
عید قشنگتون مبارک بندههای خوب خدا
برای آرزوهای قشنگتون یه آمین از ته دل
🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ ›
🌱 واکنش جالب رهبرانقلاب به درخواست مردم از ایشان برای اهدای چفیه
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
📿 به کدامتان چفیه بدهم؟
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ ›
و این تازه اول ماجراست ...
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
میخواستند کار جمهوری اسلامی را تمام کنند، اما حالا باید به ۲۲ بهمن ها، روز قدس ها و نماز عید فطرهایی با جمعیت بیشتر از قبل عادت کنند.
... و این تازه اول ماجراست ...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
اهل دلی میگفت :
وقتی شخص روزه دار پس از اذان مغرب بدون خوردن افطار، نماز اول وقت به جا می آورد ملائک در عرش او را اینگونه ندا میدادند:
چطوری خود شیرین؟؟!!😆😂🤓
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
⭕️ تا چشم کار میکند جای تو خالیست ...
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
قابی از نماز عیدفطر امروز در مصلی تهران
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ ›
🎥 آقای مهدی رسولی روا بود روز عیدی با دل ما چنین کنی؟!😔
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › ... همان طور که خانم مهدوی و داود مشغول صحبت بودند، زینب خانم چادرش را آورد جلوی دهانش و رو به
‹ ☘ ›
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
❎ قسمت چهاردهم
🔶مسجدالرسول صلیاللهعلیهوآله 🔶
احمد و صالح همه بچههای ابتدایی را جمع کردند و داود برای آنها چند دقیقهای صحبت کرد.
-شما هنوز به سن تکلیف نرسیدید. نمازخوندن و گرفتن روزه بر شما واجب نیست. اما اگر مثلا روزه کلهگنجشکی بگیرید تا خدا ازتون راضی باشه، خیلی خوبه و خیلی ثواب داره. بزرگان و شهدا از همین دوران نوجوانی و نماز و روزههای مستحبی شروع کردند که یه روز آدمهای بزرگی شدند و بعضیاشون هم شهید شدند. ما میخوایم از امشب، بچههایی که از قبل از نماز صبح اینجاند و در نمازصبح شرکت میکنند و قصد روزه دارند، بهشون سحری بدیم.
تا این را گفت، بچهها خیلی خوشحال شدند و یک هورای بلند سر دادند. داود گفت: «حالا اگه بگم با هماهنگی پدر و مادراتون حتی میتونید اگه خواستید همین جا استراحت و بازی کنید و یه چیز جذاب دیگه... اگه گفتید؟!»
همه پسرها با صدای بلند همهمه کردند و هر کسی یک چیزی میگفت. داود گفت: «یه لحظه چیزی نگید. نه. چیزی که تو ذهن منه و میخوام بگم، اصلا به ذهنتون هم نمیرسه. بیخودی زور نزنید. خودم میگم. انشاءالله قراره از فرداظهر، برای بچههایی که تکلیف نیستند اما روزه کلهگنجشکی میگیرند، همین جا... تو مسجد... لقمه و شربت بدیم.»
تا این حرف از دهانش خارج شد، اینقدر بچهها خوشحال شدند و هورا کشیدند که صدای آنها در کل مسجد پیچید. داود و صالح و احمد به زور بچهها را ساکت کردند. داود گفت: «ضمناً میتونید اگه دوست یا داداش کوچولو دارید که روزه کلهگنجشکی میگیره و دلش میخواد بیاد مسجد، با خودتون بیارینش تا هم بازی کنه و هم ظهر با شماها افطار کنه.»
احمد یک طرح و پوستر قشنگ طراحی کرد و اسمش گذاشتند«طرح افطاری کلهگنجشکیها». داد به صالح و صالح هم در تمام گروههایی که به اسم دیوید زده بودند پخش کرد.
حاجی مهدوی به داود گفت: «طرح خوبیه اما ممکنه نتونیم هزینهاش تامین کنیم.» بخاطر همین داود مجبور شد که به آن مبلغ ده میلیون تومانی که حاجآقا خلج به او داده بود دست بزند و سه میلیون تومان از آن را برای این برنامه هزینه کند. هیچ کس حتی خود داود فکرش را نمیکرد که فردای آن روز، ابتدا سه چهار نفر از والدین که بیشتر عِرق مذهبی داشتند برای کمک کردن به تأمین مالی این طرح پا پیش بگذارند. اما دو روز بعد، چند نفر از والدینی که چندان مذهبی نبودند اما از حضور و شور و شوق فرزندانشان در مسجد راضی بودند، مبلغ قابل توجهی را به داود دادند تا خیال داود برای اجرای این طرح تا آخر ماه مبارک، راحت شود.
بچهپسرها چنان در حس و حال روزهداری رفته بودند که دیدن داشت. مثلا وقتی فرید باید دسته بازی را به آرمان میداد ولی از این که باخته و تیمش در آستانه حذف شدن است ناراحت بود، آرمان که مثلاً حواسش بود که روزهاش با حرفهای ناجور باطل نشود اما داشت از دست فرید حرص میخورد، به او گفت: «دسته بازی رو میدی یا قید روزهام بزنم؟»
فرید که در مارموزی دومی نداشت جواب داد: «بدبخت همین که یه فحش زشت اومده تو فکرت، روزهات باطله. پاشو برو خونتون و بگو یه تخممرغ برات ببندن و همین حالا افطار کن! دیگه روزه گرفتنت فایده نداره. روزه خورِ بدبخت!»
آرمان هم کم نیاورد و گفت: «به من میگی روزهخور بدبخت؟ اگه راست میگی بعد از ظهر که روزه نیستم بیا بیرون از مسجد تا بهت بگم بدبخت کیه؟»
فرید گفت: «برو مینیم بابا... تو اگه عرضه داشتی همین حالا جوابمو میدادی!»
آرمان که دیگر خونش به جوش آمده بود رو به طرف آسمان کرد و گفت: «خدایا یه لحظه روتو برگردون اون طرف تا من به این مادرمحترمِ پدر صلواتیِ خواهرپرمشغله نشون بدم عرضشو دارم یا نه!»
این را گفت اما دیگر منتظر نشد که مطئن بشود که آیا خداوند سبحان روی مبارکش را آن طرف کرده یا خیر؟ چنان زیر گوشِ فرید زد که لوستر مسجد در چشمان فرید روشن شد. خب فرید هم دست و پا بسته نبود. اما روشش فرق میکرد و نوعِ مقابلهاش با بیچاره بیاعصابی مانند آرمان، بیشتر به جنایت و مکافات شبیه بود تا یک دعوای کودکانه! بخاطر همین، چند ثانیه بعد از خوردن سیلی، در حالی که بقیه بچهها نگاهش میکردند و منتظر عکسالعملش بودند، خودش را روی زمین انداخت و شروع به رعشه کرد! چنان بندری میرعشید، که دل و قلب بچهها کَنده شد و فوراً فرستادند دنبال داود و احمد و صالح!
داود تا به دمِ در حجره رسید و وضع و اوضاع فرید را دید، متوجه شد که دارد فیلم بازی میکند و مشکلی ندارد. به خاطر همین یک کلمه درِ گوشِ احمد گفت و رفت. گفت: «دوتاشون بسپار به اجرای احکام.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ❎ قسمت چهاردهم 🔶مسجدالر
‹ ☘ ›
بچههای اجرای احکام از خدومترین بچههایی بودند که تا مرز آسفالت شدن دهان بچه مردم، اخلاص بخرج میدادند. البته هدفشان این نبود که کسی را به زور به بهشت ببرند. بلکه مأموریت آنها این بود که با کسانی که زندگی را برای دیگربچهها جهنم کردهبودند برخوردِ مطابقِ مقتضایِ حالِ آنان کنند. کاری کردند که فرید حتی اگر دست خودش هم نباشد، دیگر تا قیام قیامت رعشه نکند و البته آرمان هم، فایلِ اسامی و مشاغلِ فک و فامیل بچهها از ذهنش شیفت دِلیت شود.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا این که روز دوم اجرای طرح افطاری کلهگنجشکیها، بچهها در صفِ نمازجماعت ظهر بودند و نماز تمام شده بود که اتفاق بدی افتاد.
شاید بالغ بر ده دوازده ردیف نمازگزار در مردان شکل گرفته بود. نود درصد از نمازگزاران بچهها بودند. هشت درصد والدینشان. دو درصد هم پیر و پاتالها. قرار شد یکی از بچهها لیوانهای یک بار مصرف توزیع کند و نفر پشت سرش، با کِتری بزرگی از شربت، لیوان بچهها را پر کند. برای این که بچهها بیشتر خوششان بیاید، دوتا قالب یخِ مَشتی هم در کِتر انداخته بودند.
احمد آن لحظه در صحن مسجد نبود. در وضوخانه بود و داشت برای بارِ شانزدهم وضو میگرفت. صالح هم داشت تعقیبات و دعای یاعلی و یاعظیم میخواند. داود هم همانطور که سرِ سجاده و رو به قبله بود، داشت برگههایی که زینب و الهام برایش آورده بودند ومتن پیشنهادیِ تئاتر بود را مرور میکرد و اصلاً حواسش به پشت سرش نبود
یکی از بچهها که لقب «میرکِتر» به او داده بودند و مسئولیتش ریختن شربت گوارا در لیوانهای بچهها بود از همان سرِ صف، شروع کرد و دانهدانه لیوانها را که دست بچهها بود پُر میکرد. حاجی محمودی هم که از دو روز قبل، با داود و تیمش سرسنگین شده بود و همش منتظر بود ذاکر یک کاری کند و فیتیله آنها را از آبا پایین بکشد، همیشه عادت به سجدههای طولانی بعد از نمازش داشت. مش حسین هم ردیف اول، دو سه نفر قبل از حاجی محمودی نشسته بود. داشت با دیدن صحنه افطار بچهها در روز روشن و در خانه خدا، دندانهایش را محکم روی هم میفشرد. او یک تیک عصبی داشت و دست خودش نبود. جوری که گاهی که فشارش از دست اطرافیانش بالا میرفت، پای سمت راستش یهو تکان میخورد
میرکِتر داشت مثل بچه آدم کارش را انجام میداد وبرای بچهها شربت میریخت و قدمقدم به مش حسین نزدیکتر میشد. مش حسین هم که از یک طرف بویِ خوشِ شربت به مشامش خورده بود و از طرف دیگر تحمل دیدن بچهها را نداشت، یهو تیک گرفت و پایش به شدت تکان خورد. تکان خوردن پای مش حسین همانا و هول شدن میرکتر هم همانا! تا میرکتر هول شد، پاهایش دورِ هم پیچید و روی یکی از مُهرها سُر خورد و معلق در زمین و هوا ماند.
خب بدترین اتفاقی که میشد در آن لحظه بیفتد افتاد. یعنی اگر به کسی پولِ درشت میدادی و میگفتی از هیچی نترس و از عمد و بابرنامه قبلی برو کلِ شربتها را روی کله حاجی محمودی بریز و کِتر مسی بزرگ را از بغل، چنان محکم به سر او بکوب که صدای برخورد سِنج بدهد، عُمرا نمیتوانست اینقدر دقیق انجام دهد. خدا شاهد است که نمیتوانست. بالاخره یک جای کار میلنگید.
بیچاره میرکتر! چنان روی سر و گردن حاجی محمودی فرود آمد که از ترس، زبانش بند آمد. خب سایر بچهها که شاهد این صحنه هستند در اینگونه لحظات چه میکنند؟ هیچی! مشخص است. زمین و زمان را از خنده و خوشحالی گاز میگیرند. یک ثانیه بعد از آن فاجعه، چنان صدای خنده و نعره خوشحالی سردادن بچهها در مسجد پیچید که برای لحظاتی صدای خواندن تعقیبات توسط صالح را کسی نشنید.
داود فورا کاغذها را انداخت و به طرف حاجی محمودی رفت. اول میرکتر را از روی زمین بلند کرد و سپس دستش را زیر سرِ حاجی محمودی گذاشت و او را با عزت و احترام بلند کرد. اما محمودی... که از عصبانیت چشمانش قرمز شده بود، چنان داود را هل داد که داود تعادلش را از دست داد و محکم نشست روی زمین! محمودی با صدای بلند شروع کرد و هر چه در طول آن هفت هشت روز دندان روی جگر گذاشته بود به یکباره بُرونریزی کرد.
-دست به من نزن نسناس! مسبب این وضعیت تویی. تو پای این کرهخرها را به خونه خدا باز کردی. الان هم این مسجدو داری به گند میکشی! پاشو برون بیرون ببینم! پاشو از مسجد من برو بیرون!
بچهها تا این صحنه و فریادها و بیادبیِ محمودی را دیدند قفل کردند. الان نوبت صالح بود که یکجوری جو را جمع کند و عملیات روانی راه بیندازد تا بچهها فکر کنند خبر خاصی نیست و اشکال ندارد. صالح پشت بلندگو گفت: «بچهها... یکصدا. همه با من. باصدای بلند و آهنگین و مشتهای گِره کرده: داد نزن دلاور ما همه با هم هستیم!»
بچهها هم از خدا خواسته شروع کردند و با نعره فریاد میزدند و میگفتند: «داد نزن دلاور ما همه با هستیم.»
صالح ادامه داد: «عاشق مسجدیم و هیچکجا هم نمیریم.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇