eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🇮🇷🌻
685 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
449 ویدیو
51 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده 💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۲۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | روزهای التهاب روزهای بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ... خواهرم با و زور شوهرش، از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه‌دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای بار خواهرم رو ببینم ... علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان‌ها، کار با سلاح و گشت‌زنی رو یاد می‌داد... پیش یه لبنانی ... توی کوه‌های اطراف تهران دیده بود ... اسلحه می‌گرفت دستش و ساعت‌ها با اون وضعش توی خیابون‌ها گشت می‌زد ... هر چند وقت یک بار خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می‌شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ... و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می‌کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس‌مون بود و امام بود ... ... 🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | بدون تو؛ هرگز با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می‌کرد ... برمی‌گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می‌برد ... می‌رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی‌گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می‌خوابید و دوباره می‌رفت بیرون ... هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه‌ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا .. هر چند خاطره‌ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی قوی‌تر از محبتش نسبت به من بود ... توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود، آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و شدن مردم رو هم می‌چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ... سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی و غوغا می‌کرد ... ... 🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | رگ یاب اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه .. رفتم جلوی در استقبالش؛ بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم!! دنبالم اومد توی آشپزخونه ... - چرا اینقدر گرفته‌ای؟ حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم‌هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده‌اش گرفت ... - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می‌کنی؟ ... + علی .. جون من رو قسم بخور .. تو ذهن آدم ها رو می‌خونی؟!! صدای بلندتر شد .. نیشگونش گرفتم!! - ساکت باش بچه‌ها ... صداش رو آورد پایین‌تر ... هنوز می‌خندید ... - قسم خوردن که نیست ... ولی بخوای قسمم می‌خورم ... نیازی به ذهن‌خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته !! رفت توی حال و همون جا ولو شد ... - دیگه جون ندارم روی پا بایستم ... با چایی رفتم کنارش نشستم ... + راستش امروز هر کار کردم نتونستم پیدا کنم؛ آخر سر، گریه همه در اومد .. دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم .. تا بهشون نگاه می‌کردم مثل صاعقه در می رفتن... - اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ‌های تمرین کن ... + جدی؟ لای چشمش رو باز کرد ... - رگ .. جایی هم که برای در رفتن ندارم!! و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ... + خودت بودها ... وسط کار جا زدی، نزدی ... و با خنده رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ... ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | حمله زینبی بیچاره نمی‌دونست .. بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم .. با دیدن من و وسایلم، خنده کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده‌ام گرفت ... - بزار اول بهت شام بدم .. وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سِرُم هم بزنم ... کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا ... یا تا سوزن رو می‌کردم توی دستش، رگ می‌شد ... هی سوزن رو می‌کردم و در می‌آوردم ... می‌انداختم دور و بعدی رو برمی‌داشتم ... نزدیک ساعت ۳ صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم .. ناخودآگاه و بی‌هوا، از خوشحالی داد زدم!!! - آخ جووون .. بالاخره خونت در اومد ... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زده بود به ما ... با چشم‌های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می‌کرد ... و گفتم ... - مامان برو بخواب .. چیزی نیست !! انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... - چیزی نیست؟.. رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد... + چیزی نشده زینب گلم .. بابایی مَرده ... مردها راحت دردشون نمیاد .. سعی می‌کرد آرومش کنه اما فایده‌ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش می‌کرد ... حتی نذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... و قلوه کن شده بود ... ... 🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۲۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | مجنون علی تا روز ، هنوز زینب باهام سرسنگین بود .. تلاش‌های بی‌وقفه من و علی هم فایده‌ای نداشت!! علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش .. تا جایی که می‌شد سعی کردم بهش نزدیک باشم .. و شده بودیم .. اون لیلای من .. منم مجنون اون ... روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می‌گذشت .. مجروح پشت مجروح .. کم‌خوابی و پرکاری .. تازه حس اون روزهای علی رو می‌فهمیدم که نشسته خوابش می‌برد ... من گاهی به خاطر بچه‌ها برمی‌گشتم اما برای علی برگشتی نبود .. اون می‌موند و من باز دنبالش .. بو می‌کشیدم کجاست .. خوشحالیم این بود که بین مجروح‌ها، علی رو نمی‌دیدم .. هر شب با خودم می‌گفتم .. خدا رو شکر .. امروز هم علی من .. همه‌اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه!! بیش از یه سال از شروع جنگ می‌گذشت .. داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می‌کردم که بند دلم پاره شد .. حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم می‌کشه!! زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن .. این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت .. و من با همون شرایط به مجروح‌ها می‌رسیدم .. تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه می‌شد ... تو اون اوضاع .. یهو چشمم به علی افتاد .. یه گوشه روی زمین .. تمام پیراهن و شلوارش غرق بود ... ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | جبهه پر از علی بود با عجله رفتم سمتش ... خیلی شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش .. تا دست به عمامه‌اش زدم، دستم پر شد .. عمامه سیاهش اصلا نشون نمی‌داد ... اما خون بود ... چشم‌های رو باز کرد .. تا نگاهش بهم افتاد .. دستم رو پس زد .. زبانش به سختی کار می‌کرد ... - برو بگو یکی دیگه بیاد ... بی‌توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم .. دوباره زد .. قدرت حرف زدن نداشت .. سرش زدم!! - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ... مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود .. سرش رو بلند کرد و گفت .. - خواهر!! مراعات برادر ما رو بکن .. روحانیه ... شاید با شما ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... - برادرتون غلط کرده ... من .. دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ... محکم دست علی رو پس زدم و عمامه‌اش رو با قیچی پاره کردم .. تازه فهمیدم چرا نمی‌خواست زخمش رو !! علی رو بردن اتاق عمل .. و من هزار نماز شب موندنش کردم .. مجروح‌هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن .. اما علی با اولین هلی‌کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ... دلم با اون بود اما توی موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه از علی بود ... ... ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۳۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم .. دل توی دلم نبود .. توی این مدت، احوالش رو می‌پرسیدم .. اما تماس‌ها به سختی برقرار می‌شد ... کیفیت صدای بد .. و .. برگشتم .. از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود .. اما نگاه زینب رو نمی‌شد کنترل کرد .. به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ... - فقط وقتی می‌خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش کنی، میای .. اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی .. خودش شده بود علی .. نمیذاشت حتی به علی نزدیک بشم .. چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه .. تازه اونم از این مدل جملات .. همونم با علی بود ... خیلی گرفت .. آخر به روی علی آوردم .. - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ .. من نگهش داشتم .. تنهایی بزرگش کردم .. ناله‌های بابا، باباش رو تحمل کردم .. باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه!! و علی باز هم .. اعتراض احمقانه‌ای بود .. وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم... ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
ادامه داستان عاشقانه واقعی جذاب😊
. ✓ این جمله شما رو‌ یاد چی میندازه؟؟ اینجا بنویس: @poshtibani97
زن_زندگی_آرامش🇮🇷🌻
. 🔻 ان شاالله امروز یه فایل صوتی برا پاسخ سوال بالا خدمتتون تقدیم می‌کنم.. حتما بشنوید👌روزتون بخ
زمان: حجم: 252.9K
. در این صوت بسیار کوتاه, به این پرسش مهم جواب می‌دم که:🔻 ♡ مهم‌ترین کاری که برا آماده شدن و یاری امام زمان عزیز❣️باید بکنیم چیه؟ ✓ کدوم کاره که اگه انجام بدیم رشد چند بُعـدی می‌کنیم و در واقع شبیــه آقامون می‌شیم؟ .............. 🌱 با ما❤️ همراه شو https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
2.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرا رسیدن سالروز ولادت عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری سلام الله علیها و روز پرستار مبارک🌸😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا