eitaa logo
⊹ ֢زهــرٰآ⊹𖧧. ݁𝐙𝐚𝐡𝐫𝐚
222 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
130 ویدیو
18 فایل
𝑺𝒕𝒂𝒓𝒕:𝟏𝟒𝟎𝟑/𝟗/𝟔𖧧. ݁⊹𓂃𓄹 بلہ‌‌اینٖجآ‌مطآلبے‌مذھ‌بܨܥ‌‌آࢪیم‌💗𓂃ᵎ ˖࣪ •ִֶָ𖤐 اینٖجآ‌بھ‌ٺ‌ڪمڪ‌میڪنٖیم‌اڪآنٖٺٺ‌ࢪؤ‌خآص‌ڪنٖے🙌🏻𓂃 ֢ ֗ 𓍢 ꪑꫀ: @My_Pv_213 ༘༘𓂃⊹ ꪖᦔ: @Malekian_1388 ⊹𓂃𖧧. ݁ ڪپے؟فࢪھ‌نٖگ‌فؤࢪ𓂃⊹𖧧. ݁
مشاهده در ایتا
دانلود
+ ایــن پیــام ُفـــور بدیـــد '♥️( : دوتـا عکــس پیـــنتــرستـے که به وایبِ کانالــتوݩ میخوره تقدیمتون میکنــم🎶 "به مناسبتِ ولادت امام علے کانالتونُ در سـه کلمــــــه نیز توصیـف میکنم🎋 -حتماعضوباش 😃💙- . @HASTI_0315 -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸⃟🍏.⿻ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به خودم جرأت دادم و به طرفش رفتم وگفتم: –ببخشید یه سؤالی داشتم. سرش را بالا آورد و بلند شد. یه قدم به طرفم آمد و گفت: –بله! جزوه‌ام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم و گفتم: –اینارو شما کشیدید؟ نگاهی به جزوه انداخت و با تعجب گفت: –آخ ببخشید، آره فکر کنم. من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم؟ اصلا حواسم نبود. معذرت می‌خوام. آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می ذارم. صورتش کمی سرخ شدو سرش را پایین انداخت. –اشتباهی فکر کردم جزوه‌ی خودمه، بدین پاکش کنم براتون. دستش را دراز کرد که جزوه را بگیرد. ولی من جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم: – نه اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سؤالی چیزیه که علامت گذاشتید. می‌خواستم از خودتون بپرسم. سرش را بلند کرد و زل زد به جزوه. –مهم که هستند، کلا من مطالب مهم رو خط می کشم تا بیشتر بخونم. لبخند پیروزمندانه‌ای زدم و با اجازه‌ای گفتم و برگشتم. از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد. معلوم بود کلافه شده است. من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلی‌ام راه افتادم. جوری برخورد می کند من که با دخترها  راحت حرف می زنم، حرف زدن با او سختم می شود. ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود. کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخر که درست پشت سرش بود نشستم. کمی پررویی بود. من آدم پررویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم. نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب و جالب بود. آن‌قدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد. فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است. وقتی از کنارش رد شدم تا ردیف پشتش بنشینم باتعجب نگاهم کرد و من دقیقا صندلی پشت سرش نشستم. سرش را زیر گوش دوستش برد که اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود چیزی گفت بعد چند ثانیه بلند شدند و جاهایشان را با هم عوض کردند. چشمهایم رابه جزوه‌ام دوختم یعنی من حواسم نیست. با آمدن سارا و بقیه بچه‌ها سرم را بلند کردم. سعید داد زد: –آرش چرا اونجا رفتی؟ با دست اشاره کردم همانجا بنشیند. ولی مگر اینها ول کن هستند. سارا و بهار آمدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند: – چرا آمدی اینجا؟ با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم: –نزدیک امتحاناس آمدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه. اونجا که شما نمی‌ذارید. سعید با خنده گفت: –آخی، نه که تو خودت اصلا حرف نمی زنی. گفتم: – ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه‌اس. سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت: –آهان، فکر خوبیه. بعد رو کرد به راحیل و گفت: –راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم. راحیل با تعجب نگاهش کرد و گفت: –خدا عاقبت مارو بخیر کنه. یه صندلی بیار، بعد بیا بشین. به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🖌 با اندکی ویرایش
🌸⃟🥑.⿻ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت: –سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟ و به صندلی خالی اشاره کرد. آن دختر که حالا فهمیدم اسمش سوگند است گفت: –حالا چه فرقی داره بشین دیگه. –بیا دیگه، جون من. سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به سارا داد. سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل وخیلی آرام شروع به حرف زدن کرد. گاهی خودش بلند بلند می خندید، ولی راحیل آرام می خندید و خودش را کنترل می کردو هی به سارا با اشاره می گفت که آرام تر. خیلی دلم می خواست بدانم چه می‌گویند ولی خیلی آرام حرف می زدند به خصوص راحیل، صدایش از ته چاه درمی آمد. با آمدن استاد همه حواسشان پیشش رفت. او تمام مدت حواسش به استاد بودومن حواسم به او. برایم سوال شد اوکه اینقدرحواسش هست سر کلاس، پس جزوه برای چه می خواست؟ بعد از کلاس، بلند شدم که بیرون بروم. اوهم بلند شد تا با دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنها بروند. همین که خواست از جلویم رد بشود، پایین چادرش به پایه ی صندلی جلویی من، گیرکرد. چند بار آرام کشید که آزادش کنه ولی نشد، فوری گفتم: –صبرکنید یه وقت پاره می شه. سریع خم شدم ببینم کجا گیر کرده است. دیدم یک میخ از پایه بیرون زده وچادرش به نوک میخ گیر کرده، چادرش را آزاد کردم و گفتم: –به میخ صندلی گیر کرده بود. سرم را بالا آوردم که عکس العملش را ببینم، از خجالت سرخ شده بود. بادست پاچگی گفت: –ممنونم،لطف کردید و خیلی زود رفت. کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند. با سر به بهار که کمی آن طرف تر ایستاده بود اشاره کردم و گفتم: –ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ. سعید نگاهی متعجبش رابه من دوخت و گفت: –آرش اون دوتا گروه خونیشون به ما نمیخوره ها و اشاره کرد به راحیل و سوگند. اهمیتی به حرفش ندادم. نزدیک که شدند بهار پرسید: –بچه ها میایین بریم کافی شاپ؟ سارا برگشت و با راحیل و سوگند پچ و پچی کرد و از هم جدا شدند سارا پیش ماآمد و گفت: –من میام. نمیدانم چرا ولی خیلی دلم می خواست راحیل هم بیاید ولی او رفت. به سارا گفتم: –چرا نیومدند؟ –چه میدونم رفتن دیگه. سعید گفت: –سارا این دوستهات اصلا اجتماعی نیستن ها. سارا اخمی کردو گفت: –لابد الان می آمدند با تو چاق سلامتی می کردند خیلی اجتماعی بودند، نه؟ ــ نه، ولی کلا خودشون روخیلی می گیرن بابا. ــ اصلا اینطور نیست. اتفاقا خیلی مهربون و شوخ طبع و اجتماعین، فقط یه خط قرمزایی واسه خودشون دارند دیگه. حرفای سارا من را به فکر برد. به این فکر می کردم که این خط قرمزا چقد آزار دهنده است. او حتی به همکلاسی های پسرش سلام هم نمی کند. سلام چیه حتی نگاه هم نمی کند، چطور می تواند؟ به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🖊 با اندکی‌ویرایش
پوزش بابت تاخیر رمان😉