eitaa logo
⊹༘༘زهــرٰآ⊹𖧧. ݁𝐙𝐚𝐡𝐫𝐚
208 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
98 ویدیو
16 فایل
𝑺𝒕𝒂𝒓𝒕:𝟏𝟒𝟎𝟑/𝟗/𝟔𖧧. ݁⊹𓂃𓄹 بلہ‌‌اینٖجآ‌مطآلبے‌مذھ‌بے‌‌دآࢪیم‌💗𓂃ᵎ ˖࣪ •ִֶָ𖤐 اینٖجآ‌بھ‌ٺ‌ڪمڪ‌میڪنٖیم‌اڪآنٖٺٺ‌ࢪؤ‌خآص‌ڪنٖے🙌🏻𓂃 ֢ ֗ 𓍢 ꪑꫀ: @Zahra_335 ༘༘𓂃⊹ ꪖᦔ: @Malekian_1388 ⊹𓂃𖧧. ݁ ڪپے؟فࢪھ‌نٖگ‌فؤࢪ𓂃⊹𖧧. ݁
مشاهده در ایتا
دانلود
۱. سلام خواهش میکنم چشم😂✨ ۲.سلام ممنون عید شما هم مبارک❤️ گذاشتم در کانال. ۳.ممنون گلم همچنین عیدتون مبارک❤️ ۴.سلام عزیزجان عید شمام مبارک
ممنون از حضور گرمتون✨
کتاب ابراهیم هادی ۱ خاطرات شهید هادی هست از انتشارات شهید ابراهیم هادی. دو قسمت هستش حتما مطالعه داشته باشید.
⊹༘༘زهــرٰآ⊹𖧧. ݁𝐙𝐚𝐡𝐫𝐚
📪 پیام جدید سلام علیکم خیلی ممنون که دارین کار فرهنگی رسانه ای برای آقا انجام میدین ✨🙂 با اون قلب م
↻آنچہ‌امروز گذشت . . ݪف‌نده‌‌رفیق‌بمونۍ‌قشنگتره! شبتون مهدوی:)♥️ نفستون حیدری:)🌚 ذکرتون یاعلی:)📿 مهرتون فاطمی:)💞 عشقتون حسینی:)🌹 قلبتون رضایی:)♥️ صبرتون زینبی:)✨ حجابتون فاطمی:)🧕 غیرتتون علوی:)✌🏻 شبتون متعالی:)💫 اللهم عجل لولیک الفرج♥️ وضو قبل از خواب فراموش نشه رفیق:)🪽🌚 التماس دعا ...🤲🏻
بسم الله الرحمن الرحیم
یہ‌سلام‌بدیم‌بہ‌ آقامون‌صاحب‌الزمان🌿"! روبہ‌قبلہ: السَّلامُ‌علیڪَ‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدے‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریڪَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدے ومَولاےالاَمان‌الاَمان . . . )))🌿✨️
سَلامۍ‌به‌اربـاب‌بدیـم؟:")🕊💔 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، -اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ -وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ -وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ -وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
عشق‌یعنی‌که‌دمی‌بشنوی‌از‌نام‌حسین، و‌دلت‌گریه‌کنان‌راهی‌کربلا‌شود❤️‍🩹:)!
🌸⃟💎.⿻ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم. بعد از دانشگاه در شرکت فروش میلگرد کار می کردم. برایشان مشتری پیدا می کردم. به جاهایی که می خواستند ساختمان بسازند، می‌رفتم. شماره تماسشان را پیدا می کردم و زنگ می زدم. شرکت را معرفی می کردم تا میلگردهایشان را از ما بخرند. خریدهای خانه همیشه با من بودوحقوقم راحت کفاف همه‌ی هزینه های خودم و مادرم را می رساند. البته مادرم خودش حقوق پدرم را داشت. ولی خوب من هم گاهی در مخارج کمکش می کردم. کنار ماشین که رسیدم باران شروع شد. سریع پشت فرمان نشستم و روشنش کردم و راه افتادم. هوا سرد تر شده بود. به خیابون اصلی که رسیدم. راحیل را دیدم که منتظر تاکسی کنار خیابان جدی و با ابهت ایستاده بود. متانت و وقارش به باران دهن کجی می کرد. به من برخورد که هم کلاسی‌ام کنار خیابان ایستاده باشد. جلو پایش ترمز زدم و شیشه را پایین کشیدم و سرم را کج کردم تا صدایم به او برسد. نمی دانستم چه صدایش کنم فامیلی‌اش را بلد نبودم. فکر کردم شاید خوشش نیاید اسم کوچکش را صدا کنم، برای همین بی مقدمه گفتم: –لطفا سوار شید من می رسونمتون. به خاطر بارندگی. حالا حالا ماشین گیرتون نمیاد. سرش را پایین آورد تا بتواند من را ببیند. با دیدنم گفت: –نه ممنون شما بفرمایید. مترو نزدیکه دیگه با مترو میرم. حالا از من اصرار و از او انکار. نمی دانم چرا ولی دلم می خواست سوارش کنم. انگار یک نبرد بود که من می خواستم پیروز میدان باشم. پیاده شدم و ماشین را دور زدم با فاصله کنارش ایستادم و خیلی جدی گفتم: –خانم مم...ببخشید من اسمتون رو نمی دونم. همانطور که از حرکت من تعجب کرده بود، به چشم هایم نگاه کردو آرام گفت: – رحمانی هستم. ــ خانم رحمانی لطفا تعارف رو کنار بذارید. می خواستم بگویم شماهم مثل خواهرم، ولی به جایش گفتم: –فکر کنید منم راننده تاکسی هستم. بعد اخم هایم را در هم کردم و گفتم: – به اندازه ی راننده تاکسی نمی تونید بهم اعتماد کنید؟ چشم‌هایش را زیر انداخت و گفت: –این حرفا چیه، من فقط... نگذاشتم حرفش را تمام کند. در عقب ماشین را باز کردم و گفتم: – لطفا بفرمایید.در حد یه همکلاسی که قبولم دارید. با تردید دوباره نگاهی به من انداخت و تشکر کرد و رفت نشست. من هم آمدم پشت فرمان نشستم و حرکت کردم. آهنگ عاشقانه‌ای در حال پخش بود. از آینه نگاهی به او انداختم سرش در گوشی‌اش بود.  چند دقیقه که گذشت سرش را بلند کرد و گفت: –ببخشید که مزاحمتون شدم. لطفا ایستگاه بعدی مترو نگه دارید. صدای پخش را کم کردم تا راحت تر صدایش را بشنوم. –نه خانم رحمانی می رسونمتون. خیلی جدی گفت: –تا همین جا هم لطف کردید. ممنونم. بیشتر اصرار نکردم صورت خوشی نداشت. گفتم: –هر جور راحتید. دوباره صدای پخش را زیاد کردم. نگاهی با اخم از آینه نثارم کرد و گفت: –همون صداش کم باشه بهتره. ــ اصلا خاموشش می کنم، به خاطر شما صداش رو زیاد کردم، گفتم شاید بخواهید گوش کنید. ــ من این جور موسیقی ها رو گوش نمی کنم. دوباره به خودم جرأت دادم و گفتم: – پس چه جورش رو گوش می کنید؟ به رو به رو زل زدو گفت: –این سبک موسیقی ها آدما رو از حقیقت زندگی دور می کنه. لطفا همینجا نگه دارید. رسیدیم. بعد هم تشکر کرد و پیاده شد. همان‌طور که رفتنش را  نگاه می کردم. حرفهایش در ذهنم می‌چرخیدند. به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🖊 با اندکی ویرایش
🌸⃟🔥.⿻ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرفش را در ذهنم تکرار کردم. منظورش چه بود آدمها را از حقیقت زندگی دور می کند. ای بابا این دختر چرا حرف زدنش هم بابقیه فرق دارد. خیلی دلم می خواست بیشتر با او هم کلام شوم. هفته ی بعد روزی که تاریخ تحلیلی داشتیم. همان درسی که راحیل جزوه آن را از سارا گرفته بود راحیل باز غیبت داشت. از سارا دلیلش را پرسیدم گفت: –نمی دونم هفته‌ی پیش هم نیومده بود. باخودم فکر کردم برای این که بیشتر نزدیکش شوم فردا جزوه‌ام رابرایش می آورم تا از آن خط وخطوط‌های منحنی برایم بکشد. فردا زودتر سر کلاس حاضر شدم و منتظر نشستم. بچه ها تک تک وارد کلاس می شدند. پس چرا نیامد؟ بعد از کمی صبوری بالاخره آمد. نمی دانم چرا همین که وارد شد نتوانستم نگاهم را از صورتش بردارم. به نظرم حجابش یک جور زیبایی خاصی داشت. سرش پایین بود تا رسید به ردیف جلوی من. بلند شدم و با لبخند گفتم: –سلام خانم رحمانی. سرش را بلند نکرد جوابم را داد. حتی یک لبخند ناقابل هم نزد. وارفتم. یه روی خوش به ما نشان می دادی به کجای دنیا برمی خورد. کم نیاوردم. جزوه ام را از کیفم درآوردم و مقابلش گرفتم و گفتم: –خانم رحمانی این جزوه دیروزه. نیومده بودید. گفتم براتون بیارم. باتردید نگاهم کرد و گفت: –چرا زحمت کشیدید از بچه ها می گرفتم.   لبخندی نشاندم روی لبهایم و گفتم: –زحمتی نبود خواستم جزوه من باشه دستتون که زیر مطالب مهم رو هم بی زحمت برام خط بکشید. جزوه را گرفت و گفت: –ممنون، فردا براتون میارم. ــ اصلا عجله ای نیست. سرجایش نشست. حداقل یک لبخند میزدی. دلم خوش باشد که خود شیرینی ام را تأیید کردی. تا حالا هیچ وقت برای کسی دیگر جزوه نیاورده بودم. سر جایم که نشستم دیدم سارا از آن سر کلاس به ما زل زده، جلو که آمد زیر لبی  گفت: –به به می بینم که جزوه رد و بدل می کنی. با خونسردی گفتم: –اشکالی داره؟ –نه، فقط، نه به اون دفعه که شاکی شدی جزوه ات رو دادم... نگذاشتم حرفش را تمام کند. – اون بار نمی دونستم هم کلاسی خودمونه. گردنش را بالا و پایین کرد و گفت: –اوووه بله... و رفت نشست. به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🖊 با اندکی ویرایش
اینم از رمان مون، تقدیم شما مهربون ها☺️ امروز چون مهمون داریم زود گذاشتم چون میدونم سرم گرم میشه یادم میره😉