eitaa logo
دنیای زهرایی
57 دنبال‌کننده
37 عکس
4 ویدیو
0 فایل
اینجا خود زندگی در جریان است... #مامان_طلبه #فعلا_مامان_چهار_فرزندی @shahideh71
مشاهده در ایتا
دانلود
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم🌸 صبح جمعه ی روز میلاد بی بی جان حضرت معصومه (سلام الله علیها) درِ این کانال باز شد،ان شاء الله به عنایت کریمه ی اهل بیت مایه ی خیر وبرکت باشه و پیشکشی تقدیم به ساحت مقدس حضرت بقیه الله الاعظم(عجل الله تعالی فرجه الشریف)🌷🌷🌷 @shahideh71 https://eitaa.com/zahraeii71
هوالحق🌸 دوست دارم اول از همه کمی از خودم و اهداف کانال صحبت کنم... من زهرا رئیسی هستم. متولد فروردین ۷۱ از دیار نخل وانبه با عطر گل یاسمین🌸 الحمدلله مادر چهار فرزند(البته فعلا😉) فاطمه ۸ساله،محمد۵ساله،دوقلوها خدیجه و زینب ۲سال وسه ماهه سطح۲جامعه الزهرا گرایش تفسیر وعلوم قرآن درس خوندم. مشتاق فهمیدنم،در هر جا و مکانی که باشم دوست دارم خوب فکر کنم،تحلیل کنم وبپرسم. از کودکی کم وبیش می نوشتم.اساتید ودوستانم نسبت به نوشته هام اظهار لطف داشتند. تا اینکه سر کلاس روایت طنز،تکلیف مادرانه ای انجام دادم که استاد عزیزم توصیه کردن مادرانه نویسی داشته باشم. با دوست خوبم خانم دکتر صادقی هم مشورت کردم،کانال داری رو برای شروع پیشنهاد دادند.(یک جورایی حس کردم یک دِینی به گردنمه،استعدادی که خدا بهم لطف کرده رو زودتر به کار بگیرم😉) همیشه دوست داشتم در تبیین الگوی سوم زن نقش داشته باشم. هدف کلی کانال همین مقوله هست حالا به هر زبان و روایتی شد. گاهی خاطره،گاهی روایت طنز،گاهی دلنوشته وگاهی هم داستان(گاهی هم حرف معمولی😁) محتوا هم ان شاء الله جدید وبه روز وکارآمد هست. من اینجا رو محل رشدی اول برای خودم وبعد ان شاء الله مادران سرزمینم می‌دونم. اگر خطایی یا اشتباهی درصحبت هام بود،خوشحال میشم کمکم کنید متوجه اشتباهاتم بشم😊 واینکه برای ورود و خروج هیچ کسی کنتور انداخته نمیشه. اگر می بینید حقیقتا براتون مفیده تا هر زمان که دوست داشتید بمونید. دوست ندارم مدیون وقت و عمر هیچ عزیزی باشم🌷 🖊شهیده۷۱ _اول @shahideh71 https://eitaa.com/zahraeii71
هوالحق «مجاهدت های شبانه» _مامان،مامان پی پی! تمام توانم رابه کار می برم تا از زیر پلک های نیمه باز شده،اعداد روی صفحه گوشی را در ذهنم درست کنار هم بگذارم. ساعت یک و نیم نصف شب است. خدیجه با مشت های کوچکش،محکم تر به بازویم ضربه می زند:مامان،پی پی! در چند ثانیه سعی می کنم تمام پروژه ی «از پوشک گرفتن»را از ذهن بگذرانم. از آن جایی که بار عذاب وجدان دو سال و چندی تولید زباله ی پوشکی(اونم به توان۲) وآسیب به محیط زیست داشت کمر شکن می شد و به توصیه ی فضلا جلوی ضرر را از هر کجا که بگیری منفعت است؛شروع پروژه کلید خورد. غیر از پوشک(یکبار مصرف) هم راه دیگری نداشتم،آخر با ماشین لباسشویی خراب،شستن حجم لباس های معمول خانواده ی شش نفره خودش فتح فتوحات بود. البته این دلیل زیبای روی ماجرا بود،پشت ماجرا یک دو دو تا چهار تاکردیم،دیدیم ای دل غافل ما هر ماه بخش بزرگی از درآمدمان،خرج این بخش نادیدنی زندگی مان می شود. پس به نفع خانواده،جامعه وعالم هستی بود که هر چه زودتر این طفلکان دو ساله را با مفهوم دستشویی آشنا می کردیم. حالا بعد از دو هفته تلاش در این زمینه،وقتی ساعت دوازده با خستگی آن روز وداع کرده بودم و داشتم در آغوش شیرین خواب حظ می بردم؛که صدای ظریف خدیجه رشته ی خوابم را پاره می کند. برای اینکه تلاش هایمان در این مدت بر باد نرود،با لبخندی او را تا سر مقصد همراهی می کنم. همین طور که با چشمان نیمه باز به صورت قبراقش خیره شده ام،زیر لب غر می زنم:مامان چرا کارت رو انجام نمیدی آخه. حالا اگه این ساعت قرار بود شاهد خرابی اسقاطیل باشم،فاز چند شبانه روز هم به راحتی از سرم می پرید،اما انتظار برای خیس شدن یا نشدن هی... چند دقیقه ای این پا،آن پا می کنم:مامان،فکر کنم نداری گلم،بریم بخوابیم. هنوز سرم را کامل روی بالشت نگذاشته ام که خدیجه دستم را می کشد:مامان،پی پی! توی دلم برایش خط و نشان می کشم که حیف این دکترها گفتند نصف شب هم بچه باید خیالش راحت باشد مادرش حامی او است و می تواند روی او حساب باز کند. لبخند از صورتم کاملا محو شده،باصورت پر چین وچشمان ریز شده،چند بار سرم را تکان می دهم.خنده اش پخش می شود توی صورتم.این بار هم رفتنمان بی نتیجه به رختخواب کشیده می شود. صدای خدیجه برای بار چندم که بلند می شود،دلم می خواهد زار بزنم که جان مادرت توی شلوارت پی پی کن،تهش بیخ ریش خودم است دیگر.بگذار صبح شود چنان در کف صابون برایت چنگ بزنم که کیف کنی،تو فقط اجازه بده بخوابم. اصلا تمام قواعد اصول از پوشک گرفتن را مغز خسته ی در رفت و آمدبین خواب عمیق و دستشویی درک نمی کند. برای رسیدن به وصال خواب،باید زودتر چاره ای فوری وفوتی دست وپا می کردم. لواشک لقمه ای را باز کرده ودر دستانش می گذارم،چشمانش مثل دو چراغ روشن می شود وشروع می کند به خوردن ومن مطمئن می شوم هر گونه تلاشی در جهت خواباندن این فسقل بچه بی فایده است. پس پا روی تمام اطلاعات حاصل از مطالعه مقالات پزشکی و روانشناسی وغیره می گذارم،گوشی محترم را روشن کرده ودر اختیار پادشاه کوچک خانه قرار می دهم،تا بلکه دمی روحم در عوالم سیر کند. هنوز چشمانم کامل گرم نشده که تکان های محکم خدیجه سردشان می کند. از لای چشمانم،صفحه گوشی قفل شده را می بینم.هرچه با سر انگشت سبابه ام لمس می کنم،باز نمی شود.میلیمتری پلک هایم را گشادتر می کنم.عکس صفحه گوشی چرا عوض شده؟ وقتی متوجه صفحه وارد کردن اعداد رمز می شوم، تازه دوزاری ام می افتدکه گوشی پدر را کش رفته‌. در این موقعیت زمانی و مکانی توان هیچ گونه مقاومت از حقوق هیچ بشری حتی همسرم را ندارم. نصف اعداد را وارد می کردم،از این دنیا می پریدم اون ور،و دوباره با تکان های مامان مامان خدیجه بر می گشتم. بلاخره رمز را باز می کنم. دیگر باید می خوابیدم،کلی برنامه برای سحر وصبحم داشتم. حس خوب مناجات سحر،نوشتن تکالیف با ذهنی باز،دعای ندبه و... با تصور تحقق تمام برنامه هایم،بی اعتنا به گزش پشه،پتو را بالاتر می کشم. این بار صدای گریه ی زینب من را به حضور می طلبد... 🖊 شهیده۷۱ انتشار مطالب با ذکر منبع بلامانع است https://eitaa.com/zahraeii71