eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
351 دنبال‌کننده
29هزار عکس
11.4هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
این عکس متعلق به مادر شهید رضا ایمانی است، وقتی دیدم زانوی غم برسینه گرفته است ،گمان می کردم برای اسباب و اثاثیه منزل استیجاری اش که تماما" در سیل اخیر پلدختر ویران شده بودند ناراحت است..!! او با فغان و گریه ای که دل هر شنونده ای را به درد می آورد ،با مویه لری ناله میزد ،که بهیاد فرزند دلبندم افتاده ام ،در حالیکه مجروح بوده چگونه پیکر ،نازنین و عزیزش در گل ولای و باتلاقهای شلمچه به یادگار ماند. 🌸 به یاد همه شهدای کربلای۴ ،شادی روح بلندشان و تسکین درد دل مادرانشان صلوات نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸فرازے ‌از وصیتـــــنامہ شهادت تفسیر بردار نیست، آی آنانی که در زندان تن اسیرید به تفسیر شهادت ننشینید که از درک کلمه‌ی شهادت عاجزید، فقط شهید میتواند شهادت را درک کند، شهید کسی نیست که ناگهان در خون بغلطد و نام شهید برخود گیرد، شهید در این دنیا قبل از اینکه به خون بغلطد شهید است و شما همچنان که شهیدان را در این دنیا نمی توانید بشناسید و بفهمید بعد از وصلشان نیز هرگز نمیتوانید درکشان کنید، شهید را شهید درک می‌کند، اگر با شهید باشید شهید را می‌شناسید. 🌷شهیـد ‌عبــاس نجفــی🌷 ❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 توصیه‌های امام رضا(ع) برای روزهای پایانی ماه شعبان نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
لبخند اردیبهشت روی لب‌ های توست ، تو که میخندی برایم زمین چیزی از بھشت کم ندارد ...! ❤️ ❤️ 🌹 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
دلم ؛ نه برای با تو بودن که برای چون تو شدن بی‌قرار است ... خنده اش انگار فرق دارد...! نه با دهان ،که از عمق چشمانش می خندد .. با تمام وجود و از ته قلبش .. از عمق چشمانی که پر از مهربانیست و از ته قلبی که خدا در آن خانه کرده .. 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
دلم ؛ نه برای با تو بودن که برای چون تو شدن بی‌قرار است ... خنده اش انگار فرق دارد...! نه با دهان
عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سرکار به خانه می‌آمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! می‌خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیافتد. چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا می‌خواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آن‌هاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود، اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده‌ات را کامل می‌شناسم، تو اگه واقعا این دختر رو می‌خوای من با پدرت صحبت می‌کنم که... جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، توروخدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید. ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی! ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می‌کنم. ان‌شاالله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می‌خوای؟ جوان که سرش را پایین انداخته بود خیلی خجالت‌زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه. ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من می‌شناسم، آدم منطقی و خوبیه. جوان گفت: نمی‌دونم چی بگم، هرچی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد؛ اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر این‌صورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جواب‌گو باشد؛ و حالا این بزرگترها هستند که باید جوان‌ها را در این زمینه کمک کنند. حاجی حرف‌های ابراهیم را تایید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم‌هایش رفت تو هم! ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد یک ماه از آن قضیه گذشت. ابراهیم وقتی از بازار برمی‌گشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت، بخاطر اینکه یک دوستیِ شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده، این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگی‌شان را مدیون برخورد خوب ابراهیم، با این ماجرا می‌دانند. 📎علمدار کانال کمیل 🌷 ولادت : ۱۳۳۶/۲/۱ تهران شهادت : ۱۳۶۱/۱۱/۲۲ فکه ، عملیات والفجرمقدماتی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است شاعر خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است شاعر #یاس خادم الشهدا رمضانی #رمان
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 شهرزاد میخواهد چیزی از آیه بپرسد که زنگ گوشی آیه مانعش میشود. تصویر ابوذر روی گوشی نقش بسته و آیه با ببخشیدی گوشی را جواب میدهد: _جانم داداش برخلاف انتظار صدای زن ناشناسی را میشنود: الو شما آیه خانم هستید؟ آیه نگران میگوید: بله خودم هستم ... گوشی برادر من دست شما چیکار میکنه؟ زن نفسی میکشد و نام محل کار آیه را می آورد و میگوید: برادرتون تصادف کردند. حال چندان مصاعدی هم ندارند... خودتونو زودتر برسونید... آیه مات به ظرف دسر رو به رویش نگاه میکند و زیر لب زمزمه میکند: یا جده ی سادات حورا نگران از نگرانی آیه میپرسد: چی شده آیه کی بود؟ آیه تنها با همان بهت میگوید: ابوذر..... . . . مثل دیوانه ها اورژانس را بالا و پایین میکردم دنبال ابوذر. دکتر والا طاقت نیاورد و به صندلی آبی رنگ اورژانس اشاره کرد و گفت: آیه شما برو بشین من میدونم چیکار کنم. خسته و مستأصل روی صندلی نشستم... شهرزاد و آیین با نگرانی نگاهم میکردند و مامان حورا در آغوشم گرفت و نوازش کنان گفت: چه بلایی داری سر خودت میاری دخترم؟ آرووم باش هیچی نیست ان شاءالله بغضم میترکد و اشکهایم از کاسه ی چشمانم سر ریز میشوند: مامان حورا ابوذرمه....چطور آرووم باشم... دکتر والا همراه دکتر سهرابی می آیند. از آغوشش بیرون می آیم و هول و دستپاچه سمتشان میروم: دکتر سهرابی چی شده؟ داداشم کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟ دکتر سهرابی عینکش را از چشمش بر میدارد و میگوید: آرووم باشید خانم سعیدی شما خودتون که باید بهتر شرایطو درک کنید. جراحت عمیقی به کلیه سمت راستشون وارد شده که احتمالا مجبور بشیم کلیه رو خارج کنیم. یه شکستگی کوچیکم تو سرشون هست که به قدر کلیشون مهم نیست. نگران نباشید با یه کلیه هم میشه زنده موند. باورم نمیشد... باورم نمیشد. دیوار کنارم را با دست نگه داشتم که نیوفتم. مامان حورا زیر بغلم را گرفت... _چی شد آیه؟ ناباور به دکتر والا و سهرابی نگاه میکنم و مینالم: ای وای من ای وای من.. کلیه سمت چپش کم کاره دکتر... تقریبا از همون کلیه سمت راستی فقط استفاده میکرد. ای وای ای وای رنگ از چهره ی دکتر سهرابی میپرد و میپرسد: شما مطمئنید؟ سری تکان میدهدم. میخواهم سوالی بپرسم که از دور مامان پری و باقی اعضای خانواده را میبینم! وای من...فکر اینجایش را نکرده بودم. اشکهایم دوباره سرازیر شد و پاتند کردم تا آغوش مامان پری... او نیز چون من باریدن گرفت. باران خوب بود اما نه از نوع اسیدی! زهرا گریه میکرد و پرسان نگاهم میکرد. من چه میگفتم وقتی وجودم هنوز پر از مجهولات بود؟ من چه کسی را آرام میکردم وقتی هنوز خودم در طلاتم بودم؟ مامان پری نگاهم کرد و گفت: چی شده؟ چه بلایی سرمون اومده آیه؟ نمیگذاشتند... نمیگذاشتند این اشکها و این بغض لعنتی کز کرده گوشه ی حنجره ام که حرفی بزنم... بابا محمد سراغ دکتر سهرابی رفت و گفت: شما پزشکش هستید؟ چی شده آقای دکتر؟ چه اتفاقی افتاده؟ به ما زنگ زدن و گفتند بیایید که پسرتونو آوردن. دکتر سهرابی داشت برای بابامحمد شرایط را توضیح میداد و نگاه دکتر والا این میان سنگین سرتا پای بابا محمد را میکاوید...... (کوثر_امیدی) . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_119 شهرزاد میخواهد چیزی از آیه بپرسد که زنگ گوشی آیه ما
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 بابا محمد همراه دکتر سهرابی رفت تا برگه‌ی رضایت عمل را امضاء کند. اوضاع خراب بود و داغون و خارج از کنترل. مامان حورا اندکی دور تر ایستاده بود و اوضاع را نظاره میکرد و مامان عمه گویی تازه متوجه حضورش شده بود.با تعجب نگاهش میکرد. مامان حورا از دور سلام داد و مامان عمه نیز همانطور دورادور پاسخش را داد. نگاهم چرخان دنبال زهرا گشت که گوشه ی سالن کز کرده در آغوش نورا اشک میریخت. مامان پری را روی صندلی نشاندم و با پاهایی لرزان سراغش رفتم. پیشانی اش را بوسیدم و روبه رویش زانو زدم. فقط با اشک نگاهم میکرد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد. گوش تیز کردم: تطمئن القلوب میگفت... دستهایش را فشردم: عزیز دلم ...آروم باش. منِ نا آروم بهت میگم آروم باش واسه دل اون مادری که حسابی نا آرومه ... از من و تو عاشق تره و نا آرومیمون بیشتر نا آرومش میکنه... ابوذر عشق هممونه ولی آروم باش. تندتر اشک میریزد و دستهایم را بیشتر میفشارد و میگوید: عشقمه آیه... شوهرمه... سخته. به خدا که سخته آروم بودن. نگاه میکنم نگاه دریایی اش را راست میگفت. کنار اتاق عمل قدم میزنم و عقیق لمس کنان ذکر میگویم مثل زهرا... همان تطمئن القلوب را. همان اسمه دوا و ذکره شفاء را. مامان پری آرامتر شده و کمیل خیره به علامت منحوس ورود ممنوع پشت اتاق سکوت کرده. زیر لبی از مامان عمه میپرسم سامره کجاست؟ که میگوید خانه حاج صادق مانده. نگاهم سمت زهرا میرود که در آغوش نورا آرام گرفته و حاج صادقی که دست روی پیشانی اش گذاشته و کنار بابا محمد نشسته. بابا محمد اما همچنان سرو است! با ضربات سخت زمانه در این چند ساعته همچنان سرو است. من اما درگیر اوضاع پیش آمده ام . خدایا من را که میشناسی اهل کفر گفتن نیستم !نگاهی به لیست بنده هایت بکن! نام من آیه است نه ایوب! خیره به آخر سالن منتهی به اتاق عملم که حاج رضا علی و امیرحیدر را میبینم! نگاهم میرود سمت ساعت سه و سی دقیقه ی صبح است!تکیه از دیوار میگیرم و سمتشان میروم. اشکهایم را پاک میکنم و آرام سلام میکنم. بابا محمد هم کنارمان می آید و با امیرحیدر و حاج رضاعلی روبوسی میکند. حاج رضا علی از من جویا میشود: حالش چطوره دخترم. نگاهم میرود سمت اتاق عمل و میگویم: اون تو دارن کلیه اش رو خارج میکنن. امیر حیدر میپرسد: کدوم کلیه؟ _کلیه سمت راست. یاعلی گفتن حیدر مضطرب ترم میکند. حاج رضا علی میخواهد چیزی بپرسد که دکتر سهرابی از اتاق بیرون می آید. هجمه میکنیم سمتش... دستهایش را بالا می آورد به نشانه ی آرامش و میگوید: آروم باشید ...حالش خوبه...عمل خوبی بود... اندکی خیالم راحت میشود. _اما... چطور بگم با توجه به کلیه ی کم کارشون ... امکان دیالیزی شدنشون زیاده. مگه اینکه به فکر یه کلیه پیوندی باشید. زهرا یازهرا گویان در آغوش نورا سست میشود و کمیل میشکند بغضش.... همه وا رفته اند. نه آیه حالا نه... وقت برای آبغوره گرفتن و این لوس بازی ها زیاد است! اما حالا نه ... نگاه دکتر سهرابی میکنم و میگویم: دکتر من با ابوذر هم خونم یعنی شرایط اهدا رو دارم... باید چیکار کنم... چهره اش بشاش میشود و میگوید: واقعا؟ خب اینکه خیلی خوبه بایـــ.... سکوت مامان حورا شکسته میشود و یک (نه) مسخره را تلفظ میکند. همه نگاهش میکنیم. با تعجب...بابا محمد پوزخندی میزند و خیره ی زمین میشود. از نگاها شرمنده میشود مامان حورا. سرش را پایین می اندازد و میگوید: نه آیه...تو نه... با بهت نگاهش میکنم و ناباور تک خندی میزنم!حالاوقت شوخی نبود! (کوثر_امیدی) . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
📖 به قصد زیارت حاج احمد کاظمی راه افتادیم سمت اصفهان.خانمم به آقا محسن گفت: شما هم که مثل همسر من به ماشینتون نمی رسید.محسن گفت :👇 همه اینها رو باید بزاریم بریم.. باید به دلمون برسیم تا به ماشینمون😊 شبتون شهدایی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا