📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت چهل و هفتم
آوای آواز پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطور که من مشتاق رسیدنش چشم به در دوخته بودم. با دیدنم، صورتش به خندهای دلگشا باز شد و سعی میکرد با حرکت لبهایش چیزی بگوید و من نمیفهمیدم چه میگوید که سراسیمه به اتاق بازگشته و به استقبالش به سمت در رفتم، ولی او زودتر از من پلهها را طی کرده و پشت در رسیده بود. در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غمهای دوری و تنهاییام را از یاد بُردم.
چشمان کشیده و جذابش زیر پردهای از خواب و خستگی خمیازه میکشید، اما میخواست با خوشرویی و خوشزبانی پنهانش کند که فقط به رویم میخندید و با لحنی گرم و عاشقانه به فدایم میرفت. خواستم برایش چای بریزم که مانعم شد و گفت: «قربون دستت الهه جان! چایی نمیخوام! زود آماده شو بریم بیرون!» با تعجب پرسیدم: «مگه صبحونه نمیخوری؟» کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد: «چرا عزیزم! میخورم! برای همین میگم زود آماده شو بریم! میخوام امروز صبحونه رو لب دریا بخوریم.» نگاهی به آشپزخانه کردم و پرسیدم :«خُب چی آماده کنم؟» که خندید و گفت: «اینهمه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟» و من تازه متوجه طرح زیبا و رؤیایی صبحگاهیاش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض کردم، چادرم را برداشتم و با هم از اتاق خارج شدیم.
همچنانکه از پلهها پایین میرفتیم، چادرم را هم سر کردم و بیسر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچین پاورچین، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانه بیرون آمدیم. در طول کوچه شانه به شانه هم میرفتیم که نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم!» لبخندی زدم و او با لحنی رنجیده ادامه داد: «دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومد بهش گفتم بابا من دیگه متأهلم! به ارواح خاک امواتت دیگه برای من شیفت شب نذار!» از حرفش خندیدم و با زیرکی پاسخ دادم: «اتفاقاً بگو حتماً بعضی شبها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!» بلکه بر احساس دلتنگی خودم سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد: «بخدا من همینجوری هم قدر تو رو میدونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!» و صدای خنده شاد و شیرینمان سکوت صبحگاهی محله را شکست.
به قدری غرق دریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورتمان دست کشید و سخاوتمندانه سلام کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را میدرید و خلوت صبح ساحل را پُر میکرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه آن سوی بلوار ساحلی رفت. احساس میکردم خلیج فارس هم ملیحتر از هر زمان دیگری به رویم لبخند میزند و حس خوش زندگی را به یادم میآورد. انگار دریا هم با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای دیگر موج میزد.
با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی بینظیر دریا شده بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر دادم: «مجید جان! آش بندری خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟» کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد: «بله! تو این چند ماه چند بار صابون غذاهای بندری به تنم خورده!» سپس همچنانکه با قاشق آش را هم میزد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد: «دیگه هر چی سخت باشه، از تحمل دوریِ تو که سختتر نیس!» به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب، روشنتر از همیشه به نظر میآمد و البته عاشقتر! متوجه نگاه خیرهام شد که خندید و گفت: «باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هر کاری بکنم ولی دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!» از لحن درماندهاش خندیدم و به روی خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم میخواست که همچون او میتوانستم بیپروا از احساساتم بگویم، از دلتنگیها و بیقراریهای دیشب، از اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این غرور زنانهام بود که زبانم را بند میزد و تنها مشتاق شنیدن بود!
به خانه که رسیدیم، صدای آب و شستوشوی حیاط میآمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سلام کردیم و او با اخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد: «علیکِ سلام! نمیگید من دلم شور میافته! نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!»
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#صوت 🌺 #آرامش ( 10 ) 🎤 استاد #شجاعی 🌷 این بخش : انتخاب بین ظواهر جذاب دنیا و خداوند ✨ اولویت ب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گنجیتاآرامش11.mp3
6.73M
#صوت
🌺 #آرامش ( 11 )
🎤 استاد #شجاعی
🌸 مقایسه کردن زندگی با دیگران 🌻 امام سجاد ع ؛ دنبال چیزی که خلق نشده نباش !! 🌹 آرامش واقعی در کجاست ؟ 💞
https://eitaa.com/zandahlm1357
✨✨✨🌹
✨✨🌹
✨🌹
#قران
✨قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ
✨عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلَى مَضَاجِعِهِمْ وَلِيَبْتَلِيَ اللَّهُ
✨مَا فِي صُدُورِكُمْ وَلِيُمَحِّصَ مَا فِي قُلُوبِكُمْ
✨وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ﴿154﴾
✨بگو سررشته كارها شكست يا پيروزى يكسر
✨به دست خداست آنان چيزى را در دلهايشان
✨پوشيده مى داشتند كه براى تو آشكار نمیکردند
✨مى گفتند اگر ما را در اين كار اختيارى بود
✨[و وعده پيامبر واقعيت داشت] در اينجا
✨كشته نمى شديم بگو اگر شما در خانه هاى
✨خود هم بوديد كسانى كه كشته شدن بر آنان
✨نوشته شده قطعا با پاى خود به سوى
✨قتلگاههاى خويش مى رفتند و اينها براى
✨اين است كه خداوند آنچه را در
✨دلهاى شماست در عمل بيازمايد و آنچه
✨را در قلبهاى شماست پاك گرداند و
✨خدا به راز سينه ها آگاه است (154)
📚سوره مبارکه آل عمران
✍بخشی از آیه 154
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨🌹
✨✨🌹
✨✨✨🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلاوت_زیبا
جرعهای نور از کلام وحی 💫📗
ـ﷽ـ
و زكريا را [ياد كن]
هنگامى كه پروردگار خود را خواند:
پروردگارا مرا تنها مگذار
و تو بهترين ارث برندگانى (۸۹)
ما هم دعای او را پذیرفتیم،
و یحیی را به او بخشیدیم؛
و همسرش را (كه نازا بود)
برایش آماده (بارداری) كردیم؛
چرا كه آنان (خاندانی بودند كه)
همواره در كارهای خیر
به سرعت اقدام میكردند؛
و در حال بیم و امید
ما را میخواندند؛
و پیوسته برای ما
(خاضع و) خاشع بودند(۹۰)
🔸سوره انبیا (آیه ۸۹ -۹۰)
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هر روز با امام رضا
@zandahlm1357
@HashtominEmam
آرشیو
مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هر روز با امام رضا @zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
#کرامات امام رضا (ع)را در آرشیو هشتمین امام ☝️☝️☝️ ببینید👀
🔹در مجلس حضرت رضا(علیهالسلام) بودم و جمعیت بسیاری در مجلس حضور داشتند و از آن حضرت سوال میکردند و از احکام حلال و حرام می پرسیدند و امام رضا (علیه الصلاة و السلام) پاسخ آنها را میدادند
در این میان، ناگهان مردی بلند قامت و گندمگون وارد مجلس شد و سلام کرد و به امام هشتم(علیه السلام) عرض نمود: "من از دوستان شما و دوستان پدر و اجدادِ پاک شما هستم، در سفر حج پولم تمام شد و خرجیِ راه ندارم تا به وطن برسم، اگر امکان دارد خرجی راه را به من بده تا به وطن برسم، خداوند مرا از نعمت هایش برخوردار نموده است وقتی به وطن رسیدم آنچه به من دادهای معادل آن از جانب شما صدقه می دهم چون خودم مستحق صدقه نیستم"
🔹امام رضا(علیه السلام) به او فرمود: "بنشین خداوند به تو لطف کند"
سپس امام(علیه السلام) رو به مردم کرده و به پاسخ سوالهای آنها ادامه دادند...
پس از مدتی مردم همه رفتند و تنها آن مرد مسافر و من و سلیمان جعفری و خثیمه در خدمت امام ماندیم
امام فرمودند اجازه می دهید به خانه اندرون بروم؟
سلیمان عرض کرد خداوند امر و اذن شما را بر ما مقدّم داشته است...
حضرت برخاستند و وارد حجره شدند و پس از چند دقیقه بازگشتند و از پشت در فرمودند: "آن مرد مسافر خراسانی کجاست؟"
خراسانی برخاست و گفت: "اینجا هستم"
🔹امام(علیه السلام) از بالای در دستشان را به سوی مسافر دراز کردند و فرمودند: "این مقدار دینار را بگیر و خرج راه خود را با آن تأمین کن و این مبلغ، مال خودت باشد و لازم نیست از ناحیه من معادل آن را صدقه بدهی، برو که نه تو مرا ببینی و نه من تو را ببینم!"
🔹مسافر خراسانی پول را گرفت و رفت...
سلیمان به امام رضا(علیه السلام) عرض کرد: "فدایت گردم که عطا کردی و مهربانی فرمودی، ولی چرا هنگام پول دادن به مسافر خود را نشان ندادی و پشت در، خود را مستور نمودی؟!"
امام رضا(علیه السلام) در پاسخ فرمودند: "مَخَافَةَ أنْ أرَىٰ ذُلّ السُّؤالِ في وَجْهِهِ لِقَضَائِی حَاجَتَه" [از آن ترسیدم که شرمندگی سوال و درخواست را در چهره او بنگرم، از این رو که حاجتش را برآوردَم...!!]
https://eitaa.com/zandahlm1357
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🖋 #منبرک_و_دلنوشته_مهدوی ۱ 🌍 هدف زندگی را گم کردیم... 🔺 "زندگی کردنی که صبح بلند شویم، یک سِری کار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5934018333316745348.pdf
1.3M
📖🌙📖🌙📖🌙📖
📖طرح یک جزء، یک آیه مهدوی
👈جزء [27]سوره حدید، آیات 16و17
💠«أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَلَا يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِن قَبْلُ فَطَالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَكَثِيرٌ مِّنْهُمْ فَاسِقُونَ»
💠«اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يُحْيِي الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا قَدْ بَيَّنَّا لَكُمُ الْآيَاتِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ»
🔰«آیا وقت آن نرسیده است که دلهای مؤمنین در برابر ذکر خدا و آنچه از حق نازل شده خاشع بشود؟ و مانند کسانی نباشند که در گذشته به آنها کتاب آسمانی داده شد، سپس زمان طولانی بر آنها گذشت و قلبهایشان قساوت پیدا کرد و بسیاری از آنها گنهکارند»
⚜امام صادق (ع) می فرماید: این آیه درباره مردم زمان غیبت نازل شده است و مراد از "الْأَمَد″ که گفته شده "زمان طولانی شد" منظور زمان غیبت است.
⚜در مورد این بخش از آیه که خداوند می فرماید: "بدان که خدا زمین را زنده می کند" امام صادق (ع) می فرماید: منظور این است که مهدی ما با عدالت خودش زمین مرده را زنده می کند.
📚منبع:
الغیبة نعمانی، ص24
📘برگرفته از: کتاب سیمای ماه دوازدهم در سی جزء قرآن نوشته استاد اباذری از اساتید مرکز تخصصی مهدویت حوزه علمیه قم
#آیات_مهدوی
#متن_آیات_مهدوی 27
📖🌙📖🌙📖🌙📖
================
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هنر آن است ڪه بمیرے پیش از آنڪه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند ڪه چنین مردهاند...
.......:
@zandahlm1357
🍃💐🌿🌺🍃🌻
🌻🌿🌺🍃
🌿💐
🌺
🍃
#خاطره_ای_از_کرامت_شهدا
هر کی حاجت داره بخونه
یک شیشه گلاب و یک بسته گز گذاشته بود روی قبر رضا و داشت با گلاب قبر را میشست.
نگفتم پدر شهیدم رفتم جلو و پرسیدم: شما این شهید رو میشناسید؟
گفت: من اهل اصفهانم مدتی پیش آمدم سر قبر این شهید وخواستم کمکم کند تا در دانشگاه قبول شوم.
وقتی در دانشگاه قبول شدم،تصمیم گرفتم دوباره شهید را امتحان کنم.
قبول شدن در دانشگاه را اتفاقی تلقی میکردم...لذا از شهید خواستم کارم را درست کند که به سفر مکه بروم ،به لطف شهید برنامه ی سفر مکه هم درست شد و من به سفر مکه مشرف شدم.
حالا هم آمدم تا از شهید تشکر کنم.
راوی: پدر محترم شهید
🌷شهید رضا دادبین🌷
یاد شهدا با صلوات
🌷https://eitaa.com/zandahlm1357
📒❗️سفره حاکم اسلام❗️
✅ "احنف بن قیس" نقل می کند:
روزی به دربار معاویه رفتم و دیدم آنقدر طعام مختلف آوردند که نام برخی را نمی دانستم.
پرسیدم:
((این چه طعامی است؟))
معاویه جواب داد:
((مرغابی است ، که شکم آنرا با مغز گوسفند آمیخته و با روغن پسته سرخ کرده و نِیشکر در آن ریختهاند.))
بی اختیار گریه ام گرفت.
معاویه با شگفتی پرسید:
((علّت گریه ات چیست؟))
گفتم:
به یاد #علی ابن ابیطالب افتادم. روزی در خانه او میهمان بودم.
آنگاه سفرهای مُهر و مُوم شده آوردند.
از علی پرسیدم:
((در این سفره چیست؟))
پاسخ داد:
((نان جو))
گفتم:
((شما اهل سخاوت می باشید، پس چرا غذای خود را پنهان می کنید؟))
علی فرمود:
((این کار از روی خساست نیست، بلکه می ترسم حسن و حسین، نان ها را با روغن زیتون یا روغن حیوانی، نرم و خوش طعم کنند.))
گفتم:
((مگر این کار #حرام است؟))
علی فرمود:
((نه، بلکه بر حاکم امت اسلام لازم است در طعام خوردن، مانند فقیرترین مردم باشد که #فقر مردم، باعث کفر آنها نگردد تا هر وقت فقر به آنها فشار آورد بگویند:
بر ما چه باک، سفره امیرالمؤمنین نیز مانند ماست.))
معاویه گفت:
((ای احنف! مردی را یاد کردی که فضیلت او را نمی توان انکار کرد.))
📚الفصول العلیه ، صفحه 51
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
پادشاه و کشتن بی گناه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا