eitaa logo
هفته‌نامه زن روز
727 دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
119 ویدیو
1.4هزار فایل
کانال رسمی هفته‌نامه «زن روز» قدیمی‌ترین نشریه فرهنگی اجتماعی زنان ارتباط با ادمین: @zaneruz97
مشاهده در ایتا
دانلود
من افسرده‌ام معصومه تاوان من الهه هستم یک کارمند. البته یک کارمند بودم چهار سال پیش و در حال حاضر فقط یک مادر خانه دار هستم و این مسأله به شدت من را اذیت می کند و می رنجاند. من خانه دار بودن را دوست ندارم. تمام عمرم تلاش کردم بلکه مستقل شوم و شدم اما بعد از تولد پسرم آرام آرام تبدیل به زنی خانه دار شدم با دنیایی از آرزو های دست نیافتنی. آرزوهایی که گمان می کنم دیگر هرگز به آن ها نخواهم رسید آرزوهایی که با خودم به گور می برم. به نظر من وضع من تا ابد همین طور باقی می ماند. بعد از تولد پسر دوم که فقط نه ماه با هم فاصله دارند دیگر عملاً خانه نشین شدم... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
من بدون حنانه فرزانه مصیبی چند روز پیش، زنگ زدم به خواهرم تولدش را تبریک بگویم طبق معمول این چند ماه اخیر، باز زد زیر گریه. او گریه کن و من گریه کن. چهار ماه است که هر وقت زنگ می زنم بهش گریه می کند و می گوید: «دلم برایت تنگ شده و طاقت دوری حنانه را ندارم.» خواهرم، دختر چهار ساله ام حنانه را خیلی دوست دارد. حنانه هم عاشق خاله اش است. ولی الان چهار ماه است هم دیگر را ندیده اند. یعنی اصلا رفت وآمد نداشتیم. تو این مدت حتی پدر و مادرم را هم ندیدم. آن ها هم خیلی دلتنگ هستند و مدام می پرسند چرا نمی رویم خانه شان. ولی من رویش را ندارم که بپرسم شما چرا نمی آیید چون دلیلش را می دانم. البته پدر و مادر من معتقدند بیشتر بچه ها باید بروند خانه ی آن ها. تصورشان این است که خرج گران است و آن ها توی این گرانی سربار بچه هایشان نشوند... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
تنها در آینه ماه‌ منیر داستانپور با صدای کوبیده شدن در واحد بغلی از خواب می پرم و به لرزش عصبی دستم که چند وقتیست دچارش شده ام نگاه می کنم. مضطرب از روی تخت بلند می شوم و به سمت در ورودی آپارتمان کوچکم که به زور هزار جور وام و قسط خریدمش گام برمی دارم. یک نگاه از درون چشمی روی در کافیست که بفهمم پسر لات آسمان جل همسایه دوباره نیمه شب با یکی از رفقای بدتر از خودش به خانه آمده و دارد با در واحد کشتی می گیرد. انگار پدرش قفل را عوض کرده و خودش هم خانه را خالی گذاشته و رفته است. کارهای ساکنین این واحد بغلی چند وقتیست با اعصابم سنتور می زند و کفرم را در آورده! ولی حیف که نمی توانم لب از لب باز کنم و گله و شکایتی به زبان بیاورم. علتش گرچه کاملاً واضح است ولی حتی به نظر خودم هم منطقی نیست... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
سندروم آخر هفته فرزانه مصیبی الان چشمم افتاد به تقویم روی میزم. چهارشنبه تعطیل است. باز تعطیلی! همکارم می گوید: «چرا تو هم رفتی؟ چی شد یه دفعه؟» نمی دانم چه جوابی بهش بدهم. پوشه ها را دسته می کنم و بلند می شوم. همان طور که به سمت کشوی پشت میزم می روم آهی می کشم و می گویم: «هیچی بابا! تعطیلی» به شوخی می گوید: «من تعطیلم؟ دستت درد نکنه فرناز.» تازه متوجه جمله ام می شوم. خنده ام می گیرد... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
آرزوهای مات معصومه تاوان من مجیدم ۳۱ ساله ۶ ساله که ازدواج کردم و همسرم ۲۶ ساله است و یک پسر ۴ ساله هم دارم. ازدواج من و همسرم کاملاً سنتی بود اما من در همان برخوردهای اول کاملاً از خانمم خوشم آمد حتی از برخورد خانواده اش. پدرخانم و مادرخانمم بسیار آدم های متشخصی به نظر می آمدند و به دلم نشستند. به خصوص پدر همسرم من را خیلی جذب کرد و طوری جذب منش و رفتار ایشان شدم که خودم را خوشبخت ترین آدم روی زمین فرض کردم و این رو از خوش شانسی ام دانستم که با این خانواده آشنا شده ام... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
من یک رباتم معصومه تاوان سلام. من یک مادر ۴۲ ساله ی شاغل هستم. ۱۵ سال است که هم شاغلم و هم مادر. لطفاً نگویید غر نزن. خیلی ها آرزویشان است به جای تو باشند و ناشکری می کنی. من نه ناشکری می کنم، نه غر می زنم و نه نعمت هایم را نادیده گرفته ام. من فقط خسته ام. خسته و درمانده. تمام استخوان های تنم درد می کند. از روزهایم لذت نمی برم حوصله ی گریه های بچه ها را ندارم دلم چند روز مرخصی می خواهد. خسته ام و درمانده. صبح ها به زحمت از خواب بیدار می شوم و هر روز کار امروزم را به فردا می سپارم چون فرصت انجامش را ندارم بدنم با من همکاری نمی کند. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
رها شده ماه منیر داستانپور فاصله ی مدرسه تا خانه را با شوق مسافرتی که از بابا قولش را گرفته بودم، دویدم. کارنامه ام که جز بیست نمره ی دیگری در آن ثبت نشده بود مثل ستاره در دستم می درخشید. می خواستم خودم خبر این موفقیت را به بابا بدهم و مژده گانی اش را بگیرم. وقتی به کوچه ی خودمان نزدیک شدم، نفس عمیقی کشیدم تا ضربان قلب بی تابم آرام شوم و بتوانم الکی نقش بازی کنم که مثلاً نمراتم آن طور که انتظار داشتم از آب در نیامده و بعد با آن همه بیست غافل گیرش کنم. قرار بود آن روز از مأموریت برگردد و یک ماه تمام کنار من و مامان بماند. از پیچ کوچه ی کناری گذشتم و وارد کوچه ی خودمان شدم . آدم های زیادی آنجا جمع شده بودند... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
دلم دوست داشتن می‌خواهد فرزانه مصیبی دلم می خواهد حالم بهتر باشد و زندگی کنم. اما خانواده ام مخالفت می کنند. چند وقت پیش زنگ تفریح بود و من داشتم نمره ها را وارد سیستم می کردم که خانم ناصری با دو لیوان چای وارد شد و نشست کنارم و گفت: ـ خانم معصومی انقدر به خودت سخت نگیر، زنگ تفریح برای استراحت شماست، آخه چقدر تو با مسئولیتی دختر؛ کاش بعضی ها ازت یاد بگیرن. امروز یکی از اولیا اومده بود مدرسه می گفت، یکی از معلم ها از اول سال نه تکلیف داده به بچه ها نه تکلیف ها رو نگاه کرده. خنده ام گرفت و گفتم: ـ خب وقتی تکلیف نمی داده لازم نبوده نگاه کنه دیگه.‌‌.. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
سایه قدسی خان بابایی از کجایش بگویم خانم دکتر جان! دارم دیوانه می شوم. سی سال پیش که ازدواج کردیم هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی ام به اینجا برسد. وقتی شوهرم آمد خواستگاری من، دو سال بود توی اداره ی دارایی کار می کرد. حقوقش زیاد نبود ولی از همان اول خرج و دخل زندگی را جوری تنظیم کردیم که دست مان پیش کسی دراز نباشد. بعدها که سابقه اش بیشتر شد حقوقش هم بیشتر شد و گشت و گذار، مسافرت و مهمانی مان هم به راه بود اما به قاعده. اخلاقش هم خوب بود. سرش به کار و زندگی خودش بود و حسابی هوای من و بچه ها را داشت... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
یک عادت بد اکرم بادی از اتاق که بیرون می آید، چشم هایش کاسه ی خون است! سلام می کند و سرش را پایین می اندازد و همین که می خواهد برود سمت دستشویی می پرسم: «سینا چشم هات دوباره خیلی قرمز شدن که؟!» بی حوصله دستی روی صورتش می کشد و با انگشت هایش بنا می کند خاراندن و مالیدن چشم ها. سرش را کج می کند و می رود: «خب تازه بیدار شدم دیگه، می خوای چی؟ پس سبز باشه!» می رود دستشویی در را که می بندد، می پرم اتاقش. نگاهی دوروبر تختش می اندازم، نیست! روی میز، روی طبقه های کمد... جلوی آیینه. بالش را عقب می زنم. هست. برمی دارم. می خواهم بیرون بیایم. پشیمان می شوم؛ برمی گردم و می گذارم همان جا و بالش را می گذارم رویش. دندان هایم را روی هم می سایم... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
دق‌مرگ مریم ابراهیمی شهرآباد من و خواهرم دو قلو هستیم، بیست و شش سال پیش، او دو دقیقه زودتر از من پا به این دنیا گذاشت که ای کاش نمی گذاشت. فکر کنم تنها زمانی که من و او توانستیم کنار هم دوام بیاوریم، همان دوران جنینی و قبل از تولد بود. قبلاً دیده بودم که داشت زیر گوش دوستش پچ پچ می کرد و می گفت که مشکلش را برای مشاوره ی مجله زن روز مطرح کرده. او هیچ وقت راه را از چاه نمی شناخت، رفتم گشتم و حرف هایش را خواندم، من برعکس او که فکر می کند شوهرش عادل، مقصر است، خودش را مقصر می دانم... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
تب اسلیو ماه منیر داستانپور باز مثل این چند وقت اخیر روبروی آیینه ایستاده و برای خودش شکلک در می آورد. هر روز زندگیمان شده همین کارهای اعصاب خردکن! حتماً دوباره از چند دقیقه بعد شروع می کند به بداخلاقی و پرخاش به من و پیش کشیدن موضوع عمل لاغری و هزینه ی عجیب و غریبش! برای تشریح ماجرا باید به چند سال قبل برگردم. به روزی که برای اولین بار در کتابخانه ی دانشگاه مریم را دیدم. سرش حسابی به خواندن کتاب گرم بود و به من که روبرویش نشسته بودم و به حجم کتاب ها و خوراکی هایی که مقابلش گذاشته بود، نگاه می کردم؛ توجهی نداشت. انگار آمده بود پیک نیک! از کیک و کلوچه گرفته تا بادام زمینی، همه چیز همراه خودش آورده بود و ضمن خواندن کتاب از آن ها می خورد.‌‌.. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97