eitaa logo
زن و حماسه
248 دنبال‌کننده
600 عکس
312 ویدیو
15 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خبرگزاری دفاع مقدس
💢شهید اسماعیل هنیه که بود؟ 🔶رئیس دفتر سیاسی جنبش‌ مقاومت اسلامی فلسطین حماس پس از سال‌هایی طولانی حضور در عرصه مبارزه و جهاد علیه رژیم صهیونیستی، در تهران ترور و به شهادت رسید. dnws.ir/002rJU @defapress_ir
نمایشنامه ای درباره چگونگی ترور شهید عماد مغنیه توسط موساد نویسنده اکبر خورد چشم @zanvahamase
در پی شهادت مجاهد بزرگ آقای اسماعیل هنیه رئیس دفتر سیاسی حماس حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی ضمن تسلیت شهادت این رهبر شجاع و مجاهد برجسته به امت اسلامی و جبهه مقاومت و ملت سرافراز فلسطین تاکید کردند: رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست با این اقدام زمینه‌ی مجازات سختی را برای خود فراهم ساخت و خونخواهی او را که در حریم جمهوری اسلامی ایران به شهادت رسید، وظیفه خود می‌دانیم. متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است: بسم الله الرحمن الرحیم انا لله و انا الیه راجعون ملت عزیز ایران! رهبر شجاع و مجاهد برجسته‌ی فلسطینی جناب آقای اسماعیل هنیه در سحرگاه دیشب به لقاء‌الله پیوست و جبهه‌ی عظیم مقاومت عزادار شد. رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست، میهمان عزیز ما را در خانه‌ی ما به شهادت رسانید و ما را داغدار کرد، ولی زمینه‌ی مجازاتی سخت برای خود را نیز فراهم ساخت. شهید هنیه سالها جان گرامی‌اش را در میدان مبارزه‌ئی شرافتمندانه بر سردست گرفته و آماده‌ی شهادت بود، و فرزندان و کسان خود را در این راه تقدیم کرده بود. او از شهید شدن در راه خدا و نجات بندگان خدا باک نداشت، ولی ما در این حادثه‌ی تلخ و سخت که در حریم جمهوری اسلامی اتفاق افتاده است، خونخواهی او را وظیفه‌ی خود می‌دانیم. اینجانب به امت اسلامی، به جبهه مقاومت، به ملت شجاع و سرافراز فلسطین و بالخصوص به خاندان و بازماندگان شهید هنیه و یکی از همراهانش که با وی به شهادت رسیده است، تسلیت عرض می کنم و علوّ درجات آنان را از خداوند متعال مسألت می‌نمایم. @zanvahamase
📕رمان 🔻قسمت دهم ◽دستش را پیش آورد؛ تلاش می‌کرد بدون هیچ برخوردی بین دستان‌مان، زنجیر را به آرامی از مچم باز کند و بی‌صدا زمزمه کرد: «ببخشید اونجوری می‌کشیدم‌تون، باید زودتر از منطقه می‌رفتیم. هر لحظه ممکن بود تو کمین‌شون بیفتیم!» ◾بی‌آنکه دستانم را لمس کند، حرارت سرانگشتش را حس می‌کردم و نجابت از لحن و نگاهش می‌چکید. ◽آخرین دور زنجیر را هم گشود و تازه هر دو دیدیم از فشار زنجیر، دستم زخم برداشته و آستین روپوش سفیدم خونی شده است که آیینۀ چشمانش از اشک درخشید و صدایش لرزید: «یازینب!» ◾همین یک کلمه انتهای روضه بود و او می‌دانست همان یک ساعتی که با تمام قدرت مرا دنبال خودش می‌کشید، دستانم را بریده که نفسش گرفت: «حلالم کنید، فقط می‌خواستم زودتر از اون جهنم نجات‌تون بدم.» ◽اینهمه مظلومیتم رگ غیرتش را بریده و هنوز نگاه نجس آن داعشی به چشمش خنجر می‌زد که بوی خون در کلامش پیچید: «همین روزا ابومهدی دستور آغاز عملیات فلوجه رو میده. والله انتقام همه مردم عراق رو از این نامسلمونا می‌گیریم!» ◾جانم را با مردانگی‌اش نجات داده و نمی‌خواستم بیش از این خجالت بکشد که خون آستینم را با کف دست دیگرم پوشاندم و او استخوانی در گلویش مانده بود که با دلواپسی سفارش کرد: «حتماً این دوست‌تون مورد اعتماده که خواستید بیارم‌تون اینجا اما جاسوسای داعش همه جا هستن، پس خواهش می‌کنم نذارید کسی بفهمه چه اتفاقی براتون افتاده!» ◽برای ادای جمله آخر خجالت می‌کشید که با نگاهش روی دستان کبودم دنبال کلمه می‌گشت و حرف آخر را به سختی زد: «بهتره نذارید کسی بدونه کی شما رو اورده بغداد!» ◾منظورش را نفهمیدم و او دیگر حرفی برای گفتن نداشت که با چشمان سر به زیرش، مرا به خدا سپرد و باز سفارش کرد: «شما برید، من همینجا می‌مونم. چند دقیقه هم صبر می‌کنم که اگه مشکلی بود برگردید!» ◽او حرف می‌زد و زیر سرانگشت مهربانی‌اش تار و پود دلم می‌لرزید که سه سال در محاصره فلوجه فقط وحشی‌گری داعش را دیده بودم و جوانمردی او مرهم همه درد‌های مانده بر دلم می‌شد. ◾دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای رفتن به خانه نورالهدی پیش نمی‌رفت که با اکراه در را گشودم و ناگزیر از ماشین پیاده شدم. ◽زنگ خانه را زدم و هنوز این در و دیوار برایم بوی بی وفایی می داد که شیشه دلم، دوباره در هم شکست. یک نگاهم به زنگ در بود تا کسی پاسخم را بدهد و یک نگاهم به او که از پشت فرمان همچنان مراقبم بود تا صدای نورالهدی به گوشم رسید: «بله؟» ◾بیش از سه سال بود از بهترین رفیق دوران دانشگاهم بی خبر مانده و حالا اینهمه بی‌کسی مرا تا پشت خانه‌اش کشانده بود که مظلومانه پاسخ دادم: «منم، آمال!» ◽نمی‌دانم از شنیدن نامم چه حالی شد که بلافاصله خودش را پشت در رساند و همین ظاهر خرابم، حالش را به هم ریخت. ◾تک و تنها در شب با روپوش خاکی پرستاری، چشمانی که از گریه ورم کرده و دستانی که کبود و زخمی شده بود. با نگاه حیرانش در سرتاپای شکسته‌ام دنبال دلیلی می‌گشت و تنهایی از صورتم می‌بارید که مثل جانش در آغوشم کشید. ◽سرم روی شانه نورالهدی مانده و نگاهم دنبال اتومبیل او بود که به راه افتاد و مقابل چشمانم از کوچه بیرون رفت. ◾حس غریبی در جانم بود؛ او را نمی شناختم و به هوای همین یکی دو ساعتی که با مردانگی پناهم داده بود، دلم می خواست باز هم کنارم بماند و همین که از خم کوچه پنهان شد، قلبم گرفت. ◽یک ساعت کشید تا با نفس‌های بریده و چشمانی که بی‌بهانه می‌بارید، برای نورالهدی بگویم چه بر سرم آمده و او فقط از شنیدن آنچه من دیده بودم، حتی نگاهش می لرزید. ◾کمکم کرد تا دست و صورتم را بشویم، برایم لباس تمیز آورد و با همان مهربانی همیشگی خیالم را تخت کرد: «ابوزینب خونه نیس، راحت باش عزیزم!» ◽آخرین بار با دلگیری از او جدا شده و حالا نمی‌خواست به رخم بکشد که بی‌ریا به فدایم می‌رفت: «فدات بشم آمال! این سال‌ها همش دلم برات شور می‌زد که تو فلوجه چه بلایی سرت اومده! خدا رو شکر می‌کنم که سالمی عزیزدلم!» ◾دختران کوچکش همان کنج اتاق خوابیده و او خودش مادر بود که با چشمان نگرانش، خانه را به یاد حال خرابم آورد: «الان مادر پدرت ازت بی‌خبرن؟» ◽دلم برای آغوش مادر و امنیت سایه پدرم پر می‌کشید؛می‌دانستم همین که تا این ساعت به خانه برنگشته‌ام، جان‌شان را گرفته و حیوانات داعشی راهی برای ارتباط با مردم فلوجه باقی نگذاشته بودند. ◾تصور اینکه امشب از بی‌خبری و چشم‌انتظاری چه زجری می‌کشند، قاتل جانم شده و فقط دعا می‌کردم عملیات آزادسازی فلوجه که آن جوان خبرش را داده بود، همین فردا آغاز شود و به‌خدا می‌ترسیدم تا آن لحظه پدر و مادرم از وحشت عاقبت من، جان داده باشند... 📖 ادامه دارد... ✍ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
هدایت شده از صفت هستی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗 نماهنگ | دعای امام زمان(عج) 🎥 قرائت دعای سلامتی امام زمان(عج) توسط حضرت آیت الله خامنه‌ای ✏️ رهبر انقلاب: وقتی «اَلّلهُمَّ کُن لِوَلِیّک» را میخوانید، در واقع دارید ارتباط میگیرید با امام زمانتان، که فرموده‌اند: ما را دعا کنید، ما هم شما را دعا میکنیم. 📽 مطلب مرتبط: اینگونه دعای فرج بخوانید 💻 Farsi.Khamenei.ir 📌به بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3233873979C380f939453
📕رمان 🔻قسمت یازدهم ▫️نورالهدی در همین فرصت برایم شامی تدارک دیده بود اما من یک قطره آب از گلوی خشکم پایین نمی‌رفت و دلم پیش او مانده بود که معصومانه پرسیدم: «به نظرت کی بود؟» ▪️لقمه‌ای که برایم پیچیده بود به سمتم گرفت و با اطمینان پاسخ داد: «اگه نشونه‌هاشو به ابوزینب بگی حتماً میشناسه!» ▫️لقمه را از دستش گرفتم و نمی‌دانستم همسرش از کجا باید آن مرد را بشناسد که با صدای نازکش سینه سپر کرد: «ابوزینب از فرمانده‌های حشدالشعبی و عملیات آزادی فلوجه شده. اکثر نیروهای این خط رو میشناسه.» ▪️سپس خودش لقمه‌ای خورد و می‌خواست حالم را عوض کند که با شیطنتی ساختگی سر به سرم گذاشت: «ابوزینب می‌دونه کی رو بفرسته شناسایی، طرف داعشی‌ها رو هم سر کار می‌ذاره!» ▫️به زحمت خندید تا من هم بخندم اما سه سال در غربت فلوجه، خنده از یادم رفته و امروز تا سرحدّ مرگ ترسیده بودم که دوباره لقمه را کنار سفره قرار دادم و خودم را کنار کشیدم. ▪️هنوز همه بدنم از ضرب زمین خوردن درد می‌کرد، مچ دستانم از جای جراحت زنجیر ضعف می‌رفت و نمی‌دانستم کار فلوجه و پدر و مادرم به کجا می‌رسد که دوباره پرسیدم: «عملیات فلوجه کی شروع میشه؟» ▫️او هم اشتهایی به خوردن برایش نمانده و به هوای من با غذا بازی می‌کرد که دستش را از سفره عقب کشید و با مکثی پاسخ داد: «نمی‌دونم، ولی میگن نزدیکه!» ▪️سپس حسی در دلش شکفته شد، لبخندی شیرین صورتش را پوشاند و مژدگانی داد: «مثل بقیه عملیات‌ها، تو این عملیات هم حاج قاسم شخصاً حضور داره!» ▫️هالۀ خندۀ صورتش هرلحظه پررنگ‌تر می‌شد و خبر نداشت من حاج قاسم را نمی‌شناسم که چشمانش درخشید و لحنش غرق اشتیاق شد: «وقتی پای حاج قاسم به معرکه‌ای باز بشه، داعش که هیچ، آمریکا هم حساب کار دستش میاد! الان چند روزه آمریکا و عربستان و یه عده از نماینده‌های پارلمان که طرفدار آمریکا هستن، دنیا رو گذاشتن رو سرشون که چرا حاج قاسم تو فلوجه دخالت می‌کنه؟ آخه می‌دونن وقتی حاج قاسم بیاد تو میدون، فاتحه داعش خونده‌اس!» ▪️هنوز مثل همان سال‌های دانشجویی دل پُرشورش برای جنگ و جهاد می‌تپید و من در برابر اینهمه حرارت لحنش، یخِ قلبم باز نمی‌شد و تنها توانستم یک کلمه بپرسم: «حاج قاسم کیه؟» ▫️تازه یادش آمد ما زیر ظلم داعش از دنیا بی‌خبر مانده‌ایم که رنگ خنده از صورتش رفت و مردانه حرف زد: «فرماندۀ سپاه قدس ایرانه! این دو سال حاج قاسم و ابومهدی نیروهای حشدالشعبی رو سازماندهی کردن و با همین نیروهای مردمی، نفس داعش رو تو عراق گرفتن!» ▪️خجالت کشیدم از نام ابومهدی هم سؤال کنم و بفهمد او را هم نمی‌شناسم؛ اما انگار پس از سال‌ها از غاری بیرون آمده بودم و حرف‌هایش همه برایم نامفهوم بود. ▫️سرم را از پشت به دیوار تکیه داده و کلام او به آخر نرسیده بود که خانه در تاریکی مطلق فرو رفت و من حتی از سایۀ خودم می‌ترسیدم که از همین تاریکی، تمام تنم تکان خورد و بی هوا جیغ زدم. ▫️نورالهدی بلافاصله چراغ قوه موبایلش را سمت صورتم گرفت و با آرامش خبر داد: «نترس عزیزم، چیزی نیس، برق رفته. معمولاً شبها این ساعت برق میره.» ▪️همزمان از جا بلند شد، به سمت کمد کنار اتاق رفت و همانطور که شمعی را از جعبه بیرون می‌کشید، سر درددلش باز شد: «اونوقت یه عده شعار میدن ایران باید از عراق بره! انگار عراق رو ایران اشغال کرده! دولت اعلام کرده قاسم سلیمانی به درخواست رسمی ما تو عراق حضور داره. امام جمعه بغداد تو خطبه‌های نماز جمعه گفته اگه ایران نبود، داعش سامرا رو با خاک یکسان می‌کرد ولی اینا فقط میگن ایران باید بره! انگار تو این کشور نبودن و ندیدن داعش تا ۳۰ کیلومتری بغداد رسید و اگه حمایت ایران و حاج قاسم نبود، همون روزای اول، بغداد هم مثل موصل سقوط می کرد!» ▫️هنوز تمام ذهنم از وحشت امروز زیر و رو شده و از حرف‌هایش چیز زیادی نمی‌فهمیدم که در سکوتی خسته نگاهم در تاریکی فضا گم می‌شد. ▪️مقابلم شمع را روی زمین در شمعدانی نشاند و همانطور که کبریت می‌کشید، حرف دلش را زد: «انگار اصلاً نمی‌بینن ۱۳ ساله آمریکا تو این کشور هر کاری دلش خواسته کرده! حالا که ایران حریف داعش شده، آمریکا تو سرشون فرو کرده که ایران کشورتون رو اشغال کرده و باید بره!» ▫️از نور لطیف شمع، جمع دو نفره‌مان رؤیایی شده و او هنوز دلش پیش حاج قاسم و ایرانی‌ها بود که غریبانه آه کشید: «همین الان کلی از همرزمای ابوزینب ایرانی هستن! تا الان خیلی‌هاشون شهید شدن...» و هنوز حرفش تمام نشده، کسی در خانه را کوبید و من از ترس، به لباس نورالهدی چنگ زدم. ▪️حس می‌کردم تعقیبم کرده‌اند و نورالهدی منتظر کسی نبود که با تأخیر از جا بلند شد و پشت در صدا رساند :«کیه؟» و صدای غریبه‌ای قلبم را از جا کَند... 📖 ادامه دارد... ✍ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت دوازدهم ▫️من نمی‌شناختم اما انگار نورالهدی به خوبی او را می‌شناخت و شاید انتظارش را نمی‌کشید که مردد در را گشود و با دلخوری اعتراض کرد:«مگه نگفتم امشب نیا!» ▪️نورالهدی بی‌حجاب مقابل در ایستاده و حال من امروز به قدری زیر و رو شده بود که حتی فکرم به درستی کار نمی‌کرد مَحرم نورالهدی پشت در است و همچنان مات و متحیر مانده بودم. ▫️میهمان ناخوانده می‌خواست وارد شود و او باز ممانعت می‌کرد:«امشب نه! چرا متوجه نمیشی؟»و دیگر صدای مرد بلند شده و به ضوح شنیده می‌شد:«می‌فهمی چی میگی؟آمال تو خونه تو باشه و من نیام ببینمش؟» ▪️از اینکه نام خودم را از زبان او می‌شنیدم،نفسم گرفت و دیگر می‌دانستم چرا اینهمه برای ورود به خانه اصرار می‌کند! ▫️صدایش را شناخته و باید باور می‌کردم درست در شبی که سخت‌ترین ثانیه‌های عمرم را سپری کرده بودم،او به ملاقاتم آمده است. ▪️بیش از سه سال از آخرین دیدارمان سپری می‌شد و در و دیوار بلند و تاریک فلوجه که این سال‌ها زندان ما شده بود، همه چیز حتی صدای او را از خاطرم برده بود. ▫️نورالهدی با قدوقامت ظریفش در همان پاشنۀ در، سدّ راهش شده و در برابر برادرش،مردانه مقاومت می‌کرد:«بهت میگم حالش خوب نیس، الان نمیشه ببینیش!» ▪️و همین حرف‌ها برای جان به لب کردن او کافی بود که کلماتش مثل قلب من می‌لرزید:«چرا حالش خوب نیس؟اصلاً اون چجوری از فلوجه خارج شده؟چه بلایی سرش اومده؟» ▫️حقیقتاً خودم هم حالا نمی‌خواستم او را ببینم اما نورالهدی دیگر حریفش نمی‌شد که به سمتم چرخید و من از چشمان نگرانش آیه را خواندم. ▪️روسری‌ام را دوباره سر کردم و با جانی که برایم نمانده بود به اجبار از جا بلند شدم. ▫️آخرین بار راضی به رفتنش نبودم و حالا راضی به آمدنش نمی‌شدم که حال دلم بی‌نهایت به‌هم ریخته و انگار متهم این سه سال رنج و عذابم در فلوجه او بود که تا داخل شد،قلبم از درد تیر کشید. ▪️در همین تاریکی و نور کم‌جان شمع، مشخص بود اصلاً تغییر نکرده است؛همانطور سرحال و سرزنده و خوش تیپ و حالا نگران که با چشمانش دنبالم می‌گشت و همین که کنج دیوار پیدایم کرد، میان اتاق خشکش زد:«آمال! چه بلایی سرت اومده؟» ▫️شاید خودم نمی‌فهمیدم اما این حبس سه‌ساله در فلوجه شکسته و افسرده‌ام کرده بود و با بلایی که امروز جانم را گرفته بود، شبیه یک جنازه بودم. ▪️نمی‌توانستم بفهمم هنوز دوستش دارم یا نه که نگاهم به زمین افتاد، کاسه صبرم شکست و اشکم بی‌صدا چکید. ▫️او قدم قدم به سمتم می‌آمد و من ذره‌ذره آب شده بودم که تا نزدیکم رسید سرم را بالا گرفتم تا ردّ دردهایم را بهتر ببیند. ▪️چقدر گفتم بماند،چقدر خواستم تا نرود و حالا که تا مغز استخوانم سوخته بود، از جانم چه می‌خواست؟ ▫️با نگاهش دور صورتم دنبال پاسخی بود و من مثل کودکی که گم شده باشد به گریه افتادم و لب‌هایم دوباره از ترس می‌لرزید. ▪️اینهمه به‌هم ریختگی‌ام دیوانه‌اش کرده بود، دیگر جرأت نمی‌کرد چیزی بپرسد و انگار او هم مثل من زیر آوار خاطره خراب شده بود که خودش را روی مبل رها کرد و در سکوتی دردناک، فقط نگاهم می‌کرد. ▫️این خانه تاریک و روشنایی یک شمع و چشمان همچنان عاشق او کافی بود تا روزهای خوش دانشجویی در خاطر خسته‌ام زنده شود. ▪️روزهای پایانی دوره پرستاری من و نورالهدی در دانشگاه بغداد بود و قرار بود آغاز زندگی جدید من باشد که جمعۀ همان هفته، برای جشن نامزدی من و عامر تعیین شده بود. ▫️نخستین بار او را زمانی دیده بودم که دنبال نورالهدی به دانشگاه آمده بود و شاید نورالهدی عمداً برادرش را به دانشگاه کشانده بود تا من را ببیند و همین دیدار،سرنوشت ما را تغییر داد. ▪️دل او گرفتار من شد و به‌قدری شیوا صحبت می‌کرد که سرانجام دل من را هم به دست آورد و بعد از توافق خانواده‌ها و پس از یک سال آشنایی،قرار عقدمان تعیین شد. ▫️به پیشنهاد نورالهدی تصمیم گرفتیم خطبۀ عقد در حرم کاظمین خوانده شود و مگر خوشبختی از این بالاتر می‌شد؟ ▪️خانوادۀ من از فلوجه به بغداد آمده و ساعتی به اذان مغرب مانده بود که راهی حرم با صفای باب‌الحوائج و باب‌المراد(علیهماالسلام) شدیم. ▫️ماه‌ها با محبت و شیرین‌زبانی و هدیه‌های پر رنگ و لعابی که برایم می‌خرید، دلم را به دست آورده و حالا در محضر حرم با صفای کاظمین،به همسری‌اش راضی شده بودم و خبر نداشتم هرآنچه در دلم ساخته، با یک خبر خراب می‌کند. ▪️زیر چادر مشکی عربی، پیراهن بلند سفیدی با خطوط طلایی پوشیده و در انتظار آغاز مراسم روی یکی از پله‌های حاشیۀ صحن نشسته بودم. اقوام من و عامر، اطرافمان جمع شده و چشم من فقط به دوگنبد زیبای کاظمین بود و زیر لب دعا میکردم خوشبختی‌ام در همین حرم رقم بخورد... 📖 ادامه دارد... ✍ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
هدایت شده از زن و حماسه
📣📣📣📣📣📣📣📣📣 منطقه فرهنگی گردشگری عباس آباد، بهشت مادران با همکاری سازمان نشر آثار و ارزش های مشارکت زنان در دفاع مقدس برگزار می کند: 📝 شور شیرین 💌 نامه های عاشقانه شهدا، رزمندگان و جانبازان به همسران و دخترانشان خاطره نویسی از ازدواج عاشقانه و ساده شهدا و جانبازان، نامه های عاشقانه پدر دختری 🔶 همراه با جوایز نقدی به نفرات برتر هر بخش 🔸اطلاعات تکمیلی مسابقه به آدرس @shoore_shirin و اینستا گرام behesht.madaran در دسترس علاقه مندان قرار دارد 🗓 مهلت ارسال آثار 26 مرداد1403 از طریق beheshtemadaran@ در پیام رسان ایتا @zanvahamase
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای این سفرُ باید به گوش تموم نوجوونای دنیا رسوند و خب کی بهتر از خودِ ما نوجووناست برای روایت این قصه ها؟🥹🌏🧭 تو مُسابقه ی ملی «همسفر تا اُقیانوس» قراره کنار هم تو دو تا محور راوی باشیم! پس ویدئو رو با دقت ببین و حواست به پیامای بعدی هم باشه همسفررر♥️ چون این یه مسابقه ی ویژه‌ست و تا ۶۰ میلیووون جایزه و هدیه در انتظارته🤩🏆💰 🔗 ble.ir/join/2a8zCTx4EF ble.ir/join/2a8zCTx4EF ble.ir/join/2a8zCTx4EF
*این یه مسابقه ی دخترونه‌ست!* اگه توام امسال قراره تو سفر اربعین شرکت کنی و راهی اقیانوسی، جای درستی اومدی😍🌊 بگو ببینم فکراتو کردی که قراره تو کدوم بخش شرکت کنی؟:) 🔗ble.ir/join/2a8zCTx4EF
📕رمان 🔻قسمت سیزدهم ▫️عامر پوشیده در کت و شلوار مشکی دامادی و پیراهن سفید، چند قدم آن طرف‌تر با تلفن همراهش مشغول صحبت بود و شاید کسی از دوستانش برای تبریک تماس گرفته بود که صورتش هرلحظه از خنده شکفته‌تر می‌شد و سرانجام با هیجانی که به جانش افتاده بود، به سمت ما آمد. ▫️مادرم بالای سرم ایستاده و نورالهدی کنار من روی پله نشسته بود و عامر می‌خواست تنها با من صحبت کند که اشاره کرد نورالهدی برخیزد. ▪️هنوز نامحرم بودیم و فرهنگ سنتی خانواده‌ها اجازه نمی‌داد کنارم بنشیند که همان مقابل پله، روبرویم ایستاد و با چشمانی که از شادی برق می‌زد، مژده داد: «هدیه ازدواج‌مون قبل از عقد رسید!» ▫️و پیش از آنکه چیزی بپرسم، از خنده منفجر شد و با صدایی خفه فریاد کشید: «درخواستم برای دانشگاه میشیگان قبول شده!» ▪️مات و متحیر نگاهش می‌کردم و اصلاً نمی‌فهمیدم چه می‌گوید؛ فارغ‌التحصیل معماری بود و تا آن لحظه حتی یک کلمه از ادامه تحصیل در خارج از کشور حرفی نزده بود که به مِن‌مِن افتادم: «مگه... تو درخواست داده بودی؟... چرا به من چیزی نگفتی؟» ▫️صورت سبزه‌اش از شادی به کبودی می‌زد و نمی‌توانست هیجانش را کنترل کند؛ مدام دور خودش می‌چرخید و کلماتش از شادی می‌رقصید: «واسه اینکه باورم نمی‌شد قبول کنن! یعنی هنوزم باورم نمیشه! یعنی واقعاً می‌تونم برم آمریکا و دانشگاه میشیگان درسم رو ادامه بدم؟! یعنی خواب نمی‌بینم؟! یعنی واقعاً بیدارم؟» ▪️او از حرارت آنچه باورش نمی‌شد، تب کرده بود و قلب من مثل تکه‌ای یخ شده و سرما در تمام استخوانم‌هایم می‌خزید: «یعنی... یعنی می‌خوای بری؟» ▫️از اینهمه جنب و جوش و سر و صدا، توجه تمام اقوام به او جلب شده و من پلکی نمی‌زدم تا شاید حرف دیگری بزند و پاسخش، مسخره کردن من بود: «مثل اینکه نمی‌فهمی من چی میگم؟ مگه دیوونم که نرم؟ معلومه که میرم!» ▪️لباس عروس تنم بود و کنج صحن، منتظر خطبۀ عقدم بودم و نمی‌فهمیدم داماد این قصه چه می‌گوید که لب‌هایم به سختی تکان خوردند و از تمام حرف دلم، فقط دو کلمه بر زبانم جاری شد: «من چی؟» ▫️پیش از آنکه از اینهمه بی‌وفایی‌اش قالب تهی کنم، خندید و خواست پاسخم را بدهد که نورالهدی نزدیک‌مان آمد و با مهربانی خبر داد: «بلند شید! سید اومد.» ▪️بنا بود خطبۀ عقد توسط یکی از روحانیون سید آستان در همین اتاق کنج صحن خوانده شود و من هنوز منتظر پاسخ عامر بودم که خودش را کنار شانه‌هایم رساند و زیر گوشم نجوا کرد: «مگه میشه بدون تو برم؟» ▫️اقوام همگی وارد اتاق شده بودند، نورالهدی بی‌خبر از آنچه من از برادرش شنیده بودم، اصرار می‌کرد عجله کنیم و باید تکلیف این سفر همینجا مشخص می‌شد که مستقیم نگاهش کردم و مصمم پرسیدم: «اگه من نخوام بیام، چی؟» ▪️جریان زندگی در نگاهش متوقف شد و رنجیده‌تر از من بازخواستم کرد: «یعنی من همچین موقعیتی رو از دست بدم؟» ▫️تنها فرزند خانواده بودم که بعد از سال‌ها انتظار و یک دنیا نذر و نیاز و توسل، خداوند مرا به پدر و مادرم داده بود و می‌دانستم تا چه اندازه به حضورم وابسته هستند. ▪️دلبستگی خودم هم به خانواده و وطنم کمتر از آن‌ها نبود و نمی‌شد به این سادگی از همه چیزم بگذرم! ▫️حدود یک‌سال با عامر صحبت کرده بودم و در این مدت، حتی به اندازه یک کلمه به من اطلاعی نداده و حالا چند دقیقه مانده به عقد، خبر از سفری طولانی می‌داد و چطور می‌توانستم همراهش شوم؟ ▪️همان تماس تلفنی و خبر پذیرفته شدنش در دانشگاه میشیگان، سنگی بود که تمام آیینه‌های احساس و وابستگی‌مان را شکست و مراسم عقدمان به هم خورد. ▫️خانواده‌ها وساطت می‌کردند بلکه یکی از ما از خیر آنچه می‌خواهد بگذرد؛ اما نه او راضی می‌شد نه من! ▪️هر شب تماس می‌گرفت و ساعت‌ها صحبت می‌کرد؛ عاشقانه تمنا می‌کرد و ترجیع‌بند تمام غزل‌هایش یک جمله بود: «آمال! باور کن من یجوری دوستت دارم که هیچکس تو این دنیا نمی‌تونه کسی رو اینجوری دوست داشته باشه! باور کن من بدون تو نمی‌تونم!» ▫️یک ماه تا پروازش بیشتر نمانده بود، در دریای عشقش در حال غرق شدن بود و به هر چه واژه به دستش می‌رسید چنگ می‌زد تا مرا هم با خودش به آمریکا ببرد و اعتراف می‌کنم در به دست آوردن دل من، به شدت مهارت داشت. ▪️هر شب که تماس می‌گرفت، تیغ مخالفتم کُندتر می‌شد و شکستن قفل قلعه قلبم راحت‌تر تا تیر خلاصش را زد: «به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتره، اگه نیای نمیرم!» ▫️شاید بلف می‌زد تا تسلیمم کند و همین بلف، پای ماندنم را لرزانده بود؛ می‌ترسیدم دلبستگی‌ام به عزیزانم و اصرارم برای نرفتن، او را از پیشرفتی که شایستگی‌اش را دارد، محروم کند و همین عذاب وجدان قاتل مقاومتم شده بود تا یک شب که پیش از تماس او، خبری خانه خراب‌مان کرد... 📖 ادامه دارد... ✍ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت چهاردهم ▫️از زمان اشغال عراق توسط آمریکا، فلوجه روی آرامش ندیده و بخاطر بمب‌های شیمیایی که آمریکا بر سر مردم ریخته بود،همچنان کودکان معلول متولد می‌شدند و آمار بیماریهای جسمی و روانی و سقط جنین در بیمارستانها بیداد می‌کرد. ▪️حالا چندماهی می‌شد زمزمۀ حضور تکفیریها در شهر،هول دیگری به دل مردم به خصوص اندک جمعیت شیعۀ شهر انداخته بود. ▪️می‌دانستم حکم تشیع در قانون تکفیری‌ها مرگ است؛این مدت تصاویر سلاخی مردم شیعه و سنی سوریه را در اینترنت دیده بودم و ندیده می‌شد تصور کنم چه جهنمی در انتظار مردم فلوجه است. ▫️روزها بود در سرمای زمستان، تب تنش در شهر بالا گرفته و با این حال باور نمی‌کردیم به این زودی کار از کار بگذرد که همان شب داعش خبر فتح فلوجه را جاز زد و شهر رسماً سقوط کرد. ▪️فلوجه، شهری که با بیش از ۵۰۰ مسجد به شهر مسجدها شهرت داشت، از نخستین مناطقی بود که به دست داعش افتاد و خبر نداشتیم تا چند ماه آینده نه فقط فلوجه که شهرهای بزرگ عراق مثل موصل و تکریت هم اشغال می‌شوند. ▫️شاید از هول همین اتفاق بود که آن شب خبری از تماس عامر هم نمی‌شد و تمام‌ تن و بدن من از ترس می‌لرزید. ▪️از وحشت آشوب شهر،دلم زیر و رو شده و ساعت از نیمه‌شب گذشته بود که سرانجام تماس گرفت. ▫️نمی‌دانست از کدام سرِ قصه آغاز کند و من می‌خواستم عیار عاشقی‌اش را بسنجم که مظلومانه پرسیدم:«بازم میخوای بری؟» ▪️می‌خندید و خنده‌هایش از هر گریه‌ای تلخ‌تر بود:«تو که نمی‌ترسی؟» ▫️مگر میشد نترسم وقتی در یک شهر ۳۵۰ هزار نفری، ما شیعیان در اقلیت بودیم و او چارۀ نجاتم را در فرار از شهر می‌دید:«الان خیلی از سُنی‌های فلوجه هم از شهر فرار کردن و رفتن سمت کربلا.شنیدم تو کربلا برای آواره‌های فلوجه اردوگاه زدن.» ▪️از سکوتم خیال میکرد تسلیم طرحش شدم و انتهای این نقشۀ فرار، مهاجرت به آمریکا بود که مثل یک جنتلمن سینه سپر کرد:«از فلوجه که اومدی بیرون،با خودم می‌برمت آمریکا و اونجا رو چشمام ازت مراقبت می‌کنم.» ▫️آنچه برایم تدارک دیده بود،رؤیایی به نظر میرسید اما چطور می‌توانستم پدرومادرم را اینجا تنها رها کنم که سال‌ها در این شهر زندگی کرده و حالا حاضر به ترک فلوجه نمی‌شدند. ▪️پدرم پزشک ماهر و قدیمی فلوجه بود؛ تابلوی طبابتش در درمانگاه‌های اصلی شهر، امید مردم بود و غیرتش قبول نمی‌کرد در این بحبوحۀ درگیری، بیمارانش را تنها بگذارد. ▫️عامر مرتب با او هم تماس می‌گرفت تا راضی‌اش کند از شهر خارج شود و در یکی از تماس‌ها، پدرم با بغضی مردانه التماسش کرد:«من نمی‌تونم از اینجا برم،مردم به من نیاز دارن اما اگه میتونی بیا آمال و مادرش رو با خودت ببر بغداد.» ▪️عامر ادعا می‌کرد عاشق من است و باز از ترس جانش جرأت نمیکرد قدم به فلوجه بگذارد. ▫️چند روز تا پروازش بیشتر نمانده و پشت تلفن گریه میکرد تا ما از فلوجه خارج شویم و هیچکدام خبر نداشتیم داعش اجازه خروج از شهر را نمی‌دهد که اگر مردم همه می‌رفتند،دیگر سپری برای مقابله با ارتش عراق برایش باقی نمی‌ماند. ▪️این را زمانی فهمیدم که پدرم در آخرین تماسی که عامر با او گرفت، در اتاق را بست تا من و مادرم نشنویم و با این‌حال شنیدم با صدایی خفه خبر می‌دهد:«ای کاش همون روز که بهت گفتم میومدی و آمال رو می‌بردی،خروجی‌های شهر بسته شده. دیگه نه ما می‌تونیم خارج بشیم نه تو میتونی بیای!» ▫️حالا مردم مظلوم این شهر تنها سپر باقی‌مانده در دست والی فلوجه بودند تا مانع حملۀ همه جانبۀ ارتش شود و به هر آب و آتشی میزد مبادا کسی از شهر خارج شود. ▪️زمستان ۲۰۱۴ سردترین و سخت‌ترین زمستان عمرم شده بود؛در شهر خودم زندانی شده و کسی که می‌گفت عاشق من است و بنا بود همسرم شود،هر لحظه از من دورتر می‌شد و در تماس آخر،غیر از بغض و گلایه حرفی برای گفتن نداشت: «آمال! چرا تو الان نباید کنار من باشی؟» ▫️و پیش از آنکه حرف دیگری به زبانش بیاید، بغضش متلاشی میشد و میان گرداب گریه دست‌وپا می‌زد: «چرا من الان باید تنها برم؟ چرا باید تو رو تو اون جهنم تنها بذارم و برم؟» ▪️هر کلمه مثل خنجری در قلبم فرو می‌رفت،خونابۀ غم تا گلویم میرسید و دیگر حتی نمی‌خواستم طعم اشکهایم را بچشد که چشمانم را در هم میکشیدم مبادا قطره اشکی بچکد و او همچنان می‌گفت. ▫️نمی‌فهمیدم چرا من را مقصر این جدایی میداند و دیگر حتی نفسی برای بحث و جدل نداشتم که با اینهمه ادعای عاشقی،راضی به رها کردن من میان هزاران کفتار داعشی شده و امشب راهی سفر رؤیایی‌اش می‌شد. ▪️از سنگینی سکوتم،نفسش بند آمده و دیگر کار دلش از گریه گذشته بود که سرم عربده میکشید:«تو نمی‌فهمی با من چی کار کردی! هزار بار التماست کردم،به دست و پات افتادم ولی تو فقط میخواستی تو این خراب‌شده بمونی!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
🔺خبرنگار در کلام مقام معظم رهبری 🔹خبرنگاران طلایه داران جبهه آگاهی و زبان گویای مردم هستند. ۱۷مرداد روز خبرنگاران بر سربازان این عرصه به خصوص همکاران خبرگزاری دفاع مقدس مبارک باد .
چند روزی است غمی سخت دلم را برده هاتفی داد ندا پنج صفر نزدیک است شهادت حضرت رقیه(س) تسلیت باد @zanvahamase
هدایت شده از فاطمه ولی‌نژاد
📕رمان 🔻قسمت پانزدهم ▫️زهر کلامش طوری جانم را گرفت که دیگر نشد در برابر سیل اشک‌هایم مقاومت کنم، سدّ صبرم شکست و اشک از هر دو چشمم فواره زد: «بسه عامر، دیگه ادامه نده! من نخواستم یا تویی که چند دقیقه قبل از عقد به من میگی می‌خوای بری آمریکا؟ فکر می‌کنی من دوستت ندارم؟ اما تو نخواستی منو ببینی! تو غیر از خودت به هیچکس فکر نمی‌کنی!» ▪️یک ساعت مکالمه تنها به گریه و گلایه و شکایت گذشت و حرف آخر را او به تلخی زد: «من میرم، چون دیگه اینجا موندم فایده‌ای نداره! اما همیشه منتظرت می‌مونم تا بیای پیشم.» ▫️گریه از کلماتش می‌چکید و این گفتگو داشت جان‌مان را می‌گرفت که بدون خداحافظی تماس‌مان تمام شد. ▪️او همان شب رفت و من سه سال در شهر وحشتناکی که داعش برایمان ساخته بود، اسیر شدم. ▫️آنچه در این سه سال از جنایات و وحشی‌گری داعش دیدم، برای پیر کردن دل و سفید شدن موهایم کافی بود و به خدا با هیچ کلامی قابل بیان نبود! ▪️از قتل عام سربازان باقی‌مانده در شهر و گورهای دسته‌جمعی و سربریدن و زنده سوزاندن مردم و قوانین جنون آمیز و این ماه‌های آخر هم غارت آذوقۀ خانه‌ها که منابع مالی داعش در فلوجه به آخر رسیده و محصولات زمین‌های کشاورزی و هر آنچه در انبارهای مردم مانده بود، به یغما می‌بردند. ▫️حالا من به دست پلیس مذهبی داعش و به هوای هوسی که به دلش افتاده بود، از فلوجه ربوده شده و در میان راه با جوانمردی غریبه‌ای نجات پیدا کرده بودم و نمی‌دانستم درست در چنین شبی، عامر اینجا چه می‌کند. ▪️در این سه سال هرآنچه از عشق و احساسش در دلم بود، مُرده و امشب بیش از آنکه عاشقش باشم، متنفر و عصبی بودم. ▫️می‌دانستم اگر آن تلفن قبل از عقدمان برقرار نشده بود، من همان روز همسر عامر شده و به بغداد آمده بودم و اینهمه عذاب نمی‌کشیدم که در پاسخ دلشورۀ چشمانش، به تلخی طعنه زدم: «میشیگان خوش گذشت؟» ▪️نورالهدی مضطرب نگاه‌مان می‌کرد، عامر محو خشم چشمانم شده بود و من مثل شمعی که در حال مردن باشد، می‌سوختم و همزمان شعله می‌کشیدم: «اصلاً خبر داری چی به سر من اومده؟ می‌دونی امروز داشتن منو کجا می‌بردن؟ می‌دونی امروز ...» ▫️خجالت کشیدم بگویم امروز از چه جهنمی رها شده و انگار از همین اشارۀ پنهان، همه چیز را فهمیده بود که سرش را با هر دو دستش گرفت و به مدد حال خرابش، موهای مشکی‌اش را چنگ می‌زد. ▪️عرق غیرت در صورتش می‌جوشید، رگ پیشانی‌اش از خون پُر شده و لحنش رعشه گرفته بود: «تو که خبر نداری من چی کشیدم! فکر می‌کنی میشیگان به من خوش گذشت؟ مگه میشه جایی که تو نباشی به من خوش بگذره! سه سال هر روز منتظر بودم این اخبار لعنتی یه خبری از فلوجه بده! هر روز منتظر بودم تلفنم زنگ بخوره و تو پشت خط باشی.» ▫️سپس با موج احساس نگاهش به ساحل چشمانم رسید و با بغضی که گلوگیرش شده بود، بی‌صدا نجوا کرد: «آمال! من این سه سال به هیچکس نتونستم فکر کنم جز تو! به هیچ دختری فکر نکردم به این امید که یه روز دوباره تو رو ببینم!» ▪️چندبار پلک زد تا اشکی که در چشمش نشسته بود مهار کند و آخر نشد که یک قطره تا روی گونه‌اش پایین آمد و با همان چشمان خیسش به رویم خندید: «اما این از خوشبختی منه که وقتی برای یه مرخصی ۱۵ روزه اومدم عراق همون زمان بتونم تو رو ببینم!» ▫️او می‌گفت و من دیگر حتی نمی‌خواستم صدایش را بشنوم که دستان لرزانم را بالا گرفتم تا ساکت شود و با نفسی که برایم نمانده بود، دنیا را روی سرش خراب کردم: «هیچوقت دیگه نمیخوام ببینمت!» ▪️و حرفی برای گفتن نمانده بود که با قدم‌های سست و سنگینم به سمت اتاق کنج خانه رفتم و دیگر نمی‌شنیدم نورالهدی چه می‌گوید و با چه جملاتی می‌خواهد آرامم کند. ▫️تا سحر گوشۀ اتاق در خودم فرو رفته بودم، صدای قدم‌های عامر را می‌شنیدم که مدام دور خانه می‌چرخید و نورالهدی لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد و با نرمی لحنش نازم را می‌کشید: «باور کن من بهش نگفتم بیاد! امشب قرار بود بیاد خونه ما ولی وقتی تو اومدی من بهش زنگ زدم نیاد. خیلی اصرار کرد دلیلش چیه، مجبور شدم بگم تو اینجایی ولی بازم بهش گفتم نیاد!» ▪️و نبض احساس برادرش زیر سرانگشتش بود که لبخندی زد و با مهربانی ادامه داد: «ولی وقتی فهمید تو اینجایی دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم. می‌خواست هرجور شده تو رو ببینه!» ▫️می‌دانستم دوستم دارد و دیگر در قلب من ردّی از محبتش نمانده بود که هر چه نورالهدی زیر گوشم می‌خواند، با سردی چشمانم تمام احساسش را پس می‌زدم تا آوای اذان صبح از مناره‌های مساجد بغداد میان نخل‌های شهر پیچید و من به عزم وضو از اتاق بیرون رفتم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
هدایت شده از فاطمه ولی‌نژاد
📕رمان 🔻قسمت شانزدهم ▫️عامر روی کاناپه خوابش برده بود و به گمانم در میشیگان نماز خواندن هم از خاطرش رفته بود که هر چه نورالهدی صدایش میزد، از این پهلو به آن پهلو می‌چرخید و بین خواب و بیداری بهانه می‌چید:«الان بلند میشم.» ▪️آفتاب طلوع کرده بود و عامر هنوز خواب بود، نمازش قضا شده و من حتی نمی‌فهمیدم با اینهمه بیقراری دیشب و با این حال و روز من، چطور میتواند اینقدر راحت بخوابد. ▫️من و نورالهدی تا صبح پلک‌مان روی هم نرفته بود که من بی‌تاب پدر و مادرم بودم و خمار خیال آن غریبه و او نگران همسرش که در عملیات آزادی فلوجه بود و ماجرای دیگری که من از آن بی‌خبر بودم. ▪️در اتاق، خودم را پنهان کرده و در را هم می‌بستم مبادا چشمم بار دیگر به عامر بیفتد و او بلاخره بیدار شده بود که شنیدم نورالهدی توبیخش می‌کند:«دیشب رفته بودی منطقه سبز؟» ▫️از دوران دانشجویی‌ام در دانشگاه بغداد، در خاطرم مانده بود منطقه سبز، محوطه کاخ سابق صدام و بعد از آن محل استقرار نیروهای آمریکایی و در حال حاضر مکان ادارات دولتی مهم و سفارتخانه‌های آمریکا و انگلیس است و نمیدانستم عامر آنجا چه میکرده که با صدایی خواب‌آلود ادعا کرد:«بلاخره یکی باید واسه این کشور یه کاری بکنه!» ▪️متوجه منظورش نشدم و پاسخ ژست وطن‌دوستی‌اش در آستین نورالهدی بود:«تو اگه فکر این کشور بودی بعد از اینکه درسِت تموم میشد،برمیگشتی برای کشورت کار میکردی!حالا ۱۵ روز اومدی عراق که هرشب بری ضد دولت شعار بدی؟اشغال پارلمان و تظاهرات هرشب شما چه دردی از این مردم دوا میکنه؟» ▫️اما دل عامر پیش من مانده و میخواست دوباره صدایم را بشنود که بی‌توجه به آنچه نورالهدی میگفت، بحث را به هوایی دیگر برد:«به جا این حرفا ببین میتونی آمال رو راضی کنی من یکم باهاش حرف بزنم؟ فکر اینکه دیروز اذیتش کردن داره دیوونم می کنه!» ▪️غیرتش زخمی شده بود و نورالهدی نمیخواست زخم دل من دوباره سر باز کند که با لحنی گرفته پاسخ داد:«اگه دوست داری آمال و هزارتا دختر دیگه مثل آمال تو این کشور امنیت داشته باشن، چرا هر شب میری منطقه سبز و ضد ایران شعار میدی؟» ▫️سپس آه بلندی کشید طوری که از پشت همین دیوارها حرارتش را حس کردم و با صدایی زخمی، جراحت‌های مانده بر جان عراق را به رخ برادرش کشید:«این سالها عراق نبودی و ندیدی داعش نصف کشور رو گرفت و داشت به بغداد میرسید!به‌خدا اگه فتوای جهاد آیت الله سیستانی و تشکیل حشدالشعبی و کمک ایران نبود، بغداد هم اشغال میکردن! حالا که پیشروی ارتش و نیروهای مردمی شدت گرفته و کمر داعش تو عراق شکسته، شماها رو تحریک میکنن به هر بهانه‌ای تظاهرات کنید و ضد ایران و دولت عراق شعار بدید، مبادا این کشور یه ذره روی آرامش ببینه!» ▪️از حرف‌های نورالهدی می‌فهمیدم شب‌های بغداد آشفته شده و همان یک کلمه‌ای که از ایران گفته بود، خون عامر را به جوش آورد و صدایش را بلند کرد:«چرا انقدر سنگ ایران رو به سینه می‌زنید؟ ایران جز دخالت تو عراق چیکار می‌کنه؟ ایران باید از عراق بره...» ▫️و هنوز خط و نشان کشیدنش تمام نشده بود که نورالهدی مردانه به میدان زد:«انگار تو آمریکا خبرها درست بهت نمی‌رسه و نمی‌دونی اگه حاج قاسم نبود بغداد که هیچ، حتی اربیل هم سقوط می‌کرد!» ▪️و برای ادعایش مدرکی محکم داشت که اجازه نداد عامر پاسخی بدهد و با لحنی مقتدر ادامه داد:«شهرهای سنجار و آمرلی هر دو در محاصره داعش بودن. مردم سنجار به امید نیروهای حزب دمكرات كردستان بودن اما وقتی صبح شد هیچ نیروی دموکراتی تو شهر نبود. همه فرار کرده بودن و شهر رو دو دستی تحویل داعش دادن تا هر چی مرد تو شهر بود رو سر بریدن و دخترها و زن‌های ایزدی رو همه رو به اسارت بردن اما مردم آمرلی با کمک نیروهای ایرانی مقاومت کردن. درحالی که آمرلی کاملاً در محاصره داعش بود، حاج قاسم با هلی‌کوپتر وارد شهر شد و بعد از سه ماه محاصره، بلاخره شهر رو آزاد کرد!» ▫️نورالهدی می‌گفت و اینهمه باران کلماتش در دل سنگ عامر اثر نمی‌کرد که می‌شنیدم با حالتی عصبی به در و دیوار می‌زند بلکه ایران را متهم به دخالت در عراق کند و نورالهدی یک‌تنه مردِ میدان این مباحثه بود که باز پاسخ می‌داد:«اونی که تو سر شما فرو کرده ایران داره تو عراق دخالت می‌کنه و باید از این کشور بره، می‌خواد حاج قاسم تو خط مبارزه با داعش نباشه، اینو بفهم عامر!» ▪️جنایات داعش را به چشم دیده و طعم سخت محاصره را چشیده بودم و همین دیروز مردانگی یکی از نیروهای خط حاج قاسم، فرشتۀ نجاتم شده بود که از شرح حماسی نورالهدی، ندیده عاشق این سردار ایرانی شده و به خدا التماس می‌کردم پیش از آنکه پدر و مادرم از خبر ربوده شدن تنها دخترشان دق کنند، زودتر فلوجه هم را به دست حاج قاسم آزاد کند... 📖 ادامه دارد... ✍ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
هدایت شده از زن و حماسه
📣📣📣📣📣📣📣📣📣 منطقه فرهنگی گردشگری عباس آباد، بهشت مادران با همکاری سازمان نشر آثار و ارزش های مشارکت زنان در دفاع مقدس برگزار می کند: 📝 شور شیرین 💌 نامه های عاشقانه شهدا، رزمندگان و جانبازان به همسران و دخترانشان خاطره نویسی از ازدواج عاشقانه و ساده شهدا و جانبازان، نامه های عاشقانه پدر دختری 🔶 همراه با جوایز نقدی به نفرات برتر هر بخش 🔸اطلاعات تکمیلی مسابقه به آدرس @shoore_shirin و اینستا گرام behesht.madaran در دسترس علاقه مندان قرار دارد 🗓 مهلت ارسال آثار 26 مرداد1403 از طریق beheshtemadaran@ در پیام رسان ایتا @zanvahamase
📕رمان 🔻قسمت هفدهم ▫️چند روز با دلی که در قفس سینه برای پدر و مادرم پَرپَر می‌زد، میهمان خانه نورالهدی بودم. ▪️عامر هر روز به ما سر می‌زد و هر بار من خودم را در اتاق حبس می‌کردم تا چشمان عاشقش را نبینم و دیگر طاقتش تمام شده بود که یکبار از همان پشت در،صدا رساند:«اگه تو نمی‌خوای منو ببینی ولی من دلم برات خیلی تنگ شده!» ▪️و این قهر و سکوت دیوانه‌اش کرده بود که بی‌هوا فریاد کشید:«نامردم اگه ایندفعه تنها برم آمریکا!باید با من بیای،میفهمی؟!» ▫️خیال می‌کرد با عربده کشیدن می‌تواند رامم کند و نمی‌دانست در این سال‌ها در فلوجه به‌قدری حیوان وحشی داعشی دیده‌ام که دربرابر این تشرهای عاشقانه حتی لحظه‌ای دلم نمی‌لرزد. ▪️می‌شنیدم نورالهدی سرزنشش می‌کند و او همچنان خط و نشان می‌کشید که لحن مردانه‌ای در خانه پیچید و همزمان صدای خنده و خوشحالی بچه‌ها بلند شد. ▫️ظاهراً پدرشان به خانه برگشته و سرانجام ابوزینب از خط آمده بود که دستپاچه روسری‌ام را به سر کشیدم و هیجان‌زده‌تر از نورالهدی از اتاق بیرون رفتم. ▪️فقط می‌خواستم خبری از فلوجه بگیرم و حواسم نبود ابوزینب از ماجرای حضورم در این خانه بی‌خبر است که دربرابر حیرت نگاهش، زبانم به هم پیچید:«فلوجه آزاد شد؟» ▫️نورالهدی و عامر محو حالم مانده بودند، ابوزینب چند لحظه نگاهم کرد و مثل اینکه من تازه به خاطرش آمده باشم،خنده فراموشش شد. ▪️خسته و خاکی از معرکه برگشته، سر و وضع لباس جنگی‌اش به هم ریخته و چین و چروک صورت آفتاب‌سوخته‌اش خبر از نبردی سخت می‌داد و حالا نمی‌فهمید نامزد سابق عامر و دختر زندانی در فلوجه، در این خانه چه می‌کند. ▫️عامر چند قدم عقب‌تر با دلخوری نگاهم می‌کرد و چند دقیقه کشید تا نورالهدی دست و پا شکسته برای ابوزینب بگوید چرا من اینجا هستم و او با هر کلمه‌ای که از همسرش درباره من می‌شنید، خون غیرت بیشتر در صورتش می‌دوید و سفیدی چشمانش از خشم به سرخی می‌زد. ▪️شرم و حیا مانع می‌شد تا نورالهدی همه‌چیز را بگوید و از همان حرف‌های درهم، ابوزینب تا ته خط رفته بود که دیگر نگاهم نکرد و ساکت گوشۀ اتاق در خودش فرو رفت. ▫️من منتظر خبری از فلوجه بودم و خبر دیگری خاطرش را به هم ریخته بود که نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم فرو رفت و با لحنی مبهم زمزمه کرد:«پس مهدی اونشب واسه همین انقدر دیر اومد.» ▪️نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و نمی‌دانستم نام همان کسی را بر زبان آورده که چند روز است خانه خیالم را خراب کرده و پریشان پرسیدم:«فلوجه آزاد شد؟ از پدر و مادرم خبر داری؟» ▫️همانطور که سرش پایین بود، به آرامی خندید و با متانت جواب داد:«فلوجه سر افعی داعش بود که امروز کوبیدیم و شهر کاملاً آزاد شد!همین امروز خودم می‌برمت پیش پدر و مادرت.» ▪️باورم نمی‌شد کار داعش در فلوجه تمام شده باشد و دوباره می‌توانم پدر و مادرم را ببینم که کاسۀ هر دو چشمم از اشک، لبالب شده و با لب‌هایی که سه سال هر لحظه از ترس داعش می‌لرزید، دوباره می‌خندیدم. ▫️نورالهدی در آغوشم کشید و عامر دلتنگ خنده‌هایم بود که حلقه‌ اشک روی مژه‌های مشکی و بلندش نشست و نمی‌خواست گریه کردنش را ببینم که به پشت سر چرخید و دیدم او هم از شادی آنچه باورش نمی‌شد، شانه‌هایش از گریه می‌لرزد. ▪️ابوزینب همانطور که به پشتی تکیه زده بود، تلویزیون را روشن کرد و دیدم مردی با موی و محاسنی سپید میان خبرنگاران عملیات آزادی فلوجه را با آرامش شرح می‌دهد و نورالهدی با خوشحالی رو به من کرد:«ابومهدی همینه!فرمانده حشدالشعبی!» ▫️با کف دستم پردۀ اشک را از چشمانم کنار زدم تا صورت او را بهتر ببینم و به‌خدا یک تکه نور بود که میان جمعی از نظامیان با لبخندی شیرین و لحنی دلنشین سخن می‌گفت و دلم می‌خواست حاج قاسم را هم ببینم که معصومانه پرسیدم:«حاج قاسم بین‌شون نیس؟» ▪️از اینکه نام این سردار ایرانی را بردم، عامر مردد به سمتم چرخید و انگار نام ایران عصبی‌اش می‌کرد که با هر دو دست اشک‌هایش را پاک کرد و پیش از آنکه اعتراض کند، ابوزینب متعجب پرسید:«حاج قاسم رو از کجا می‌شناسی؟» ▫️شاید این سکوت چند روزه و حالا این به زبان آمدنم، عامر را عصبانی‌تر کرده بود که نیشخندی نشانم داد و متلک انداخت:«خیال کردی پدر و مادرت رو حاج قاسم نجات داده؟» ▪️و پاسخ این طعنۀ تلخش در سینۀ ابوزینب بود و روی نام حاج قاسم غیرت داشت که مقابل عامر قد علم کرد و صدایش بالا رفت:«همون جوونی که اونشب آمال رو نجات داده از نیروهای ایرانی حاج قاسم بوده!» ▫️برای یک لحظه نفسم در سینه بند آمد که دوباره نجابت نگاه و مردانگی لحنش پیش چشمانم آمده و حالا فقط می‌خواستم ابوزینب بیشتر برایم بگوید از مردی که معجزۀ زندگی‌ام شده و بی‌هوا دلم را با خودش برده بود... 📖 ادامه دارد... ✍ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش بین المللی همسفر با رقیه سلام الله علیها هم نوا با سفیر کوچک کربلا دعوت می گردید ، روایت گر قصه و غصه کربلا ،از لسان دخت سه ساله کربلا باشید مادران دختران و همه ی آزاد اندیشان جهان با ارسال فیلم کوتاه همسفر با حضرت رقیه و راویتگر باشید و در این پویش و جوایز نفیس آن مشارکت نمایید و نور معنویت را به منازل خود بیاورید. محتوای روایت گری به صورت اختیاری و یا برگرفته از سایت 🔴safiranefatemi.ir🔴 می باشد مهلت ارسال آثار 📌14 شهریور ماه جهت کسب آگاهی بیشتر به سایت 🔷safiranefatemi.ir 🔷مراجعه فرمائید و یا با شماره☎️09055623313 تماس بگیرید
60.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قصه ی ام وهب مازندران ... ◾️این مادران حماسه ها خلق کردند. حماسه ای از جنس جزیره‌ی مجنون. حماسه ای از جنس شلمچه و ام الرصاص. حماسه ای از جنس کربلااااا... 📼 کلیپ مصاحبه با مادر شهید والامقام محمدصادق رضایی.این شهید والامقام در عملیات کربلای ۴ بشهادت رسید و پیکرش بعد ۹ سال برگشت. @zanvahamase