eitaa logo
زن و حماسه
250 دنبال‌کننده
602 عکس
314 ویدیو
15 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📕رمان 🔻قسمت بیست و ششم ▫️نمی‌فهمیدم از جان ما چه می‌خواهند و انگار ابوزینب فاتحه را خوانده بود که نگران جان من بی‌صدا زمزمه کرد: «ای کاش همراه من نیومده بودی.» ▪️از غلغلۀ فریادهایشان ندیده می‌شد تصور کنم چه جمعیتی دور آمبولانس را گرفته و می‌توانستم حدس بزنم همان دستانی که نارنجک را به داخل خانه پرتاب کرده‌اند، هنوز دنبال کشتن ابوزینب هستند و حالا به این آمبولانس حمله کردند. ▫️به شدت ماشین را تکان می‌دادند، آمبولانس به چپ و راست می‌رفت و با هر تکان احساس می‌کردم ماشین چپ می‌کند که بی‌اختیار جیغ می‌زدم. ▪️صورت غرق خون ابوزینب از درد در هم رفته و با همان چشمان نیمه‌بازش ناله میزد:«یا حسین!» ▫️مدام به شیشۀ ما بین اتاقک پشتی و فضای کابین می‌کوبیدم بلکه راننده به فریادمان برسد و ظاهراً راننده هم در ماشین نبود که هیچ صدایی شنیده نمی‌شد جز فریادهایی که به ایران و نیروهای حشدالشعبی ناسزا می‌گفتند و با وحشتناک‌ترین کلمات، تهدیدمان می‌کردند. ▪️از ترس تک‌تک ذرات بدنم می‌لرزید، احساس می‌کردم قلبم دیگر توانی برای تپیدن ندارد و می‌ترسیدم از لحظه‌ای که درِ آمبولانس باز شود و نمی‌دانستم با ما چه می‌کنند. ▫️دستگیره مدام بالا و پایین می‌رفت، با هر نفس جان من به گلو می‌رسید و بنا نبود از دست‌شان نجات پیدا کنیم که سرانجام درِ آمبولانس با یک تکان باز شد و از آنچه دیدم،قلبم از تپش ایستاد. ▪️ده‌ها مرد با چشمانی که در حدقه‌ای از آتش می‌چرخید،مقابل در شعار می‌دادند و تهدید می‌کردند تا پیاده شویم. دیگر حتی فرصتی برای دفاع نمانده بود که یکی داخل آمبولانس پرید و من فقط جیغ می‌زدم و وحشتزده خودم را عقب می‌کشیدم. ▫️چند نفری وارد فضای کوچک آمبولانس شده و رحمی به دل سنگ‌شان نبود و انگار نمی‌دیدند چند زخم به تن ابوزینب مانده که با چوب و چاقو به جانش افتادند. ▪️از وحشت فاصله‌ای بین من و مرگ نمانده و بی‌اختیار ضجه می‌زدم تا دست از سر ابوزینب بردارند و به قدری مردانگی در وجودش بود که با همین بدن زخمی و زیر ضربات آن‌ها، با نفس‌های آخرش فریاد می‌زد:«کاری به این دختر نداشته باشید! اون پرستاره!» ▫️طوری دورش را گرفته بودند و به شدتی می‌زدند که دیگر او را نمی‌دیدم و تنها نفس‌های خیس و خونی‌اش را می‌شنیدم که با هر ضربه مظلومانه خِس‌خِس می‌کرد و ضربۀ آخر، کارش را تمام کرد که دیگر نغمۀ نفس‌هایش هم به گوشم نمی‌رسید و حالا نوبت من بود! ▪️جایی برای فرار نمانده بود؛ خودم را کنج آمبولانس به دیواره‌ها فشار می‌دادم بلکه آهن و شیشۀ این ماشین در این بی‌کسی پناهم دهند و از اینهمه وحشت به‌خدا در حال جان دادن بودم. ▫️دو نفر بالای سرم ایستاده بودند و یکی با بی‌رحمی بازخواستم کرد:«اگه پرستاری، چرا لباس بیمارستان تنت نیست؟»و یکی دیگر از بیرون فریاد کشید:«بیاید بیرون می‌خوام آتیشش بزنم!» ▪️پیکر پاره‌پاره و خونین ابوزینب پیش چشمانم بود و حالا می‌خواستند من و او را در این آمبولانس به آتش بکشند که نفسم بند آمد. ▫️هنوز باورم نمیشد ابوزینب را کشته‌اند و نوبت زنده سوختن خودم در آتش بود که وحشتزده جیغ می‌زدم تا امانم دهند اما آنها می‌خواستند جنایت‌کاری را به انتها برسانند که همه از آمبولانس پیاده شده و پیش از آنکه فرصت فرار پیدا کنم،در آمبولانس را بستند. ▪️با هر دو دست به شیشه‌های آمبولانس می‌کوبیدم و ضجه می‌زدم تا کسی به فریادم برسد و می‌شنیدم صدای داد و بیداد بالا گرفته است. ▫️انگار نیروهای امنیتی از راه رسیده بودند؛صدای تیراندازی شنیده می‌شد و بلافاصله کسی در آمبولانس را باز کرد. ▪️مردی درشت اندام با قد و قامتی بلند و صورتی سبزه و پیش از آنکه از ترس قاتل دیگری جان دهم،فریاد کشید:«بیا بیرون!» ▫️قدم‌هایم از ترس قفل شده و انگار او می‌خواست نجاتم دهد که دوباره داد زد: «بهت میگم‌ بیا پایین!» ▪️همچنان صدای تیراندازی پرده گوشم را می‌لرزاند و فریادهای او شبیه فرصت فرار بود که به هر جان کندنی، خودم را از آمبولانس بیرون انداختم. ▫️هنوز قدمم به زمین نرسیده، گوشه چادرم را گرفت و به سمت اتومبیلی که چند قدم آن طرف‌تر متوقف شده بود، دوید و مرا هم دنبال خودش می‌کشید. ▪️ فکرم کار نمی‌کرد این مرد اینجا چه میکند و چرا من باید همراهش بروم و همین که در آتش نسوخته بودم،‌ راضی بودم که بی‌اختیار دنبالش می‌دویدم. ▫️حالا می‌دیدم جمعیتی که لحظاتی پیش آمبولانس را دوره کرده و می‌خواستند ما را آتش بزنند، در طول خیابان و تاریکی شب متفرق می‌شدند و نیروهای امنیتی همه جا بودند. ▪️کنار ماشین که رسید، سراسیمه در عقب را باز کرد و اشاره کرد تا سوار شوم و من هر چه می‌گفت اطاعت می‌کردم که شاید سایۀ مهربان صورتش شبیه ابوزینب بود و از چشمانش نمی‌ترسیدم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت بیست و هفتم ▫️در را پشت سرم بست و دوباره به سمت آمبولانس دوید‌ و من هنوز می‌ترسیدم کسی آمبولانس را آتش بزند و بدن بی‌جان ابوزینب غریبانه بسوزد که صورتم به شیشۀ ماشین چسبیده و با چشمانم مراقبش بودم. ▪️کسی پشت فرمان نشسته و او هم با نگرانی به آمبولانس زُل زده بود و همین که سوار شدم، با دلواپسی سوال کرد: «ابوزینب کجاس؟» ▫️همانطور که کنج ماشین در خودم مچاله شده بودم با صدایی که هنوز از ترس مقطّع به گوش می‌رسید، پرسیدم: «شما کی هستید؟» ▪️اما نگرانی برای ابوزینب دیوانه‌اش کرده بود که به جای جواب، فریاد کشید:«زنده اس؟» و من به چشم خودم دیدم با ابوزینب چه کردند و هنوز ناله‌های آخرش در گوشم بود که پس از ساعتی وحشت، سرانجام بغضم شکست و به هق‌هق گریه افتادم. ▫️از هجوم اشک‌هایم پاسخ سوالش را گرفت که سرش را روی فرمان قرار داد و انگار قلبش از غیرت آتش گرفته و از غصه می‌سوخت که دستۀ چرمی فرمان زیر خشم انگشتانش فشرده میشد و شانه‌هایش از گریه می‌لرزید. ▪️دلم میخواست تمام امشب یک کابوس باشد و خبری از خواب نبود که همزمان صدای گریه دیگری سرم را چرخاند. ▫️همان کسی که مرا از آمبولانس نجات داده بود به سمت ماشین می‌آمد، با هر دو دست در سرش می‌کوبید و با صدای بلند گریه می‌کرد. ▪️آشوبگران فرصت نکرده بودند آمبولانس را به آتش بکشند و او فهمیده بود ابوزینب را چگونه زجرکش کرده‌اند که کف خیابان نشسته بود و مردانه گریه می‌کرد. ▪️چند دقیقه‌ای کشید تا آمبولانس بعدی بیاید که چرخهای این آمبولانس را با چاقو پاره کرده بودند و در همین فاصله آنکه پشت فرمان بود با گریه برای من می‌گفت: «به محضی که خانمش تماس گرفت، خودمون رو رسوندیم ولی گفت با آمبولانس بردنش. اومدیم دنبالش که تو مسیر دیدیم دور آمبولانس شلوغه...» ▫️ظاهراً از نیروهای مقاومت مردمی و از همکاران ابوزینب بودند و شاید اگر چند دقیقه زودتر رسیده بودند، رفیق‌شان زنده می‌ماند و حسرت همین دیر رسیدن، اجازه نداد حرفش را تمام کند که دوباره گلویش از گریه پُر شد. ▪️ابوزینب، مهندس شرکت نفت بود که هنگام حملۀ داعش به حشدالشعبی پیوست و حالا تنها دو سال بعد از سقوط داعش،فرماندۀ مبارزه با تروریستها به دست افرادی ناشناس به شهادت رسیده و این وضعیت، حال و روز هر ساعت خیابان‌های عراق شده بود که مردم و نیروهای امنیتی بی‌هوا و به بهانۀ تظاهرات کشته می‌شدند. ▫️حالا من مانده بودم‌ و خبری که باید به همسر باردار و دختران کوچکش می‌رساندم و نورالهدی او را در آخرین لحظات به من سپرده بود که از هول همین خبر تا رسیدن به خانه هزار بار جان کندم. ▪️پیکر ابوزینب را رفقایش به بیمارستان رسانده و من با دست خالی و قطرات خونی که روی لباسم مانده بود،به خانه برگشتم. ▫️نورالهدی بچه‌ها را خوابانده و بی‌خبر از جنایت امشب،به امید بهبودی همسر مجروحش سر سجاده نشسته بود و تا چشمش به من افتاد، دلش لرزید:«پس چرا برگشتی خونه؟ ابوزینب چطوره؟» ▪️رنگ سرخ صورتش نشان میداد فشارش بالاتر رفته و میترسیدم بلایی سرش بیاید که فقط خط آخر قصۀ امشب را با آرامشی ساختگی تعریف کردم: «بیمارستانه. دوستاش پیشش هستن...» ▫️تا ساعتی پیش هم‌آغوش مرگ بودم و هنوز ترس و وحشت از چشمانم‌ می‌بارید که به زحمت از روی سجاده بلند شد و با دلهره سوال کرد:«چی شده؟» ▪️دریای اشک پشت چشمانم موج می‌زد و من مقاومت می‌کردم مبادا یک قطره بچکد و دل عاشق نورالهدی انگار باخبر شده بود که بی‌صدا پرسید:«شهید شده؟» ▫️ای‌کاش از همان ترکش‌های نارنجک شهید شده بود! ای‌کاش اینهمه شکنجه نمی‌شد و از همین مظلومیت و غربتش بود که شیشۀ صبرم شکست و به هوای نورالهدی تنها یک قطره از چشمانم چکید. ▪️از همین یک قطره،انتهای قصه را فهمید؛ از چشمۀ چشمانش،اشک‌ جوشید و به ابوزینب قول داده بود هرگاه خبر شهادتش را شنید،بی‌تابی نکند که تنها زیر لب ناله می‌زد:«یازینب!» ▫️می‌خواست به دل صبوری کند اما این حال بارداری دست خودش نبود و همین خبر کارش را ساخته بود که فشارش هرلحظه بالاتر میرفت و به سختی نفس می‌کشید. ▪️دیگر کاری از داروها هم ساخته نبود؛ باید سریعتر به بیمارستان می‌رسید و او با همین حال،فقط گریه می‌کرد و با هر نفسی که به سختی میکشید،عشقش را صدا می‌زد. ▫️زن همسایه را نمی‌شناختم اما تنها کسی بود که می‌شد بچه‌ها را به او بسپارم و برای بار دوم در این شب تلخ و سخت، با آمبولانس راهی بیمارستان شدیم. ▪️دوباره در آمبولانس نشسته و اینبار کنار‌ نورالهدی بودم که اضطراب حمله‌ای دیگر دلم را می‌لرزاند و او از سردرد و نفس‌تنگی حالش هر لحظه بدتر می‌شد تا سرانجام به بیمارستان رسیدیم و به تشخیص پزشک زنان بلافاصله به اتاق عمل رفت که جان مادر و جنین هر دو در خطر بود.... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
8.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا حالا می گفتیم شهدا شرمنده‌ام ولی با دیدن این فیلم بعید می دانم روز قیامت بتوانیم پاسخ این یک نفر را بدهیم باید این فیلم ها دیده شود تا بدانیم امنیتمان را از کجا بدست آوردیم!!!!! اندکی تامل 🌷@paygahkheybardamavand
📕رمان 🔻قسمت بیست و هشتم ▫️ابوزینب از دستش رفته بود و من با گریه به درگاه خدا دعا می‌کردم کودکش را به او ببخشد و به چند دقیقه نرسید‌ که صدای گریه نوزادش در راهروی مقابل اتاق عمل پیچید. ▪️از خوشحالی، میان گریه می‌خندیدم و حالا فقط نگران خودش بودم تا پس از ساعتی از اتاق عمل بیرون آمد؛ بیهوش بود، صورتش از ضعف و خونریزی به سپیدی ماه می‌زد و همین که زنده بود،جانم به کالبدم برگشت. ▫️او را به بخش منتقل کردند و من پا به پای تختش می‌رفتم که در این شهر هیچکس را نداشت. ▪️باید با مادرش تماس می‌گرفتم و با شهادت ابوزینب، دلی برای خبر دادن نمانده بود که هربار موبایلم را دست می‌گرفتم و باز پشیمان می‌شدم. ▫️پسر زیبایش در تخت کوچکی کنارش به ناز خوابیده و من از داغ پدری که ساعتی پیش مظلومانه شهید شد، بی‌صدا گریه می‌کردم. ▪️همین چند روز پیش نورالهدی می‌گفت ابوزینب دلش می‌خواهد نام پسرشان حیدر باشد و حالا نبود تا حیدرش را ببیند و مطمئن بودم اینک در بهشت چشمش به تولد پسرش روشن شده است. ▫️ساعتی بالای سرش بودم تا به هوش آمد؛ در همان حال نیمه هشیارش نام همسرش را صدا زد و هنوز پلک‌هایش را کامل نگشوده بود که اشک از گوشه چشمان بی‌حالش جاری شد. ▪️شاید اشتیاق ابوزینب برای دیدن پسرشان به خاطرش آمده بود که به حیدر نگاه می‌کرد و از هر دو چشمش اشک مثل ناودان جاری بود. ▫️خانوادۀ ابوزینب، برای بردن نورالهدی و کودکانش شبانه خودشان را به عماره رساندند و او وصیت کرده بود کربلا دفنش کنند که همگی عازم کربلا شدند. ▪️با پدر و مادرم تا کربلا رفتیم و با چشم خودم دیدم تشییع ابوزینب در بین‌الحرمین چه محشری به پا کرده است. مردم و نیروهای حشدالشعبی همه آمده بودند و او روی دست عاشقانش در این خیابان بهشتی عشقبازی می‌کرد. ▫️نورالهدی بارها در خلوت به من گفته بود آرزوی ابوزینب شهادت است؛ حالا او به تمنای مانده بر دلش رسیده بود اما بمیرم برای دو دختر کوچکش که مظلومانه کنار مادرشان ایستاده و حیدر در نخستین روزهای زندگی‌اش در آغوش مادرش، کوچکترین میهمان مراسم تشییع پدر شهیدش بود. ▪️به دنبال پیکرش تا صحن حرم حضرت عباس (علیه‌السلام) رفتیم؛ آقایان تابوت را از قسمت مردانه به سمت ضریح بردند و ما از همان روبروی ایوان طلا، شاهد طواف او دور ضریح بودیم و من می‌دیدم تابوتش به ضریح چسبیده و انگار نمی‌خواهد دست از دامان حضرت بردارد. ▫️مراسم تدفین ابوزینب تمام شد، نورالهدی نزد پدر و مادرش در بغداد رفت و من با قلبی غرق غم، به فلوجه برگشتم. ▫️روزی که به عماره می‌رفتم تصور نمی‌کردم میراث این سفر، شهادت دلخراش ابوزینب باشد و وحشت آن شب که هنوز روی دلم مانده و هر شب کابوسش را می‌دیدم. ▪️یک ماه طول کشید تا سرانجام فتنۀ افتاده به جان شهرهای عراق، فروکش کرد و من افسرده‌تر از گذشته، هر روز به بیمارستان می‌رفتم و هر شب کلافه از این زندگی بی‌معنی به خانه برمی‌گشتم و در این تکرار خسته‌کننده، جمال سوهان روحم بود. ▫️پرستار بیمارستان و همکاری که دوست داشت با دخترها خوش و بِش کند و من از همین رفتارش متنفر بودم. ▪️از آخرین باری که به خاطر جدیتم، به تمسخر داعشی خطابم کرده بود، دیگر جواب سلامش را هم نمی‌دادم. ▫️یک سال پیش از آمریکا بازگشته بود، خیال می‌کرد همین موضوع برای بردن دل هر دختری کفایت می‌کند و خبر نداشت من به خاطر نرفتن به آمریکا، از پای سفرۀ عقد برگشتم. ▪️هر بار بالای سرِ بیماری با هم بودیم، از خاطرات دوران تحصیلش در آنجا می‌گفت و من از صدای نازک و ناز و عشوۀ لحنش، حالم بهم می‌خورد. ▫️فشارسنج را از دور بازوی بیمارم باز کردم و به پشتِ سر چرخیدم که دیدم روبرویم سبز شده و با همان خندۀ لوس خبر داد: «الان رفیقم زنگ زد گفت داره میاد بیمارستان منو ببینه! از وقتی از آمریکا برگشتم، دیگه ندیدمش!» ▪️بی‌تفاوت از کنارش عبور کردم، نمی‌دانستم چرا بیزاری‌ام را نمی‌فهمد و به گمانم اصلاً فکرش کار نمی‌کرد که پشت سرم از اتاق بیرون آمد و رو به پرستارانی که در استیشن پرستاری نشسته بودند، با صدای بلند مژده داد: «دخترها! هر کی سوغاتی آمریکایی می‌خواد بیاد! الان یه بچه پولدار از آمریکا برگشته داره میاد دیدنم!» ▫️یکی از همین پرستارها با آرایش غلیظ و پُر رنگ و لعاب صورتش، عاشق عشوه‌های جمال بود که از پشت استیشن بیرون پرید و بی‌توجه به بیماران و وضعیت بیمارستان، قهقهۀ خنده‌هایشان فضا را پُر کرد. ▪️طول راهرو را با بی‌حوصلگی طی می‌کردم و می‌شنیدم جمال همچنان از روزهایی می‌گوید که با او در یک منزل در آمریکا زندگی می‌کرده و ناگهان ذوق‌زده شد: «ای والله! ببین چه جنتلمنی اومده!» و همزمان صدای رفیقش را شنیدم و آهنگ کلامش، هزار پرده خاطره در ذهنم زنده کرد... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت بیست و نهم ▫️سال‌ها بود از او متنفر شده و این روزها بیشتر نسبت به احساسش بی‌تفاوت بودم ولی بی‌اختیار برگشتم و صورتش به‌قدری تغییر کرده بود، که جا خوردم. ▪️میان موهای مشکی‌اش، تارهای سفید پیدا شده و از همین فاصله مشخص بود چقدر صورتش شکسته شده و دیگر مثل گذشته، سرزنده و سرحال نبود. ▫️خیره نگاهش می‌کردم و او گرم صبحت با جمال، انگار اصلاً من را نمی‌دید. ▪️حدس می‌زدم به خاطر شهادت ابوزینب و تسلای نورالهدی به عراق برگردد اما تصور نمی‌کردم او را در فلوجه و در این بیمارستان ببینم و تازه می‌فهمیدم هم‌خانۀ جمال در آمریکا که از صبح اینهمه وصفش می‌کرد، عامر بوده است. ▫️نمی‌خواستم با هم روبرو شویم که بی‌سروصدا برگشتم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که اسمم را صدا زد. ▪️مطمئن بودم مرا ندیده که مردد چرخیدم و دیدم مقابلم ایستاده است. چشم چند پرستار در انتهای راهرو به من بود که این پسر خوش‌تیپ با کت و شلوار مشکی و پیراهن سورمه‌ای، سراغم را گرفته و جمال انگار از همه‌چیز با خبر بود که با لبخندی مرموز نگاهم می‌کرد. ▫️نگاهش مثل روزهای اول آشنایی‌مان سرشار از عشق بود و لحنش لبریز محبت: «سلام آمال! من خیلی خوش شانسم که دوباره دیدمت، مگه نه؟» ▪️بعد از مجادلۀ سنگینی که سال‌ها پیش آخرین بار در خانۀ نورالهدی با هم داشتیم، اینهمه مهربانی عجیب بود و نمی‌دانستم نقش جمال در این میان چیست که خودش به حرف آمد: «واقعاً فکر کردی عامر واسه دیدن من تا فلوجه میاد؟!» ▫️سپس با صدای بلند خندید و در برابر نگاه گیجم اعتراف کرد: «چند روز بود فهمیده بودم برگشته عراق و هر چی بهش می‌گفتم همدیگه رو ببینیم، ناز می‌کرد ولی تا فهمید...» ▪️و عامر نمی‌خواست او بیش از این چیزی بگوید که با دست، پشتش زد و محترمانه عذرش را خواست: «تا همینجا کمکم کردی ممنونم، حالا برو به مریضات برس!» ▫️خنده روی صورتش ماسید و با دلخوری اعتراض کرد: «تو بازم از من می‌خوای برات یه کاری کنم!» ▪️حوصلۀ خوش‌نمکی‌شان را نداشتم و حقیقتاً نمی‌خواستم بار دیگر با عامر هم‌کلام شوم که برگشتم و همزمان عامر با صدایی آهسته خواهش کرد: «جلو چشم بقیه تحقیرم نکن!» ▫️از صدای قدم‌هایی که دور می‌شد، متوجه شدم جمال از ما فاصله گرفته و بی آنکه به سمتش برگردم، با لحنی سرد و سنگین پاسخ دادم: «اگه می‌خوای تحقیر نشی، از اینجا برو!» ▪️چشمانش را نمی‌دیدم اما از نفس بلندی که کشید، احساس کردم قلبش چطور در هم شکست و با صدایی شکسته‌تر التماس کرد: «به حرمت محبتی که بین‌مون بود، به خاطر چندباری که با هم سر یه سفره نشستیم، من فقط می‌خوام چند دقیقه باهات حرف بزنم، همین!» ▫️دیگر ذره‌ای محبت در دلم نبود و شاید تنها به حرمت همان احساس پاکی که سال‌ها پیش در قلبم بود، به سمتش چرخیدم و او با ذوقی که به جانش افتاده بود، پیشنهاد داد: «بریم بیرون. قول میدم چند دقیقه بیشتر نشه!» ▪️چشمان همه به ما بود و اینهمه کنجکاوی دیگر قابل تحمل نبود که با اکراه پیشنهادش را پذیرفتم و با هم به حیاط بیمارستان رفتیم. ▫️روزهای آخر پاییز بود، لحظات نزدیک غروب و سرمایی که خوشایند نبود و لبخند موزیانه جمال که هنوز در ذهنم مانده و آزارم می‌داد. ▪️روی یکی از نیمکت‌های حاشیۀ حیاط نشست و دیگر هیچ نسبتی جز نامردی‌اش بین ما نبود که سرِ پا ایستادم و او با لحنی رنجیده تمنا کرد: «میشه بشینی؟ من از بغداد تا اینجا نیومدم که انقدر عذابم بدی!» ▫️و من می‌خواستم تکلیف ارتباط او و جمال همین ابتدا روشن شود که بی‌توجه به تقاضایش، پرسیدم: «جمال از ما چی می‌دونه؟» ▪️هرآنچه در سینه‌اش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد و شمرده شروع کرد: «تو میشیگان هم‌خونه بودیم. می‌دونستم اهل فلوجه هست و تو بیمارستان کار می‌کنه. وقتی برگشتم عراق دلم می‌خواست ببینمت اما مطمئن بودم جواب منو نمیدی و نمی‌تونم پیدات کنم. زنگ زدم به جمال گفتم دنبال دختری هستم با این مشخصات.» ▫️به اینجا که رسید، خطوط صورتش همه از خنده پُر شد و با خوشحالی ادامه داد: «و بازم از خوش‌شانسی من، تو همکار جمال بودی. بهم گفت تو کدوم بخش کار می‌کنی و چه روزی شیفت هستی.» ▪️از جمال بیزار بودم، تبانی عامر با او عصبی‌ترم می‌کرد و با همین عصبانیت بازخواستش کردم: «برا چی دنبال من می‌گشتی؟» ▫️موبایلش را از جیب کتش بیرون کشید، برای چند لحظه صفحاتش را جابجا کرد و به نظرم آنچه می‌خواست، پیدا کرده بود که موبایل را به سمتم گرفت و اینبار محکم حرف زد: «برای این!» ▪️به صفحۀ موبایلش دقیق نگاه کردم و از آنچه دیدم، قلبم تیر کشید. ▫تصویر مردی را مقابلم گرفته بود که حدود هشت ماه تلاش می‌کردم فراموشش کنم و حالا نمی‌دانستم عکسش در موبایل عامر چه می‌کند و او از من چه می‌خواهد؟... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت سی‌ام ▫️از رنگ پریدۀ صورتم درماندگی‌ام پیدا بود که موبایل را پایین آورد، لبخندی زد و با خونسردی تعارف کرد: «حالا بیا بشین حرف بزنیم!» ▪️نمی‌فهمیدم عکس مهدی را از کجا آورده و این عکس چه ارتباطی با من دارد که ناشیانه طفره رفتم: «این کیه؟» ▫️از معصومیتم با صدای بلند خندید، موبایل را دوباره در جیبش جا داد و به تمسخر پرسید: «اگه اینو نمیشناسی، به خاطر چی همه خواستگارات رو رد میکنی؟» ▪️خدا میدانست از لحظه‌ای که فهمیدم همسر دارد، هر چه روزنه رو به محبتش در قلبم بود، همه را بستم و حتی برای همان روزهایی که ندانسته، دلبسته‌اش شده بودم،‌ از خدا طلب بخشش میکردم که صادقانه شهادت دادم: «من هیچ کاری به این آدم ندارم!» ▫️سعی میکرد بخندد و پشت تمام خنده‌هایش، یک دنیا درد بود و با همان لحن لبریز از درد، دوباره خواهش کرد:«بیا بشین! من خیلی حرف دارم!» ▪️انگار با همین عکس تسلیمم کرده بود که مردد کنارش نشستم. دوباره نفس عمیقی کشید،نگاهش در نقطه‌ای ناپیدا گم شد و آهسته شروع کرد:«دفعه آخری که با هم حرف زدیم،باور کردم دیگه هیچ حسی به من نداری!برگشتم آمریکا و به خودم حق دادم ازدواج کنم!با زیباترین دختری که تو محل کارم بود ازدواج کردم؛ خیلی مهربون بود،خیلی باشخصیت بود، زنِ زندگی بود!» ▫️میدانستم از همان دختر سوری میگوید؛دلم بیقرار بود تا زودتر راز تصویر مهدی را بدانم و او با آرامشی شکننده حرف میزد:«هیچی کم نداشت، فقط یه عیب داشت؛ اون آمال نبود! هیچوقت نتونستم بهش محبت کنم،با کوچکترین حرفی عصبی میشدم و عقدۀ نبودن تو رو سر اون خالی میکردم! دو سال باهاش زندگی کردم اما فقط داشتم با خودم میجنگیدم،به خودم لج کرده بودم و فقط اون دختر رو عذاب میدادم!» ▪️شرم میکرد بگوید اما من از نورالهدی شنیده بودم چه با این دختر کرده و از تصور اینکه او را چطور کتک میزده، دلم به درد آمده بود و نمیدانستم چه خوابی برای من دیده که به سمتم چرخید،خیره نگاهم کرد و آه کشید:«مقصر تمام این روزها تو بودی آمال!» ▫️از خشم خوابیده در آرامش چشمانش ترسیدم و او با همان حال عجیبش ادامه داد:«وقتی مادرم زنگ زد و گفت چه اتفاقی برای ابوزینب افتاده به هر دری زدم تا بتونم چند روز مرخصی بگیرم و برگردم عراق پیش نورالهدی و بچه‌هاش.» ▪️شاید شرایط خواهر و سه خواهرزادۀ کوچکش دلش را سوزانده بود که قطره اشکی پای چشمش نشست، با سرانگشتش همین قطره را پنهان کرد مبادا مقابل من ضعفی نشان داده باشد و زیرلب زمزمه کرد:«نورالهدی بهم گفت اون شب پیشش بودی.» ▫️از یادآوری لحظات وحشتناک آن‌شب، حالم بیشتر به هم ریخت؛ فقط می‌خواستم زودتر حرفش را بزند و او سرِ حوصله توضیح می‌داد: «وقتی داشتم برمی‌گشتم عراق مطمئن بودم دیگه نمیخوام ببینمت اما همین که اسمت رو از نورالهدی شنیدم، دلم لرزید. با خودم گفتم هرجور شده باید پیدات کنم.» ▪️از اینهمه اشتیاقی که به قلب کلماتش افتاده بود، مستانه خندید و حرف دلش را بی‌هوا زد: «آخه دختر تو خودت خبر نداری با دل من چی کار کردی که نمی‌تونم فراموشت کنم!» ▫️از حالت نگاه و لحن کلام و حتی حرارت احساسش وحشت می‌کردم که انگار اینبار عشقش بوی جنون گرفته بود: «از نورالهدی خواستم واسطه بشه تا باهات حرف بزنم ولی هر چی می‌گفتم قبول نمی‌کرد. از دستش عصبانی شدم، بهش گفتم حتماً هنوز آمال تو فکر اون یارو ایرانیه گیر کرده که نمی‌خوای من باهاش روبرو بشم.» ▪️از اینکه هنوز تار و پود تنفر من را به نام او گره می‌زد، عصبانی شدم و او بی‌خیال خشمم، همچنان می‌گفت: «نورالهدی هم ناراحت شد و سرم داد کشید که اون ایرانی زن و بچه داره، چرا باید آمال بهش فکر کنه! منم که بی‌خیال نمی‌شدم، انقدر اصرار کردم تا برام گفت تو قضیه سیل خوزستان رفتی ایران و دوباره اون پسره رو دیدی و همونجا فهمیدید زن و بچه داره!» ▫️مطمئن بودم نورالهدی حرفی از احساس من به میان نیاورده و همین چند کلمه بهانه به دست عامر داده بود که به تمسخر خندید و با صدایی کِش‌دار طعنه زد: «آخی! حتماً خیلی غصه خوردی!» ▪️از عصبانیت تا مغز استخوانم آتش گرفته بود و فرصت نداد از خودم دفاع کنم که با بی‌رحمی حکمم را خواند: «حالا تو دوست داری زنش بفهمه با تو ارتباط داشته؟ اگه این قضیه لو بره، هم برای تو خیلی بد میشه هم برای اون عشق ایرانی‌ات...» ▫️دیگر اجازه ندادم حرفش به آخر برسد و با خشمی که گلویم را پُر کرده بود، صدایم بالا رفت: «چرا نمی‌فهمی من هیچ احساسی به اون ندارم...» ▪️و حالا نوبت او بود تا با سنگینی احساسش کلامم را بشکند: «تو چرا نمی‌فهمی که زندگی منو نابود کردی؟ چرا نمی‌فهمی هنوز دوستت دارم و نمی‌تونم فراموشت کنم؟ چرا نمی‌فهمی حاضرم هر کاری بکنم که فقط تو کنارم باشی؟ چرا نمی‌فهمی دیوونه‌ام کردی؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
ما زنده‌ایم از برکات ولایتت ما عهد بسته‌ایم به پای امامتت آقا مبارک است رَدای امامتت ای غایب از نظر به فدای امامتت عج الله تعالی فرجه الشریف 🎊❣️✨ @zanvahanase
1_13620052910.pdf
399K
ماهنامه الکترونیکی حماسه زنان شماره 83 @zanvahamase
📕رمان 🔻قسمت سی و یکم ▫️در سرخی تنگ غروب، چشمانش بیش از آنکه عاشق باشد، وحشی شده و این‌بار عزم کرده بود تسلیمم کند که با قدرت خط و نشان کشید: «ببین! همونجوری که تونستم این عکس رو از گوشی ابوزینب بردارم، خیلی اطلاعات دیگه هم به دست اوردم! خیلی راحت میتونم زندگی هر دوتون رو نابود کنم! تو یا مال من میشی یا تاوان بدی پس میدی!» ▪️دربرابر طوفان کلماتی که از دهانش می‌شنیدم، آتش خشمم خاکستر شده و قلبم از ترس یخ زده بود. ▫️نفسم میان سینه مانده بود، نمیتوانستم لب از لب باز کنم و اینهمه پریشانی‌ام انگار دلش را می‌سوزاند که از قلۀ قاطعیت به زیر آمد و با لحنی لطیف راه چاره را نشانم داد: «ببین عزیزم! من نمیخوام اذیتت کنم! من فقط میخوام تو کنارم باشی، پس لطفاً مجبورم نکن!» ▪️قرص خورشید کاملاً پنهان شده بود، این لحظات گرگ و میش بعد از غروب، دلم را بیشتر می‌ترساند و او تهدیدی دیگر به خاطرش آمده بود که خودش را روی نیمکت به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد: «این حرفها باید بین خودمون بمونه. اگه بفهمم به کسی چیزی گفتی، حتی به نورالهدی، اون کاری رو انجام میدم که دوست ندارم!» ▫️با ترسی که در تمام رگ‌هایم می‌دوید مظلومانه نگاهش کردم و پرسیدم: «اگه دوستم داری، چرا میخوای عذابم بدی؟ چرا باور نمیکنی اینکه نمیخوام کنار تو باشم، هیچ ربطی به اون نداره؟» ▪️لبخندی زد و چه لبخند تلخی که مثل زهر، دلم را به هم زد و با لحنی تلخ‌تر متلک انداخت: «پس ناراحت نمیشی به زنش بگم یه شب تو بیابون‌های عراق، شوهرش با یه دختر تنها بوده و چند سال بعد، همون دختر بلند شده از عراق اومده ایران و دوباره یه شب تو شادگان همدیگه رو دیدن؟» ▫️ابوزینب نبود تا دربرابر اینهمه بی‌حیایی‌اش در دهانش بکوبد و بعد از شهادتش، موبایلش به دست عامر افتاده بود تا اینطور زجرکشم کند! ▪️می‌دید کار دلم را ساخته و دیگر نفسی برایم نمانده که با غرور از روی نیمکت بلند شد و انگار حیلۀ دیگری به ذهنش رسیده بود که ذوق‌زده به سمتم چرخید: «در ضمن به زنش میگم من نامزد اون دختر هستم اما متاسفانه ارتباط این دو تا باعث شده زندگی من خراب بشه!» ▫️دستانش آشکارا میلرزید، در چشمانش شیطان میخندید و باور کردم دیوانه شده است که یک لحظه تهدیدم میکرد و یک لحظه عاشقانه به فدایم میرفت: «عزیزم! فقط کافیه با من راه بیای! تو کنار من باشی، نمیذارم هیچ صدمه‌ای بهت بخوره، دنیا رو به پات می‌ریزم!» ▪️از اینهمه جنونی که به جانش افتاده بود، حالم به هم میخورد و احساس خفگی پیدا کرده بودم؛ به هزار زحمت از جا بلند شدم و با قدم‌های سرگردانم خودم را به سمت بیمارستان کشیدم که صدا رساند:«من خیلی وقت ندارم عراق بمونم، باید برگردم!زودتر خبر بده میخوای چی کار کنی!» ▫️دیگر به حال خودم نبودم و حتی به درستی نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که انگار بدبختی‌های من با عامر آغاز شده و تمامی نداشت. ▪️در منتهای پریشانی و وحشت، تا شب دور خودم می‌چرخیدم و حتی نمیتوانستم با کسی کلامی درددل کنم. ▫️بی‌هدف در اینترنت می‌گشتم بلکه فکرم به چیز دیگری مشغول باشد و این شبها، فضای مجازی پُر شده بود از اغتشاشات ایران. ▪️تازه خیابان‌های عراق آرام گرفته و نوبت ایران بود تا به بهانه گرانی بنزین، آرامش شبهایش به هم بریزد؛ انگار این دو بازوی مبارزه با تروریستها، باید تاوان سقوط داعش را پس می‌دادند که دشمنان میدان جنگ را به خیابان‌های بغداد و پس از آن تهران کشیده بودند. ▫️کلیپ‌ها را با بی‌حوصلگی نگاه میکردم، هنوز داغ شهادت مظلومانۀ ابوزینب روی دلم بود و نمیدانستم حالا در ایران چند نفر مثل او غریبانه شهید میشوند. ▪️چشمان شکستۀ مهدی به خاطرم آمده بود؛ همان شبی که خواهش میکرد برای شفای شیرخوارش دعا کنم و نمیدانستم بعد از ۸ ماه، او و همسرش چه حالی دارند و حالا تهدید عامر، مثل تیری در قلبم مانده بود که با هر نفس، حالم بدتر میشد. ▫️عامر به هوای نورالهدی به عراق برگشته و ظاهراً همین چند روزی که میهان خانۀ خواهرش شده بود، گوشی ابوزینب را زیر و رو کرده و با آنچه به دستش افتاده بود، میخواست بعد از هفت سال من را تسلیم کند. ▪️چند شب تا صبح فقط گریه میکردم و از خدا میخواستم از شرّ عامر نجاتم دهد و در یکی از همین نیمه‌شب‌ها پیام داد. ▫️حتی تحمل خواندن کلماتش را نداشتم اما میترسیدم دیوانگی‌اش کار دستم دهد که از سر استیصال پیام را باز کردم و او درست مثل یک عاشق نوشته بود:«سلام عزیزم! تو که به من زنگ نمیزنی اما من دلم خیلی برات تنگ شده!» ▪️هنوز نگاهم به آخر پیامش نرسیده بود که یک عکس ارسال کرد و پیش از آنکه باز شود، پیام داد: «آمال! من این عکس رو با گریه دارم میفرستم! تو منو دیوونه کردی، یه کاری نکن تا با همین عکس زندگی‌ات رو به آتیش بکشم!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت سی و دوم ▫️نگاهم از وحشتِ نشسته در کلماتش به تپش افتاده بود و دیگر جرأت نمی‌کردم تصویر را باز کنم. ▪️نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و باید می‌دیدم این عاشق دیوانه باز چه هدیه‌ای برایم تدارک دیده که با دستان لرزانم عکس را دانلود کردم و از آنچه دیدم، قلبم از تپش ایستاد. ▫️انگار جریان خون در رگ‌هایم متوقف شده باشد، تمام تنم یخ زده و دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد. ▪️نگاهم از نفس افتاده بود، سرم از درد می‌سوخت، به مرگ خودم راضی شده بودم و او امانم نمی‌داد که پیام بعدی را فرستاد: «این چند روز که خبری ازت نشد، خیلی بهم سخت گذشت. مجبور شدم خودم رو با فتوشاپ سرگرم کنم!» ▫️و او با همین فتوشاپ می‌خواست آبروی من و مهدی را به باد دهد و امشب کاری جز کشتن من نداشت که پی‌در‌پی پیام می‌داد: «فکر کن همین عکس رو بفرستم برای زنش!» ▪️تصاویر صورت ما را روی عکس زشتی که شاید از اینترنت پیدا کرده بود، تعبیه کرده و حاصل مهارت شیطانی‌اش به قدری طبیعی درآمده بود که حتی خودم شرم می‌کردم دوباره نگاه کنم. ▫️از شدت وحشت، به نفس‌نفس افتاده بودم و او ندیده، فهمیده بود چه بلایی سر دلم آورده که پس از چند لحظه تماس گرفت. ▪️انگشتانم به‌شدت می‌لرزید، به زحمت تماس را وصل کردم و همین که نفس‌های وحشت‌زده‌ام را شنید، صدایش از غصه آتش گرفت: «نترس آمال! من نمی‌خوام عذابت بدم، به شرطی که تو هم منو عذاب ندی!» ▫️دیوانگی‌اش به سرحدّ جنون رسیده بود که مثل کودکی به گریه افتاد و میان هق‌هق گریه التماسم می‌کرد: «آمال! من دوستت دارم، به خدا انقدر دوستت دارم که زندگی‌ام رو به‌خاطر تو نابود کردم! باور کن طوری عاشقت شدم که هرکاری ازم برمیاد!» ▪️و نیت کرده بود هرطور شده این طعمه را شکار کند که با تیغ تهدیدی جدید به جانم افتاد: «مطمئن باش اولین عکس رو تو فلوجه پخش می‌کنم، تو بیمارستان، بین همکارات! اونوقت ببینم روت میشه بازم بری سر کار؟ ببینم پدرت جرأت می‌کنه تو درمانگاه شهر بشینه و مریضا رو ویزیت کنه؟ مجبورتون می‌کنم از فلوجه آواره بشید! بعد این عکس رو با همه توضیحات میفرستم برای زن اون یارو !» ▫️روی تختم افتاده بودم، سرم را زیر پتو فرو کرده بودم تا پدر و مادرم صدایم را نشنوند و مثل کسی که در حال جان کندن باشد، ناله می‌زدم: «توروخدا تمومش کن! من دارم سکته می‌کنم، بسه عامر! آخه گناه من چیه که انقدر زجرم میدی؟» ▪️صدایش از گریه خیس خورده بود و به سختی شنیده می‌شد: «گناهت اینه که هفت ساله منو دیوونه خودت کردی! ایندفعه این قصه مثل همیشه تموم نمیشه؛ یا من تو رو بدست میارم یا زندگی‌ات رو نابود می‌کنم!» ▫️او با هر چه تیر در چنتۀ بی‌رحمی‌اش داشت، قلبم را هدف گرفته و بین هر زخمی که به دلم می‌زد، عاشقانه به دست و پایم می‌افتاد تا هم خودم و هم او را از این معرکه نجات دهم اما با اینهمه جام زهری که جرعه‌جرعه در جانم پیمانه می‌کرد، چطور می‌توانستم همراهش شوم؟ ▪️نمی‌شد جایی شکایت کنم، می‌خواستم در برابرش مقاومت کنم و به‌خدا هر روز هزار بار می‌مُردم و زنده می‌شدم تا یک شب در راه برگشت از بیمارستان راهم را بست. ▫️اینبار به قصد شلیک تیر خلاصش دوباره به فلوجه آمده بود که تا از بیمارستان خارج شدم، صدای بوق اتومبیلی نگاهم را به سمت خودش کشید. ▪️عامر با همان لبخند لبریز از درد به انتظارم نشسته بود و من از دیدن دوباره‌اش، قدم‌هایم قفل زمین شد. ▫️بلافاصله از اتومبیل پیاده شد و خیال می‌کرد اینجا هم میشیگان است که با رفتاری متواضعانه به سمتم آمد و پیش از هر کلامی، جعبۀ کوچک جواهری را مقابلم گرفت. ▪️از هر حرکتش می‌ترسیدم و او در برابر نگاه نگرانم جعبه را گشود؛ در تاریکی شب و نور چراغ‌های حاشیۀ خیابان دیدم برایم انگشتری پُر از نگین هدیه آورده و همزمان زبان ریخت: «اگه الان آمریکا بودیم، باید اینجوری ازت خواستگاری می‌کردم!» ▫️چشمانش از اشک پوشیده و لب‌هایش می‌خندید: «اینجا نمیشه از این کارها کرد، وگرنه زانو می‌زدم و دوباره ازت خواستگاری می‌کردم!» ▪️بیش از یک هفته بود که هر روز ملک عذابم شده بود، زندگی را برایم جهنم کرده و حالا با یک انگشتر می‌خواست از من خواستگاری کند که تمام خشم و وحشتم تا سرانگشتانم دوید و با یک ضربه، انگشتر و جعبه را با هم کف خیابان پرت کردم. ▫️آیینۀ چشمان خیسش در هم شکست، نگاهش تا مسیر پرتاب انگشتر روی زمین رفت و من فقط می‌خواستم از حضور این دیوانه فرار کنم که به سرعت به راه افتادم و او با تمام قدرت به چادرم چنگ زد و بی‌ملاحظۀ خیابان و مقابل بیمارستان، فریاد کشید: «تا من نگفتم هیچ‌جا نمیری!» ▪️با یک تکان مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که رنگ خون شده و از خشم آتش گرفته بود، خرناس کشید: «خودت خواستی!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
این خاک که بوی استقامت دارد این تکه خاک قداست دارد 🔹هفته دفاع مقدس گرامی باد @zanvahamase
16.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هفته دفاع مقدس گرامی باد 🎞مجموعه موشن کمیک زنان تاریخ ساز 📌(روایتی بصری از زنان ایثارگر) 🔸این قسمت "دوخواهر دو رزمنده" 📎تهیه شده در اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمان @zanvahamase